آخرین مطالب

» شماره ۲۷ » گفتمان پرسشگرانه درباره‌ی رمان خواننده‌گرای «آخرین روزهای زندگی هلاله»

گفتمان پرسشگرانه درباره‌ی رمان خواننده‌گرای «آخرین روزهای زندگی هلاله»

نویسنده: جواد اسحاقیان (همه مطالب این نویسنده) یک رخداد مهم در فضای فرهنگی و ادبیات داستانی سرزمین ما در سال کنونی و در «جایزه‌ی مهرگان ادب» در مقام تنها جایزه‌ی ادبی مستقل و غیر دولتی در کشور و در دو دوره‌ی نوزدهمین و بیستمین (۱۳۹۷-۱۳۹۶) دوره‌ی فعالیت خود و اعطای سه «جایزه‌ی نقدی»، «جایزه‌ی تندیس» […]

گفتمان پرسشگرانه درباره‌ی رمان خواننده‌گرای «آخرین روزهای زندگی هلاله»

نویسنده: جواد اسحاقیان

(همه مطالب این نویسنده)

یک رخداد مهم در فضای فرهنگی و ادبیات داستانی سرزمین ما در سال کنونی و در «جایزه‌ی مهرگان ادب» در مقام تنها جایزه‌ی ادبی مستقل و غیر دولتی در کشور و در دو دوره‌ی نوزدهمین و بیستمین (۱۳۹۷-۱۳۹۶) دوره‌ی فعالیت خود و اعطای سه «جایزه‌ی نقدی»، «جایزه‌ی تندیس» و جایزه‌ی «لوح تقدیر» به رمان «آخرین روزهای زندگی هلاله» نوشته‌ی نویسنده برجسته‌ی کُردزبان کشور عزیزمان «عطا نهایی» اعطای جایزه‌ی «رمان تقدیر شده» به «رقیه کبیری» نویسنده‌ی آذری‌زبان به خاطر رمان «پرنده‌ها دیگر نمی‌ترسند» و رمان «کتاب خم» نوشته‌ی نویسنده، مترجم و منتقد ادبی آذربایجانی دیگرمان «علیرضا سیف‌الدینی» بود. رمان «آخرین روزهای زندگی هلاله» را «رضا کریم مجاور» (تهران: انتشارات افراز) و رمان «پرنده‌ها دیگر نمی‌میرند» را «حمزه فراهتی» (تهران: انتشارات نشانه) به فارسی ترجمه کرده‌اند. از این سه اثر، دو رمان «آخرین روزهای زندگی هلاله» و «پرندگان دیگر نمی‌میرند» به ترتیب از زبان کردی و آذری به فارسی ترجمه و به دبیرخانه‌ی «جایزه‌ی مهرگان ادب» ارسال شده‌اند.

مطابق آیین‌نامه‌ی «جایزه‌ی مهرگان ادب» تنها آثاری مورد قبول و داوری قرار می‌گرفتند که به «زبان معیار» یا فارسی نوشته شده باشند. با این همه، در میان کتابهای ارسال شده، آثاری وجود داشت که به حق به اعتبار فرم و محتوا، ارزشهایی برجسته داشتند. من پیشنهاد کردم با وجود ضوابط مندرج در آیین‌نامه، آثاری هم که به زبانهای غیر فارسی و معیار نوشته شده اما به زبان فارسی ترجمه و انتشار یافته‌اند، مورد قبول و داوری قرار گیرد. آقای «علیرضا زرگر» مدیریت دبیرخانه‌ی جایزه‌ی مهرگان ادب، از این پیشنهاد استقبال کرده، دیگر داوران نیز با بازنگری در ضوابط آیین‌نامه، موافقت کردند. این تجدید نظر در آیین‌نامه، راه را برای قبول و شرکت همه‌ی آثار داستانی هموار کرد که از دیگر زبانها به فارسی برگردانده شده‌اند. وجه اشتراک همه‌ی این آثار، حضور برجسته‌ی فرهنگ، تاریخ، روایتهای کلان اجتماعی و سنن و مواریث گران‌قدر دینی، فلسفی، هنری و زبان و ادبیات فارسی از آغاز تاریخ تا عصر کنونی است که قومیتهای گوناگون را در یک واحد جغرافیایی، تاریخی و سیاسی مشرک، گرد می‌آورد.

در میان این آثار، دو رمان وجود داشت که من ماهها پیش از آن که جایزه به آنها تعلق گیرد، بر آن دو، نقد نوشته‌ام. نخستین آن پس از مطالعه برای داوری و ارزیابی آن برای راهیابی به مراحل مختلف (مقدماتی، نیمه‌نهایی، نهایی) «آخرین روزهای زندگی هلاله» بود که با عنوان «همبافت در رمان آخرین روزهای زندگی هلاله» در سایت ادبی و هنری «حضور» در تاریخ چهارم مرداد ۹۸ و دومین اثر با عنوان «کتاب خم علیرضا سیف‌الدینی به عنوان رمان رشد» در دوازدهم مرداد ۹۸ در سایت ادبی و هنری «حضور» انتشار یافت که بازتابهای تأثیرگذاری داشت. اما آنچه در پیوند با مجله‌ی وزین «برگ هنر» شایسته‌ی طرح است، پیشنهاد من برای معرفی کوتاه برخی از آثار داستانی (رمان، داستان کوتاه) است که لازم می‌بینم در چند ستون مورد داوری و بحث و فحص خوانندگان مجله یا آثار پیشنهادی قرار گیرد. هدف من از این اقتراح، درمیان‌نهادن سویه‌های گوناگون اثر هنری به اعتبار محتوا، مضمون، زبان، دستور زبان، روایت و ارزشهای فرهنگی و زیبایی‌شناختی این آثار است؛ گویی من به عنوان یک خوانشگر، این گوی داستان را به میدان انداخته‌ام که خوانندگان، این یا آن اثر را به چوگان اندیشه‌ی خلاق خود بزنند و هدایت کنند. غایت و مقصود من، داوری شخصی من نیست؛ بلکه آگاهی از واکنش خوانندگان در قبال این یا آن اثر ادبی پس از معرفی کوتاه و اهمیت آن است. می‌خواهم میان اثر ادبی و خواننده‌ی مفروض، نقشی میانجی ایفا کنم؛ لایه‌ها و سویه‌های اثر ادبی را با خوانندگان و علاقه‌مندان در میان بگذارم و به اتفاق دوستداران داستان و تحلیل ادبی، محاسن و معایب آنها را نیک‌تر ارزیابی کنیم. می‌خواهیم در ارزیابی اثر، بر نقش خواننده تأکید کنیم و هر آنچه را درباره‌ی این یا آن اثر نوشته یا گفته شده است، به یک سو نهیم. «یک دست، بی‌صدا است/ من، دست من، کمک ز دست شما می‌کند طلب». از آنجا که این دو رمان به تازگی جایزه دریافت داشته‌اند و در مورد نویسندگان و آثارشان، موجی به راه افتاده است، می‌خواهم پیش از آن که مشمول مرور زمان و آسیب «فراموشی» قرار گیرند، در این شماره، به یک رمان و در شماره‌ی آینده‌ی «برگ هنر» تنها به «مرور» و طرح پرسش در مورد «کتاب خم» بپردازم و سپس در دیگر شماره‌ها، به معرفی گذرای آثار ادبی و برجسته‌ی دیگری آهنگ کنم که آنها را شایسته‌ی معرفی یافته‌ام. پیشنهادهای شما، به این نوآوری کمک خواهد کرد. برای آگاهی از نظر خود من درباره‌ی اثر معرفی و پیشنهاد شده، می‌توانید نام مقاله، نویسنده و آدرس دو سایت «مرور» و حضور» را در کادر جست‌وجو ثبت کنید. بسم‌الله اگر حریف مایید.

«آخرین روزهای زندگی هلاله»

بخشی از این رمان، به مسأله‌ی مهاجرت «هلاله» به «استکهلم» و کار فرهنگی در رادیوی صدای کردستان اختصاص دارد که منبع درآمد شغلی او به عنوان فعال «حزب دموکرات کردستان ایران»، دانشجوی رشته‌ی زبان و ادبیات انگلیسی در «دانشگاه استکهلم» کشور «سوئد» است. «شیرزاد» شوهر تحمیلی و سنتی «هلاله» مردسالاری بی‌تخصص و ناکارآمد است که به عنوان کمک آرایشگر، در آرایشگاه یکی از کردتباران اشتغال دارد و با آن فرهنگ ایلیاتی‌اش نمی‌تواند خود را با فرهنگ کشور مهاجرپذیر سازگاری دهد و دست کم زبان این کشور را بیاموزد. او سبک زندگی فردی و فرهنگی جامعه‌ی جدید را نمی‌پذیرد و با هنجارها و قوانین این کشورها، سرِ ستیز دارد . او برای رسیدن به اهداف و آرمانهای سیاسی خود، تنها به مبارزه‌ی سیاسی و مسلحانه در کشور خود باور دارد. حاضر به همکاری و تعامل با دیگر جریانهای سیاسی کُرد و موجود در این کشور هم نیست. ذهنیت او، همان ذهنیت سیاسی و خام روزگار پیش از انقلاب است و نمی‌خواهد از نو بیاموزد. او «جامعه‌ی باز» را نمی‌پذیرد و دشمن می‌دارد و خواهان بازگشت خانواده به ایران و ادامه‌ی مبارزه‌ی مسلحانه است.

بدون بلیت، سوار اتوبوس و تراموا می‌شود (۱۶۵). وقتی «هلاله» به او می‌گوید اگر طلاق بگیریم، طبق قوانین قضایی این کشور، سرپرستی دخترم به من تعلق می‌گیرد، زیرا تو فاقد صلاحیت مالی و قانونی برای نگهداری و تربیت و تغذیه‌ی او هستی، خیلی ساده می‌گوید: «… به این قانون که بچه‌ی مرا به تو می‌ده.» (۱۶). ریشه‌های این تفاوت و تضادهای فرهنگی در چیست و در کجای فرهنگ کنونی ایستاده‌ایم؟ آنچه من از خواننده‌ی این رمان می‌خواهم بدانم، این گران‌جانی مهاجر ایرانی در کشور میزبانی است که او را به «شهروندی» پذیرفته و از همه‌ی مواهب اجتماعی آن برخوردار می‌شود و در همان حال، از هیچ گونه ترفندی در نقض قوانین پیشرو یک جامعه‌ی دموکرات، خودداری نمی‌کند.

«هلاله» استادش «دکتر سعید رحمانی» را قدر می‌نهد و روابطی دوستانه اما رسمی با او دارد. در میهمانی‌های خانوادگی آنان شرکت می‌جوید و می‌کوشد بیشتر و بهتر بیاموزد. شوهر، این گونه مجالس و محافل روشنفکری را برنمی‌تابد، زیرا خود چیزی برای گفتن و عَرضه ندارد. نظر شما در مورد این گونه تعاملها و روابط سالم فرهنگی چیست؟ در این تعاملهای عقیدتی، دیدگاه‌هایی مطرح می‌شود که نشانه‌ی تنوع، تعدد و تکثّر عقیدتی است. «رحمانی» کُرد کرمانشاهی است. «شیرزاد» زبان و فرهنگ هم‌تباران کرد کرمانشاهی خود را به رسمیت نمی‌شناسد و آن را «کُرد» ناب نمی‌داند (۱۶۵) و چون «رحمانی» و دوستانش اهل نظر و تخصص ادبی هستند و توان «گفتمان» دارند، «شیرزاد» در مقابل آنان، حالت عداوت و انکار دارد. به نظر شما چرا ما کمتر توانسته‌ایم دو گوش شنوا برای شنیدن و تحمل صدای دیگران و یک زبان برای گفتن داشته باشیم؟ چرا توان ما برای یادگیری اندک و برای موضعگیری خصمانه در برابر دیگری بیشتر است؟

پدر «هلاله» در قبال فرزند «دختر»، موضعی خصمانه و حاکی از کهترپنداری جنسی دارد، زیرا می‌تواند تفنگ به دست گیرد و در کوه و دشت مبارزه کند. او خود سالها پیش از انقلاب زندانی سیاسی بوده و تصور می‌کند تنها آنان که برای بهبود وضعیت اقتصادی، اجتماعی و سیاسی کردستان به مبارزه‌ی مسلحانه باور دارند، «کُرد» راستین هستند و حتی پسران خود را که از نظر عقیدتی با او موافق نیستند از خانه بیرون می‌کند. زیر تأثیر همین آموزه‌ها، «هلاله» لباس مردانه می‌پوشد، موها و اندام جنسی زنانه‌اش را می‌پوشاند و کلت به کمر می‌بندد (۴۲) و حتی «جنس» دخترانه‌ی خود را هم انکار می‌کند و می‌گوید: «من، پسرم.» (۴۲). او بی آن که نظر دختر خود را در مورد انتخاب شوهری به نام «شیرزاد» بپرسد، وی را مانند یک بسته‌ی پستی به «سوئد» می‌فرستد تا «هلاله» برایش اقامت بگیرد و به عنوان شوهر بپذیرد (۲۰۲). پرسش من از خواننده است که چرا شمار قابل اعتنایی از دختران ما، هویت جنسی خود را عوض کرده، می‌کوشند هویت جنسی مردانه‌ای برای خود جعل کنند؟ چرا وقتی «هلاله» در «استکهلم» به دانشگاه راه می‌یابد و می‌کوشد هویت زنانه‌ی خود را کشف و بارور کند و بر وجه زنانگی و «جنسیتی» ( و نه «جنسی») خود تأکید کند و می‌کوشد از رهگذر قبول وظایف شغلی و اجتماعی و تحصیلی «جنسیت» خود را معرفی و برجسته کند، مورد مخالفت «شیرزاد» قرار می‌گیرد؟ پدر «هلاله» در انتخاب داماد، حتی با همسرش «سعادت» رایزنی نمی‌کند (۷۳). آیا چنین نگاهی به زن، ریشه در فرهنگ ایلیاتی دارد؟ آیا ریشه در تفکر سنتی دارد؟ آیا معرف یک موضع‌گیری فردی و خودمداری مرد در جامعه‌ی ایرانی است؟ این گونه رفتار، تا چه اندازه ریشه‌ی مذهبی و فرهنگی دارد؟

بخش دیگری از رمان، به تضاد میان «سنت» و «مدرنیته» اختصاص دارد. پدر «هلاله» خنجری به «شیرزاد» داده که ارث آبا و اجدادی او است و همیشه آن را به کمر دارد. «شیرزاد» این خنجر را –که نمادی از ایدئولوژی مردسالاری در ایران است– با خود به «سوئد» می‌آورد و در جامه‌دانی نگاه می‌دارد و در پایان رمان با آن که از هلاله طلاق گرفته و در حال بردن آخرین وسایل خویش است، با آن «هلاله» را با چند ضربه‌ی حاکی از قساوت و توحّش بیجان می‌کند (۲۹۵). آنچه من به آن حساسیت دارم و دوست دارم به مسأله‌ای «پلمیک» (مباحثاتی) تبدیل شود، بررسی همین کنش ناگهانی و انفجارآمیز است. باید صحنه را با دقت خواند و با چند و چون آن آشنا شد. این صحنه، یکی از دلهره‌آور و در همان حال، گویاترین و ماندگارترین صحنه‌ی رمان «عطایی» است. بدنم می‌لرزید و می‌گریستم. این صحنه، ادعانامه‌ای بر ضد بخشی از مبانی فرهنگ ارتجاعی و خشونت زبانی و فیزیکی ما است. ما در هر اثر ادبی باید انتظار داشته نویسنده تیشه‌ای به دست گرفته این کوه خشونت زبانی، فیزیکی و فکری را در راستای زن در هم بشکند و ما را از آسیب آن برهاند.

بخش دیگری از مضامین رمان، به زمینه‌های فلسفی از نوع «تقدیر» و عنصر «فاجعه» و به قول «هلاله» عنصر «کاتاستروف» مربوط می‌شود که تکیه کلام او است. تکرار این واژه نشان می‌دهد در حکم نوعی «پیش‌آگهی» است، عنصری که خود باید آن را تجربه کند و قربانی شود. به باور نویسنده این «خنجر» لعنتی از آسمان به زمین نیفتاده. آن که آن را صیقل می‌دهد، برای آن قاب و غلاف می‌سازد، به کمر می‌بندد، به عنوان میراثی افتخارآمیز به فرزندان وامی‌گذارد یا به عنوان یادگاری بر دیوار خانه می‌نهد و به آن می‌بالد یا مانند «شیرزاد» در جامه‌دان می‌نهد و از «کردستان» به «سوئد» می‌برد تا در آخرین لحظه‌ی دیدار نهایی در قلب «هلاله» جای دهد، انتقال فرهنگ تباه سنتی به عصر مدرنیته است. پدر «هلاله» –که این شیئ جادویی را به پر شالش فرو می‌برد (۲۵۳)– همان است که «تسبیحی منگوله‌دار» هم به دست دارد. آیا میان این دو شیئ جادویی، پیوندی هست؟ به این پیوند چگونه باید نگاه کرد؟

کار مادر «هلاله» در برابر آنچه بر او می‌گذرد، پیوسته گریه و زاری در تنهایی و پوشیده از چشم شوهر است. «هلاله» در «استکهلم» و در کشوری پیشرفته نمی‌خواهد چون مادر، به گریه پناه برد و تسلای خاطر بیابد. او هم در آنجا درمی‌یابد که رفتاری همانند بازتاب مادر دارد (۲۳۲). تا کی باید باور داشته باشیم که «گریه بر هر درد بی‌درمان، دوا است؟» در همان حال، وقتی «شیرزاد» دخترش را از مهد کودک دزدیده نخست با خود به آلمان می‌برد تا در پرواز بعدی به ایران بیاورد، پلیس فرانکفورت او را بازداشت کرده دختر را به «استکهلم» بازمی‌گرداند. من این‌گونه هوشیاری و احساس مسئولیت را در نهادهایی چون نیروهای انتظامی و حقوقی کشور «سوئد» ستودم. چرا ما به اصطلاح حوزوی‌ها «خروج موضوعی» داریم؟ پاسخهای شما به خود و ما می‌تواند به درک بهتر رمان کمک کند. به قول «آندره ژید» در «سکه‌سازان» درک بهتر رمان به همکاری بیشتر خواننده نیاز دارد.


برچسب ها : , , ,
دسته بندی : شماره ۲۷ , نقد
ارسال دیدگاه