آخرین مطالب

اتاق گریم

مه‌شاد ثقفی در اتاق گریم را با ضربه دست‌هایت باز می‌کنی و محکم به هم می‌کوبی.  قفلش می‌کنی و خودت را از همهمه صداهای بیرون خلاص می‌کنی. گیج و سرگردان وسط اتاق می‌چرخی و دست‌هایت را روی چشم‌های نیمه خیست می‌گذاری و به سقف زرد رنگ اتاق خیره می‌شوی. آرام زیر لب زمزمه می‌کنی: «آفاق، […]

اتاق گریم

مه‌شاد ثقفی

در اتاق گریم را با ضربه دست‌هایت باز می‌کنی و محکم به هم می‌کوبی.  قفلش می‌کنی و خودت را از همهمه صداهای بیرون خلاص می‌کنی. گیج و سرگردان وسط اتاق می‌چرخی و دست‌هایت را روی چشم‌های نیمه خیست می‌گذاری و به سقف زرد رنگ اتاق خیره می‌شوی. آرام زیر لب زمزمه می‌کنی: «آفاق، تو نمک نشناسی!»

روی مبل قرمز و چرمی کنار بخاری می‌نشینی و با دستپاچگی پاکت سیگار را از جیب کتت بیرون می‌آوری. تنها سیگار پاکت را با دست‌هایی لرزان بیرون می‌کشی. با فندکی که رویش حرف اول اسم آفاق نوشته شده بود، روشنش می‌کنی.

کام‌های سنگینی از سیگار می‌گیری و فندک را میان انگشتانت می‌چرخانی: «خنده‌دار نیست؟ درست مثل همین فندکی بودی که بهم دادی.»

پوزخند تلخی می‌زنی و سرت را به مبل تکیه می‌دهی. پلک‌هایت را آرام باز و بسته می‌کنی. آهی می‌کشی و دندان‌هایت را به هم فشار می‌دهی: «من چطوری باید به اردوان بگم که تو دیگه نیستی و مردی؟ » و باخنده‌ای عصبی تکرار می‌کنی: «نیستی و مردی.»

و بعد با حالتی مضطربانه شروع به خندیدن می‌کنی. میان خنده‌هایت، آهسته اشک می‌ریزی و نگاهی به ساعتت می‌اندازی. تنها یک ساعت دیگر به اجرا باقی است. اشک‌هایت روی گونه‌هایت خشک می‌شوند و زیر لب با خودت می‌گویی: «کاش خودت میومدی و به اردوان می‌گفتی. بهش می‌گفتی که دیگه این نقش رو بازی نمی‌کنی.»

 گوشه‌ی ناخن انگشت شصتت را  می‌جوی و به خاکستر‌های سر سیگار که میان دو انگشت دیگرت چسبیده بود خیره می‌شوی. سیگارت را با کف کفشت خاموش می‌کنی و دست‌هایت را به هم گره می‌زنی. زانو‌هایت را مدام تکان می‌دهی و هم چنان در بهت و ناباوری، غوطه‌ور می‌مانی. متوجه صدای کوبیده شدن در می‌شوی. انگار که از خواب عمیقی پریده باشی از جایت بلند می‌شوی. دستی به صورتت می‌کشی و بی هدف جلوی در اتاق عقب و جلو می‌روی و در آخر روی پادری جلوی در می‌نشینی و زانو‌هایت را بغل می‌کنی. بعد از چندبار در زدن، صدای دستیار زن می‌آید: «پارسا، تو این‌تویی؟» دوباره در می‌زند و دستگیره در را می‌چرخاند اما در باز نمی‌شود. صدایت را صاف می‌کنی و جواب می‌دهی: «بله من این‌توام. دارم خودمو آماده می‌کنم.»

زن این بار با صدای آرام‌تری می‌گوید: «مطمئنی که کمک نمی‌خوای؟ همه چی مرتبه؟»

«آره خودم انجامش می‌دم.» زیر لب آهسته‌تر تکرار می‌کنی: «خودم تنهایی انجامش می‌دم.»

«پس من نیم ساعت دیگه دوباره سراغتونو می‌گیرم. باشه؟»

«سراغمونو؟ »

«مگه آفاق با تو نیست؟ پارسا می‌شه در رو باز کنی. آخه این‌طوری که نمی‌شه.»

به پشت در بسته اتاق تکیه می‌دهی: «نه الان نمی‌تونم. نمی‌تونم در رو به روی هیچ‌کی باز کنم.» و با لحنی آرام‌تر زمزمه می‌کنی: «حتی آفاق.»

دستیار زن بعد از چند ثانیه مکث کوتاه می‌گوید: «پارسا این آخرین اجراتونه. مردم منتظرن.»

و بعد صدای قدم‌هایش را که دور می‌شد، می‌شنوی. از روی پادری بلند می‌شوی و سمت میز گریم می‌روی. کتت را از تن در می‌آوری و لباس مخصوص سفید رنگت را به تن می‌کنی. کمرت را صاف می‌کنی و روی صندلی، جلوی آینه پرنور می‌نشینی. لنز آبی‌رنگی را به چشمانت می‌زنی. دستانت را به کرم گریم آغشته می‌کنی و چروک‌های یک‌شبه زیر چشمانت را می‌مالی. موهایت را ژل می‌زنی و ابروهایت را فرم می‌دهی. با رژ قرمزی لب‌هایت را کمی سرخ می‌کنی و زیر چشمانت را سرمه می‌کشی و کلاه‌گیس قهوه‌ای‌رنگی را روی سرت می‌گذاری. حالا اردوان درست، رو به روی تو در آینه است و چشم‌هایش کمی نگران به نظر می‌رسد. سرت را بالا می‌آوری و به چشم‌های اردوان خیره می‌شوی: «اردوان باید یه چیزیو بهت بگم. آمادگی‌شو داری؟»

اردوان با چشم‌های آبی نمناکش و لحنی نگران پاسخ می‌دهد: «پارسا چیزی شده؟» نگاهی آشفته به دور و اطراف می‌اندازد: «چرا آفاق رو با خودت نیوردی. چرا نمی‌بینمش.»

صورتت را کمی کج می‌کنی و انگار می‌خواهی اردوان را دلداری دهی اما نمی‌توانی،  خودت را به آینه نزدیک می‌کنی. لبخند تلخی می‌زنی و می‌گویی: «اردوان عزیز متاسفم ولی، امروز باید تنها روی صحنه بری. شاید هم برای همیشه…» به چهره اردوان در آینه نگاه می‌کنی. هیچ چیز دیگری برای گفتن پیدا نمی‌کنی.کلمات معنایشان را از دست می‌دهند و بغض سنگینی گلویت را می‌فشارد و تنها چهره اردوان در آینه، به وضوح پیداست که هنوز ناباورانه خیره مانده است. صدای بغضت می‌شکند و دیگر طاقت نمی‌آوری. این بار رویت  را از آینه برمی‌گردانی و با دست‌هایت صورتت را در آغوش می‌گیری. صدای هق هق گریه‌هایت، سکوت کر کننده دیوار‌های اتاق گریم را می‌شکند و ترک‌های دیوار بیشتر از همیشه خودنمایی می‌کنند.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۲۴
ارسال دیدگاه