آخرین مطالب

» داستان » بستنی (تومریس اویار)

بستنی (تومریس اویار)

نویسنده: تومریس اویار ترجمه: فرید اشرفی ترجمه‌ای برای یاسمن رفیعیان ۱٫ خدا رو شکر، امروز از خواب که بیدار شدم مثل تار مویی احساس سبکی می‌کردم. توی باغچه‌ی خونه‌ی ییلاقی‌مون در جزیره بودیم. توی خوابم، خدابیامرز مادرم و پدرم رو دیدم. با کاظم پوکر بازی می‌کردن. پیش خودم فکر کردم، کِی با هم آشتی کردن. […]

بستنی (تومریس اویار)

نویسنده: تومریس اویار

ترجمه: فرید اشرفی

ترجمه‌ای برای یاسمن رفیعیان

۱٫

خدا رو شکر، امروز از خواب که بیدار شدم مثل تار مویی احساس سبکی می‌کردم. توی باغچه‌ی خونه‌ی ییلاقی‌مون در جزیره بودیم. توی خوابم، خدابیامرز مادرم و پدرم رو دیدم. با کاظم پوکر بازی می‌کردن. پیش خودم فکر کردم، کِی با هم آشتی کردن. از اونجا که دو سال از مرگ کاظم می‌گذشت، می‌شد گفت بیست سال با هم قهر بودن. خُب اشکال نداره، باز که آخرش آشتی کرده‌ بودن!

هوا هم که چی بگم، خوب، خیلی خوب بود. باد ملایمی می‌وزید. طوری که کسی دلش نمی‌اومد بگه ماه سپتامبره. با افتادن سایه‌ی درختا به صورتشون همگی جوون به نظر می‌رسیدن. جای نفر چهارم سر میز خالی بود. به هر حال، من رفته بودم آشپزخونه چایی دم کنم. قبل از اینکه نشستن خودم رو روی صندلی ببینم از خواب بیدار شدم.

تا پرده‌ها رو کنار زدم دیدم که امروز عین همون روزه. در حالی که چایی دم می‌کردم به سراغ دفترچه‌ خاطراتم رفتم. به نظرم، موقع نوشتن یادداشت روزانه‌ باید به اطلاعاتی که باعث آگاهی مردم می‌شه اولویت داد تا مشهور شدن. اگر روزی دفترچه به دست کسی بیافته، اگر منتشر بشه، باید برای خواننده آموزنده باشه.

همون‌طور که سرپوش گل‌دار قوری رو برمی‌داشتم بی‌خود و بی‌جهت یاد سومرو افتادم. سالهای اخیر زیاد نتونستیم همدیگه رو ببینیم، فرصت نشد. اما در واقع –اگه دوران مدرسه رو هم حساب کنیم- هیچ وقت صمیمی نبودیم. ممکنه از شباهت نه چندان زیادی که به همدیگه داریم باشه. چی، نه چندان زیاد؟ هیچ. اما تابستون‌ها در جزیره، باغچه‌ها‌‌مون که کنار هم بودن، خونواده‌هامون با همدیگه رفت و آمد می‌کردن. بلکه شاید از اون سبب باشه، یا از خوابی که دیدم. سومرو، با معیارهای اون زمانم دختری بازیگوش بود. مدرسه که تعطیل می‌شد، روپوش دانش‌آموزیش رو درمی‌آورد، مچاله می‌کرد و توی کیفش می‌چپوند. اینکه محصل درس‌خونی بود، شکی درش نبود اما کتاب‌هاش رو با عکس رنگی هنرمندا جلد می‌کرد، ولی دفترها‌ش رو جلد نمی‌کرد. شب‌های تابستون، با پسرهای همسایه‌ها به سینمای روباز می‌رفت. البته نمی‌تونم بگم سبکسر نبود، اما نمی‌تونم هم بگم سرسنگین نبود.

تاریخ ۲۱ سپتامبر موقع نوشتن همین روز از زندگیم، به نوعی‌ می‌فهمم که از همون اولش از من خوشش نمی‌اومد. با این حال هم برای حل کردن مسائل ریاضی با جان و دل کمکم می‌کرد. بعدها توی مشکلات دیگه هم پا پس نکشید، زنده باشه.

خدابیامرز کاظم، از بین رفیقام فقط با اون جفت و جور بود. نمی‌دونم چند بار گفته‌ بودم، سومرو با مردها راحت‌تر ارتباط برقرار می‌کنه، جوری که برای تو زیاد جایگاه خاصی قائل نبود. گوشش بدهکار نبود.

چه فرقی به حال‌ من می‌کنه؟ از کی تا حالا زنِ راحت بودن گناه شمرده می‌شه؟ صحیح، اما راحتی هم حد و اندازه‌ای داره. زن اگه زن باشه، حسرت یه خونه‌ رو داره، دلش می‌خواد سوپ بپزه، با باغچه‌ش سرگرم بشه، صبح‌ها خونه‌ش رو تر و تمیز کنه. طعم این احساس‌ها رو نچشیدن کمبوده‌. علاوه بر این، یعنی چی که به من چه؟ آدم، سربلندیِ رفیق نزدیکش رو نمی‌خواد؟ گذشته از این، هر روز توی روزنامه‌ها می‌خونیم چه بلاهایی به سر زنایی که تنها زندگی می‌کنن می‌آد. بیچاره‌ها تاوان مطیع نبودن از قواعد رو پس می‌دن. باز هم اجبار انسانیت، دلمون به حالشون می‌سوزه، با اسم‌ اونا حجاب توی ذهنمون مجسم می‌شه. در صورتی که آروم و ساکت توی خونه‌هاشون بشینن، هیچ بلایی سرشون نمی‌آد. مگه سر من می‌آد؟

هفته‌ی پیش که توی خونه‌ی لِمان دور هم جمع شده بودیم، خبردار شدم سومرو نویسنده‌ی محبوبی شده. تا حالا ازدواج نکرده بود؛ به نظر همه‌مون معلوم بود که مردها از زنان لجوج خوششون نمی‌آد گویا به خاطر همین ازدواج نکرده. اما در مورد کاظم. شاید هم فقط برای راحتی حال خودش من رو انتخاب کرد. در واقع با سومرو جفت و جور بود اما بینشون رابطه‌ی مخفیانه‌ای نبود، البته خدا می‌دونه. منحصرا، همین رو هم کمی مدیون من هستن. من هرگز از انجام دادن اقدامات کوچیک دریغ نکردم. مثلا زود به زود کنار هم قرار گرفتنشون رو مهیا کردم، موقعی که در حال گفتگو بودن، تا به آشپزخونه رفتم یکهو برگشتم، به روی خودم نیاوردم از گفتگوهای طولانی‌شون که ساعت‌‎ها طول می‌کشید حوصله‌م سر می‌ره، اگر چشمام از خواب بسته می‌شد باز هم به رختخواب نمی‌رفتم، نمی‌خوابیدم.

معلوم می‌شه که سومرو به هدفش رسیده، نویسنده شده. خُب که چی؟ توی کشورمون نویسندگی رو به چشم یک حرفه نمی‌بینن. کتاب‌ها فروش نمی‌ره. به گفته‌ی پِریهان چند هزار خواننده عاشق نوشته‌های سومرو هستن. چقدر خوشحال شدم! پس گفتی سومرویِ عزیز اگه مجبور به اثاث‌کشی به خونه‌ی دو خوابه هم باشه، خوشحاله. حتما توی اون محله هم با بقال و میوه‌فروش رفاقتی به هم زده، خدا می‌دونه. اگر باز هم پشت سرش حرف دربیارن، قبل همه منم که از اون دفاع می‌کنم. گفتنش آسونه، حرف چندین سال رفاقته! اونچه که باعث تاسفه، این که سال گذشته هیچ کتابی منتشر نکرده. به نظرم از نداشتن موضوع رنج می‌بره. طبیعی هست زن توداری که به تنهایی زندگی می‌کنه، رفته‌رفته نتونه دنیای بیرون و آدم‌ها رو درک بکنه.

امروز صبح، همین که به سراغ دفترچه‌ی خاطراتم رفتم تصمیم گرفتم در حق اون خوبی بکنم. مدیونشم. همه‌مون می‌دونیم، رؤیاها یکی از موضوعات اساسی نویسنده‌هارو تشکیل می‌دن. گویا به خاطر فکر کردن به اونه که سراسر صبح توی درونم یه احساس مدیون بودن هست. بهتره که تلفنی بکنم، حالش رو بپرسم. اگه مرده باشه جنازه‌ش رو سه روز بعدش پیدا می‌کنن. من هم بعد از مرگ کاظم تک و تنها زندگی می‌کنم، اما من فرق می‌کنم. زنده باشن رفیقام. همه‌مون آدمایی هستیم که توی خونواده‌های شاخصی بزرگ شدیم، می‌دونیم درون آشفته‌‌بازاری زندگی می‌کنیم که هیچ چیز سر جای خودش نیست. زود به زود سراغ همدیگه رو می‌گیریم. از شاگردهای بقال و دخترهای سرایدار چه نفعی می‌تونه به ما برسه؟ تُک پا سری می‌زنن، می‌رن: فاصله‌ای هست که در این بین حفظ می‌شه.

می‌تونم خوابی که دیشب دیده بودم رو پشت خط تلفن برای سومرو تعریف کنم، به اندازه‌ای که بفهمه و براش موثر باشه، اطلاع ‌بدم که برای تغییرش اجازه می‌‌دم. این طوری می‌تونم بفهمم که از اول در موردم چه فکرهایی می‌کرد. ببینیم رمانش چند صفحه می‌شه؟ توضیحام رو چه‌ طور تغییر می‌ده؟ چه چیزهایی رو نادیده می‌گیره؟ پایان‌بندی‌اش رو چگونه می‌نویسه؟ به نظرم، نوشتن رمان تلاش بیهوده‌ایه؛ نمی‌تونید زندگی رو تغییر بدید. باید باز هم از سومرو بخوام که یک کتاب امضا شده‌ش رو برام بفرسته. تا دلش نشکنه. بعلاوه می‌تونم به پِریهان هم نشونش بدم. به هر حال حرف این همه سال دوستیه.

۲٫

معلوم نشد که سِنیحا خانم، در آن صبح ماه اکتبر به چه علتی مضطرب از خواب بیدار شد؛ قلبش داشت از شدت تپش از دهانش بیرون می‌زد.

در خوابش، خدابیامرز مادرش و پدرش و همسر‌ش کاظم را دیده بود. از آن طرف رود برای او دست تکان می‌دادند، همگی می‌خندیدند.

سِنیحا خانم، با اطلاعات روان‌شناسی‌ای که از دوران دبیرستان داشت، فاصله‌ای که رود بین آنها انداخته بود را «مرگ» تعبیر کرد. چایی اولش را نوشید. تا ظهر حتماً چهار فنجان چایی دیگر هم می‌نوشید.

راستش انتظاری از آنها نداشت.

لباس خواب جنس پنبه‌ای بِژ رنگش را محکم به دور خودش پیچاند. سردش شد.

برای چه او را به آن طرف رود می‌خواندند؟ شوخی بود؟ مضحکه بود؟ هیچ تنهایی‌اش را به حساب می‌آوردند؟ آیا می‌خواستند تسلی‌اش دهند؟ یا اینکه می‌خواستند زجرش دهند؟

خندیدنشان به جای خود، اما از اینکه نمی‌توانستند او را دعوتش کنند از ته قلب خوشحال شد. هر چه باشد سالم و سرحال بود. هنوز پیرسال هم به شمار نمی‌آمد.

شاید خندیدنشان اخطاری بود؛ ماه‌های اخیر اضافه وزن گرفته بود، عیار اندامش از دستش در رفته بود.

از کیک قهوه‌ای‌رنگی که در بشقاب گلدار چینی مثل یک چشم بزرگ به او زل زده بود تکه‌ی نازکی برید. درست موقع لیسیدن خرده‌‌ریزهای شکلاتِ آغشته به انگشتانش، منصرف شد؛ اگر کسی باشد که ببیند، درست نیست. دستانش را با دستمال کاغذی پاک کرد. آیا می‌دانند همین امروز قیمت یک بسته دستمال کاغذی چند است؟ از دور نظاره‌گر بودن و خندیدن آسان است. برگ دستمال کاغذی‌ای که کثیف نشده بود را داخل بسته چپاند.

موقعی‌ که چای سوم را می‌نوشید ناگهان آرام شد. از خصوصیات خودش که خیلی دوستش می‌داشت –هم‌ردیف زنی بالغ بودنش، خوش‌ظاهری و با کمال بودنش- اعتدالش بود. با تمام افرادی که با آنها در امور انجمن سر و کار داشت چه با اعضای دیگر و چه با فقرا که برای آموزش نگاهش را به چشمانشان می‌دوخت، یکسان و با اعتدال رفتار کرده بود. میان رفقایش هم فرق نمی‌گذاشت، همه‌شان را به یک اندازه دوست داشت.

بر فرض کسی که زیاد با او مصاحبت نداشت بیمار شود، صبح اول وقت به راه می‌افتد، بعد از آرایش‌ کردن مویش، در یک داروخانه‌ی بنام و مطمئن با بغل زدن بسته‌ای کولونیای گران‌قیمت و خرید‌نش، به دست آوردن دل او را برای خودش وظیفه می‌دانست. یا هم بر فرض، روز تولد یک آشنای قدیمی –تاریخ‌هایی که باید به خاطر می‌داشت را در صفحه‌‌ی آخر دفترچه خاطرات می‌نوشت- باز هم از شیرینی‌فروشی معروف و مطمئنی کیکی سالم می‌‎خرید و راهی خانه‌ی او می‌شد. فقط از نشان ندادن شوق و شعفِ درخور از طرف‌های مقابل به این نزاکت و ادب می‌رنجید. درست‌تر است گفته شود به این از خودگذشتگی‌ها. سنگینی نگاه همه را در طول زندگی‌اش بر روی خود احساس و مطابق با آن رفتار می‌کرد، بدون توجه به برف و چله‌ی زمستان سوار تاکسی نشده بود و در صف‌های طولانی دُلموش، منتظر اتوبوس ایستاده بود. حتی موقع رفتن به بقالی آرایش مختصری کرده بود. موهای زرد طلایی‌اش که حالا حسابی سفیده شده را زمانی هم که دختری جوان بود از پشت سر می‌بست، باریکی کمرش، گردی کپل‌هایش را با لباس‌های گشاد قهوه‌ای‌رنگ یا خاکستری پنهان می‌کرد.

با خرده اعمال ناپسند کاظم هم با مدارا برخورد کرده بود، نادیده گرفته بود. عادت کرده بود که مادر و پدرش بیش از خودش او را دوست می‌داشتند. اگر آدم‌ها گهگاهی از افراد افراط‌کاری همچون کاظم خوششان بیاید، عاقبت روزی می‌رسد ارزشی که سزاوارش هست را به او بدهند. دو سال قبل زمانی که همسرش از خانه گذاشت و رفت، و او با ندیدن نشانی از همدردی و محبت از دوستانش، روشن ساختن و پاک کردن حقی که طلبش بود را به روز مرگ کاظم موکول کرده بود. مگر این چنین نیست که کسی باور نداشت زندگانی همچون توری با ظرافت بافته شده است!

از این به بعد با حقوق بازنشستگی کاظم امرار معاش می‌کند، نباید از بانک تسهیلات بهره‌دار بگیرد، باید خیلی کم تلویزیون تماشا کند و شکستن تخمه کدو را کمتر کند، به نور ضعیف چراغ اتاق نشیمن کفایت کند و حتماً اگر که تلفن بزند، فقط به افراد ارزشمند تلفن بزند، فقط می‌بایستی موقعی که برای افراد ارزشمندی که هدیه می‌بَرد، به فکر سلامتی خودش باشد، و پول کرایه‌ی تاکسی که باید سوارش می‌شد را یک گوشه‌ای از مبلغ هدیه به شمار بیاورد. از خرج کردن پول تعویض شیشه‌ی عینک نزدیک‌‎‌بینش که برای خواندن پندهای زیبای روزنامه‌اش بود، دریغ کرده بود. خُب هر چیزی بهایی دارد!

همان‌طور که به وزش بادی گوش می‌داد که درختان صبح اکتبر آهسته از آن به جنبش در می‌امد، به زندگی‌ای جدید که تصورش می‌کرد نظری انداخت. همانند هر زمانی که با مشکل برمی‌خورد، سراغ رفیق دوران دبستانش سِمرا را ‌گرفت. در دوران کودکی‌اش تمرینات انشا‌ را برای او اصلاح می‌کرد، سعی می‌کرد با زبان سِمرا بنویسد.

۳٫

دختر روسری‌به‌سر گفت: «سلام خاله جون، می‌تونیم داخل شیم؟»

آن یکی گفت: «خیلی دلتنگ شما شده بودیم.»

سِنیحا خانم گفت: «بفرمایین داخل، کفش‌هاتون رو در نیارین.»

آن روز بعد از ظهر، در حالی که برای خرید مربا به بقالی می‌رفت، در پله‌ها با دخترهای سرایداری رو در رو شد. در گذشته عید به عید سر می‌زدند اما آن روز صبح تصمیم‌هایی را که گرفته بود جلوی چشمش مجسم کرد و به آنها گفته بود هر زمانی که خواستند سر بزنند. مثل همیشه از بقالی شکر خریده، پختن مربا را به تاخیر انداخته بود. به خاطر اینکه هر سال عید به او سر می‌زدند، این معاشرت را حق خودشان می‌دانستند.

دخترها، روی صندلی‌ها با حالتی معذب نشسته بودند.

سکوت کردند.

سِنیحا خانم در این سکوت، دختر روسری‌به‌سر را به دقت از نظر گذراند. همین اواخر او را در راه‌پله با لباسی قرمز و کوتاه دیده بود که تک و تنها برای خودش آواز می‌خواند و می‌رقصید. دلیل این تغییر و تحول چه بود؟ در آن بین کبودی زیر چشم دختر توجهش را جلب کرد.

با صدایی مهربان گفت: «عزیزم زیر چشمت چی شده؟»

آن یکی گفت: «دیشب پدرش کتکش زده.»

دختر داد زد و گفت: «دروغگو!»

چشمانش قرمز شده بود، گریه کرد یا می‌خواست گریه کند.

آن یکی گفت: «ما مگه از خاله جون پسله و پنهون داریم؟ خاله جونم، برادر بزرگ هم کتکش می‌زنه. عصرها از خونه‌ی ما صدای شیون و زاریش شنیده می‌شه، پدرم خیلی ناراحت می‌شه.»

دختر روسری‌به‌سر با مشت‌های گره‌کرده گفت: «من اصلاً گریه نمی‌کنم. هیچ موقع هم دروغ نمی‌گم. پدرم منو کتک نمی‌زنه. هیچ وقت نزده.»

آن یکی گفت: «پیش خودت فکر کردی که نمی‌دونم از طبقه‌ی سوم انعام گرفتی، کتکت زد؟ پس کوشن این مجردها، اونایی که تازه اثاث‌کشی کردن!»

«من از طبقه‌ی سوم انعام نگرفتم. پدرم هم منو کتک نزد. صورتم رو به در کوبیدم.»

سِنیحا خانم بدون اینکه بفهمد چگونه وارد گفتگو شود، گفت: «ببینین بچه‌ها.»

ران‌هایش را که به لرزه افتاده بود باوقار به هم چسباند، دستانش را روی زانوهایش گذاشت و به سمت جلو خم شد. بعد با صدایی پندآموز گفت: «پدرها بچه‌هاشون رو بی‌جا کتک نمی‌زنن، اگر هم کتک بزنن پس چیزی می‌دونن.»

دختر روسری‌به‌سر گفت: «من کاری نکردم که کتک خوردن حقم باشه. پدرم هم منو کتک نزد.»

آن دیگری گفت: «دروغگو! برای چی به خاله دروغ می‌گی؟»

سِنیحا خانم با خودش فکر کرد: «دختر خوشگل و خواستنی‌ای است. بدون این که آن یکی را برنجانم باید از او حمایت کنم. همانند کودکی خودم است.»

«لازم نیست اسمی ازش ببرم، منم هم‌سن و سال شما بودم یه رفیقی داشتم. اخیرا زیاد همدیگه رو نمی‌بینیم. اما بلانسبت شما، هیچ وقت در مقابل هم قرار نگرفتیم.»

آن یکی چشمکی زد و به سِنیحا خانم گفت: «خاله جون اما بلانسبت از جمع ما، لازمم نیست اسمش رو هم بگیم، یه دوستی داریم که همیشه دروغ می‌گه.»

برقی از شرارت داخل چشمان دختر روسری‌به‌سر درخشید.

«خُب اگه پدرم منو دوستم نداشت، از بستنی‌فروش سرِ نبش که تازه باز کرده، برام بستنی می‌خرید؟»

آن یکی گفت: «پدرم می‌گه، ما پول اضافی نداریم که بستنی بخریم.»

سرش را به طرف او خم کرد.

«قیمت بستنی چقدره؟»

سِنیحا خانم صدایش را شنید.

روسری‌به‌سر گفت: «هزار لیر.»

سِنیحا خانم دوباره با خودش فکر کرد که کاری را که نباید می‌کرد انجام داده اما دیگر از دهانش در رفته بود. نمی‌توانست حرفش را پس بگیرد. اما نمی‌توانست بگوید در این فصل خوردن بستنی عاقلانه نیست.

آن یکی گفت: «خاله جون پونصد لیر برای ما کم پولیه؟»

سِنیحا خانم هزار لیر که از کیف پولش بیرون آورده بود را به طرف او دراز کرد. «بین خودتون تقسیمش کنین.»

برای اینکه پول را نگیرند از لپ‌ها‌ی دختر روسری‌به‌سر نیشگون گرفت.

معلوم نبود به چه علت قلبش در هم فشرده شد. همانند نویسنده‌ای ناشی بود که می‌خواست زود داستانش را به پایان برساند: دیگر بلند شوند بروند!

آن دیگری موقعی که بلند می‌شد گفت: «دستتون درد نکنه خاله جون.»

همان‌طور که می‌رفتند، سِنیحا خانم در مورد معنی و مفهوم روز جدیدش فکر کرد. چیزی نبود. مثل کسِ دیگری بود که زندگی‌اش از زبان سوم شخصی روایت می‌شد. درست در آن لحظه، روی زمین کنار صندلی که دختر روسری‌به‌سر نشسته بود، کیف قرمز پلاستیکی را دید. برداشت و عقب آنها دوید.

همین که در را باز کرد، صدای بلند دخترها را از پاگرد شنید. آن دیگری گفت: «به تو نگفتم که موفق می‌شیم، ببین، باور کن. دیگه این روسری رو درش بیار.»

«نمی‌دونم اما من هیچ هم…»

همین که دختر روسری‌به‌سر این را می‌گفت، ناگهان ایستاد. صدای به هم خوردن چیزی به گوشش خورده بود.

آن یکی گفت: «بقال شکرهاش رو خودش بخوره.»

«من برم یه نگاهی بندازم. گمونم چیزی اون بالا قِل خورد.»

«بستنی‌ها رو من می‌خرم. تو برو یه نگاهی بنداز.»


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۲۷
ارسال دیدگاه