آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » نگران دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایم هستم

نگران دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایم هستم

امیررضا بیگدلی آقای روشنک یکی دو ساعت زودتر از ساعت پنج عصر شال‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌و‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کلاه کرد و از خانه زد بیرون. بین راه عکسی از دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایش گرفت و سپس راهی مطب دکتر شد. عصر یک روز پائیزی بود و هوا کم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کم سرد می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد و رو به تاریکی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفت. سوار اتوبوس خط واحد شد. نگاهی به عکس انداخت. […]

نگران دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایم هستم

امیررضا بیگدلی

آقای روشنک یکی دو ساعت زودتر از ساعت پنج عصر شال‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌و‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کلاه کرد و از خانه زد بیرون. بین راه عکسی از دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایش گرفت و سپس راهی مطب دکتر شد. عصر یک روز پائیزی بود و هوا کم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کم سرد می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد و رو به تاریکی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفت. سوار اتوبوس خط واحد شد. نگاهی به عکس انداخت. چیزی سر درنمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آورد؛ فقط می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانست دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایش درب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وداغان هستند؛ چند دندان مصنوعی، چند دندان روکش، چند دندان عصب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کشی شده، چند دندان پرشده و چند دندان خراب. دندان عقل هم نداشت؛ هر چهارتا را کشیده بود. حالا پس از درگیری‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های این یکی دو سال گذشته، می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواست سروسامانی به آنها بدهد. از این‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وآن پرس‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌و‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جو کرده ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بود و یک دندانپزشک پیدا کرده بود و داشت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفت پیش او. از پنجره اتوبوس به چنارهای کنار خیابان خیره شد. برگ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها رنگ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رنگ شده بودند و با نرمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بادی از شاخه جدا شده، به زمین می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ریختند.

وقتی به مطب دکتر رسید، هیچ بیماری نبود. به منشی گفت: «روشنک هستم؛ داریوش روشنک.»

منشی لبخند زد و نگاهی به سررسید پیش رویش انداخت. گفت: «بله، صبح زنگ زده بودید.» مکثی کرد. «از شانس شماست که امروز این‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طور شد.»

آقای روشنک گفت: «مگر چطور شده؟»

منشی گفت: «امروز عصر قرار نبود دکتر بیاید؛ برای همین به کسی نوبت ندادیم.» و پرسید: «از دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایتان عکس گرفتید؟»

آقای روشنک گفت: «بله.» و پاکت را نشانش داد.

منشی با دست به درِ اتاقِ دکتر اشاره کرد و لبخندزنان به آقای روشنک گفت: «بفرمائید.»

آقای روشنک بلند شد و به اتاق دکتر رفت.

اتاق کوچک بود. دکتر مرد جوان و خوش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌چهره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای بود که روپوش سفید به تن، در گوشه اتاق پشت میز نشسته بود و کتاب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواند. وقتی نگاهش به آقای روشنک افتاد، به او خوش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمد گفت.

آقای روشنک پاکت عکس را روی صندلی گذاشت، دو دستش را بالای ابرو برد و روی پیشانی نگه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داشت؛ پشت خم کرد و گفت: «دکتر جان، مرا ببخشید. خیلی شرمنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام.»

دکتر انگشتش را لای کتاب گذاشت. به آقای روشنک گفت: «چرا؟»

آقای روشنک پشت راست کرد، اما همچنان سر به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ زیر انداخته بود. گفت: «دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایم خیلی خیلی خیلی خراب هستند. روسیاهم.»

دکتر با لبخندی گفت: «چرا روسیاه؟ این که برای ما خوب است.»

آقای روشنک کمر راست کرد و یک دفعه خندید.

دکتر برگه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای لای کتاب گذاشت و آن را بسته، به کناری سُراند. گفت: «مگر نشنیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اید دکترها نان درد و مرض مردم را می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خورند؟» با لبخند به آقای روشنک خیره ماند.

آقای روشنک گفت: «دکتر جان، نان درد و مرض مردم را خوردن آخر عاقبت  ندارد.» و خندید.

دکتر گفت: «چه آدم خوش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌صحبتی هستید شما!»

آقای روشنک گفت: «راستش را بخواهید مدتی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ است تنها هستم. برای همین گپ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وگفت دو سه نفره را از هر چیز دیگری بیشتر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پسندم. خب پرحرفی نشانه پیری هم هست.»

دکتر گفت: «شما که پیر نیستید. موهایتان سیاه سیاه است. یک دانه هم نریخته. مثل من عینک هم ندارید. ریش پروفسوری هم گذاشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اید. بلندقد و خوش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تیپ هم که هستید. خیلی هم خوش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌صحبتید. این یعنی جوان هستید. آدم دلش باید جوان باشد. شما هم همین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طور هستید. از من که جوان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترید.»

آقای روشنک گفت: «شما دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایم را ببینید، بعد بگویید.»

دکتر سر تکان داد و گفت: «اما آدمی به این جوانی باید خیلی خاطرخواه داشته باشد. شما چرا تنها هستید؟»

آقای روشنک خندید و گفت: «راستش بچه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را فرستاده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ایم آن طرف آب. درس خوانده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند و سروسامان گرفته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. حالا هم درگیر کار و زندگی هستند. گاهی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آیند اینجا؛ گاهی هم ما می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رویم. اما به هر حال دیگر پیش ما نیستند.»

دکتر گفت: «همسرتان فوت کرده؟»

آقای روشنک گفت: «نخیر قربان. تا مرا نکشد که نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌میرد.»

دکتر خندید. گفت: «خدا نکند. ببخشید. چون گفتید تنها هستید به ذهنم رسید. مرا ببخشید.»

آقای روشنک هم خندان گفت: «همسرم رفته پیش بچه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها.»

دکتر گفت: «خوب، خودتان هم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفتید.»

آقای روشنک گفت: «برای سفر چندان دل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ودماغ ندارم.»

دکتر گفت: «خیلی هم خوب.» و با دست به صندلی اشاره کرد و خواست بیمارش بنشیند.

آقای روشنک مثل کسی که یخش باز شود گفت: «راستش دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های من خیلی زود خراب شد.»

دکتر سر تکان داد.

آقای روشنک ادامه داد: «یعنی اولین دندان من زمانی پرید و رفت که هنوز فکر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کردیم دندان شیری‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ است.»

دکتر گفت: «پیداست آرام و قرار نداشتید.»

آقای روشنک گفت: «آن زمان عصرِ گازانبر بود.»

دکتر خندید و گفت: «بله، عصر گازانبر.» و دوباره پرسید: «یعنی شما با گازانبر دندان کشیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اید؟»

آقای روشنک گفت: «من نه، اما باور کنید کسی را دیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام که دندانش را با گازانبر درآورده بودند. خودم دیدم که گازانبر در دستش بود و در دهانه آن یک دندان گیر کرده بود.»

دکتر گفت: «ما هم خوانده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ایم، اما من خودم ندیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام.»

آقای روشنک گفت: «تازه من خودم با نخ دندان کشیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام.»

دکتر گفت: «بله، با نخ دندان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کشند؛ دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های شیری را که لق باشد؛ آن هم دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های پیشین را.» و دستش را به سوی بیمار دراز کرد. گفت: «عکستان را بدهید نگاهی بیندازم.» و با چشم و ابرو به پاکتی که روی پای آقای روشنک بود اشاره کرد. آقای روشنک کمی از روی صندلی بلند شد و پاکت را دو دستی به دکتر داد.

دکتر عکس را از داخل پاکت بیرون کشید و همانجا که نشسته بود رو به نور چراغ اتاق نگه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ داشت و به آن خیره شد.

آقای روشنک پشت به صندلی داد و گفت: «دکتر جان، شرمنده این دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و عکسشان هستم. از وقتی یادم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آید، یک پایم در دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پزشکی بود.»

دکتر خیره به عکس زبانش را روی دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کشید. گفت: «از چند سالگی؟»

«یادم نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آید. خیلی وقت پیش. مدرسه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفتم، اما هنوز ابتدایی بودم.»

دکتر گفت: «انقلاب شده بود؟»

آقای روشنک گفت: «نخیر قربان. انقلاب کجا بود؟»

دکتر از عکس روبرگرداند و به آقای روشنک خیره شد.

آقای روشنک گفت: «شاید کمتر از ده سال داشتم که با بچه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های محل در کوچه فوتبال بازی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کردیم. یکی توپ انداخت. من پریدم تا با کله بزنم که یکی دیگر با کله زد توی دهان من. رفتم خانه و در آینه نگاه کردم، دیدم بله، یکی از دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایم نیست.»

دکتر گفت: «عجب!»

آقای روشنک گفت: «پدر و مادرم همان شب فهمیدند؛ اما چون گمان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کردند دوباره دندان درمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آورم چیزی نگفتند.»

دکتر گفت: «نه. دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های جلویی نهایت تا هفت هشت سالگی درمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آیند.»

آقای روشنک شانه بالا انداخت و سری تکان داد.

دکتر گفت: «می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانید اگر درجا دندانتان را پیدا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کردید و سرجایش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گذاشتید همان دندان دوباره برایتان دندان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شد؟»

آقای روشنک گفت: «ای آقای دکتر، دندان را خوردم رفت پائین و جایی پیدا شد که آدم هر چه را خورده پس می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهد، نه اینکه بردارد و در دهان بگذارد.»

دکتر گفت: «کجا پیداش کردید؟»

آقای روشنک خیلی آرام و کشدار گفت: «دکتر جان، من که گفتم. چرا دوباره می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پرسید؟»

دکتر گفت: «باشد. باشد.»

آقای روشنک گفت: «دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های من داستان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها دارد آقای دکتر. شاید به درد شما نخورد؛ ولی باور کنید هر دندانم برایم خاطراتی را زنده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند. چه دردی که برای آن کشیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام، چه درمانشان و چه ماجراهای پس و پیشش.»

دکتر گفت: «بله. راستش را بخواهید بیشتر بیمارهای ما همین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طور هستند.»

آقای روشنک گفت: «من آدم پرحرفی هستم دکتر جان.»

دکتر گفت: «شما خوش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌صحبت هستید.»

آقای روشنک گفت: «هر وقت خسته شدید بگوئید که صحبتم را درز بگیرم.»

دکتر گفت: «این چه حرفی ا‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ست.»

آقای روشنک لبخند زد و گردن خم کرد.

دکتر گفت: «خیلی جالب است؛ شما زمانی دندانتان شکسته که پدر من حتی فکر نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد روزی عشقِ  جوانی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش را از دست بدهد و پس از سال‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها تنهایی چشمش به زنی که بعدها شد مادر من بیفتد و دل به دل او داده، ازدواج کند تا پس از چند سال من به دنیا بیایم و او به من حُکم کند که در دانشگاه، دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پزشکی بخوانم تا هم آدمی به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌درد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خور بشوم هم عاقبت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خیر؛ من هم به حرفش گوش بدهم تا اینکه شما بیائید و از دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایتان برایم بگوئید؛ حرف‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی که خیلی شبیه افسانه است.» و لبخند زد.

آقای روشنک خندید و گفت: «من که چیزی نفهمیدم.»

دکتر رو به آقای روشنک گفت: «حالا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهید چه کار کنید؟»

آقای روشنک گفت: «می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهم یک سروسامانی به آنها بدهم.»

«پیش که می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌روید؟»

آقای روشنک گفت: «بله؟»

«دکترتان کیست؟ برای دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایتان پیش که می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌روید؟»

«پیش یک نفر نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌روم. هر جا که پیش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمد می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفتم؛ سراغ نزدیکترین دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پزشک.»

دکتر چیزی نگفت.

آقای روشنک ادامه داد: «آخر من همیشه اینجا و آنجا بودم. برای کار از این شهر به آن شهر و از آن شهر به شهر دیگری می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفتم.»

دکتر گفت: «راننده ماشین سنگین هستید؟»

آقای روشنک گفت: «نخیر دکتر جان، من مهندس هستم.»

«ببخشید آقای مهندس. خیلی ببخشید. آخر گفتید از این شهر به آن شهر.»

«کارم سنگین بود، اما راننده ماشین سنگین نبودم. من در پروژه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های صنعتی و ساختمانی کار کرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام. هر جای این کشور که بگوئید من کار کرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام.»

دکتر گفت: «چه جالب! پدر من هم همین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طور بود.»

آقای روشنک ادامه داد: «برای همین هر جا دندانم درد می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفتم دکتر.»

دکتر گفت: «ما هم همین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طور بودیم. پدرم اینجا و آنجا می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفت. ما بیشتر در تهران بودیم. پدرم سه هفته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای کار می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد و یک هفته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آمد مرخصی. البته پیش از اینکه من به دنیا بیایم با مادرم شهر به شهر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌چرخیدند. چند سالی هم خود من شهر به شهر شدم. اما وقتی من به سن مدرسه رسیدم دیگر پدر تنهایی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفت. چند سالی که رفت دیگر بازنشسته شد.»

آقای روشنک گفت: «بله همین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طور است. من هم همین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طور کار کردم. دردسرهای خودش را دارد.»

دکتر ساکت ماند.

آقای روشنک به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شوخی پرسید: «راستی دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های پدرتان چطور است؟»

دکتر با لبخندی تلخ گفت: «پدرم مرده است.»

آقای روشنک گفت: «ببخشید که ناراحتتان کردم.»

دکتر گفت: «نه، خواهش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنم. بیشتر از بیست سال می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گذرد. دیگر فراموش کرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ایم.»

«چه زود از دستش داده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اید!»

دکتر گفت: «بله. سرطان داشت.»

آقای روشنک گفت: «سرطان داشت؟»

دکتر گفت: «بله.» دیگر لبخندی به لب نداشت.

عکس را روی میز گذاشت و به گوشه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای از اتاق خیره شد.

آقای روشنک «افسوس افسوس»گویان سر تکان داد و گفت: «دکتر جان، باید یک فرصتی بشود بنشینید پای صحبت من. داستان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها دارم از این زندگی.»

دکتر گفت: «پدرم هم همین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طور بود.»

آقای روشنک همچنان سر تکان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌داد.

دکتر گفت: «مثل اینکه آدم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های پروژه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای همین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طور هستند.»

آقای روشنک گفت: «این‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طور نباشیم دق می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنیم.»

دکتر هم سر تکان داد و گفت: «پدر من هم همین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طور بود. هم دوستان زیادی داشت و هم خاطرات فراوانی.» مکث کرد. «در هر جای ایران که بگوئید دوست داشت.» باز کمی مکث کرد. «اما تا من بزرگ شدم رفت.»

آقای روشنک دوباره گفت: «یادش گرامی! آخر چطور شد؟»

دکتر گفت: «از سال هفتاد و پنج-شش بیماری‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش شروع شد. من دوم دبیرستان باید بین رشته تجربی و ریاضی یکی را انتخاب می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کردم. پدرم دوست داشت من دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پزشک بشوم. راستش نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانم چرا. مثل آدمی بود که خیلی نگران دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایش باشد. من هم رشته تجربی را انتخاب کردم. از همان وقت شروع کرد و من را آقای دکتر صدا کرد. اما خیلی زود رفت. حتی نماند تا قبولی من را ببیند.»

آقای روشنک گفت: «یادش همیشه زنده باشد! پدر همین است. شما چندتا بچه دارید؟»

دکتر خندید گفت: «من هنوز پسر هستم.»

آقای روشنک گفت: «شما دیگر چرا؟ شما که دکتر هستید.»

دکتر خندید. گفت: «یعنی چه من چرا؛ من که دکتر هستم؟ مگر فرق می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند.»

آقای روشنک گفت: «به هر حال دکترها دکتر هستند.»

دکتر گفت: «نه این‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طور نیست. آدم آدم است دیگر. من با مادرم زندگی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنم. راستش را بخواهید مادرم بیمار است و من هم دست تنها.»

آقای روشنک آرزوی سلامتی کرد. گفت: «برادر و خواهر چه؟»

دکتر گفت: «چرا، دارم؛ اما راستش را بخواهید گفتن ندارد؛ من تنها فرزند پدرم از همسر دومش هستم. دو بردار و یک خواهر بزرگتر دارم که ناتنی هستند. از من خیلی بزرگترند. با ما -من و مادر- سر ناسازگاری داشتند و دارند.»

آقای روشنک سرش را پائین انداخت و «عجب عجب» گفت.

دکتر گفت: «پدرم که مرد، من کنکوری بودم. از آن روز تا به امروز من ماندم و مادرم.»

دکتر لبخند تلخی زد.

آقای روشنک نفس عمیقی کشید و سری تکان داد. گفت: «باور کنید در بازی زندگی آنها بازنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند و شما برنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اید.»

دکتر گوشی تلفن را برداشت و از منشی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش خواست درِ مطب را ببندد و برود خانه.

آقای روشنک گفت: «تعطیل کردید؟»

«بله.»

«چرا؟»

دکتر گفت: «قرار نبود امروز کار کنم. دست‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ودلم به کار نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رود.»

آقای روشنک گفت: «پس من مزاحمتان نشوم؟»

دکتر گفت: «نه.»

آقای روشنک هم مکثی کرد و گفت: «شما هم عجب ماجراهایی داشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اید.»

دکتر گفت: «خب.» از پشت میز بلند شد. عکس را برد تا از پشت نورِ سفیدِ مهتابی دوباره نگاه کند.

آقای روشنک با خوشمزگی گفت: «یعنی دکتر جان، فکر کنم هنوز علم دندانپزشکی نبود که من دندان‌درد داشتم.» و ادامه داد: «همین که می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گویم، عصر گازانبر بود.»

دکتر که در قاب سفید مهتابی خیره به عکس بود، گفت: «چند سالتان است؟»

آقای روشنک گفت: «مگر از روی دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایم متوجه نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شوید؟»

دکتر پرتی خندید و قه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌قه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنان سرش را تکان داد. گفت: «آخر شما که دندانی ندارید تا بتوان چیزی فهمید.»

آقای روشنک خود را رها کرد و گفت: «ای آقای دکتر، دست روی دلم نگذارید.»

هر دو خندیدند.

دکتر عکس را از روی قاب نور برداشت و چراغ آن را خاموش کرد. آن را گذاشت روی میز کار و رو به آقای روشنک گفت: «الان دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌درد دارید؟»

آقای روشنک گفت: «نه.»

دکتر گفت: «پس چه؟»

گفت: «راستش را بخواهید این یکی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دو سالی که گذشت برای من خیلی سخت بود. پشت سر هم یا برای تابش برق زیر دستگاه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوابیدم یا برای تزریق روی تخت بیمارستان. گرفتار غده بدخیم شده بودم. خدا نشان ندهد! بد چیزی ا‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ست این گرفتاری. ببینید تمام این سر و گردنم سوخته.»

دکتر گفت: «شما سرطان داشتید؟»

آقای روشنک گفت: «بله.»

«جالب است. مثل پدر من.»

آقای روشنک گفت: «بله. راستی پدرتان چه سرطانی داشت؟»

«سرطان حنجره. اما آن روزها دارو و درمانش سخت بود. مثل امروز نبود. الان سرطان شده مثل سرماخوردگی. هم زیاد شده هم درمانش راحت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر است.»

 «بله. اما خودتان بهتر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانید؛ این وسط یکی از دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های آدم هم درد بگیرد. دکتر جان، من دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌درد کشیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام، می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانم که چیست. حالا این دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌درد وسط این ماجراها بیاید سراغ آدم. فکرش را بکنید.»

دکتر گفت: «برایتان پیش آمد؟»

«نه. راستی برای پدر شما چه؟»

«من که به یاد ندارم. اما اگر پیش بیاید فقط مُسکّن می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دهند.»

«مُسکّن که دردی را دوا نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند؛ آن هم در آن حال.»

«حالا چطور هستید؟»

«خوب هستم. خوب. می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گویند از بین رفته. سه ماه سه ماه معاینه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شوم. پدر شما حال و روزش چطور بود؟ کِی فهمیدید؟ کِی درمان کردید؟ کِی مُردند؟ چرا مُردند؟ چه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌قدر طول کشید؟»

«راستش من فقط می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دیدم که بیمار است. نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دانستم بیماری‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش چیست و چه کارهایی برایش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنند. بعدها که رفتم دانشگاه بیشتر سر درآوردم.» مکث کرد و گفت: «سرطان شما چه بود؟»

آقای روشنک گفت: «توی دماغم بود؛ یک جایی بین بینی و حلق.»

دکتر به سر و گردن بیمارش خیره شد.

دکتر گفت: «توده پدر من توی بینی نبود؛ در حلق و حنجره بود. به هر حال جزو همان سر و گردن است. حرف هم نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توانست بزند.»

آقای روشنک گفت: «برای من هم حرف زدن سخت بود. حالا خوب شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام.»

دکتر گفت: «شما که هیچ شباهتی به آدم سرطانی ندارید. این همه مو در سر دارید.»

«موهایم با شیمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌درمانی ریخت و وقتی درآمد از اول بهتر و بیشتر و سیاه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر شد.»

دکتر به‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خنده و شوخی گفت: «حالا هی بگوئید سرطان بد است.»

آقای روشنک نخندید. گفت: «همه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گویند سخت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترین درمان، درمان توده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی ا‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ست که در سر و گردن هستند. درمان من هم خیلی سخت بود.»

دکتر گفت: «نگران نباشید. حالا که خوب شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اید.»

آقای روشنک گفت: «نگران توده نیستم. نگران دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایم هستم.»

دکتر گفت: «برای چه نگران دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایتان هستید؟ هر وقت درد داشتید بیائید برایتان درست کنم.»

«شاید برگردد.»

دکتر گفت: «برنمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گردد.» و از آقای روشنک خواست روی صندلی بیمار بنشیند تا نگاهی به دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایش بیندازد.

آقای روشنک نشست و سرش را روی پشتی آن گذاشت. دکتر دستکش به دست کرد و چراغ بالای سر بیمار را روشن کرد. یک چوب بستنی بزرگ برداشت و با آن لب و لوچه بیمارش را پس و پیش کشیده، نگاهی به دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایش انداخت. بعد گفت: «الان درد دندان دارید؟»

«نه.»

«سری را که درد نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند دستمال نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بندند. صبر کنید هر وقت دندانی درد گرفت بیائید برایتان درست کنم.»

آقای روشنک گفت: «می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ترسم درد بگیرند و من نتوانم درستشان کنم.»

دکتر گفت: «راستش را بخواهید تا دندانی خراب نباشد ما به آن دست نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زنیم.»

«یعنی دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های من خراب نیستند.»

دکتر گفت: «شما فقط چندتا دندان پیشین فک پائین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تان سالم هستند. بقیه دستکاری شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند. همه روکش هستند. وقتی هم دندانی روکش می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود یعنی عصب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کشی شده. البته روی یکی دوتا شک دارم. در این ماه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های گذشته درد دندان داشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اید.»

آقای روشنک گفت: «نه دکتر جان، نداشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام. همان چندتایی را هم که می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گوئید درست می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گوئید.»

«الان دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌درد دارید؟»

«نه.»

«پوسیدگی هم ندارید. دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایتان تعمیری هستند، اما در حال حاضر مشکل ندارند.»

«یعنی نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود کاری کرد که بعدها هم مشکل پیدا نکند.»

«فقط بهداشت دهان و دندان.»

«به جز آن.»

«می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهید همه را بکشید؟»

«راه دیگری نیست؟»

«راستش سر درنمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آورم!»

«دکتر جان، راستش را بخواهید من هم مثل پدرتان نگران دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایم هستم.»

دکتر خندید. گفت: «نکند پسر شما هم دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پزشک است.»

آقای روشنک گفت: «نه.»

دکتر گفت: «پس چه؟ شما بهداشت دهان و دندان را رعایت کنید. هر وقت دندانی خراب شد بیائید برایتان درست کنم. دست آخر هم یکی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یکی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کشیم و مصنوعی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گذاریم.»

آقای روشنک از روی صندلی بیمار پائین آمد و کنار آن ایستاد.

خیلی جدی گفت: «دیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام آدم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایی که هفت هشت سال درگیر بوده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند و آخر سر هم مُرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند.»

«آدم به آدم فرق می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند.»

«زنی را دیدم که پنج سال فقط دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌درد کشیده بود.»

«باشد. شما که درمان شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اید.»

آقای روشنک نشست روی صندلی و به دکتر گفت: «پدر خودتان را هم که دیدید چه شد.»

دکتر گفت: «بله.»

آقای روشنک گفت: «چرا مُرد؟»

«بیست سی سال پیش با امروز فرق می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کند. توده پدرم نصفه نیمه درمان شد. بعدها استخوان و خونش را درگیر کرد.»

آقای روشنک چیزی نگفت. شانه بالا انداخت و به دکتر خیره ماند.

«البته شما نگران چیزی نباشید. حالا خیلی فرق کرده.»

آقای روشنک گفت: «نه، نگران توده نیستم. من نگران دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هایم هستم. توده اگر برگردد می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود دوباره درمانش کرد، اما اگر در میان درمان دندانی درد بگیرد آن را نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان کاری کرد. راستش را بخواهید نگرانی من همین است، وگرنه خود بیماری که بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌حساب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کتاب است. شاید برگردد شاید برنگردد. همین.»

دکتر گفت: «دندان هم همین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طور است؛ شاید درد بگیرد، شاید هم درد نگیرد.»

آقای روشنک گفت: «بله، حساب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وکتاب ندارد.»

دکتر گفت: «بله، حساب‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌وکتاب ندارد.»

دکتر گفت: «نگران نباشید. الان با آن وقت خیلی فرق کرده.»

آقای روشنک گفت: «من نگران نیستم. فقط می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهم که این دندان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را سروسامانی بدهم که آن هم شما این‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طور می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گوئید. باشد. به هر حال ببینم چه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنم.»

دکتر نگاهی به ساعت دیواری انداخت.

آقای روشنک گفت: «خوب، دیرتان نشود. من دیگر بروم.»

دکتر گفت: «خاطراتتان که تمام نشده؟»

آقای روشنک خندید. گفت: «آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌قدر حرف دارم که بگویم!»

دکتر گفت: «حال مادرم خوب نیست. نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تواند تنها باشد. پرستار دارد. باید ساعت هشت برسم خانه تا او برود. اگر حالش خوب بود بیشتر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ماندم.»

آقای روشنک دستش را سوی دکتر دراز کرد و با او دست داد.

دکتر گفت: «باز هم پیش من بیائید.»

آقای روشنک با لبخندی سرتکان داد و از مطب بیرون آمد.

آسمان تاریک شده بود. سر کوچه که رسید خیابان را رد شد سمت بوستان. هوا سرد بود و سوز داشت. مسیر ماشین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رو رو به بالا یک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌طرفه بود و او باید تا زیر پل پیاده می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رفت.

اسفند ۹۷


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۲۴
ارسال دیدگاه