آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » رد شدن از دری که نبود

جستاری در کشف نگاه پدیدارشناسانه در رمان هرس

رد شدن از دری که نبود

محمدرضا روحانی بار نخست که هرس نسیم مرعشی را خواندم، حس غریبی یافتم، من آبادانی که در فتح‌المبین و بیت‌المقدس جنگیده بودم تا آزادی خرمشهر و سه سال بعد از اتمام جنگ با همسر و دختر یک ماهه‌ام به خرمشهر رفته بودم و تنها یک قاب عکس توانسته بودم بگیرم و باقی را گریسته بودم، […]

رد شدن از دری که نبود

محمدرضا روحانی

بار نخست که هرس نسیم مرعشی را خواندم، حس غریبی یافتم، من آبادانی که در فتح‌المبین و بیت‌المقدس جنگیده بودم تا آزادی خرمشهر و سه سال بعد از اتمام جنگ با همسر و دختر یک ماهه‌ام به خرمشهر رفته بودم و تنها یک قاب عکس توانسته بودم بگیرم و باقی را گریسته بودم، منقلب شدم و فکر می‌کردم نویسنده مردی است از جنس نسیم خاکسار، نام او را جستجو کردم زنی بود متولد سال ۶۲ مکانیک‌خوانده، پیش از این یک رمان دیگر نوشته به نام پاییز فصل آخر سال است و برگزیده جایزه ادبی جلال آل احمد. با چهل و چهار چاپ نشر چشمه و حالا این چاپ بیستم رمان دومش هرس را در دست دارم. تاب نیاوردم به اقبال معتضدی مدیر مسئول و… زنگ زدم که می‌خواهم بر هرس شرحی بنویسم، وقتی پذیرفت تازه مکاشفه‌ام شروع شد. نخست مسیری لاکانی در ذهنم شکل گرفته بود. اما ترجیح دادم طبق روال همیشگی‌ام خود را به متن رمان بسپرم و یادداشت برداری کنم. همه چیز با نگاه لاکانی می‌خواند. تا رسیدم به صحنه‌ای که به شدت درگیرم کرد و مسیری پدیدارشناسانه شکل گرفت. شما را در مسیر طی شده‌ام همراه می‌کنم.

«بالش گذاشت زیر نوال و بچه را خودش نگه داشت زیر سینه‌اش. پستان‌های نوال خشک بود. خشک و خالی و سرد. نه رگ آبی برجسته‌ای دورش تاب خورده بود، نه مثل زایمان‌های قبلی‌اش داغ می‌شد و از پری درد می‌گرفت. دهان بچه که به سینه نوال خورد لرزید. بچه سینه را نمی‌گرفت. نوال شانه‌هایش را جمع کرد و بالا تنه‌اش را عقب داد. دست خودش نبود. حس کرد جلو غریبه‌هایی که می‌خواهند به تنش دست بکشند لخت مادرزاد است. ترسی بود شبیه همان ترسی که اولین زن‌های برگشته از سوسنگرد، از عراقی‌ها در وجودش انداخته بودند. ترسی که باعث شده بود تمام سالهای جنگ، صبح به صبح، بعد از گذاشتن کتری روی گاز، چاقوی ضامن‌داری را که پنهان از رسول از پیرمردی دست‌فروش در بازار امام خریده بود و همیشه لای لباس‌هایش نگه می‌داشت، تیز کند. لبه‌های پیرهنش را هم آورد. این بچه عراقی نبود. بچه خودش بود. پسر خودش. باید شیرش می‌داد. مگر همه‌ی بچه‌هایش را شیر نداده بود؟»۱ نوال در سونوگرافی نخست گفته بچه‌اش پسر است. دکتر گفته احتمال دارد. اما نوال که پسر اولش شرهان را در خرمشهر از دست داده، دوست دارد این احتمال دکتر را باور کند، به رسول هم می‌گوید، همه منتظر پسر هستند، وقتی در سونو بعدی درمی‌یابد که بچه‌ی او دختر است تصمیم می‌گیرد، هرچه پول رسول آورده و در کیف سیاه نگهداری می‌کند بردارد و به نسیبه پرستار بدهد تا دخترش را با پسری عوض کند، مهزیار همان پسر جایگزین است. این حس، که در نخستین مواجهه با مهزیار برای شیر دادن آن را به ترس نخستین زن‌های برگشته از سوسنگرد تشبیه می‌کند، اشاره به چیست؟ سال ۶۱ نخستین بار که قرار بود به بستان برویم، بستانی که روزی تپه شهدایش بین ما و عراقی‌ها دست به دست شده بود، از سوسنگرد گذشتیم، نشانی گورستانی را دادند، که مدفن ده‌ها زن مورد تجاوز قرار گرفته و کشته شده بود. از کنار گورستان به نظاره نشستیم، گورستانی غریب، که خشم و غیرت هر انسان میهن‌دوستی را برمی‌انگیخت. آن ترس، که در جان نوال به عنوان یک نمونه آورده می‌شود، ترسی تاریخی است که نویسنده از آن تصویری تکان‌دهنده می‌دهد، ترسی که حس می‌کند در برابر پسرش هم دارد. «دهان بچه که به سینه نوال خورد لرزید.» حسی غریب «حس کرد جلو غریبه‌هایی که می‌خواهند به تنش دست بکشند لخت مادرزاد است.» حسی که باعث شده دور از چشم رسول چاقوی ضامن‌دار بخرد. همین تصویر مسیر خوانش مرا تغییر داد. مرا واداشت که به متن نگاهی دیگرگونه بیاندازم. داستان چهارده سال بعد از اتمام جنگ است. نوال که پدر، پسرعموهایش و شرهان پسرش را در خرمشهر از دست داده و خانه‌اش ویران شده است، وقتی رسول تاب ویرانی او را نمی‌آورد او را از خود می‌راند. چون فکر کرده بدون نوال قادر است، امل و انیس و مهزیار را به کمک مادر و خواهرانش بزرگ کند اما پس از چند سال به ستوه آمده، تصمیم گرفته به دنبال نوال برود و هر طور شده او را برگرداند. اما مسیری که باید طی کند، در تصورش این گونه است که می‌رود و به او می‌گوید و با او برمی‌گردد، اما در طی طریق با مسیری رو به رو می‌شود، که به هفت خان می‌ماند. طرحی از این مسیر می‌دهم. «هرچه رسول می‌راند جاده ویران‌تر می‌شد، آسفالت جا به جا شکافته بود. از گرما یا شکافندگی موج بمباران که هنوز بعد از نه سال از آخر جنگ، نوبت صاف کردنش نرسیده بود. ماشین افتاد توی خاکی، آمپرش داشت می‌چسبید به ته. رسول نایستاد. باید همین امشب برمی‌گشت. دخترهایش را گذاشته بود پیش مادرش و دلش آرام نمی‌گرفت.»۲ این یک تعیین مسیر است. پیش‌آگهی است. گویی همه مسیری که قرار است رسول طی کند در اینجا تصویر شده است. راهی سخت و پر سنگلاخ که آمپرش می‌چسبد به ته. اما رسول نمی‌ایستد. نوال ساکن جایی است که تنها راه رسیدن به آن را باید با بلم رفت. نخستین نشانی مکان در گفتگو با بلمچی است. «دارالطلعه می‌خوام برم سید. گفتن از اینجا بلم می‌ره.» «دارالطلعه مرد نمی‌ره خو.» «می‌دونم زنم اونجاست.» جوان خیره به رسول. «زن شوهردار اوجا نیست عامو.» «هست سید. می‌دونم.» «مو نمی‌دونم با خودت. بشین تو بلم. اوناش.»۳ می‌نشیند و می‌روند. به تدریج تصویر دارالطلعه را رسم می‌کند. «گاومیش‌ها زمینی نبودند. اندازه‌شان با جانوران این دنیا نمی‌خواند از افسانه‌ها آمده‌اند»۴ «سکوتی که گوش را درد می‌آورد.»۵ «نخل‌های سوخته‌ی بی‌سر که مثل ستون‌های سنگی فرو رفته بودند توی خاک. زمین مرده بود. معلوم بود که مرده. معلوم بود که سال‌هاست مرده.»۶ حالا باید رسول را در این مکان تعریف کند. «یک لحظه خودش را دید که تنها مانده وسط ناکجایی که دور است و تاریک است.»۷ تعبیر صریح ناکجا یک نشانی است که در اینجا می‌آورد.‌ ام عقیل موقعیت ذهنی نوال همسرش را این گونه به رسول می‌دهد. «به زور آوردمش. نمی‌اومد که. می‌گفت هیچ جا براش بعد خرمشهر جای زندگی نمی‌شه. باید بمونه. می‌گفت سرنوشتشه بمونه. جای دیگه‌ای نباید بره. می‌گفت مو مادر همه‌ی‌ ای جنازه‌هام که ای‌جا مرده‌ن. نمی‌تونم برگردم. باید بمونم سرخاکشون. ولی هر طور بود آوردمش. ای‌جا رو داشتم از بعد جنگ، همه دور هم بودیم. همه هم بی‌مرد. گفتم زن تنهاست او هم، می‌آد ای‌جا کسی کار باهاش نداره. اومد و موند دیگه. شیش سال شده یوما؟»۸ام عقیل او را آماده می‌کند برای دیدار نوال. «خیلی طول کشید تا سر پا شد. هنوزم سرگردونه. حرف نمی‌زنه. چه می‌شه کرد یوما. ای‌جا هیچ کی حال خودشه نداره.»۹ «ای‌جا خوبه برامون یوما. کسی کاری به‌مون نداره. چند تا گاومیش داریم، اگه سعفی پیدا کنیم حصیر می‌بافیم، شایدم یه روزی باز خرما داشته باشیم خرج خودمونه درمی‌آریم هر طور هست همه کس همیم. چیز دیگه‌ای نمونده برامون.»۱۰ نویسنده این ناکجا را به مرور توصیف می‌کند. «رسول نگاه کرد به گاومیش‌های سیاه‌ ام عقیل که قدشان از او هم بلندتر می‌زد. هفت گاومیش عظیم، همه ناقص و ناتمام. از نزدیک جانورهای دیومانند سیاه بزرگی بودند فقط شبیه گاومیش. هر کدام چیزی از گاومیش کم داشتند. جلویی به جای دو دست دو چوب داشت که با طناب بسته بودند به آنچه از دست‌هایش باقی مانده بود. گاومیش چوبها را به زمین فشار می‌داد و با آن هیبت با پاهای عقبش می‌جهید. دیگری تکه‌ی مثلثی از کوهانش رفته بود . رد زخمی که به جایش بود برق می‌زد… از پستان‌هایشان، پستان‌های همه‌شان، تنها پوستی مچاله مانده بود که لای پاها آویزان بود و تکان می‌خورد…»۱۱ همه تصاویر در یک فضای معنایی کنار هم چیده شده‌اند تا ما را برای رسیدن به آن ضربه نهایی آماده کند. «ای‌جا همه مثل همیم، گاومیشا، زنا، نخلا. همه عقیم، بی‌دنباله.»۱۲ و باز در ادامه در سکوت ایستادن «رسول صدای عجیبی از دور شنید. صدایی شبیه زاری که اوج می‌گرفت و فرود می‌آمد و باز اوج می‌گرفت. صدا زنانه بود. از جایی خیلی دور می‌آمد… شبیه نوحه‌ای که زن‌های خرمشهری در مرگ شرهان می‌خواندند.»۱۲ توصیف نخلستان: «نخل‌های سوخته‌ی بی‌سر، عین جنازه‌های سرپا، که جا به جا سعفی خشکیده سر بعضی‌هایشان مانده بود. تکه‌ای از تنه‌ی خشکیده نخل‌ها را با پارچه‌های سفید پوشانده بودند و سر بعضی‌شان چیزی بود که رسول از آن فاصله نمی‌دید چیست… نخلستان جلو روی رسول قبرستانی بود برای خودش. قبرستانی سرپا.»۱۳ همه چیز در این ناکجا جور دیگری است. این توصیف یکی از این زن‌هاست. «زنی که اول آمد پیر بود. پیر و قد بلند و راست. سرش از تنش پیرتر بود. چروک‌های صورتش لایه لایه روی هم افتاده بود و پوستش پینه‌های ضخیم داشت. پینه‌هایی شبیه پولک، مثل پوست مار، خال‌کوبی‌های صورتش لای چروک‌ها پنهان بود و فقط اثری از یک نقش عجیب، نقشی گنگ و آبی، روی پوست پیدا بود که رسول تا حالا شبیهش را ندیده بود. چشم‌هایش کدر بود؛ انگار کهنه باشد. در عوض قامتش راست بود و خوش‌تراش. جثه‌ی زنی قوی که هنوز نزاییده باشد. رسول نتوانست جلوش بلند نشود.‌ ام عقیل گفت‌ ام ضیا بزرگ روستاست.»۱۴ با این توصیف و فضاست که برخورد نوال با نخل‌ها پذیرفتنی است. اما باز دارد پله پله ما را آماده می‌کند تا جهان داستانی‌اش را بسازد. «ام عقیل گفت زنته که آوردم از خرمشهر، نشست پا ای نخلا. از همون اول. گفت مادرشونم. مادر هر چی‌ام که تو جنگ مرده. هی به‌شون دست مالید. آب ریخت پاشون. بعد باد و خاک، تمیزشون کرد. رفت شهر براشون پارچه‌ی سفید آورد. پیرهن دوخت. تن‌شون کرد. ما هم خو کاری بهش نداشتیم. گفتیم دلش خوشه با اینا، بذار باشه ای قدر بی‌تابی نکنه. یه روز دو سال پیش بود. اومدیم دیدیم همین طور که داره دست می‌کشه به‌شون، یکی‌شون بچه داده، از بغلش. عین نخل مادری که زنده‌ن. عین همون از یه گوشه تو سیاهی یه جوونه‌ی سبزی دراومده. عین قبل جنگ که نخلا بیست‌تا سی‌تا بچه می‌دادن‌ها! دیدی خو؟»۱۵ نخستین خلق دنیای غیرمتعارف اما پذیرفتنی‌اش. به مرور در یک حرکت دسته‌جمعی دارند رسول را آماده می‌کنند برای درک این دنیا.

ام ضیا بزرگ روستا پیش از دیدار او و نوال شرایط زیستی‌شان را برایش توضیح می‌دهد: «خودت که دیدی رسول. هیچی نداریم. غریبه که نیستی. ای همه سال هر چی سعف خشک مونده بود ای دور و بر برداشتیم، بافتیم و فروختیم. دیگه سعفی نمونده. گاومیشامونم خو چیزی نمی‌دن. دیگه گوشت‌شونم نمی‌شه خورد. همین امروز فرداست که بیفتن بمیرن. اگه یه پرنده‌ای بیاد رو هور، بتونیم بگیریم گشنه نمی‌مونیم یا اگه ماهی باشه مثلا… همه از یه سفره می‌خوریم. زنتم از همین سفره خورده تا امروز، از ای به بعد هم قدمش سر چشم، می‌خوره.»۱۶ اما در ادامه می‌گوید که اگر نخلستان آباد شود همه چیز داریم. اشاره به حرکت و نبردن نوال دارد. نگاه او به زمین و نخل هم شنیدنی است. «زمین داره زنده می‌شه. نخلا ریشه بدن زمین خاکه می‌گیره تو مشتش نمی‌ذاره با باد بشه.»۱۷ رسول درکی از اوضاع ندارد، تنها خود را می‌بیند و شرایط سخت و طاقت‌فرسایش را،‌ ام عقیل و‌ ام ضیا هرچه تلاش می‌کنند تا موقعیت را برای او توضیح دهند، درک نمی‌کند. وقتی اصرار او بر موضعش را می‌بینند او را رها می‌کنند. رسول تصمیم می‌گیرد خودش برود و نوال را ببیند اما این به راحتی ممکن نیست. نویسنده فضای ناکجایی‌اش را دوست دارد بسازد. «آسمان زرد بود. زرد و قهوه‌ای. و پر از خاک. خاک مثل مه در هوا پخش بود و با داغ آن را به تن خیس رسول می‌چسباند. مهزیار گریه می‌کرد.‌ام ضیا گفت تو خونه‌ی تو ازش برنمی‌آد رسول. بذار همین جا مادریشه بکنه. گوش بگیر.»

«رسول یک لحظه برگشت.‌ ام ضیا را دید که با قامت صاف و بلند و صورت مار مانندش در چهارچوب در خانه‌ی‌ ام عقیل ایستاده بود و چشم‌های خاکستری‌اش را دوخته بود به او. باد جلوش خاک بلند می‌کرد. خاک را لوله می‌کرد و تا کمر‌ ام ضیا بالا می‌آورد و بعد می‌ریخت زمین، جلو پاش انگار باد را جادو کرده بود که خدمتش را بکند.‌ ام ضیا ملکه‌ی خاک بود. ملکه‌ی باد. رسول از او ترسید. صورت مهزیار را با دست پوشاند و راه افتاد.‌ ام عقیل پشت سرش داد زد خطرناکه برا بچه‌ت یوما. بعد از خاک برو.»

«رسول نایستاد. در مه زرد جلو می‌رفت. نگاه خاکستری‌ ام ضیا از پیش چشم‌هایش کنار نمی‌رفت… باد توی چشم‌هایش خاک ریخت. رسول خواست از باد فرار کند و جایی برود. پناه درختی، خانه‌ای، چیزی؛ دور و برش را از شکاف چشم‌ها نگاه کرد. مهزیار زیر پیرهنش می‌لرزید. رسول هیچ نمی‌دید به جز پرده‌ی زردی که دورش پیچیده بود… نفسش تمام شده بود. فکر کرد آخر راه است.»۱۸ «ته گلو و چشم‌هایش هنوز از خاک می‌سوخت و سرفه خشکی می‌آمد و می‌رفت. از خودش کلافه بود. کلافه و شرمنده. جلو این همه زن کوچک شده بود. با گیر کردن توی توفان. چرا این قدر ترسیده بود؟ چرا جلو خدوج زانو زده بود؟ رسول نمی‌خواست ضعیف باشد. می‌خواست مرد باشد پیش این زن‌ها.»۱۹ این مرد بودن یک نکته کلیدی است. نوال هیچ وقت او را مرد حساب نکرده است. «هیچ وقت مرد حسابم نکرد خاله. هیچ وقت. هیچ وقت مونه تو مردا نمی‌شمرد.»۲۰ باز برمی‌گردم به دارالطلعه و تصویرهایی که از آن ناکجا می‌دهد. رسول شبی که فردایش قرار است به دیدار نوال برود تاب ماندن در خانه را ندارد. به کنار هور می‌رود. نویسنده ما را آماده دیدار فردا می‌کند. ام ضیا به او می‌پیوندد. چند تصویر از آن شب می‌آورم: «ام ضیا سیگاری آتش زد. رسول در نور فندک طلایی صورتش را دید که چروک‌هایش پینه بسته بود و چشم‌هایش کهنه بود. صورت‌ ام ضیا چیزی تا سنگی شدن نداشت، مجسمه‌ی زنده بود بر زمین.»۲۱ «تن این صورت هشتاد ساله بیست ساله بود.»۲۲ «ام ضیا راه افتاد اما رسول را جادوی هور نگه داشت. ماه آب را قیرگون کرده بود. سیاه و صیقلی و بی‌هیچ تکانی. انگار دریایی باشد که کسی دستی خاموشش کرده باشد. سیاهی نی‌ها روی صیقلی آب افتاده بود، سیاه بر سیاه. ماه خطی براق و نقره‌ای روی آب کشیده بود که تا جلو پای رسول می‌آمد. شبیه پلی که چراغانی‌اش کرده باشند. پلی آن قدر جادویی و هوس‌انگیز که رسول دلش می‌خواست رویش پا بگذارد و تا ماه برود.»۲۳ «رسول هم دنبال او نزدیک شد به خانه‌ها. روستا دم کرده بود. انگار هزار زن با هم نفس می‌کشیدند. پنجره‌ها خاموش بود جز همان دو پنجره‌ی سر شبی با نور زرد بی‌جان. پنجره‌ها سیاه بود اما رسول فشار نگاه زن‌ها را پشت آن‌ها حس می‌کرد. جلوتر صدایی قلبش را به کوبش انداخت. صدای نوحه‌ای که عصر شنیده بود از آسمان می‌آمد. تن رسول یخ زد. همانی بود که نوال توی حیاط پشتی خانه‌شان برای شرهان می‌خواند. صدا زمینی نبود. انگار مانده بود توی سقف آسمان. زاری زن‌ها بود که رفته بود به خورد در و دیوارهای این خانه‌ها و به هر بهانه‌ای در هوای روستا می‌پیچید. رسول آن را با گوشش نمی‌شنید. صدا احاطه‌اش کرده بود. آن را از درون خودش می‌شنید. از عمیق‌ترین جای سینه‌اش. رسول می‌لرزید و دنبال‌ ام ضیا می‌رفت.۲۴ رسول به خانه و نخلستان نوال می‌رسد. جایی که قلب دارالطلعه است. قلب ناکجا. جایی که ما را تا اینجا کشیده است. دیدار رسول و نوال. «آسمان هنوز سیاه بود که رسول از خواب پرید. به خاطر هوای دم کرده بود یا دلواپسی؛ یا صداهایی که از نیمه شب مدام می‌شنید و نفهمیده بود از وهم بی‌خوابی است یا واقعا آن‌ها را شنیده… رسول گوش داد به روستا. لای صدای جیرجیرک و جارو چیزی داشت اتفاق می‌افتاد. صدای باز و بسته شدن در، صدای راه رفتن روی خاک، هن و هن نفس‌هایی که سخت می‌رفت و می‌آمد. رسول تمام این صداها را شنید و نمی‌فهمید خیال است یا نیست… ماه درآمده بود و انگشتی کثیف، رویش لک انداخته بود. روستا سیاه بود. سیاه و ساکن. انگار همه چیز داشت زیر زمین اتفاق می‌افتاد. در تونل‌هایی تو در تو که به دنیای جن و پری، به دنیای مرده‌ها راه داشت… روستا خالی بود. تمیز و خالی. خاک صاف و جارو خورده بود و رد حتا یک پا نبود که رویش نقش انداخته باشد. هیچ صدایی نبود. نه گاومیش‌های تکه پاره‌ی دیروزی، نه آدم. صدای نوحه هم نمی‌آمد… آفتاب تازه‌ی صبح یک وجب بیشتر بالا نیامده بود. اریب می‌تابید و سایه نخل‌های سوخته را تا بی‌نهایت می‌کشید. رسول روبه‌روی نخل‌ها ایستاد و نگاه‌شان کرد. این نخل‌ها رقیبش بودند. نوال همه این سال‌ها مال آن‌ها بود و امشب برای یکی‌شان می‌ماند. آن‌ها یا رسول... نخل‌ها با تنه کلفت‌شان جلو او ایستاده بودند. انگار لشکری از مردهای بی‌سر که استوار و سنگی فرو رفته‌اند توی خاک. هر کدام دو تای رسول قد داشت. هم‌اندازه و یک شکل. لباس تن‌شان بود و پر سفید تن‌شان را باد می‌رقصاند… سر نخل‌ها، سر معیوب نخل‌ها سری که باید تا آسمان می‌رسید و جایی وسط زمین و آسمان بی‌هوا تمام می‌شد. مثل پای بریده گاومیش دیروزی… نخل‌ها شمایل کوتوله‌ی مضحکی بودند از نخل زنده، از آدم سر پا.

«از خانه نوال بوی خانه‌ی خرمشهرشان می‌آمد و رسول را به سمت خود می‌کشید. دلش خواست برود آنجا و تا ابد بخوابد. به اندازه‌ی تمام این سال‌ها خسته بود و می‌دانست فقط در آن خانه است که خواب‌های قبل از جنگ برمی‌گردند… رسول خودش نبود که جلو می‌رفت نیرویی ناشناخته تا دم پنجره رساندش. پرده‌ها گلدوزی رنگی داشت. حسرت هزارساله‌ی بازدیدن نقش‌های رنگی قلب رسول را فشرد. گردن کشید و به هوای دیدن چیزی دیگر از خانه خرمشهر توی خانه را نگاه کرد. زن‌ها، چند زن سیاه‌پوش، داشتند کسی را که پشت به پنجره نشسته بود بند می‌انداختند. زن‌هایی با صورت‌های مرده، بی‌رنگ، مات، مثل عروسک‌های کوکی، عروسک‌های کوکی کهنه، توی خواب می‌خواندند و می‌رقصیدند. بدون هیچ تغییری توی صورت‌شان. رسول موی بلند خاکستری زنی را که نشسته بود دید و دیگر نتوانست نگاه کند… توان دیدن خرمشهری را نداشت که ممکن بود توی خانه باشد… گفت می‌شه صداش کنی بیاد خاله؟»

«نوال بیرون آمد. رسول نفسش را در سینه حبس کرد. تیر داغی از سرش گذشت و تمام خون‌های تنش از قلبش پایین ریخت. کسی که بیرون آمد نوال بود و نبود. نوال بود با تنی دیگر. کوتاه و خمیده. رسول عقب‌تر رفت و پشت به اولین نخل نشست زمین.»

«نوال آدم نبود که راه می‌رفت، روح بود. کند و آرام. راه نمی‌رفت، نزدیک زمین پرواز می‌کرد. پیرهن سیاهی تنش بود و موی بلند خاکستری‌اش پشت سرش بسته شده بود. جلو رسول بر سنگی نشست… چشمان نوال دیگر سیاه نبود. خاکستری شده بود. نوال همان نوال خرمشهر بود اما بدون رنگ. تنش از تمام مرده‌هایش ساخته شده بود. از آقاش، از شرهان و بیشتر از همه از تهانی. منگی‌اش منگی تهانی بود… نوال گفت اسمشه خیلی قشنگ گذاشته بودی.»

«رسول جا خورد. صدایش هم صدای نوال نبود. کلفت بود و خش‌دار. صدای آقاش بود که از گلوی نوال می‌آمد… “مو پیش خودم به ش می‌گفتم عفرا.»۲۵ کافی است به معنای دو اسم دقت کنیم تا دو دنیای رسول و نوال را پی ببریم. تهانی یعنی تهنیت و تبریک و عفرا یعنی پوشیده از غبار. تعبیر و نگاه نوال به نخل‌ها و نوع ارتباط شان برخورد نزدیک از نوع دیگر است. درباره نخل‌ها می‌گوید: «نخلا نمرده‌ن. صداشون می‌آد اگه گوش بدی. حرف می‌زنن. نوحه می‌خونن.»۲۶ «رسول برگشت رو به نخل‌ها. باد لباس‌هایشان را همه به یک جهت بلند کرده بود. ارتشی بودند که فرمانده‌شان از آن‌ها سان می‌دید. می‌توانستند با دستور نوال تفنگ بردارند و بجنگند.»۲۷

«این نخل‌ها مانده بودند جایی که هیچ مردی زنده نمانده بود. سوخته، مرده، اما سر پا. نخل‌ها نگهبان روستا بودند. لشکری همیشگی. همان مردهایی که نوال دنبالشان می‌گشت. مردهایی که در شهر نمی‌دید.»۲۸

«نوال کنار یکی از بچه‌های نخل زانو زد. دستش را کاسه کرد و از نهر آب روی تن نخل ریخت. نوال، نوالِ روزهای نوزادی امل بود، وقتی آب نبود و با لباس‌های کهنه توی اتاق دربسته‌ی رسول از تشت آب برمی‌داشت و امل را می‌شست.»۲۹ حرف اساسی را این گونه می‌زند: «نخل‌ها با نوال کاری کرده بودند که رسول هیچ وقت نتوانسته بکند. نوال مال نخل‌ها شده بود. مال این مردهای مرده‌ی دشداشه‌پوش سر پا.»۳۰ نویسنده از دارالطلعه یک فضای سورئالیستی می‌سازد، یک ناکجا، اما ریشه این ناکجا و نوالی که توانسته از نخل‌های بی‌سر بچه برویاند، در خرمشهر ریشه دارد. تصویر خرمشهر در زمانی که نوال در خرمشهر است، پاسخ این چیستی و چگونگی است. بدین شکل دیالکتیک دارالطلعه و خرمشهر را شکل می‌دهد.

نوال خرمشهر

«نوال، نوالِ خرمشهر بود، نوال قبل از جنگ. رسول چشم‌هایش را یادش می‌آمد نوالی که آرام و ساکت از هر چه که اطرافش بود مواظبت می‌کرد. از کنار چیزها رد می‌شد و همه‌شان را قشنگ می‌کرد. بدون این که بداند چه می‌کند.»۳۱ اما جنگ با خرمشهر با نوال چه کرده است؟ جنگ تمام شده است. نوال به خرمشهر برمی‌گردد، تصویری که از خانه و کاشانه و شهرش می‌دهد، تکان‌دهنده است. «از ماشین که پیاده شد نفهمید کجاست. آن‌جا خرمشهر نبود. اصلا شهر نبود. خاک بود. خلوت و خالی. بیابانی که دیوارهای نصفه، جا به جا مثل تن‌های ناقص از آن درآمده بود و دهن کجی می‌کرد به نوال. آسمان زرد بود و داغ و شرجی و بیمار. صد خورشید نیمه جان با هم می‌تابیدند و سرتاسر زمین حتا یک لکه هم سایه نبود. نوال فکر کرد این جا زمین نیست. آخرزمان است. اگر دنیا انتهایی داشته باشد حتما همین جاست. همین لحظه است. دست دخترهایش را گرفت و آن قدر وسط زمین خالی ایستاد تا ماشینی آمد. نوال گفت: “کوچه سپهر می‌رم آقا. چهل متری.”

مرد نگاهش کرد و گفت: “آدرس بده خواهر بلد نیستم.”

اهل خرمشهر نبود. اگر این جا خرمشهر بود، خرمشهری‌ها کجا بودند؟ مرد راه افتاد. نوال خیابانی نمی‌دید. شط را می‌دید. اما نمی‌شناخت. آب آبی شفاف خروشان شط که از وسط شهری آباد و رنگی رد می‌شد خاکستری بود. به جای کارون مرداب مرده‌ای بود وسط زمینی سوخته. نوال از شط سر برگرداند. عرق می‌دوید به چشم‌هایش و می‌سوزاند. پیچیدند. چهل متری یک تکه خاک بود. خالی و خراب. کوچه‌ای در کار نبود که نوال بتواند سپهر را بین شان پیدا کند. پیاده شد. بوی خون می‌آمد. خون مانده و گندیده.»۳۲ «دست می‌کشید به دیوارها، اگر دیواری پیدا می‌کرد. دیوارهای ریخته. زخمی و سوراخ سوراخ گلوله. نوال دست می‌کشید به جای گلوله‌ها و قلبش تیر می‌کشید. بن خاک شده‌ی دیوارها را می‌دید و نخل‌های خشکیده‌ی بی‌سر را. شهر را بین این همه آوار پیدا نمی‌کرد. این جا شهر نبود. استخوان‌های خردشده‌ی تنی بود که بعد هزار سال از قبر درش آورده باشند و روی زمین چیده باشندش.»۳۳

«میز خیاطی سر جایش بود. نوال پای میز سوزن‌های ته‌گرد را روی زمین دید. خیاطی فقط یک آدم کم داشت. یک آدم گلوله‌خورده‌ی مرده، که در مغازه‌ی بی‌سقف، پشت میز، منتظر مرده‌هایی باشد که لباس می‌خواهند. نوال عقب رفت. بر دیوار کنار پنجره جای دو دست خونی بود با پنج انگشت باز. نوال عقب پرید.»۳۴

«دست دخترهاش را گرفت و از دری که نبود رد شد. با احتیاط، که به تاق شمشاد بالای در نخورد. چشم‌هایش را لحظه‌ای باز کرد و دوباره بست. به دخترها گفت بنشینند روی پله. ده قدم جلوتر. خودش روی خاک زانو زد. دخترها روی زمین خالی سرگردان بودند. نوال به شان تشر زد: “بشیند دیگه. خونه تونه ای‌جا.”»۳۵

«نوال دست کشید به خاک. چیزی زیر خاک بود. با ناخن خراشیدش. آن قدر که رد خون افتاد به خاک و نقش موزاییک پیدا شد. آرام گرفت. در خانه‌ی خودش بود. موزاییک‌های حیاطشان را می‌شناخت. بلند شد از دخترها گذشت. رسید جایی که باید ته خانه می‌بود. تکه دیواری به فاصله دو قدمی‌اش سرپا مانده بود. آن طرف دیوار گلوله خورده بود و این طرفش به اندازه یک کف دست رنگ آبی محوی پیدا بود. اتاق پذیرایی‌شان بود… نوال دست گذاشت روی رنگ. جای دست خونی‌اش بر دیوار افتاد. دستی با پنج انگشت باز. نوال ده قدم آن طرف‌تر را کند. موزاییک آشپزخانه را پیدا کرد. کاشی حمام را هم. روی زمین خط کشید. با انگشت‌های خونی. اتاق را معلوم کرد. آشپزخانه، پله‌ها. بعد شروع کرد به زیر و رو کردن خاک. کل خاک کف خانه را دنبال نشانه‌ی قابل حملی از گذشته گشت. تاری یا پودی از قالی‌هایش، سنجاقی، دکمه‌ای چیزی مال شرهان، مال زندگی‌اش. پیدا نکرد… بوی خون توی دماغش پیچید… رفت توی کوچه. مایع سرخ چرکی از زمین می‌جوشید و سرازیر می‌شد به جوب. خون بود انگار. خون مانده گندیده.»۳۶

در خاکریز روستای محمدخشن مستقر بودیم، گشتی شناسایی رفتیم، پادگان حمید سالم و استوار ایستاده بود ولی دست عراقی‌ها بود. راه‌های رسیدن و پس گرفتن آن را بررسی کردیم و برگشتیم. نیروهایمان را آماده کردیم برای حمله، پیش از طلوع آفتاب نیروها را به سوی پادگان کشاندیم. به جای پادگان تلی از خاک بود. به آن نزدیک شدیم، عراقی‌ها رفته بودند و آن را با خاک یکسان کرده بودند، و رفته بودند. رد آنها را دنبال کردیم در حال عقب‌نشینی بودند، جفیر، کوشک… تا خرمشهر، انگار به سرعت نور داشتند عقب می‌نشستند. اما نه به سادگی، درخت‌ها را هم از ریشه درآورده بودند، سگ‌ها را هم کشته بودند، و زمین سوخته تحویل می‌دادند. به خرمشهر که رسیدیم، خرمشهر نه خرم بود و نه شهر. به جای درخت ماشین‌های مردم را عمودی علم کرده بودند که امکان پیاده کردن نیروهای هوانیروز نباشد. خرمشهر را آزاد کردیم. کلی اسیر گرفتیم. تا سه سال از پایان جنگ گذشته بود که قصد دیدن زادگاهم و خرمشهر را کردم. تصورم این بود که در این سه سال پس از جنگ مردم دوباره برگشته‌اند به زندگی، اما در کمال تعجب دیاری فراموش شده یافتم. ویرانه‌ای بود هنوز. یک قاب در کادر دوربینم نشست، ساختمانی پنج طبقه کنار کارون که چارچوب فلزی‌اش مانده بود. دیوار نداشت. هیچ آدمی نیز نبود، در حیاط بدون دیوارش یک بند رخت بود، که لباس‌های شسته شده، نشان از حضور آدمی می‌داد. تنها همان یک بار توانستم شاتر را بچکانم، اشک و بغض امانم را برید. در و دیوار به هم ریخته‌شان بر سرم شکست.

نسیم مرعشی در این رمان با درهم ریختن زمان با ساختار روایی خرده پیرنگ توانسته است چند زمان را به صورت کشویی در هم بتند، پدیدارشناسانه با زمان کار کرده است. نخست به وجه زمانی که رمان در آن اتفاق افتاده است نگریسته، بعد تغییر جهت داده و جنبه‌های دیگر را در رفت و برگشت زمانی به مکان‌های قبلی رفته و دیده و باز برگشته، تا به تصویر فراواقعی از دارالطلعه رسیده، تصویری که یک «آن» مکان از آن ساخته است. سپس با عرضه زمان‌مند وجه و جنبه صورت دیگری از واقعیت رابه رخ کشیده است. بدین شکل از تکریم واقعیت به تکریم ذهن رسیده است. و اثری چندوجهی خلق کرده است. اثری که بارها و بارها می‌شود خواندش و هر بار با وجهی از آن همراه شد. او با غیاب نوال از زندگی رسول، رسول را با خودش رو به رو کرده، نوال با حضورش در دارالطلعه همه‌ی آن چه از زایندگی به عنوان یک زن داشته به پای نخل‌ها ریخته و نمادی ساخته از زایش زنانه، بروز این وجه زنانه از رمان نوید حضور یک نویسنده با وجه قوی از زنانگی در ادبیات ارزشمند جنوب ایران است.

*برگرفته از متن کتاب ص. ۱۶۷

۱٫نسیم مرعشی. هرس. تهران. نشر چشمه. چاپ بیستم. ۱۳۹۷٫ ص. ۸۸

۲٫همان. ص.۸

۳٫همان. ص.۱۰

۴٫ همان .ص. ۱۱

۵٫ همان. ص. ۱۳

۶٫ همان. ص. ۱۴

۷٫همان ص. ۱۷

۸ و ۹ . ۱۰٫ همان. ص ۲۴

۱۱٫ و ۱۲٫ همان. صص. ۳۹-۴۰

۱۳٫ همان . ص. ۶۲

۱۴٫ همان. ص. ۹۸

۱۵٫ همان. ص. ۱۰۰

۱۶ و ۱۷٫ همان. ص. ۱۰۱

۱۸٫ همان. صص. ۱۰۵-۶

۱۹٫ همان ص. ۱۴۶

۲۰٫ همان . ص.۱۵۴

۲۱٫ همان. ص. ۱۵۴

۲۲ و ۲۳٫ همان ص. ۱۵۸

۲۴٫ همان. ص.۱۵۹

۲۵٫ همان. صص.۱۷۲-۱۷۹

۲۶ و ۲۷٫ همان. ص. ۱۸۰

۲۸ و ۲۹٫ همان. ص. ۱۸۱

۳۰ و ۳۱٫ همان. ص. ۱۸۲

۳۲٫ همان . ص . ۱۶۵

 33 و ۳۴٫ همان. صص. ۱۶۶-۷

۳۵ و ۳۶٫ همان. صص. ۱۶۷-۸


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , شماره ۲۴ , نقد
ارسال دیدگاه