آخرین مطالب

» داستان » شمشیر پلاستیکی (فرشاد عابدی)

شمشیر پلاستیکی (فرشاد عابدی)

پسر بچه‌ای دست در دست زنی قدبلند، در راهروی دراز و طویل، روی کفپوشهای پلاستیکی خاکستری رنگ، قدم برمی‌داشت. زن چادر نمازی سفید روی سرداشت و در دست دیگر، چمدان قهوه‌ای زهوار دررفته‌ای را با خود می‌کشید. پسر هم شمشیر پلاستیکی قرمزش را محکم به دست گرفته بود. پسر سر بلند کرد و از زن […]

شمشیر پلاستیکی (فرشاد عابدی)

پسر بچه‌ای دست در دست زنی قدبلند، در راهروی دراز و طویل، روی کفپوشهای پلاستیکی خاکستری رنگ، قدم برمی‌داشت. زن چادر نمازی سفید روی سرداشت و در دست دیگر، چمدان قهوه‌ای زهوار دررفته‌ای را با خود می‌کشید. پسر هم شمشیر پلاستیکی قرمزش را محکم به دست گرفته بود.

پسر سر بلند کرد و از زن پرسید: «مامان، نمیشه چند روز بیشتر بمونم؟ فقط چند روز.»

مادر جواب داد: «فرقی نداره، باز هم یه روزی مثل امروز باید می رفتی.»

پسر گفت: «پس دونه‌هایی که کاشتیم چی می‌شه؟ حداقل می‌ذاشتی تا سبز شدنشون اینجا باشم.»

مادر چادرش را روی سر مرتب کرد و گفت: «سهیل جان، خودت هم می‌دونی که اونا تا یه ماه دیگه هم جوونه نمی‌زنن. تازه اگه قرار باشه که سبز شَن.»

سهیل با پشت همان دستی که با آن شمشیرش را گرفته بود، اشک روی گونه‌اش را پاک کرد و گفت: «قول دادی‌ها، یادت نره، باید هر روز بهشون آب بدی.»

مادر گفت: «باشه، نگران نباش. در عوض، از اینجا که بری، تویِ باغچه دایی اینا، می‌تونی هرچقدر که دوست داری گل وگیاه بکاری.»

صورت سهیل سرخ شده بود. سرش را پایین انداخت و با صدای خفه گفت: «آخه اینارو با هم کاشته بودیم.»

کسی حرفی نزد. چند قدم دیگر که برداشتند، مادر دستی به سر تراشیده سهیل کشید و گفت: «می‌ری مدرسه، پیش پسرای هم سن و سال خودت. اونجا کلی بازی می‌کنی. تازه، باسواد هم می‌شی. من که مطمئنم حسابی بهت خوش می‌گذره.»

سهیل لبخندی زد و گفت: «من سواد دارم که. اینهمه کتاب داستان خوندم اینجا. آخریشو که دایی برام آورد یادت نیست؟  خودم برات خوندم.»

بعد دوباره همان‌طور که به انتهای راهرو چشم دوخته بود، گفت: «دیدی چه باحال بود؟ گرگه تموم بره‌های تو طویله رو تیکه و پاره کرد.»

مادرایستاد. نگاهی به سهیل انداخت و بلافاصله راه افتاد. به انتهای سالن که رسیدند، سهیل به او نگاه کرد و پرسید: «چیه؟  مگه داستان یادت نیست؟»

با صدای بلند آژیر، در فلزی مقابلشان باز شد. مادر در را هُل داد. وارد راهروی دراز و کم‌عرض دیگری شدند که نورآفتاب بی‌رمق زمستان از دریچه‌های کوچک نورگیر دیوار، روی کفپوش می‌افتاد و رنگ دیوار مقابلش، نارنجی‌ـ‌خاکستری شده بود.

مادر که کمی تندتر راه می‌رفت، گفت: «از کل اون داستان فقط همین یادت مونده؟» دوباره پرسید: «پس سگه چی؟ یادمه تو داستان یه سگ گله مهربونم بود. اون باحال نبود؟»

سهیل در حالتی بین راه رفتن و دویدن جواب داد: «چرا، اما خسته‌م کرده بود دیگه.»

مادر گفت: «خسته؟ از چی خسته شده بودی؟»

سهیل بغض کرده بود و جوابی نداد. به انتهای راهرو رسیده بودند. صدای قفل و بست در میله‌ای بلند شد. دو زن سیاهپوش، پشت میله‌ها، در سالن نیمه‌تاریک منتهی به راهرو ایستاده بودند. یکی از زنها به مادر گفت: «اِی بابا ظهرشد. چقدر لفتش می‌دین؟»

کنار میله‌ها، سهیل رو به مادر کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. آهسته گفت: «وقتی همه دوستاش تیکه و پاره شدن…» با آرنج گونه‌اش را پاک کرد و ادامه داد: «دیگه چه فایده؟»

مادرخم شد، چمدان قهوه‌ای را روی زمین گذاشت و سهیل را در آغوش گرفت. سر و گردنش را بو کرد، صورتش را بوسید و آهسته در گوش او گفت: «نترس. باشه؟»

سهیل سری به نشانه تأیید تکان داد و شمشیر به دست، مادر را محکم بغل کرد. زن سیاهپوش دیگر، بازوی سهیل را گرفت، او را با زحمت از مادر جدا کرد و گفت: «خیله خب، وقت رفتنه.»

در بسته شد. مادر، پشت میله‌های آهنی، رفتن آنها را تماشا می‌کرد. سهیل سر پایین انداخته بود و این بار، دست در دست یکی از زن‌های سیاهپوش داشت و همان‌طورکه از مادر دور می‌شد، شمشیر پلاستیکی قرمزش را روی ردیف میله‌های آهنی می‌کشید و طنین میله‌های سرد، سکوت راهرو را در هم شکست.


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۲۵
ارسال دیدگاه