آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » برجک شماره‌ی پنج

برجک شماره‌ی پنج

علی آزاد تازه خوابم برده بود که پاسپخش بیدارم کرد، پهلو به پهلو شدم، گفت: پاشو! بجنب باید بریم سر پستت! لبه‌ی تخت نشستم و بندهای پوتینم را محکم‌تر از روزهای قبل بستم. عکس شیرین را از زیر بالشم برداشتم، چند ثانیه به آن نگاه کردم و توی جیبم گذاشتم. یک نخ سیگار بهمن از […]

برجک شماره‌ی پنج

علی آزاد

تازه خوابم برده بود که پاسپخش بیدارم کرد، پهلو به پهلو شدم، گفت: پاشو! بجنب باید بریم سر پستت!

لبهی تخت نشستم و بندهای پوتینم را محکم‌تر از روزهای قبل بستم. عکس شیرین را از زیر بالشم برداشتم، چند ثانیه به آن نگاه کردم و توی جیبم گذاشتم. یک نخ سیگار بهمن از جاساز لبه‌ی پایین تخت درآوردم و توی پوتینم گذاشتم. نور برجکی که درست کنار آسایشگاه ما بود تخت کناری را روشن کرده و سربازی که روی آن دراز کشیده بود کلاهش را روی صورتش گذاشته بود. وقتی بلند  شدم، صدای قژقژ توری فلزی زیر تخت بیدارش کرد. کلاهش را جا به جا کرد، نگاهی به من انداخت، به پهلو شد و دوباره خوابید.

کلاهم را از داخل کمد آهنی قدیمی کنار تختم برداشتم و از سمت نقاب داخل جیب شلوارم گذاشتم. توی کمد را نگاه کردم که چیز مهمی را جا نگذاشته باشم و برای آخرین بار تختم را مرتب کردم. اوورکتم را که پوشیدم، پاسپخش از جلو در آسایشگاه دست تکان داد  که سریع‌تر خودم را برسانم.  با هم به سمت برجک پنجم می‌رفتیم تا پست را تحویل بگیرم.

 پاسپخش پرسید: برج چندی؟

 نگاهش کردم. سرم را تکان دادم و گفتم: دوازده.

دستکش‌هایم را از توی جیب اوورکتم درآوردم و دست کردم و کلاه اوورکتم را روی سرم کشیدم. از آسایشگاه تا برجک شماره پنج، یک ربع راه بود. در این یک سال تقریبا یک روز در میان بالای آن برجک بودم. همه جای پادگان از روی برجک پنج دیده می‌شد.

بعد از سیم خاردارهایی که برجک‌ها را به هم وصل می‌کرد، چند متر دورتر باز رشته سیم خاردارهای دیگری بود و بعد از آن یک  دیوار که تا بالای کوه پیش رفته بود و آن‌قدر آجر شکسته داشت که می‌شد به عنوان نردبام استفاده کرد و از آن به راحتی بالا رفت.

به پاسپخش که سعی می‌کرد دقیق روی خط ممتد وسط جاده راه برود نگاه کردم و گفتم: پنج ماهه از این خراب شده بیرون نزدم! پنج ماه!

نقاب شکسته‌ی کلاهش را جا به جا کرد و سعی کرد بدنش را جمع‌تر کند تا کمتر خیس شود.

منم دو ماهه بیرون نزدم! یکی از بچه‌ها هست که شیش ماه شده مرخصی نرفته! می‌گن نیرو کمه! دیگه کسی دفترچه پست نمی‌کنه! ما هم خر شدیم پست کردیم! نه خارج می‌خوایم بریم نه پارتی داریم که جایی استخدام بشیم. داییم هم منو از خودشون می‌دونه. قبل از خدمت گفت نری هم باز دوماد منی!

دست کردم توی جیبم و عکس شیرین را داخل مشتم نگه داشتم.  دست‌هایش را با هوای دهانش گرم کرد و گفت: باز شانس اوردیم که دو ماهه برجک‌ها رو دو تا درمیون نگهبان می‌ذارن وگرنه باید هر چهار ساعت پست می‌دادیم!

گونه‌های پاسپخش سرخ شده بود و بدنش به لرزش افتاده بود. چند ثانیه یک بار با هوای دهانش دست‌هایش را گرم می‌کرد! نگران  این بودم که سیگار توی پوتینم نم کشیده باشد. وقتی به برجک رسیدیم نگهبان پایین برجک ایستاده بود و دندان‌هایش به هم می‌خورد. قبل از بالا رفتن از پله‌های برجک به دور شدن پاسپخش و نگهبان قبل نگاه کردم. پله‌های برجک را دو تا یکی بالا رفتم تا کمتر خیس شوم. از پنجره‌ی سمت پادگان برجک نگاهی به داخل پادگان انداختم و نفس عمیقی کشیدم! وقتی پاسپخش از دیدم خارج شد، باتوم را از دور کمرم باز کردم و کف برجک گذاشتم، مطمئن بودم بعد از دیوارهای پادگان تا اتوبان ده دقیقه راه است. از پنجره‌ای که از آن به راحتی اتوبان و چراغ‌های ماشین‌ها دیده می‌شد به بیرون نگاه کردم. صدای زوزه‌ی گرگ را واضح‌تر از روزهای قبل شنیدم. عکس شیرین را از جیبم بیرون آوردم. آخرین بار پنج ماه پیش دیدمش که موقع آمدن به پادگان از پنجره‌ی  ساختمان رو به روی خانه‌مان برایم دست تکان داده بود. سیگارم را از توی پوتینم در آوردم و لای لب‌هایم گذاشتم.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۲۴
ارسال دیدگاه