آخرین مطالب

» داستان » ابتدای تـقاطـع (علی شیالی)

ابتدای تـقاطـع (علی شیالی)

چند ثانیه‌ای مانده بود که چراغ راهنما سبز شود. کنار در ایستاده بود و با کلیدش به شیشه می‌زد. گفتم: «چیه؟» و شیشه را پایین دادم. گفت: «خودتو می‌زنی به اون راه؟» گفتم: «چی می‌گی؟ درست حرف بزن بفهمم منظورت چیه؟» فریاد زد: «سر تقاطع، پیچیدی جلوم، چشای کورت رو باز کن!» گفتم: «من مسیر […]

ابتدای تـقاطـع (علی شیالی)

چند ثانیه‌ای مانده بود که چراغ راهنما سبز شود. کنار در ایستاده بود و با کلیدش به شیشه می‌زد.

گفتم: «چیه؟» و شیشه را پایین دادم.

گفت: «خودتو می‌زنی به اون راه؟»

گفتم: «چی می‌گی؟ درست حرف بزن بفهمم منظورت چیه؟»

فریاد زد: «سر تقاطع، پیچیدی جلوم، چشای کورت رو باز کن!»

گفتم: «من مسیر خودمو می‌رفتم، چی کار تو داشتم؟»

گفت: «خر خودتی! تا صدای بوق منو شنیدی، پاتو گذاشتی رو گاز، فکر کردی قِسر در می‌ری؟»

گفتم: «مگه الان زدم به ماشینت؟»

گفت: «نه! بیا بزن! اگه می‌زدی‌که پاره‌ت می‌کردم!»

گفتم: «خب، حالا چی کار کنم؟»

گفت: «هیچ‌چی، اون چشای کورتو بازکن، خر هم خودتی!» و همین‌طور که به‌سوی ماشینش می‌رفت، گفت: «الدنگ!»

سرِکم‌مو و کوچکش با آن هیکل، تناسبی نداشت. انگار سرِ یک آدم لاغر به بدن یک مرد چاق چسبیده باشد. گونه‌های آویزانش موقع حرف زدن سرخ شده و می‌لرزیدند. شکم بر‌آمده‌اش جای تکمه‌های پیراهن را تنگ کرده بود. از فرعی‌که بیرون آمده بودم، غرق در موسیقی، پیچیدم توی خیابان اصلی. با این‌که فاصله‌ی ماشینم با او زیاد بود، ولی شروع به بوق زدن کرد. با خودم گفتم: «حتما از اون راننده‌های بوقیه.» این راننده‌ها بابت سلام، خداحافظی، فحش، سبقت و هر موضوع دیگری بوق می‌زنند.گازش‌ را گرفتم، تا با او بحث نکنم.

کلمه‌ی الدنگ توی سرم می‌چرخید، چراغ که سبز شد، نگاهی توی آینه کردم. احساس می‌کردم موضوع  ارزشش را ندارد، ولی دوست نداشتم بدون جواب برود. فریاد زدم: «گورتو گم کن، بشکه‌ی گُهی.» دوید طرف ماشینم و لحظه‌ی آخر مشت محکمی به پشت ماشین کوبید و چیزی گفت که نشنیدم.

وسط خیابان بلا‌تکلیف مانده بود و ماشین‌ها در حال بوق زدن بودند. به سوی ماشینش دوید. «پژو آردیِ» سبز رنگِ کثیفی بود که چند جای بدنه‌اش بتونه‌کاری شده بود و شیشه‌ی جلو، ترک بزرگی داشت. خودش را انداخت توی ماشین و پشت سر پاترول من به راه افتاد.

یک سالی می‌شد که پاترول را خریده بودم. من و پسرم عاشقش بودیم، ولی زنم چشم دیدنش را نداشت اسمش را گذاشته بود: «غول بیابونی.» صاحبش پیرمرد بازنشسته‌ای بودکه می‌گفت: «دیگه پای سفر به کوه و کمر رو ندارم، وگرنه محال بود بفروشمش.» صندلی‌هایش تودوزی چرم مشکی شده بود و موتورش مثل ساعت کار می‌کرد. سپر جلو و عقب، آن‌قدر آهن‌کشی شده بود که یک‌بار پلیس‌راه نگاهی انداخت و گفت: «ماشین واسه آف‌روده.»

گفتم: «نه بابا، فقط باهاش می‌ریم سفر.»

گفت: «پلاک عقبت، درست مشخص نیست. الان چون با خانواده‌ای، برو؛ ولی پلاکت رو درست کن.»

وقتی راه افتادیم، پسرم گفت: «آف‌رود چیه؟»

زنم جوابش داد: «ماشینایی که باهاشون می‌رن کویر. شکل همین غول بیابونی.»

گفت: «بابا یه بار بریم کویر.»

گفتم: «باشه.»

از میدان که رد شدم، پژو پشت سرم بود. سمت راستم موتور‌سوار جوانی و جلویم یک نیسان آبی تند می‌رفت. از میان آن‌ها لایی کشیدم و از راست نیسان سبقت گرفتم. در چهارراه بعدی چراغ هنوز سبز بود. پدال‌گاز را تا ته فشار دادم. ثانیه شمار از دور دیده می‌شد. هشت، هفت، شش … ، خودم را به سختی میان فضای خالی ماشین‌ها چپاندم و موبه‌موی ماشین سمت راستی رد شدم. صدای بوق توی‌گوشم پیچید. سه، دو، … درحالی‌که هنوز فاصله‌ی زیادی با چهارراه داشتم، چراغ قرمز شد. سمت راستم پردیس بود. خیابان‌های آن منطقه را خوب می‌شناختم. خانه‌ی پدرم روزگاری آن‌جا بود. مسیرم تقریبا دو برابر می‌شد، ولی بهتر از یک بحث احمقانه بود.

تلفنم زنگ خورد. زنم بود، باید زودتر می‌رسیدم. وقتی هوا کمی به سردی می‌رفت، حساسیت ریه‌های پسرم شروع می‌شد. حالاسیزده سالش بود و دوسالی می‌شد که به‌صورت جدی در‌گیر بیماری بودیم.

گفت: «کجایی؟ داروگرفتی؟»

گفتم: «سمت پردیسم.»

گفت: «اون‌جا چکار می‌کنی؟»

گفتم: «قصه‌ش درازه، بازم یکی از اون راننده‌های احمق خورده به پُستم.»

گفت: «تو رو خدا مثل آخرین بار، دعوا راه ننداز.»

گفتم: «نگران نباش، حل شد، الان دارم میام خونه.»

تا انتهای بلوار اصلی پردیس هیچ دور برگردانی نبود، چند بار وارد این بحث‌های احمقانه شده بودم. دو موردش را خوب یادم هست:

وانت برادرم را امانت گرفته بودم. از ابزار فروشی مقداری وسایل ‌خریدم و توی ماشین نشستم، موبایلم زنگ خورد، جواب دادم. نگاهی توی آینه کردم و دنده عقب گرفتم که از پارک بیرون بیایم که صدای گرومب بلند شد. از ماشین پیاده شدم، موتورسیکلت بزرگی کف خیابان افتاده بود، خواستم بلندش‌ کنم‌ که صاحب موتور فریاد زد: «دست نزن، دست نزن، مگه کوری! موتور به این‌گندگی رو ندیدی؟»

گفتم: «آقا موتور شما پشت وانت بود، اونجا اصلاً دید نداره، چند ثانیه قبل‌ که من نشستم پشت فرمون، این‌جا هیچ موتوری نبود.»

گفت: «اگه یه بچه پشت ماشین بود، چکار می‌کردی؟ توکه رانندگی بلد نیستی، چرا پشت فرمون می‌شینی؟»

نگاهی به موتورش انداختم‌ که پلاکش دولتی بود. او را می‌شناختم، همیشه شلوار و پیراهنی مشکی می‌پوشید و ته‌ریش ماشین‌شده‌ای داشت.

گفتم: «خدا رو شکر، حالا چیزی نشده! فقط چراغ راهنمات شکسته، خسارتت رو می‌دم.»

گفت: «تو گُه ‌خوردی! زدی به موتورم! پولتو به رخُم می‌کشی!»

گفتم: «حرف دهنتو بفهم، من تو رو می‌شناسم، می‌دونم به کجا وصلی‌که داری تو خیابون به مردم فحش می‌دی.»

گفت: «اگه می‌خواستم از پُستم استفاده کنم، تو الان اینجا نبودی.»

دوستش از مغازه بیرون آمد. موتور را بلندکرد و دستش را گرفت. گفت: «سید صلوات بفرست، بیا داخل.»

گفتم: «وقتی امثال شماها، این‌طوری به مردم فحش می‌دین، وای به حال الوات‌های خیابون.»

صاحب موتور به داخل مغازه رفت. یکی از چند نفری‌که اطراف ما جمع شده بودند، دستم را گرفت و به‌سوی ماشین برد. گفتم: «مگه حالا چی شده، یه چراغ سه هزار تومنی‌که دعوا نداره.»

مرد گفت: «خودتو ناراحت نکن، یه اتفاقی افتاده، سوار شو برو، بیشتر کشش نده.»

نمی‌خواستم قضیه ادامه پیدا کند، ولی تا چند روز نمی‌توانستم موضوع را فراموش کنم. خودخوری می‌کردم که چرا همین‌طور ایستادم تا هر چه دلش می‌خواست به من بگوید.

بار دوم نزدیکی‌های خانه اتفاق افتاد. صبح زود بود و من کمی خواب‌آلود بودم. می‌خواستم از فرعی، وارد خیابان اصلی شوم. یک پژو‌ی نقره‌ای در انتهای مسیر دیده می‌شد. فکر نمی‌کردم این‌قدر سرعت داشته باشدکه در چند ثانیه خودش را به من برساند. وقتی پیچیدم، دستش را روی بوق گذاشت و با سرعت از کنارم گذشت. کمی جلوتر سرعتش را کم‌کرد و دستش را از شیشه بیرون آورد. زدم کنار. سه نفر بودند، بین بیست‌وپنج تا سی ساله، راننده زودتر از بقیه، به ‌سمت ماشینم آمد. گفت: «مرتیکه چکار می‌کنی؟!»

گفتم: «شرمنده، فکر نمی‌کردم این‌قدر سرعت داشته باشی‌که از ته خیابون تا اینجا رو تو چند ثانیه برسی.»

گفت: «من سرعت داشتم یا تو! که مثل گاو سرتو انداختی پایین و از تو فرعی بیرون اومدی!»

گفتم: «حرف دهنتو بفهم، گاو هم خودتی!»

درِ ماشین را باز کردم تا پیاده شوم، ولی همان لحظه، با مشت زد توی دهانم و لبم پاره شد، چشمم سیاهی ‌رفت و سر جایم نشستم. ماشین نقره‌ای در چند ثانیه دور شد، حتی نتواستم پلاکش را بخوانم. برگشتم خانه و لبم را شستم زنم با چشمان قرمز گفت: «نفهمیدی‌ کی بود؟»

گفتم: «چه فرقی می‌کنه، اگه پیداشون کنی، باید شش ماه تو دادگاه بدوئی، شاید به حقت برسی. این روزا، چهار کلمه با کسی حرف بزنی، کار می‌کشه به دعوا و چاقوکشی.»

زنم گفت: «اینا یه مشت حیوونن!»

گفتم: «حیوون یا هرچی، اوضاع این مملکت همینه، قانون جنگله.»

گفت: «آخه طوری نشده بود، تو فقط داشتی با اونا حرف می‌زدی.»

گفتم: «مشکل همینه، کسی بلد نیس حرف بزنه.»

هنوز به انتهای بلوار پردیس نرسیده بودم. نزدیک غروب، بلوار مثل همیشه شلوغ بود. صدای بوق را پشت سرم شنیدم. پژو سبز رنگ می‌خواست سبقت بگیرد. به دنبال افسر یا ماشین پلیس خیابان را چشم‌چشم کردم. پا گذاشتم روی پدال گاز و از پژو فاصله گرفتم. او هم تندتر کرد. از ماشین بعدی سبقت گرفتم. چند دوچرخه‌سوار پشت سر هم کنار جاده می‌رفتند، جلویم پیرمردی با پیکان قدیمی‌اش سلانه‌سلانه می‌راند، چراغ زدم، ولی توجهی نکرد. پژو می‌خواست از سمت راستم سبقت بگیرد، با سرعتی‌که داشت ممکن بود، دوچرخه‌سواران را زیرکند. راهش را بستم. بالاخره پیرمردکنار رفت و من سبقت گرفتم. ولی پژو پشت پیکان ماند.

فرعی‌های آن‌جا را مثلِ‌کف دستم بلد بودم. به‌سمت راست پیچیدم. ابتدای خیابان جامی، عموغلام در کیوسک مطبوعاتی‌اش نشسته بود و سیگار می‌کشید، اولین کوچه در خیابان جامی، فرعی باریکی بود که بعد از چند پیچ و خم دوباره به بلوار اصلی می‌رسید. به موازات همین کوچه، چند کوچه‌ی دیگر بود که به خیابان کاشانی ختم می‌شد. وقتی وارد اولین کوچه شدم، پژو هنوز به جامی نرسیده بود. کوچه پر از درختانِ بلند بود که از دور بن‌بست به نظر می‌رسید.

انتهای کوچه پشت درخت بزرگی ایستادم و از لابلای شاخه‌ها، ابتدای خیابان را نگاه کردم. پژو ایستاد. نگاهی انداخت و با سرعت رد شد. ماشین را خاموش‌کردم و موج رادیو را چرخاندم. مجری زن به کارشناس برنامه گفت: «آقای دکتر، فرض کنید، شما در طول روز با کلی آدم در محل کارتون و جاهای دیگه بحث کردین، حالا خسته و کوفته برگشتین خونه‌، خداییش حوصله دارین به خانمتون بگید: `به‌به چه لباس قشنگی پوشیدی`.»

چند دقیقه‌ای منتظر شدم. در ابتدای خیابان هیچ‌کس نبود، دوباره استارت زدم و راه افتادم. بعد از چند پیچ و خم باریک، دوباره وارد بلوار اصلی شدم. نبش تقاطع جامی، هیچ‌کس نبود. عمو غلام صندوق‌های نوشابه را جابه‌جا می‌کرد. از جلوی عمو غلام که گذشتم، راننده‌ی پژو را دیدم‌ که ماشینش را توی پیاده‌رو، پشت کیوسک پنهان کرده بود و نوشابه می‌خورد.

تا مرا دید فریاد زد: «پفیوز! اگه مردی وایسا!»

پدال گاز را فشار دادم و سیگاری روشن کردم. پژو پشت سرم بود. تلفنم زنگ خورد.

زنم‌گفت: «پس کجایی؟»

گفتم: «میام! میام! چرا اینقد زنگ می‌زنی؟»

گفت: «چه خبرته! همش داد می‌زنی!»

تلفن را بدون خداحافظی قطع‌ کردم. انتهای خیابان به منطقه‌ای می‌رسید که از قدیم به آن تپه می‌گفتند. با سرعت از کنار ماشین‌ها گذشتم، پژو پشت تاکسی زردی گیر‌ کرد، از راستش فرار کرد و روی سرعت‌گیری بالا و پایین شد. نزدیک انتهای بلوار، ترافیک کم شد و او توانست خودش را به من برساند.

به راست پیچیدم، جاده‌ی عریضی بود که سر بالایی تندی داشت. پاترول در سینه‌کش جاده، راحت بالا می‌رفت و پژو زور می‌زد. بیشتر گاز دادم و فاصله‌ام خیلی زیاد شد. اولین دوربرگردان را پیچیدم و آن‌طرف جاده نگاهی به پژو کردم‌که توی چاله‌چوله‌ها جلوبندی‌اش می‌لرزید. چند لحظه بعد او هم دور برگردان را پشت سرگذاشت و در سراشیبی، ماشینش دور گرفت. تاریک بود و ساخت‌وساز زیادی در این بخش شهر صورت نگرفته بود. در طول مسیر هیچ‌کس دیده نمی‌شد. چند سگ ولگرد پارس کردند و یکی از آن‌ها چند متری با ماشین دوید. گاز دادم ولی فاصله‌ی‌ پژو لحظه ‌به ‌لحظه کمتر می‌شد. می‌خواست سبقت بگیرد، ولی راهش را بستم. از راست رفت، کشیدم جلویش. سپر به سپرم می‌آمد. نزدیک تقاطع که رسیدم، زدم روی ترمز و پاترول کامل ایستاد. لاستیک جیغ کشید و پژو رفت توی آهن‌کشی سپر ماشین.

پایم را از روی ترمز برداشتم، پژو به سمت شانه‌ی خاکی جاده منحرف و جلویش‌کامل مچاله شده بود. سپر و چند تکه از بدنه‌اش، کف خیابان پخش و از ماشین دود بلند می‌شد. شیشه پودر شده بود و راننده با صورتی خونی روی فرمان افتاده و تکان نمی‌خورد. نگاهی به اطراف کردم، در فاصله‌ا‌ی دور، چراغ‌ خانه‌ای روشن بود و سگ‌ها در گوشه‌ی جاده پرسه می‌زدند. با دقت، چند لحظه به راننده نگاه کردم. هیچ حرکتی نکرد. صدای موزیک را زیاد کردم و راه افتادم. به تقاطع ابتدای خیابان که رسیدم، پراید آبی رنگی از آن‌سوی بلوار با سرعت به سمتم می‌آمد.  نزدیک فلکه، ترمزدستی کشید. ته ماشین چرخید و بوی لاستیک سوخته در فضا پخش شد. یکی از جوان‌ها سرش را بیرون آورد و فریاد زد: «‌‌هی، گوسفند!» و همه زدند زیر خنده، ماشین بکسواد کرد و به سرعت دور شد. توی دنده انداختم و دنبالشان راه افتادم.

آبادان، فروردین ۱۳۹۹


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۲۶
ارسال دیدگاه