آخرین مطالب

» داستان » معصومه (حسن عرفانی)

معصومه (حسن عرفانی)

حسن عرفانی «خانم محترم، چهار ساله داری یه مشت دروغ تحویلم می‌دی. می‌دونم حقیقت چیز دیگه‌ایه. این آخرین باره که می‌آم اینجا.» معصومه پشت میز زنگ‌زده اتاق ملاقات نشسته وبه زمین چشم دوخته. وکیل سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: «ببین خانم شما محکوم شدی.» مکث می‌کند. زن بی‌تفاوت و بی‌حرکت نشسته انگار متوجه حضور […]

معصومه (حسن عرفانی)

حسن عرفانی

«خانم محترم، چهار ساله داری یه مشت دروغ تحویلم می‌دی. می‌دونم حقیقت چیز دیگه‌ایه. این آخرین باره که می‌آم اینجا.»

معصومه پشت میز زنگ‌زده اتاق ملاقات نشسته وبه زمین چشم دوخته. وکیل سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: «ببین خانم شما محکوم شدی.»

مکث می‌کند. زن بی‌تفاوت و بی‌حرکت نشسته انگار متوجه حضور کسی نیست.

«خانم واثق فرصتی نمونده! من می‌دونم شما شب قتل تنها نبودی.»

وکیل مکثی می‌کند و می‌گوید: «ببین، خانم! گزارش پزشکی قانونی می‌گه، جای دست روی پای اون زن معلوم بوده و من باور نمی‌کنم که هم پای مقتول رو گرفته باشی و هم چاقو رو هم‌زمان تو قلبش فرو کرده باشی.»

زن چشم می‌دوزد به زمین و می‌گوید: «هر چی بوده گفتم.»

سرباز لاغری کنار در ورودی اتاق ملاقات شبیه عصای بی‌رمقی سرش را خم کرده و چرت می زند. گوشه شلوارش از گِتر  بیرون زده و گاهی با بینی گرفته‌اش کوف‌کوف می‌کند.

«تا کی می‌خوای حقیقت رو پنهان کنی؟ می‌دونم کی بهت گفته خودتو بدبخت کنی. تا طناب دار فاصله زیادی نداری. من نمی‌تونم دیگه بهت دلداری بدم. بهتره حقیقتو بگی شاید بشه کاری کرد.»

«تنها بودم. اول اون بهم حمله کرد. نمی‌خواستم بزنم. موهامو گره کرد توی دستش. زورش زیاد بود. نفهمیدم چی شد که چاقو…»

نفس‌نفس می‌زند. دستش می‌لرزد. عرق روی پیشانی‌اش نشسته. چشم به زمین می‌دوزد و سکوت می‌کند. وکیل به ساعتش نگاهی می‌کند و می‌گوید: «ببین، اگه منتظری کمک از غیب برسه در اشتباهی. دلت رو به چی خوش کردی! من خیلی‌ها رو دیدم که بی‌گناه سر دار رفتن.» 

زن توی چشم وکیل زل زده و چشم‌هایش از گریه کاسه‌ی خون شده.

«اگه دلت خوشه به یه مشت بازیگر و ورزشکار خودنما که با بیانیه بیان نجاتت بدن، بدجور در اشتباهی. باید بدونی خونواده مقتول تصمیمشون قصاصه.»

اشک روی گونه زن سر می‌خورد‌. چادر گلدار روی شانه‌اش افتاده. دسته‌ای موی سفید از کنار روسری‌اش بیرون ریخته. «چرا صادق بهم  سر نمی‌زنه؟»

وکیل به خودش می پیچد: «موضوع مرگ و زندگیه. اون‌وقت احوال اون مردک رو از من می‌پرسی!»

«آقای وکیل، ماجرا همونی بود که گفتم. حالا می‌شه بگید ازشوهرم خبری دارید یا نه؟»

وکیل از جایش بلند می‌شود و انگشت اشاره‌اش را سمت زن می‌گیرد.

«می‌دونم همه‌ی حرف‌هات دروغه. احمق که نیستم. رد کفش مردونه توی محل قتل، شاهد ماجراست. از همون روز اول که بی‌مقدمه اقرار کردی قاتلی فهمیدم بی‌گناهی.»

 وکیل نفس عمیقی می‌کشد. می‌خواهد حرفی بزند که صدایی از پشت در می‌گوید فقط پنج دقیقه وقت دارید. سرباز تکرار می‌کند: «فقط پنج دقیقه وقت دارید.»

وکیل مکثی می‌کند و دستی لای موهای جو گندمی‌اش می‌کشد. می‌گوید: «من وکیلت نیستم، وگرنه بی‌خبر و بدون مشورت با من  درخواست  نمی‌دادی  زودتر حکم اجرا بشه. آخه چرا باید تاوان گناه  دیگری  رو تو پس بدی؟ اون خودشو عقب کشیده. همین روزاس که قبل اذان صبح بیان سراغت. اصلاً می‌فهمی؟»

«قول داده ازشون رضایت بگیره. من هم مطمئنم این کارو می‌کنه. دیگه بریدم.  خسته شدم بس که هر روز می‌میرم و زنده می‌شم.»

سرباز در اتاق را باز کرده. زن بلند می‌شود و چادر گلدارش را جمع می‌کند. دستش را روی دیوار  چرک‌مرده می‌گیرد و به‌زور خودش را به درگاه می‌رساند. توی درگاه که می‌ایستد کمرش خمیده. با چشم‌های گود افتاده به وکیل زل می‌زند.

وکیل بدون اینکه توی چشم‌های زن نگاه کند، آرام می‌گوید: «شوهرت دو ماهی هست که ازدواج کرده.»


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۲۵
ارسال دیدگاه