آخرین مطالب

پنگول

عباس خاکسار برای پرندیس ومهسا کتاب را روی میز گذاشتم و با خستگی سرم را به پشتی مبل تکیه دادم. بعد به دیوار روبرو نگاه کردم. به عکس سارا، دخترم. عکس باید ده یازده سالی باشد که روی دیوار است. اما، با گذشت این همه سال، چهره‌ی مهربان دخترم، با آن نگاهِ خاص، مثل همیشه […]

پنگول

عباس خاکسار

برای پرندیس ومهسا

کتاب را روی میز گذاشتم و با خستگی سرم را به پشتی مبل تکیه دادم. بعد به دیوار روبرو نگاه کردم. به عکس سارا، دخترم.

عکس باید ده یازده سالی باشد که روی دیوار است. اما، با گذشت این همه سال، چهره‌ی مهربان دخترم، با آن نگاهِ خاص، مثل همیشه روشن و گیراست. ولی نمی‌دانم چرا این اواخر، شاید دو سه سالی می‌شود که هر وقت نگاهم به عکس می‌افتد، این حس را پیدا می‌کنم، که انگار حرفی نگفته با من دارد.

 بیشترِ روزها از راه کار، عصرها به خانه می‌آید و سری می‌زند به من و مادرش. روزهای جمعه هم باتفاق شوهرش سعید و با پنگول.

گاهی هم که گرفتاری ِکاری داشته باشند و خودش و شوهرش دیر به خانه می‌روند، پنگول را چند روزی پیش ما می‌گذارد و آخر هفته می‌آید و او را با خودش می‌برد.

مادرش از پنگول زیاد خوشش نمی‌آید. مدام دنبال پنگول است که به قول خودش جیشی یا پیشی روی فرش یا مبل نکند. تنها که می‌شویم می‌گوید «این هم از نوه‌ای که می‌خواستی» وبا اکراه به پنگول نگاه می‌کند.

همچنان به عکس سارا نگاه می‌کردم، که حس کردم چیزی نرم وگرم به گردنم کشیده می‌شود. روی که بر گرداندم، پنگول بود. نمی‌دانم کی از ایوان خانه به اتاق آمده بود و روی قسمت بالای پشتی مبل، درازکش لم داده بود و به هوس بازی، دُمش را هر چند لحظه، دور گردنم می‌کشید.

هیچ وقت فکر نمی‌کردم که بچه گربه‌ای که در زیرزمین خانه به دنیا آمده بود، روزی نوه‌ام شود.

رنگ خرمایی روشنی داشت با رگه‌هایی کمی تیره‌تر در پشت کمر و دُم، با سفیدی چانه‌ای که تا زیر گردنش آمده بود و ملوس و زیباترش ساخته بود.

نوک دُمش را که گرفتم به آرامی از روی لبه بالایی مبل چرخید و چهره به چهره روبرویم نشست. دستی به گردن و گوش‌هایش کشیدم، خمیازه‌ای کشید و جلوتر آمد و سرش را روی شانه‌ام گذاشت.

یاد آن روزی افتادم که از دختر و دامادم تقاضای نوه داشتم. گفته بودم: «دم پیری و تنهایی من و مامانت و رفتن برادرت به خارج، خانه خلوت شده، جای یک نوه و سر و صدای یک بچه در آن خالی است.»

آن روز هر دو خندیدند و جوابی ندادند. چهار پنج سالی که گذشت وهمچنان از نوه خبری نبود، در هر مناسبتی، به خصوص وقتی مهمانی، با بچه‌ی خردسالشان به دیدارمان می‌آمد، این تقاضا را تکرار می‌کردم. مادرش هم می‌گفت: «نگران نباشید دردسر اولیه‌اش، با من.»

اما هر بار سارا و سعید می‌خندیدند و از برنامه گشت‌وگذار خود می‌گفتند و گاهی هم به طنز، فلسفه می‌بافتند که «از هفت میلیارد و اندی انسان سرگردان و درمانده‌ی روی زمین، یکی کم، چه فرقی می‌کند.» یا می‌گفتند: «تازه ازکجا معلوم، که با این آلودگی محیط زیست، سالم به دنیا بیاید؟»

سارا هم نمی‌دانم این آمار را ازکجا آورده بود که می‌گفت: «خبر دارید یا نه! بعد ازحمله امریکا به خاک عراق و بمباران آن، از هر هزار کودک نوزاد عراقی، ده‌تاشان ناقص‌الخلقه به دنیا آمده‌اند.» سعید هم در ادامه، حرف او را تکمیل کرد که «مگر قضیه ریزگردها و خطر سرازیر شدن آنها به داخل کشور را نمی‌بینید؟»

آن روزخواستم بگویم « بودن بچه در خانه باعث نشاط و شادی می‌شود و در زمان پیری هم عصای دست»، اما نگفتم. چون شنیده بودم یکی دوباری که درحضور مهمان‌ها بحثش شده بود، سعید گفته بود: «فکر یک میلیارد تومان خرج پوشک و مهد کودک و دبستان و بعد دبیرستان و دانشگاهش و… را کرده‌اید؟» و سارا هم با خنده گفته بود: «کدام عصا؟ پس این همه خانه‌ی سالمندان برای کیست؟»

پنگول چشم به چشمم دوخته بود و انگار انتظار بازی داشت. چشم‌هایش را کمی خمار می‌کرد و بعد خمیازه‌ای می‌کشید و گوش‌هایش را چپ و راست می‌کرد و با دست راستش روی شانه‌ام می‌زد.

یاد ایام کودکی‌ام افتادم و آن کینه و خشمی که از گربه‌ها، همیشه با من بود. در آن روزها، کبوتر داشتم و یکی دوباری گربه‌ها، بچه کبوترهایم را، که هنوز توان پرواز نداشتند و تازه از لانه بیرون آمده بودند، ربوده و خورده بودند.

 تداعی خاطره‌ی کودکی و آن تصویر لاشه خونی بچه کبوترهایم در دهان گربه‌ها، و بال بال زدن‌هاشان، همیشه برایم تلخ و نفرت‌انگیز باقی مانده بود.

در این رفت و برگشت ذهنی بود که وقتی دوباره به پنگول نگاه کردم، دیدم از من فاصله گرفته و رویش را بر گردانده است. حس کردم ازچیزی رنجیده. صدایش که کردم، برنگشت و نگاهم نکرد. انگار ذهنم را خوانده بود. یا در نگاهم چیزی دیده بود از جنس همان کینه و نفرت گذشته به گربه‌ها.

به عکس روی دیوار هم که نگاه کردم به عکس سارا، انگار همین حس رنجیدگی، در نگاه او هم بود.

همسرم نشسته بود و تلویزیون نگاه می‌کرد، زیر چشمی هم، مرا و پنگول را می‌پایید.

تلویزیون داشت آماری می‌داد از تحصیل‌کردگان عالی بیکار و آمار معتادان و مهاجرت جوان‌ها به خارج و… آن‌هم در مقیاسی میلیون نفری.

همسرم با خستگی تلویزیون را خاموش کرد و به طنز گفت: «خوشا به حالت، که نوه‌ات پنگول، مشکل کار و اعتیاد نداره. سالم هم به دنیا آمده.»

دیگر به متلک‌ها و کنایه‌زدن‌هایش عادت کرده بودم. از همان روز که شیشه‌ی دریچه‌ی ورودی به زیرزمین شکسته بود و من در تعویضش کوتاهی کرده بودم و آن ماده گربه، از دریچه به زیرزمین آمده بود و چهار توله به دنیا آورده بود که یکیش همین پنگول، نوه‌خوانده‌ی ما، باشد.

روز اولی که سرزده به زیرزمین رفت و گربه را با توله‌هایش دید چه بلوایی که در خانه به راه نیانداخت و مرا چه سرزنش‌ها که نکرد: «این هم از تنبلی و دست‌دست‌کردن‌هات، حالا برو ونگاه کن!»

با عجله به زیرزمین رفتم. هنوز به پله‌ی آخر نرسیده، دیدم ماده گربه بزرگی برایم چنگ و دندان نشان می‌دهد که نزدیک‌تر نروم. آن روز تاعصر، مشاجرات ما ادامه داشت تا اینکه سارا سرزده از کار، به خانه آمد. برافروختگی من و مادرش را که دید گفت: «چه شده؟ نکنه باز بابا دسته گل به آب داده؟!»

مادرش که انگار منتظر همین بود، عصبانی گفت: «برو زیرزمین و شاهکارش را ببین!»

سارا کمی مکث کرد و بعد که سکوت من را دید، آرام‌آرام به طرف پله‌های زیرزمین رفت.

دقیقه‌ای نگذشته بود که بچه گربه‌ای به بغل، با شوق و شادی از زیرزمین بیرون آمد و آن را به من و مادرش نشان داد و گفت: «وای، وای، چه بچه گربه‌ی قشنگی، چه پنگولی!» و بعد بی‌خیال نگاه عصبی مادرش، دنبال ظرفی گشت تا مقداری شیر از یخچال بیاورد و در ظرف، برای بچه گربه بریزد.

مادرش را از عصبانیت، اگر تیغ می‌زدی، خونش در نمی‌آمد. نگاهی کینه‌ورزانه به من انداخت و بعد با صدایی فریادگونه، سر سارا داد زد: «دست به ظرف نزن! ظرف‌ها را نجس نکن! بچه گربه‌ات را هم ببر پیش خودت و خانه‌ی خودت!»

سارا اول کمی گیج و ویج، مادرش و من را نگاه کرد و بعد از لحظه‌ای با قاطعیت گفت: «باشد، می‌برم پیش خودم و خانه‌ی خودم» و پنگولش را در بغل گرفت و رفت.

این‌گونه بود که پنگول وارد زندگی ما شد.

تا یک سال اول، نه بحثی از پنگول می‌شد و نه سارا جرأت آوردنش به خانه را داشت. من هم تا حدی از دیدن و آوردن پنگول به خانه، به سبب خاطرات کودکی‌ام، اکراه داشتم.

اما پس از چندی، من که در واتس‌آپ و اینستاگرام دخترم، عکس و بازی‌های پنگول را که حالا بزرگتر شده بود می‌دیدم و شور و شوق جوان‌های فامیل را در رابطه با پنگول، کمی نظرم عوض شده بود؛ اما مادرش همچنان بر عهد و پیمانش باقی بود که «پنگول به خانه نیاید».

 سال سوم که قرار شد سارا جشن سه سالگی تولد پنگول –در حقیقت نوه‌مان- را بگیرد و از ما هم دعوت کرده بود برای رفتن به جشن، باز کِشمکشی بین من و همسرم پیدا شد در رفتن یا نرفتن، و هدیه خریدن یا نخریدن.

اما بعد از خریدن یک حلقه گردن‌بند چرمیِ خوشرنگِ زنگوله‌دار برای پنگول و رفتن به جشن تولد، دیگر پای پنگول به خانه‌ی ما بازشد.

حالا چند سالی است که پنگول چون یک نوه‌ی رسمی، جا و جایگاه خودش را پیدا کرده و من و همسرم هم، از تنهایی بیرون آمده‌ایم.

دوباره داشتم به عکس سارا نگاه می‌کردم که تلفن خانه زنگ زد. گوشی تلفن را بلند کردم. از خارج بود و پسرم، خبرِ ازدواجِ رسمی با دوست‌دختر خارجی‌اش و به زودی آمدنشان به ایران را می‌داد.

با شوق تبریک گفتم و خواستم بگویم… که دیدم همسرم سریع گوشی تلفن را از دستم گرفت و با انگشت و چهره‌ای برافروخته اشاره کرد: «هیس! هیس! ساکت!»

بعد از خوش و بش کردن‌هایش با پسرم و قطع تلفن بود، که رو به من کرد و گفت: «نکنه می‌خواستی دوباره تقاضای نوه کنی؟ فقط یک شنگول کم داریم!»

مات و مبهوت به عکس دخترم و بعد به پنگول نگاه کردم که چهره به چهره، روبرویم نشسته بود و با دُمش بازی می‌کرد و گاهی هم، چشم‌هایش را خمار می‌کرد و با نگاه به من، خمیازه‌ای می‌کشید.

شهریورماه ۱۳۹۸


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۲۴
ارسال دیدگاه