آخرین مطالب

» داستان » جاده‌ی اجمانت (ای. ال. داکترو)

جاده‌ی اجمانت (ای. ال. داکترو)

نویسنده: ای. ال. داکترو مترجم: حامد حیاتی -چه جور ماشینی بود؟ -نمی‌دونم. قدیمی بود. حالا چه فرقی می‌کنه؟ -یه آدم سه روز جلوی خونه توی ماشین روشنش نشسته، باید بتونی توصیفش کنی. -یه ماشین آمریکایی. -حالا شد. -یه ماشین خوش‌تراش با کاپوت دراز. دراز و سبک. -یه مدل فورد نبود؟ -شاید. -خب، کادیلاک که نبوده. […]

جاده‌ی اجمانت (ای. ال. داکترو)

نویسنده: ای. ال. داکترو

مترجم: حامد حیاتی

-چه جور ماشینی بود؟

-نمی‌دونم. قدیمی بود. حالا چه فرقی می‌کنه؟

-یه آدم سه روز جلوی خونه توی ماشین روشنش نشسته، باید بتونی توصیفش کنی.

-یه ماشین آمریکایی.

-حالا شد.

-یه ماشین خوش‌تراش با کاپوت دراز. دراز و سبک.

-یه مدل فورد نبود؟

-شاید.

-خب، کادیلاک که نبوده.

-نه، کوچیک می‌زد. یه ماشین قدیمی. قرمز مات. نقطه‌های گنده و گرد زدگی روی سپر و درهاش بود. پرِ خرت و پرت بود. انگار همه اموالش همراهش اون تو بودن.

-خب، می‌گی چیکار کنم؟ می‌خوای نرم سر کار؟

-نه. چیزی نیست.

-اگه چیزی نیست چرا حرفش رو زدی؟

-نباید می‌گفتم.

-نگاهت هم کرد؟

-ای بابا.

-کرد؟

-روم رو که برگردوندم، موتور رو آتیش کرد و رفت.

-یعنی چی؟ پس قبل اینکه روت رو برگردونی…

-نگاهش رو روم حس کردم. داشتم باغچه رو هرس می‌کردم.

-خم شده بودی؟

-باز شروع کرد.

-تو که می‌دونی این پفیوز هر روز صبح جلو خونه‌مون نگه می‌داره، بعد می‌ری تو باغچه دولا می‌شی؟

-خیله خب، تمومش کن دیگه. باید به کارهام برسم.

-شاید من هم لب پیاده‌رو پارک کردم و هرس کردنت رو دید زدم. خودم و خودت. خالی از لطف نیست. دیدن دولا شدنت با شلوارک.

-هیچ‌وقت در مورد هیچ‌چی نمی‌تونم باهات حرف بزنم.

-فورد فالکن بود. گفتی خوش‌تراش بود، لبه‌های سخت، تخت می‌زد. فالکنه. دهه‌ی شصت از اینا می‌زدن. دنده گیربوکس سه‌کاره روی جعبه فرمون. فقط هم نود اسب بخار.

-باشه، چه خوب. از همه چیز ماشین سر در میاری.

-ببین خانوم باغبون، ماشین یه نفر رو بشناسی خودش رو شناختی. این اطلاعات به‌دردنخور نیستن.

-تو درست می‌گی.

-یارو مهاجر تیهواناییه.

-چی داری می‌گی؟

-کی دیگه یه ماشین قراضه‌ی چهل سال پیش رو می‌رونه؟ دنبال کار می‌گرده. دنبال یه چیزی که بتونه کش بره. دنبال یه چیزی از خانومی که پاهاش دراز و سفیده و توی باغچه دولا می‌شه.

-زده به سرت. یه جور حرف می‌زنی انگار علامه‌ی دهری…

-فردا صبح رو مرخصی می‌گیرم.

-مهاجرا موهای سفید و بلند ندارن و شیشه رو نمی‌دن پایین که قیافه‌ی مات و چشم‌های رنگ پریده‌شون رو ببینم.

-آها! حالا داریم به جاهای خوبش می‌رسیم.

-از اینجا نری پلاکت رو بر می‌دارم. مامورها شناساییت می‌کنن، ببینن سابقه‌داری یا نه…

-با پلیس تماس می‌گیرید؟

-آره.

-چرا؟

-اگه نری، چرا که نه؟ برو یه جا دیگه پارک کن. دارم بهت فرصت می‌دم.

-جرمم چیه؟

-خودت رو نزن به اون راه. اولا که خوشم نمیاد یه قراضه‌ی درب و داغون جلو خونه‌م باشه.

-ببخشید. همین یه ماشین رو دارم.

-معلومه، هیشکی سوار همچین چیزی نمی‌شه مگر مجبور باشه. بعدشم این همه کیسه‌میسه. چیه؟ دست‌فروشی؟

-نه. اینا وسایل خودمن. دوست ندارم چیزی رو از دست بدم.

-چون هیشکی تو این محل از یه دست‌فروش چیزی نمی‌خره.

-خب، انگار شروع خوبی نداشتیم.

-تازه فهمیدی؟ من با بی‌چشم‌و‌روهایی که می‌خوان زاغ زنم رو بزنن زیاد دوستانه برخورد نمی‌کنم.

-اشتباه برداشت کردید، آقا.

-نه بابا؟

-اگرم زاغ چیزی رو می‌زنم، زاغ خونه‌س.

-چی؟

-قبلا اینجا زندگی می‌کردم. سه روزه دارم سعی می‌کنم جرات کنم در خونه‌تون رو بزنم و خودم رو معرفی کنم.

-می‌بینم که آشپزخونه حسابی عوض شده. همه چیز توکار و جمع‌شده‌س. ظرفشویی ما پایه‌دار بود، چینی سفید و پایه‌های پیانویی. این‌ور هم کابینتی بود که مادرم مواد اولیه رو می‌ذاشت توش. طاقچه‌ای ازش بیرون می‌زد که یه قوطی برای بیختن آرد داشت. از اینش خوشم می‌اومد.

-اگه من بودم نگهش می‌داشتم. اینا نوسازی اوناس. همونا که قبل از ما اینجا زندگی می‌کردن. خودم هم یه چیزایی واسه تغییر و تحول اینجا زده به سرم.

-شما حتماً خونه رو از اونایی که من بهشون فروختم خریدید. چند وقته اینجایید؟

-بذار ببینم. من با سن بچه‌هام حساب می‌کنم. همین که بزرگه به دنیا اومد بار کردیم اینجا. دوازده‌سالی می‌شه.

-چند تا بچه دارید؟

-سه تا. همه پسر. بعضی وقتها دلم دختر می‌خواد.

-همه‌شون مدرسه می‌رن؟

-آره.

-من یه دختر دارم. یه دختر جوون.

-چایی می‌خورین؟

-بله، ممنون. لطف می‌کنید. قاعدتاً زنها مهمون‌نوازترن. امیدوارم به شوهرتون خیلی برنخوره.

-نه اصلاً.

-راستش رو بگم، اینجا بودن اذیتم می‌کنه. انگار دچار دوبینی شده‌م. محله تقریباً همون شکلیه که بود. ولی درختا پیرتر و بلندتر شده‌ن. خونه‌ها، خب اغلب سر جاشونن ولی اون شکل متکبر و پررونق گذشته‌شون رو ندارن.

-محله‌ی جافتاده‌ایه.

-آره، ولی می‌دونید، گذر زمان دل آدم رو می‌شکنه.

-بله.

-بچه که بودم، پدر و مادرم طلاق گرفتن. با مادرم زندگی می‌کردم. بعداً توی اتاق خواب اصلی مرد.

-عجب.

-ببخشید، بعضی وقتا بی‌محل حرف می‌زنم. مادرم که مرد، ازدواج کردم و زنم رو آوردم اینجا زندگی کنیم. تا حالا اینقدر یه جا نمونده بودم. البته بعد از اون هم دیگه صاحب‌خونه نشدم. پس این خونه‌ایه که -اشتباه نگیریدا- این خونه‌ایه که هنوز توش زندگی می‌کنم. یعنی تو ذهنم. از بچگی بین این اتاقا برو بیایی داشتم، تا جایی که دیگه شخصیتم رو بازتاب دادن، مثل آینه. منظورم این نیست که اسباب اثاثیه‌ش، شخصیت و سلیقه‌ی خونواده‌مون رو نشون می‌داد. منظورم این نیست. انگار دیوارهاش، راه‌پله‌هاش، ابعادش، طراحیش، به اندازه‌ی خود من بودن. منطقیه؟ هر جا نگاه می‌کردم، خودم رو می‌دیدم. یه جوری که انگار قطعه قطعه شده‌م. تجربه‌ش کردین؟

-فکر نمی‌کنم. همسرتون…

-خیلی طول نکشید. از حومه‌ی شهر خوشش نمی‌اومد. حس می‌کرد از همه چیز جدا افتاده. من می‌رفتم سر کار و اون می‌موند اینجا. زیاد توی محل دوست و آشنا نداشتیم.

-آره، اینجا مردم سرشون تو کار خودشونه. بچه‌ها رفیق مدرسه‌ای دارن، ولی ما، همچین، کسی رو نمی‌شناسیم.

-چاییه کمک می‌کنه. چون این تجربه‌ی گیج‌کننده‌ایه. انگار تراشیدنم، شده‌م اندازه‌ی این اتاقا، انگار فضایی‌ام که این دیوارا اشغال کرده‌ن، راهروها، مسیرای ثابت رفت و آمد از یه اتاق به اتاق دیگه، و هر چیزی که به طوری قابل پیش‌بینی از اوقات روز گرفته تا فصل‌های مختلف روشن می‌شه. همه‌ی اینها به شکل تفکیک‌ناپذیری خودمن.

-به نظرم وقتی زیادی جایی زندگی کنی…

-وقتی مردم حرف خونه‌ی جن‌زده رو می‌زنن، منظورشون اینه که اشباح توش می‌چرخن، ولی اصلاً اینطوری نیست. وقتی یه خونه تسخیر شده -همون چیزی که می‌خوام توضیحش بدم- حس می‌کنی شبیه خودته، حس می‌کنی روحت شده معماری، و خونه با تمام موادش تو رو با نیرویی شبیه تسخیر، در بر گرفته. انگار خودت، در واقع، همون شبح باشی. و همینطور که به شما، یه زن جوون و مهربون و دوست داشتنی، نگاه می‌کنم، یه چیزی بهم می‌گه، نه که به اینجا تعلق ندارم، که عین حقیقته، بلکه شما به اینجا تعلق نداری. ببخشید حرف خوبی نزدم. معنیش اینه که…

-معنیش اینه که زندگی دل آدم رو می‌شکنه.

-برگشت؟ باز اومد اینجا؟

-آره، ناراحت شدم همینجوری اون بیرون نشسته بود، دعوتش کردم بیاد تو.

-بیاد تو؟!

-خب، اون چیزی که فکر می‌کردی نبود که. پس چرا دعوتش نکنم؟

-راستی؟ چرا دعوتش نکنی بیاد تو؟ چون بهش گفتم اگه دوباره اینورا پیداش شه زنگ می‌زنم پلیس.

-وقتی بهت گفت اینجا زندگی می‌کرده، خودت باید دعوتش می‌کردی بیاد تو.

-آخه این چه اعتباری به آدم می‌ده؟ هر کسی بالاخره یه جایی زندگی کرده. خودت دوست داری برگردی به گذشته‌ی با شکوهت؟ فکر نمی‌کنم. تازه اولین بار هم نیست.

-باز شروع نکن لطفا.

-حالا من هر چی می‌گم تو برعکسش رو بگو. اصلاً قانونشه. باید همه‌ی دنیا بفهمن راجع به شوهرت چی فکر می‌کنی.

-چرا همه چی رو به خودت می‌گیری! من و تو یه نفر نیستیم که. من خودم عقل دارم.

-که عقل داری ها؟!

-هی، بچه ها، می‌زنین تو سر و کله‌ی هم؟

-در رو ببند، پسرم. اینا به تو مربوط نیست.

-هر وقت یه مرد دیگه میاد توی این خونه خل می‌شی. لوله‌کش، نصاب پرده، این یارو که کنتور گاز رو چک می‌کنه.

-ها، ولی این آقایی که تو می‌گی اصلا مرده؟ خیلی اواخواهر می‌زنه. اینجور که مو‌های سفیدش رو دم اسبی می‌بنده. و اون دستهای کوچولو موچولوش. حالا این اواخواهر معروف چیا می‌گه؟

-دکترا داره، شاعر هم هست.

-یا خدا، باید می‌دونستم.

-معلمی رو ول کرده که دور کشور بگرده. کتابش روی میز غذاخوریه. امضاش کرد برامون.

-یه خنیاگر دوره‌گرد توی فورد فالکنش.

-خیلی بدی.

-به جای عشق‌بازی دعوا می‌کنیم.

-واقعا، چند وقتی شده.

-اینجور بهتره.

-آره.

-نمی‌دونم چرا انقدر ناراحت می‌شم.

-طبیعیه، مرد ناقصی هستی.

-پس همه مون همین‌جوریم؟ دستت درد نکنه.

-بله. جنسیتتون معیوبه.

-ببخشید این حرف رو زدم.

-حالا که فکرش رو می‌کنم، سه‌تاشون تمام روز مدرسه‌ن، باید یه کاری دست و پا کنم.

-چه کار؟

– یا حداقل برم یه مدرک دانشگاهی بگیرم. به یه دردی بخورم.

-اینا رو از کجات دراوردی؟

-زمونه عوض شده. کمتر و کمتر بهم نیاز دارن. رفیقای خودشون رو دارن، سرگرمی‌های خودشون. منم باید بچسبم در کسی که با ماشین اینور اونورم کنه. خونه هم که میان خودشون رو تو اتاق حبس می‌کنن و می‌رن سراغ بازیاشون. تو هم تا دیروقت سر کاری. خیلی وقتا توی خونه تنهام.

-باید بیشتر بریم تئاتر ببینیم. شب‌گردی توی شهر. اپرا که دوست داری. اگه این ریچارد واگنر زهرماری نباشه، اپرا هم میام.

-منظورم این نیست.

-خودت گفتی بریم حومه‌ی شهر، نگفتی؟ من کار می‌کنم که کرایه خونه رو بدم. دو تا شهریه بدم. خرج و مخارج ماشین رو در بیارم.

-نمی‌گم تقصیر توئه. می‌شه یه لحظه چراغ رو روشن کنیم؟

-چی شده؟

-ماه در نیومده. توی تاریکی انگار تو قبرم.

-واقعا شرمنده‌م.

-ساعت سه صبح اونجا چه می‌کردی؟

-خواب بودم. همین. کاری به کار کسی نداشتم.

-آره، خب. این روزا مأمورا حساسن. اونم روی کسی که تو ماشین خوابه.

-قبلا زمینِ توپ‌بازی بود. بچه که بودم اینجا سافت‌بال بازی می‌کردم.

-خب، حالا شده فروشگاه.

-اشکال که نداره اسمتون رو بهشون دادم؟

-نه، اصلا. خوشم میاد شریک جرم باشم. چرا نرفتی هتل ماریوت محل؟

-خواستم خرج نکرده باشم. هوا هم که ملایم بود، گفتم چرا که نه؟

-ملایم. آره ملایمه.

-پلیس‌ها عادت دارن دور بخورن و ماشینا رو توقیف کنن؟ چون اگه فکر کردن مواد فروشم، یا یه چیزی تو این مایه‌ها، جز کتابام، کامپیوترم، ساکم، لباسام و خرت و پرتای طبیعت‌گردی و چندتا یادگاری شخصی که فقط خودم می‌دونم چی‌ان، چیزی پیدا نمی‌کنن. خوشم نمیاد غریبه‌ها وسایلم رو زیر و رو کنن. اگه مونده بودم هتل، تا الان راهم رو کشیده بودم و رفته بودم. خیلی ببخشید وبال گردن شما هم شدم.

-همسایه برای همین روزاس دیگه.

-بامزه بود. شوخی توی این شرایط کمک می‌کنه.

-خیلی هم خوب.

-ما فقط در صورتی می‌تونیم همسایه باشیم که زمان بترکه. تازه اگه زمان منفجر شه یه چیزی اونورتر از همسایه می‌شیم. همخونه می‌شیم، انگار گذشته و حال توی فضای همدیگه حرکت کنن.

-آره، مثل یه پانسیون.

-آره مثلا. مثل پانسیون.

-که اونجاس -و چی؟- با زنت لاس می‌زنه؟

-نه این‌جوری نیست. این‌کاره نیست. مطمئنم.

-پس مشکلش چیه؟

-مثل یه شاعر اواخواهر غرغرو پیداش می‌شه، حواسش سر جاش نیست، ماشین قراضه‌ی درب و داغون می‌رونه، می‌گه از کارش استعفا داده ولی لابد اخراجش کرده‌ن. تازه با این‌همه، می‌دونی دستش تو کاره.

-آره، دیده‌م از این آدما.

-مشکلاتش میان کمکش. هر چی می‌خواد رو گیر می‌آره.

-حالا از شما چی می‌خواد؟

-نمی دونم. عجیبه. خونه؟ انگار کرایه‌ش رو ندادم و از بانک اومده پسش بگیره.

-پس چرا آوردیش خونه؟ می‌تونست تا دارن ماشینش رو می‌گردن، بره استارباکسی جایی.

-خب، زنگ زد. من هم قطع کردم و خانوم یه جوری نگاهم کرد. یهو دارم بهش چیزی رو ثابت می‌کنم. جان تو می‌بینی چه گیری افتاده‌م؟ دیگه نمی‌تونم خودم باشم، یعنی به طرف بگم نمی‌شناسمت. به تخمم که اینجا زندگی می‌کردی یا نه. ماشین زهرماریت رو بهت می‌دن و می‌تونی مرخص شی. ولی نه، یه کاری می‌کنه که من به زن خودم چیزی ثابت کنم -که می‌تونم کار خیرخواهانه هم بکنم.

-فکر کنم بتونی.

-حالا هم که دیگه انگار فامیلمونه. این بر می‌گرده به مشکل پایه‌ای ازدواجمون. قاعدتا ساده‌س -همه چیز رو به همه می‌بخشه. همیشه مردم رو می‌بخشه، برای گندکاریاشون دلیل می‌تراشه. مغازه‌دار که می‌کنه تو پاچه‌ش، می‌گه حواسش نبود و اشتباه کرد.

-این که خیلی دوست‌داشتنیه.

-می دونم، می‌دونم. اعتقادش اینه که اگه به آدما اعتماد کنی قابل اعتماد می‌شن. دیوونه‌م می‌کنه.

-خب ماشینش رو بهش می‌دن و اونم شرش رو کم می‌کنه.

-نه. من این زن رو می‌شناسم. می‌رسونَدش که ماشینش رو برداره. شب می‌شه و ازش می‌خواد بمونه برای شام. و بعدشم پاهاش رو می‌کنه تو یه کفش که اجازه نداری شب تو جاده برونی. و منم بِر و بِر نگاهش می‌کنم و همینجور می‌شینم و حرفاش رو تایید می‌کنم. و اونم اتاق مهمونا رو نشونش می‌ده. شرط.

-یخورده عصبی هستی. یکی دیگه بخور.

-نباشم؟

-سنتون که رفت بالا می‌بینید چقدرش ساختگیه. نه فقط چیزای ناپیدا بلکه چیزایی که همه جا مشخصن.

-نمی‌فهمم.

-خب، هنوز خیلی جوونید.

-ممنون، کاش خودم هم همین حس رو داشتم.

-در مورد تصویری که از خودتون دارید حرف نمی‌زنم. یا اینکه زندگی همه روزه می‌تونه خیلی یه شکل باشه. در مورد ناراحتی صرف حرف نمی‌زنم.

-من صرفا ناراحتم؟

-من در جایگاهی نیستم که قضاوت کنم. ولی خب بگم که اندوه بیشتر به خانوم می‌آد.

-ای بابا، یعنی انقدر تابلوئه.

-ولی خب، به هرحال، شرایط ذهنی‌مون هر چی باشه، زندگی انگار مشغله‌ایه که پیر آدم رو، در طول زندگی‌ش، در میاره، سرگرم بودن، رقابت ذهنی، جسمی، ملی، عدالت‌جویی، مطالبه‌ی عشق، تکامل نهاد‌های اجتماعی‌مون. همه‌ی روش‌های بقا. همه کاری که برای ساختن تاریخ، بایگانی اختراعاتمون، می‌کنیم. انگار هیچ پیش‌زمینه‌ای وجود نداره.

-یعنی داره؟

-البته. چطور بگم… یه بی‌تفاوتی گسترده که هر چی سن بالاتر می‌ره می‌خزه سمتت و با گذر عمر سمج‌تر می‌شه. این چیزیه که می‌خوام توضیح بدم، متاسفانه تا اینجا موفق نبوده‌م.

-نه، اتفاقا. خیلی جالبه.

-کافیه یه لیوان شری بخورم، وراجیم گل می‌کنه.

-بازم بریزم؟

-ممنون می‌شم. اما دارم سعی می‌کنم غربتی رو بگم که بعد از چند سال آدم رو درگیر خودش می‌کنه. برای بعضی زود تر، برای بقیه دیرتر، ولی ردخور نداره.

-حالا شما رو درگیر کرده؟

-بله. فکر می‌کنم یه جور کهنه شدنه. انگار زندگی نخ‌نما شده و نور از توی سوراخش زیر چشمی نگاه می‌کنه. غربت اول لحظه‌ایه، توی قضاوت‌های کوچیک و دقیقی که در لحظه از ذهنت می‌اندازی بیرون. عقب‌نشینی می‌کنی، با اینکه مجذوب شدی. چون این واقعی‌ترین احساسیه که می‌تونه به یه آدم دست بده، پس باز می‌آد سراغت، از حفاظ‌هات رد می‌کنه، و در آخر مثل یه نور سرد، خیلی سرد، بهت چیره می‌شه. شاید بهتره دیگه درباره‌ش حرف نزنم. همین حرف زدن درباره‌ش، انکارشه.

-نه، رک‌گویی‌تون رو دوست دارم. اینا ربطی به برگشتتون به اینجا، جایی که توش زندگی می‌کردین، داره؟

-باهوشینا.

-این غربت شاید تعبیر شما از افسردگیه.

-می‌فهمم چرا این رو می‌گید. من رو مثل شکستی عظیم می‌بینید -همه‌ش با ماشین درب و داغونم توی جاده، یه شاعر گمنام، یه معلم درجه سه. و شاید همه‌ی اینا باشم، ولی افسرده نیستم. چیزی که می‌گم یه مسئله‌ی پزشکی نیست. شناخت واضح واقعیته. بذارید اینجوری بگم: خیلی شبیه به حسیه که فکر می‌کنم یه فلج مزمن داره، یا کسی که پاش لب گوره، جایی که غربت محافظه‌کاره، و راهی برای کاهش حس فقدان، پشیمانی، و میل به زندگی دیگه اونقدرا مهم نیست. حالا این شرایط رو بذارید کنار، می‌رسیم به من، سالم، خودکفا، حالا نه موثرترین آدم روی زمین، ولی کسی که تونسته، روی پای خودش بایسته و با این آزادی زندگی کنه که هر کاری دلش خواست بکنه و کوچکترین پشیمونی‌ای نداشته باشه. با این حال غربت هستش، حقیقت بهش چیره شده، و راستش رو بخواید حس آزادی می‌کنه، چون رفته بیرون، توی همون پیش‌زمینه، جایی که دیگه نمی‌شه به زندگی اعتقاد داشت.

-چرا کسی باید بیاد نیوجرزی بمیره؟

-جناب؟

-این خونه هم که چیز دندون‌گیری نیست، درست نمی‌گم؟ یه خونه‌ی ساخت دوره‌ی استعمار با دیوارپوش‌های وینیل، گاراژی که فقط یه ماشین جا می‌گیره، جوب‌های پر از آت و آشغالِ نمی‌دونم چند تا پاییز. اتفاقا قصد داشتم یه دستی به سر و روشون بکشم.

-جناب، خواهش می‌کنم. سوال ما رو جواب بدید که مرخص شیم. چیز دیگه‌ای هست درباره‌ی متوفی به ما بگید؟

-خب ببینید، من فقط جسدش رو توی راهرو دیدم. آها، شک دارید. البته چرا نداشته باشید، اینجوری که زن من براش آبغوره گرفته، انگار فامیل نزدیکمون بود.

-پس می‌فرمایید…

-باورش سخته، نه؟ حتی از دوست‌پسرای قدیمی‌ش هم نبود.

-خیلی دل سنگید.

-نه، تجربه‌ی جالبیه. یه غریبه که شورت پاشه توی راه دستشویی افتاده مرده. و تازه تو کفن بردنش بیرون، اصل تجربه‌س. برای بچه‌ها هم خوبه، یه درس زندگی قبل از اینکه برن مدرسه، اولین خودکشی‌ای که می‌بینن.

-جناب، این آقا از سکته قلبی مرده.

-کی می‌گه؟

-فوریت‌های پزشکی معاینه‌ش کرده.

-نظرشون محترمه.

– از نظر فراتره، آقا. هر روز از اینجور چیزا می‌بینن. حتی سعی نکردن احیاش کنن.

-نه بابا انقدر آب زیر کاه بود که مطمئنم خودش رو خلاص کرده. برای همین اومد اینجا. نقشه‌ش بود.

-چرا اینجوری می‌کنی؟ اومدنش اینجا مثل…

-مثل چی بود؟

-سفر زیارتی.

-آها، آره اومد اینجا بشاشه توی زندگی ما. مثل سگ اومد پاش رو داد بالا که قلمروش رو مشخص کنه. حالا ما چی؟ توی خونه‌ی یه مرده زندگی می‌کنیم. فکر می‌کردم خونه‌م قصرمه.

-فکر نمی‌کردم انقدر نسبت به خونه و خونواده وظیفه‌شناس باشی.

-خیله خب، ما دیگه رفع زحمت کنیم.

-نبودم! همین که زن و بچه رو یه جا بنشونم برام بس بود. ولی خدا می‌دونه برای همین چقدر جون کندم. هر کاری که لازم بود رو انجام دادم. خونه برات گرفتم توی یه محله‌ی امن، اگرچه دلگیر، سه‌تا بچه برات آوردم، یه زندگی نسبتا راحت بهت دادم. برای اینکه خوشحالت کنم! ولی هیچوقت خوشحال بودی؟ چه چیزی به جز نارضایتی‌هات می‌تونست باعث شه این مرده‌ی متحرک رو دعوت کنی به خونه‌ت؟

-خب دیگه، همونجور که گفتم باید رفع زحمت کنیم. ممکنه وقتی کارا رو سر و سامون دادیم بازم ازتون سوال داشته باشیم.

-تکلیف این فورد فالکن لعنتی که جلوی خونه‌م پارکه چی می‌شه؟

-ماشین رو گشتیم. محتویاتش رو بایگانی کردیم. کارت شناساییش رو پیدا کردیم. نزدیک‌ترین قوم و خویشش.

-گفت یه دختر داره.

-بله خانوم، می‌دونیم.

-پس ماشین چی؟

-ماشین دیگه به کار ما نمی‌آد. جزء دارایی متوفی محسوب می‌شه. انتقالش با دخترشه. تا اون‌موقع، ازتون می‌خوام بذارید همون جایی که هست بمونه. اینجا باشه امن‌تره تا مرکز شهر. سوئیچش هم روشه.

-گیری کردیما.

-جناب، موقعیت‌هایی مثل این روند خاص خودشون رو دارن. ما داریم این روند رو دنبال می‌کنیم. علت مرگ رو فوریت‌های پزشکی تایید می‌کنه، جواز فوت می‌ره بایگانی شهرداری، جسد می‌ره سردخونه، و منتظر دستور نزدیک‌ترین قوم و خویش می‌مونه، که دخترش باشه.

-سرکار، می‌خوام بهش نامه بدم.

-هر وقت باهاش ارتباط برقرار کردیم، چشم. دلیلی نداره نشه. باهاتون تماس می‌گیریم.

-ممنون.

-راستی سرکار؟

-بله؟

-خبر خوش رو بهش بدین، بگین بابا اومده خونه.

-الان دیگه باهات موافقم.

-آره؟

-دیگه نمی‌شه اینجا زندگی کرد. توی راهرو از کنار دیوار رد می‌شم، انگار هنوز روی زمینه و بهم زل زده. مو به تنم سیخ می‌شه. حس می‌کنم بی خانمان شده‌م. انگار تبعیدی‌ام.

-الان وقت خوبی برای فروش نیست، عزیزم. تازه مدرسه‌ی بچه‌ها چی می‌شه؟اونم درست وسط ترم.

-خودت بودی که گفتی هیچوقت نمی‌تونیم این رو از ذهنمون پاک کنیم.

-می‌دونم، می‌دونم.

-بچه‌ها که بالا نمیان، از اتاق بازی جم نمی‌خورن. تازه اون پایین مرطوبه.

-خیله خب، باشه. شاید باید به فکر باشیم که یه جایی رو کرایه کنیم. یه اتاق کرایه‌ای تا حالمون بیاد سرجاش. تا ببینیم.

-یکی دیگه بریزم؟

-نصف.

-واقعا ببخشید. سرزنشت نمی‌کنم. داغ که می‌کنم یه چیزی می‌پرونم.

-نه، راستش باید می‌دونستم. با اون طرز حرف زدنش. ولی جالب بود. نظراتش-چقدر عجیبه که یه مکالمه‌ی فلسفی بشنوی. اینکه کسی تا این حد خودش رو نشون بده. پس با اینکه فکر کرده‌م افسرده‌س، جذب تازگی حرفاش شدم انگار در مورد طبیعی‌ترین چیز دنیا حرف می‌زد.

-می‌دونی، خنده داره…

-چی؟

-درست مثل خودشه، دختره رو می‌گم. تهِ اداس.

-آره، واسه منم عجیب بود.

-به نظرم رابطه‌شون خوب نبود، نه؟

-اصلاً.

-مهم نیست، می‌دونی، خیریه که همه‌ی وسایلش رو برد، داخل ماشینه به نظرم تمیز اومد. تودوزیش خوبه. زیر سپرش رو هم چک کردم. روغنش باید عوض بشه، تسمه‌پروانه‌ش هم یه‌خورده کهنه‌س. تو محل یه دور باهاش زدم، توی جاده یه‌کم بالا و پایین می‌شه. شاید کمک‌فنر نو می‌خواد.

-از ماشینه خوشت اومده، نه؟

-خب، با یه رنگ‌کاری درست و حسابی، و شاید یه‌خورده ریزه‌کاری… می‌دونی، مردم از این چیزا جمع می‌کنن، فورد فالکن و اینا.

-خونه‌ش بود.

-نه جانم. این خونه‌شه. اون فقط یه ماشینه.

-ماشین ما.

-آره انگار. خوبه نامه‌ی دختره رو قاب بگیریم. یا با قوطی خاکستر توی حیاط خاکش کنیم.

-آره، ولی می‌خواست خاکسترش رو پخش کنیم.

-پخش؟ گفتی پخش کنیم؟

-بپاشیم؟

-چرا نریزیم؟

-بکاریم.

-باشه، بکاریم. موافقم.


برچسب ها : , , ,
دسته بندی : داستان , شماره ۲۷
ارسال دیدگاه