آخرین مطالب

» داستان » دیگر منتظرش نبودیم (میترا گیلبرت)

دیگر منتظرش نبودیم (میترا گیلبرت)

نوبت ما هم رسید. ۱۶ نوامبر ۱۹۶۸ بود که مرد یونیفرم‌پوش و کشیشی در خانه‌مان را زدند. خبر مرگ پدر را آورده بودند. مادر بی‌اختیار روی مبل نشست و فقط نگاهشان کرد. یکی‌شان گفت متاسفانه نتوانسته‌اند جسدش را پیدا کنند، ولی نیروی هوایی می‌توانست برای مراسم خاکسپاری اقدام کند و از هر لحاظی کمک کنند. […]

دیگر منتظرش نبودیم (میترا گیلبرت)

نوبت ما هم رسید. ۱۶ نوامبر ۱۹۶۸ بود که مرد یونیفرم‌پوش و کشیشی در خانه‌مان را زدند. خبر مرگ پدر را آورده بودند. مادر بی‌اختیار روی مبل نشست و فقط نگاهشان کرد.

یکی‌شان گفت متاسفانه نتوانسته‌اند جسدش را پیدا کنند، ولی نیروی هوایی می‌توانست برای مراسم خاکسپاری اقدام کند و از هر لحاظی کمک کنند. مادر باز هیچ‌چیز نگفت. برادر بزرگم مایک گفت بروید به جهنم و از خانه بیرونشان کرد. مادر به شبحی بی‌سخن تبدیل شده بود. توی خانه راه می‌رفت و سیگار می‌کشید.

یک ماهی گذشت. یک روز یکشنبه مادر گفت امروز می‌رویم قبرستان. مایک گفت: «قبرستون چه دیدنی داره، اگه دلمون برا قبرها تنگ شده از همین پنجره‌ی آشپزخونه هم می‌تونیم اون‌ور راه‌آهنو نگاه کنیم.»

مادر نگاهش کرد و داد زد: «راه بیفت.»

همگی کت‌هایمان را پوشیدیم و از در بیرون رفتیم. مادر جلوتر از ما به طرف ریل‌های زنگ‌زده و فرسوده‌ی راه‌آهن به‌ راه افتاد. ما به دنبالش با سایه‌های دراز و لاغرمان که با هم قاطی می‌شدند، راه افتادیم وشروع به خواندن سرودی کردیم که مایک یادمان داده‌ بود. «لعنت به ویتنام شمالی و جنوبی، لعنت به پرزیدنت آیزنهاور، لعنت به پرزیدنت جان اف کندی، لعنت به جانسون و نیکسون و بقیه، لعنت به جنگ، لعنت به مرگ. زنده باد زندگی، زنده باد بستنی.»

مادر گریه‌کنان با ‌‌پدرحرف می‌زد. مایک به طرف من برگشت و با پوزخندی گفت: «آره، ارواح باباش. الان یا یه زن سایگونی گرفته یا تو زیرزمین‌های اونجا داره شیره می‌کشه.»

مشت محکمی به سینه‌اش زدم که فقط صدای خنده‌اش را بلند‌تر کرد. کتی که حرف‌هایش را شنیده‌ بود زد زیر گریه و سه دفعه گفت: «زن سایگونی، زن سایگونی، زن سایگونی.»

در حالی‌که نگاهی زهرآلود به مایک می‌انداختم، دست ‌کتی را گرفتم و از مایک دورش کردم. «هیس هیس… دروغ می‌گه همیشه حرف مفت می‌زنه.»

مادر بی‌خبر از آنچه در پشت او می‌گذشت، غرق در کت سیاه و کهنه‌اش آرام آرام به قبر پدر نزدیک می‌شد. وقتی رسید نشست روی زمین و شروع کرد به دعا کردن: «ای خدای مهربان و توانا، ای پدر همه‌ی عالم، همه چیز در دست‌های توست. او را به تو سپردم…»

کتی دوید و خود را پیش مادر جا کرد و سه دفعه گفت: «جات خالیه، جات خالیه، جات خالیه.»

و دوباره زد زیر گریه. من و مایک به آنها رسیدیم و پشت سرشان نشستیم. صدای زوزه‌ی باد می‌آمد و آخرین برگ‌های پاییزی خود را از این قبر به قبرهای دیگر می‌زدند. مایک دهانش را دم گوشم گذاشت و گفت: «نانسی، ما چقدر خاک برسریم. نشسته‌ایم سر این قبر خالی و برای کسی که توش نیست غصه می‌خوریم.»

دیگر حتی نگاهش هم نکردم. چندتا برگ زرد و خشک را در دستم گرفتم و با پنجه‌هایم لهشان کردم. وقتی چشم‌هایمان خیس از سرما یا اشک شد و بدنمان به لرزه افتاد، مادر نگاهی به کتی انداخت و بلند شد و همگی به طرف خانه به راه افتادیم. حالا تندتر می‌رفتیم. مثل اینکه سبکتر شده بودیم و به آسانی از روی ریل‌های راه‌آهن و سنگ و کلوخ‌ها می‌پریدیم. خانه‌مان وسط چند خانه‌ی دیگر آن ‌طرف راه‌آهن خودنمایی می‌کرد. می‌شد روزی برگردیم و پدر در خانه باشد؟ پدری در خانه نبود. مادر با چهره‌ای پیرتر از یکشنبه‌ی قبل به آشپزخانه رفت. مایک رفت توی اتاقش و در را محکم بست. خیلی زود بوی سیگارش از زیر در اتاق، در خانه پخش شد. چقدر دوست داشتم من هم گوشه‌ای می‌رفتم و کتاب می‌خواندم ولی با کتی روی مبل کز کردم. خانه تاریک بود ویواش یواش بوی پیاز و سیر که مادر سرخ می‌کرد با دود سیگار مایک خانه را پر کرد. کتی آلبوم عکس‌ها را آورد. خودش را به من چسباند و شروع به ورق زدن کرد. آلبومی پر از عکس‌های پدر. کتى با دست‌های کوچکش صورت پدر را در عکس‌ها نوازش می‌کرد و به زودی من هم غرق عکس‌های مردی می‌شدم که هر سه‌ی ما را در بغل گرفته بود. عکس محبوب کتی از پدر و مایک روی چمن‌ها بود که با هم زورآزمایی می‌کردند. من آخرین عکس آلبوم را دوست داشتم که پدر، مادر را سفت در بغل گرفته بود و هر دو می‌خندیدند. بعد ازتماشای عکس‌ها کتی پرسید: «بغلمون می‌کرد؟ بوس، بوس، بوسمون می‌کرد؟»

و من از پدر برایش گفتم، از قصه‌هایی که قبل از خواب برایمان می‌گفت، از صدای خنده‌هایش، از ته‌ریش زبرش که صورتمان را غلغلک می‌داد، از بوی ادکلنش. و یواش یواش چشم‌هایم تار شد از بوی مرگش که از قبرستان به خانه آورده بودیم. وقتی به خودم آمدم که صدای بغض‌آلود کتی را شنیدم: «گریه کنیم؟ گریه کنیم؟ گریه کنیم؟»

در حالی که بدن استخوانی و کوچکش را در بغل می‌گرفتم گفتم: «نه، عزیزم.»


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۲۶
ارسال دیدگاه