آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » آبنبات ترش (مرضیه کیانیان)

آبنبات ترش (مرضیه کیانیان)

مرضیه کیانیان توی آن‌همه شلوغی، دیدن دو تا چشم سبز حالم را حسابی جا آورد. شلوغی ایستگاه دروازه دولت ساعت چهار و پنج بعد از ظهر همیشه برایم عذاب‌آور است. دختر بچه موبور خوشگلی که شاید سه سالش بود، داشت به من نگاه می‌کرد. توی کیفم دنبال آبنبات ترش گشتم. خوشبختانه دو تا پیدا کردم. […]

آبنبات ترش (مرضیه کیانیان)

مرضیه کیانیان

توی آن‌همه شلوغی، دیدن دو تا چشم سبز حالم را حسابی جا آورد. شلوغی ایستگاه دروازه دولت ساعت چهار و پنج بعد از ظهر همیشه برایم عذاب‌آور است. دختر بچه موبور خوشگلی که شاید سه سالش بود، داشت به من نگاه می‌کرد. توی کیفم دنبال آبنبات ترش گشتم. خوشبختانه دو تا پیدا کردم. دادم دستش. دست مادرش را گرفته بود. خودش را پشت مادرش قایم‌کرد. مادرش دائما داخل تونل مترو را نگاه می‌کرد، انگار فقط منتظر بود که قطار بیاید. شروع کردم با دخترک حرف زدن.

پرسیدم: «اسمت چیه؟» سرش را کج کرد و به شانه‌اش نزدیک کرد. چشم‌های بزرگ و گرد بچه نظرم را جلب کرد. زیر چشم‌هایش هم گود و کبود بود. آبنبات‌ها توی دستش مانده بود. داشت مانتوی مادرش را می‌کشید و دستش را به مادرش نشان می‌داد.

گفتم: «بده برات بازش کنم!» دستم را دراز کردم، اما رفت پشت مادرش. مادر بدون این‌که نگاهی به بچه بکند، یکی ازآبنبات‌ها را گرفت و پوستش را در آورد و گذاشت دهان بچه. پوستش ‌را انداخت توی کیفش. دخترک وقتی آبنبات را می‌مکید، لپ‌هایش چال می‌افتاد. دستم را جلو بردم که سرش را نوازش کنم اما باز خودش را عقب کشید. حالا متوجه موهایش هم شدم که خیلی کم پشت بود و تقریبا شبیه کُرک بودند. رنگ سبز چشمانش گاهی هم انگار طوسی می‌شد. تنها رنگ سبزی که مثل این چشم‌ها دیده بودم، سنگ‌های مرمر حرم بود که رگه‌های طوسی داشت.

به دخترک خندیدم و گفتم: «نوش جان»

بالاخره دخترک هم خندید. نگاهم روی صورتش ماند. احساس خفگی کردم. انگار هوا کم بود. نمی‌توانستم چشم از صورتش بردارم. سرفه‌ام گرفت. کمی آب از قمقمه‌ام خوردم. شالم را کمی دور گردنم شل کردم. کم‌کم داشت سرم گیج می‌رفت. دور و‌برم داشت تاریک می‌شد. چراغ‌های قطار را دیدم که از داخل تونل به طرف ایستگاه می‌آمد. جمعیت هجوم آوردند.

با فشار جمعیت دستم از دست مادرم در آمد. ماندم کنار قالی بزرگی که به در حرم زده بودند، مادرم را پیدا نمی‌کردم. همه زن‌ها مثل هم بودند. یا چادر مشکی سرشان بود، یا چادر نماز سفید گل‌دار. آنقدر قالی سنگین بود که نمی‌توانستم کنارش بزنم و آنطرف بروم.

بالاخره وارد قطار شدم. اما انگار همه داشتند شبیه فیلم‌ها، روی دور کند حرکت می‌کردند. صداها در هم و برهم شده بود.صداهایی که گاهی کش می‌آمد و گاهی تند و تند و پشت سرهم بودند.

چادر عیدم که مامان زیر گلویم گره زده بود، افتاد روی زمین. دولا شدم که برش دارم. اما با پاها رفت آن طرف قالی. فقط پا می‌دیدم. نشستم پشت قالی و داد زدم: «مامان!»

قالی را گرفتم، اما نمی‌توانستم تکانش بدهم. سایه‌ای افتاد رویم. نور کم شد. سرم را بلند کردم. زن خیلی بزرگی جلویم ایستاد. قالی را ول کردم. زن دولا شد و یک ظرف بزرگ پر از آبنبات ترش جلویم گرفت: «بردار!»

خودم را جمع کردم و به آبنبات ها خیره شدم.

گفت: «عیده بردار!»

اشکم راه افتاد. با انگشتم به قالی اشاره کردم و گفتم: «چادرم و مامانم گم شدن.»

دو تا آبنبات داد دستم و گفت: «تا اینا رو بخوری، مامانت هم می‌آد.»

وقتی زن بلند شد من هم رفتم به طرف آسمان. با دست‌های بزرگش، مرا بلند کرد و گذاشت آن‌طرف قالی. می‌ترسیدم بیافتم. محکم روسری بزرگش را که پر از گل و برگ بود گرفتم.

دست‌هایش را زیر بغلم احساس کردم. مرا روی صندلی نشاند. قطرات آبی که به صورتم پاشیده می‌شد را دوست داشتم.

مادرم با یک خادم به طرف قالی می‌آمد. چادرم توی دستش بود. داد زدم: «مامان.»

مامان دوید به طرفم. دست‌هایش را باز کرد و بغلم کرد. خادم به صورتمان گلاب پاشید. مامان گلاب را به همه صورتم مالید و زیر لب چیزی گفت.

دستم را به صورتم کشیدم. بوی گلاب بلند شد. کم‌کم صداها واضح شدند. خانمی که روبه‌رویم ایستاده بود، بطری آب را به طرفم گرفت و با لبخندی گفت: «بخور!»

سرم را بالا گرفتم. بطری را به دهان بردم. چشمانم را بستم. کمی آب خوردم. تا چشمم را بستم، دوباره دندان‌های صورتی دخترک را دیدم. دندان‌هایی که شبیه دندان‌های موش نازک و پشت سرهم بود. آب توی گلویم پرید. چشم‌هایم را باز کردم. خواستم بلند شوم. خانمی که روبرویم ایستاده بود، دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: «می‌خوری زمین. بشین!»

بالاخره ایستادم. دنبال مادر و دختر گشتم. مادر دخترک را دیدم که دستش را به میله گرفته بود. زل زده به من. دنبال بچه گشتم. ندیدمش. خودم را از دست بقیه خلاص کردم و در حالی که شالم افتاده بود روی شانه‌ام خودم را به مادر رساندم و گفتم: «بچه‌ات کو؟ کجاست؟»

منتظر بودم که دخترک را به من نشان بدهد. اما فقط تو چشم‌هایم نگاه کرد و هیچ نگفت. چند نفر مرا گرفتند و بردند روی صندلی نشاندند. گفتند: «خانوم حالت خوب نیست. بشین!»

دوباره بلند شدم و به طرفش خیز برداشتم. گفتم: «بچه‌ات کو؟ با توام!»

زن با تعجب به من نگاه می‌کرد و گفت: «با من؟»

چنگ زدم و کیفش را گرفتم. زن که کیف روی شانه‌اش بود، تا آمد به خودش بجنبد، خالی‌اش کردم کف قطار و دنبال پوست آبنبات گشتم.

یکی از مسافرها گفت: «یکی اون دیونه رو بشونه سرجاش!»

خانم جوانی که کوله به پشتش بود، مرا گرفت و برد به سمت صندلی و گفت: «بشین خانم! می‌خوای به کسی زنگ بزنی بیان ایستگاه بعد دنبالت؟»

به صورت زن نگاه کردم. اشک تو چشمانش جمع شده بود. می‌لرزید. کف قطار نشست و به وسایل کیفش که هر کدامش طرفی افتاده بود و زن‌ها داشتند جمع‌شان می‌کردند، نگاه می‌کرد.

بلندتر گفتم: «بچه‌ات رو چی‌کار کردی؟ تو ایستگاه مونده. دستشو دیدم که از تو دستت در اومد.»

زن با صدایی که می‌لرزید، گفت: «من بچه ندارم. اصلا ازدواج نکردم.»

مسافرها ساکتش کردند و گفتند که خانوم دهن به دهنش نزار، تو حال خودش نیست. یکی از مسافرها زیر بغلش را گرفت و بلندش کرد و بطری آبی داد دستش. خانم دستفروشی که چندتا حوله روی دستش انداخته بود،گفت: «یه کم آب به صورتت بزن! یکی نیست جلوی این دیوونه‌های زنجیری رو بگیره. دیگه هیچ جا امنیت نداریم.»

صداها دوباره آهسته شدند تاریکی داشت همه جا را می‌گرفت. پوست آبنبات را زیر صندلی مترو دیدم. بلند شدم که برش دارم. قالی سنگین توی صورتم خورد. نمی‌توانستم کنارش بزنم.

آبان ۹۵ 


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۵
ارسال دیدگاه