آخرین مطالب

» داستان » آن رو‌به‌رو (فاران شم‌آبادی)

آن رو‌به‌رو (فاران شم‌آبادی)

پیغام همسایه‌ی واحد روبه‌رویی، کوتاه بود؛ بالاخره موفق شده بود خانه را اجاره بدهد، البته به مردی مجرد و می‌خواست که ما از این موضوع اطلاع داشته باشیم. مامان تشکر کرد و ابروهایش رفت توی هم. از مدرسه برگشته بودم و توی گوشی‌ام، صفحه‌ی اینستاگرام را بالا و پایین می‌کردم که صدای تلق تلوق واحد […]

آن رو‌به‌رو (فاران شم‌آبادی)

پیغام همسایه‌ی واحد روبه‌رویی، کوتاه بود؛ بالاخره موفق شده بود خانه را اجاره بدهد، البته به مردی مجرد و می‌خواست که ما از این موضوع اطلاع داشته باشیم. مامان تشکر کرد و ابروهایش رفت توی هم.

از مدرسه برگشته بودم و توی گوشی‌ام، صفحه‌ی اینستاگرام را بالا و پایین می‌کردم که صدای تلق تلوق واحد روبه‌رویی، مرا به سمت چشمی در کشید. نمی‌توانستم خوب ببینم، اما دیدم که آقایی عینکی، کلید انداخت توی در که برود داخل. به مامان که گل‌ها را آب می‌داد گفتم که همسایه‌ی جدید از راه رسیده است. بدون هیچ حرفی، صدایی نامفهوم از ته گلویش آمد: «اوهوم.»

و بعد صدایش را کمی برد بالا و گفت: «تو درس نداری؟»

همیشه می‌گفت راضی است که واحد روبه‌رویی خالی است. این طوری ما راحت‌تریم. نباید هم با همسایه‌ها جیجی‌باجی شویم. اگر پایشان به خانه‌مان باز شود، وقت و بی‌وقت می‌آیند و می‌روند. می‌گفت اگر پدرت زنده بود فرق می‌کرد، ولی حالا ما تنهاییم و باید مراقب رفت و آمدها باشیم.

با آمدن همسایه‌ی جدید، سکوت از طبقه‌ی ما رفته بود. عصرها صدای به هم خوردن ظروف می‌آمد، صدای افتادن قاشق و صدای آبمیوه‌گیری. صدای تلویزیونش هم همیشه بلند بود. گاهی، یواشکی، در خانه را باز می‌کردم. می‌خواستم از بوهای عجیبی که توی طبقه‌مان پیچیده بود، اسم غذا را حدس بزنم، اما تقریباً همیشه شکست می‌خوردم. ظهرها که می‌خواستم به مدرسه بروم، گوشم را به در واحد روبه‌رویی نزدیک می‌کردم. بیشتر روزها هیچ صدایی نمی‌آمد.

چند هفته‌ای گذشت، اما هنوز همسایه‌ی جدید را از نزدیک ندیده بودیم. یک روز عصر، در خانه‌مان را زدند. مامان از چشمی در نگاه کرد و گفت: «یه آقاییه.»

و در را باز کرد.

آقا گفت: «شَلام خانم. حال سُما چه طور هست؟»

لهجه داشت و زیاد با گفتن حرف سین راحت نبود. بعدها فهمیدم که با گفتن حرف شین هم مشکل داشت. گاهی هر دو را بین سین و شین می‌گفت، گاهی درست می‌گفت و گاهی هم به کل غلط. سرتاپایش را برانداز کردم. قد بلندی نداشت، اما از من و مامان بلندتر بود. پوستی داشت بسیار تیره و موهای لخت مشکی‌اش برق ملایمی می‌زد. گوشه‌های سبیل کلفت و سیاهش، باریک و کمی به سمت بالا تاب خورده بود. چشمم به کاسه‌ی توی دستش افتاد.

«من ویشنو هشتم، از هند، همسایه‌ی این جا.»

و با دست به واحد روبه‌رویی اشاره کرد. بعد بدون این که فرصت حرف زدن به ما بدهد گفت: «خیلی ببخسی، سُما روغن داری؟»

کاسه را جلوی مامان گرفت. نگاهی به ناخن‌های سفیدش انداختم. جعبه‌ای داد به من که رویش به انگلیسی نوشته شده بود: «چیکن ماسالا» و گفت: «بفرما.»

با تی‌شرت زرد و دمپایی لاانگشتی قرمزش تیپ شنبه‌یکشنبه‌ای داشت.

مامان، پشت چشمی نازک کرد و روغن را آورد.

«داستم غذا می‌ساختم، روغن نبود. دوست داری از غذای هندی من بیای بخوری؟ امسَب؟»

از حرف زدنش خنده‌ام گرفت، اما لب‌هایم را سفت به هم فشار دادم.

مامان گفت: «خیلی ممنون. نمی‌تونیم بیایم.»

می‌خواستم بگویم من که خیلی دوست دارم با شما آشنا شوم و از غذایتان هم بخورم، اما حرفی نزدم.

ویشنو که رفت مامان گفت: «چه پررو بود. نیومده پسرخاله شده.»

«چیزی که نگفت. فقط روغن می‌خواست.»

«تو چه قدر ساده‌ای، بچه. شاید می‌خواست خونه‌مونو دید بزنه و سر دربیاره چند نفر توی این خونه زندگی می‌کنن.»

«حالا چی می‌شد دعوتشو قبول می‌کردیم؟»

ابروی چپش رفت بالا.

«چشمم روشن. همین مونده پاشیم بریم خونه‌ی مرد غریبه.»

«ولی اون همسایه‌مونه.»

«همسایه است که باشه. ما چه می‌دونیم کیه و چه کاره است.»

«جایی دعوت می‌شیم که نباید بریم. با دوستام کافی شاپ نرم. سینما نرم. تولدهاشونم نرم. همه‌اش از نظر شما درست نیست.»

«تا وقتی تو این خونه زندگی می‌کنی، باید قوانینو رعایت کنی!»

سکوت کردم.

مامان نمی‌دانست موقعیتش که پیش می‌آمد، از مدرسه با دوستانم می‌رفتیم کافی‌شاپ. گاهی هم مسیرمان را کج می‌کردیم و دوری توی پارک می‌زدیم.

بعد در جعبه‌ی چیکن ماسالا را باز کردیم. بوی ادویه، ما را به عطسه انداخت و جعبه رفت ته کمد اتاق پشتی.

ویشنو شده بود معمای جدید زندگی من. به دور از چشم مامان، پشتِ چشمیِ در کشیک می‌دادم تا ببینمش. او خارجی‌ای بود که می‌خواستم سر از کارهایش دربیاورم. می‌خواستم بدانم کجا می‌رود، چه می‌خورد، چه کار می‌کند و اصلا چه شده که آمده است ایران. صبح‌های زود که از خانه بیرون می‌رفت، می‌دیدم که کت و شلوار و کراوات پوشیده است و کیفی چرمی و قهوه‌ای در دست دارد. اغلب، پیراهن‌های رنگ روشن می‌پوشید، ولی به نظرم کراوات‌های پهن گل‌گلی‌اش زیاد مد روز نبود. عصرها هم ساعت پنج و شش بر می‌گشت. کم‌کم دستم آمد که جمعه و شنبه توی خانه است. دلم می‌خواست درباره‌اش با مامان حرف بزنم، اما هر وقت می‌خواستم سر صحبت را باز کنم، مامان می‌گفت که مبادا پایم را از گلیمم درازتر کنم، مبادا به او اعتماد کنم که ما او را نمی‌شناسیم که نمی‌شود سر از کار خارجی‌ها درآورد و از همه مهم‌تر این که با او رفت‌وآمدی نداشته‌ایم که بشناسیمش. کم‌کم از همسایه‌ها شنیدیم که کارمند سفارت هند است و برای مدت کوتاهی این واحد را اجاره کرده.

نصفه شب بود. شکم‌درد مرا از خواب بیدار کرد. حالت تهوع داشتم و سرم گیج می‌رفت. به سمت دستشویی دویدم و بالا آوردم. سعی کردم زیاد سر و صدا نکنم، ولی نمی‌شد. دل و روده‌ام داشت از حلقم می‌زد بیرون. ته گلویم می‌سوخت و مزه‌ی تلخی توی دهانم می‌آمد. مامان بالای سرم ایستاده بود و مدام می‌گفت: «تو که چیز خاصی نخوردی. آخه یهو چت شد؟»

از کشوی داروها، قرص ضد تهوع آورد، اما فایده نداشت. آن را هم بالا آوردم. رفتم توی تخت و سطل را گذاشتم کنارم. دیگر هر چه در معده‌ام بود تمام شده بود و مایعی سبز رنگ بود که می‌آمد بالا. به زور از جایم بلند شدم و خودم را دوباره به دستشویی رساندم. صدای تق‌تق در می‌آمد. مامان از چشمیِ در نگاه کرد. صدایش را پایین آورد و یواشکی گفت: «این همسایه هندیه است.»

کمی این پا آن پا کرد و در را باز نکرد، اما ویشنو ول نکرد. دوباره در زد. مامان روی دوشش شالی انداخت و در را باز کرد. از توی دستشویی صدای ویشنو را می‌شنیدم که می‌گفت صداهایی از خانه‌ی ما شنیده است و آیا کمک می‌خواهیم یا نه. مامان تشکر کرد و گفت که احتمالا مسئله‌ی خاصی نیست.

«من می‌تونم سُما رو ببرم بیمارستان.»

«نه خیلی ممنون. اگه حالش بهتر نشد خودمون می‌ریم.»

«تعارف ایرانی؟»

«خیلی ممنون. مزاحم شما نمی‌شیم.»

ویشنو و مامان مشغول چانه زدن بودند که از دستشویی بیرون آمدم. زیر زیرکی نگاهی به ویشنو انداختم.

ویشنو پیشانی‌اش را جمع کرد و گفت: «رنگ سُما سفید شد.»

دستم را به دیوار گرفتم، به اتاق رفتم و روی تخت افتادم. مامان در را پشت سر ویشنو بست و با فشار سنج به سراغم آمد.

«فشارت خیلی پایینه. رنگت هم پریده. باید بریم بیمارستان.»

«حالا شاید بهتر شدم. یک کم دیگه صبر کنیم.»

«چند بار بالا آوردی؟»

«نمی دونم. فکر کنم هفت هشت بار.»

«تا حالا این طوری نشده بودی.»

دوباره صدای در آمد.

«اه! حتما دوباره این آقاهه است. کوتاه نمی‌آد.»

عصبانیت مامان دیدنی بود.

«حالت که بهتر نشده. باید آژانس بگیریم بریم درمانگاهی، بیمارستانی دیگه.»

مامان در را باز کرد. ویشنو آمده بود و داشت تندتند حرف می‌زد بلکه مامان را راضی کند که برویم بیمارستان. درست تمام حرف‌هایشان را نمی‌شنیدم، اما بالاخره سوار ماشین ویشنو شدیم و روی صندلی عقب ولو شدم. در راه گاه‌گاهی توی آینه به من نگاه می‌کرد و چند دقیقه یک بار می‌پرسید: «سُما خوب هستی؟»

و من زیر چشمی مامان را می‌پاییدم و سری تکان می‌دادم.

ویشنو توی بیمارستان مخارج را حساب کرد و با دکتر حرف زد. به اتاق آمد و حال مرا پرسید، اما زیاد رویش نمی‌شد با مامان حرف بزند. حالت تهوع و دل‌درد آن شب، در نهایت، با سرمی رفع و رجوع شد، اما پای ویشنو را هم به زندگی ما و به خانه‌مان باز کرد.

از نظر مامان او دیگر یک همسایه‌ی خارجی فضول نبود، بلکه همسایه‌ی باشخصیتی بود که وقتی به کمکش احتیاج داشتیم، به دادمان رسید. مامان گفت که باید از ویشنو تشکر کنیم و ادب ایرانی‌مان را نشان دهیم، پس مهمانی سه‌نفره‌ای تشکیل داد. به من هم هشدار داد که به جای این که سرم را مدام توی گوشی بکنم، حواسم به پذیرایی کردن از مهمان باشد. و اما من، خوشحال بودم، قند توی دلم آب می‌شد و نیشم تا بناگوش باز بود. بالاخره، اما و اگرهای همیشگیِ مامان برای رفت و آمد با دیگران، آن شب، فراموش شده و به حضور یک مردِ مجرد تنها در خانه‌مان راضی شده بود. برای یک شب هم که شده، می‌توانستیم تنهایی دو نفره‌مان را کنار بگذاریم.

مامان از من پرسید: «به نظرت چی بپوشم؟»

سؤالی نبود که معمولاً از من بپرسد، ولی دوست داشتم نظر بدهم.

«فقط تیره نپوش. دیدی که خودش همیشه رنگ‌های شاد می‌پوشه.»

این پا و اون پا کردم و گفتم:

«می‌شه رژ بزنم؟»

«نه خیر! نمی‌شه. دانشگاه که رفتی تا دلت می‌خواد رژ بزن.»

مامان نمی‌دانست وقتی از مدرسه بیرون می‌آمدیم، با بچه‌ها، اول رژهایمان را می‌زدیم و بعد به سمت خانه راه می‌افتادیم. وقتی هم که دم در می‌رسیدم، خوب خوب، پاکش می‌کردم.

جلوی کمد، لباس‌ها را این طرف و آن طرف می‌کردم. یکی‌یکی پیراهن‌ها را جلویم می‌گرفتم و توی آینه، به خودم نگاه می‌کردم، چرخی می‌زدم، لباس را پرت می‌کردم روی تخت و می‌رفتم سراغ دیگری. بالاخره یکی را انتخاب کردم و پوشیدم. موهایم را مرتب کردم و برق لبی زدم.

خانه‌مان پر شده بود از بوی غذا. مامان پرسید: «به نظرت باقالی‌پلو با ماهیچه دوست داره؟ اصلا هندی‌ها باقالی دوست دارند؟»

توی گوگل گشتم، اما جوابی پیدا نکردم.

بالاخره ویشنو آمد، با جعبه‌ای شکلات در دست. پیراهن مردانه‌ی مغز پسته‌ای پوشیده  بود، با کراواتی زرشکی. بوی ادکلنش زیادی تند بود. پرسید که می‌تواند با کفش بیاید داخل یا نه. می‌دانستم مامان دوست ندارد، اما گفت: «خواهش می‌کنم، هر طور راحتید.»

شکلات را به من داد و روی مبل تکی، کنار گلدان‌ها نشست. تعارف‌ها و احوالپرسی‌های معمول تمام شد و مامان دوباره از زحمت‌های آن شب ویشنو تشکر کرد.

ویشنو گفت: «من ایران را خیلی دوست دارم، اما ایرانی‌ها را بیستر.»

دندان‌های مرتب و سفیدش از پشت لب‌هایش پیدا بود.

من هم می‌خواستم حرفی زده باشم. پرسیدم: «چرا؟»

«ایرانی‌ها مهربونه، مهربونن.»

مامان پا روی پا انداخت و یکی از همان جمله‌های همیشگی‌اش را گفت: «آدم خوب و بد همه جا پیدا می‌شه.»

ویشنو لبخندی زد، چایش را خورد، اما به شیرینی‌اش دست نزد.

«خیلی دوست دارم توی ایران بمونم، خدا اگه بخواد، ولی شاید باید برم هند.»

مامان گفت: «ما شنیدیم شما توی سفارت هند هستید. درسته؟»

ویشنو خنده‌ی بلندی سر داد و دستش را زد روی پایش.

«چه کسی گفت؟ نه! من توی شرکت هستم. بازرگانی بین ایران و هند. دیگه چی گفتن؟»

موضوع را عوض کردم و گفتم: «شما خیلی خوب فارسی حرف می‌زنید. از کجا یاد گرفتید؟»

«واقعی گفتی؟»

و عینکش را هل داد بالاتر.

«توی دانشگاه دوست‌هان ایرانی داستم. کمی فارسی دوست دارم، اما برای کار با ایران بهتر شد و بهتر شد.»

موقع غذا خوردن، ویشنو قبل از خوردن غذاها می‌پرسید که اسم و موادش چیست. با خودم فکر کردم شاید برای این است که می‌خواهد موضوعی برای صحبت کردن داشته باشد، چون توی این مدت حتماً خیلی غذاهای ایرانی خورده است. از کشک بادمجان بیشتر خورد تا باقالی پلو. عذرخواهی کرد و گفت گوشت نمی‌خورد. از ترشی خوشش آمده بود و می‌گفت که قبلاً نخورده است، اما من باور نکردم. ویشنو لابه‌لای حرف‌هایش مدام می‌گفت که خیلی خوشحال است از پیدا کردن همسایه‌ی خوبی مثل ما. با خنده‌ی گل و گشادم می‌خواستم به او بفهمانم که من هم خوشحالم، اما مامان با لبخندی ظریف جمله‌ی قلمبه سلمبه‌ای گفت: «سعادت ماست.»

گوشی‌ام را آوردم. می‌خواستم سلفی بگیرم. مامان چشم و ابرو آمد و مرا پشیمان کرد. آن مهمانی کوچک، بدون عکس یادگاری، تمام شد.

چند وقت بعد از  آن شب ویشنو ما را به خانه‌اش دعوت کرد. گفت دوست دارد ما را با غذاهای هندی آشنا کند. مامان این بار بدون چانه زدن‌های من، دعوت را قبول کرد. ویشنو قول داده بود مراعات بکند و خیلی فلفل نریزد. سر میز، برنج قهوه‌ای گذاشته بود با دال عدس و یک جور خوراک. نان پخته بود و گفت اسمش «چاپاتی» است. از ویشنو خواهش کردم آب بیاورد و به مامان زیر لب گفتم: «نمی‌تونم بخورم. خیلی تنده.»

«زشته! با آب بخور.» و اشک چشمانش را پاک کرد.

ویشنو بی‌مقدمه گفت: «پدر و مادر من فوت شد و من تنها بودم.»

خواستم با او همدردی کنم. «من هم سه‌سالم بود که بابا فوت شد.»

«چیزی یادت می‌آد؟»

«نه! فقط عکس‌هامون رو دیدم.»

مامان دنباله‌ی حرفم را گرفت.

«کوهنوردی می‌کرد. متأسفانه پرت شد پایین و زنده نموند.»

«خیلی ناراحت شدم برای سُما، ولی دیگه خدا خواست دیگه. می‌دونی! مدیر سرکت، می‌خواست یکی بیاد ایران. بقیه نخواستن بیان، چون زن و بچه بود. من کبول کردم.»

گفتم: «من هم سال دیگه می‌خوام برم دانشگاه.»

«چه خوب! می‌تونی بیای هند درس بخونی.»

و رو کرد به مامان: «با هم بیا.»

«حالا تا اون موقع خیلی وقت داریم.»

«ولی من خیلی وقت ندارم این جا باسَم. یه روزی مأموریت تموم می‌سه. اون وقت برگردم هند.»

«کی باید برید؟»

«نمی دونم. سرکت خبر می‌دن.»

مامان دست‌هایش را گذاشت روی هم و گفت:

«ان‌شاالله به سلامتی!»

گوشی‌ام را آوردم. منتظر مامان بودم که علامتی بدهد، ولی چیزی نگفت. عکسی گرفتم و بعداً برای ویشنو و مامان هم فرستادم.

همسایه‌ی جدید ما کم‌کم از فقط یک همسایه بودن، در آمد. برای خرید خانه‌اش که می‌رفت، خریدهای ما را هم می‌گرفت و می‌آورد. گاهی پیشنهاد گردش می‌داد و گاهی بلیت سینما و تئاتر می‌گرفت. مامان مدام به من تذکر می‌داد که مبادا عکس‌هایمان را روی اینستا یا شبکه‌های اجتماعی دیگر بگذارم. اگر کسی از آشنایان ببیند، برایمان حرف در می‌آورد و مامان حال و حوصله‌ی خاله‌زنک‌بازی‌های این و آن را ندارد. مبادا اگر توی راه پله همسایه‌ای را دیدم، از ویشنو سخنی بگویم که در دروازه را می‌شود بست و در دهان مردم را نمی‌شود.

ما هم برای ویشنو قابل اعتمادتر از قبل شدیم. خیلی چیزها را برایمان تعریف می‌کرد؛ ساعت رفت و آمدهایش، قرارهایش، آدم هایی که می‌شناخت، محیط کارش، فیلم‌ها و کتاب‌های مورد علاقه اش و پدر و مادرش. کم کم مسائل شخصی زندگی‌اش را هم برای ما تعریف می‌کرد.

مامان هم دیگر با او احساس راحتی می‌کرد و در نظرش ویشنو دیگر خطرناک نبود، اما به من هشدار می‌داد که حق ندارم هرگز با او «تنها» باشم یا جایی بروم. اگر هم مرا دعوت کرد، باید مؤدبانه تشکر  کنم و قبول نکنم، اما ویشنو هرگز مرا تنها دعوت نکرد.

«می‌دونی! من توی هند خواستگار دارم.»

خنده‌ام گرفته بود.

پرسیدم: «یعنی چی؟ میان خونه‌تون با گل و شیرینی؟»

«یه کادو برای من میارن، ولی دختر نمی‌آد، مامان و بابا میان.»

مامان خندید و رو به من گفت: «شانس آوردیم هند نیستیم.»

و ادامه داد: «شنیده بودیم این رسم هندی‌هاست، ولی نمی‌دونستیم راسته.»

«من به همه‌ی دخترها گفتم نه! حالا که برگردم باید دیگه کم‌کم ازدواج کنم. دیگه اگه خدا بخواد.»

گفتم: «کو تا برگردی.»

«آخه دیگه باید برم.»

«یعنی کی؟»

«دقیق نگفتن، ولی تا یک ماه دیگه. دوست دارم این جا بمونم و شهرهای ایران ببینم، ولی نمی‌دونم وقت بشه یا نه. سُما با من میای؟»

مامان سرخ و سفید شد.

«فکر نکنم کار درستی باشه با هم بریم.»

ویشنو چیزی نگفت و سرش را تکان داد.

ما به ویشنو عادت کرده بودیم. حالا دیگر توی تنهایی‌مان، مامان هم راحت‌تر درباره‌اش حرف می‌زد. از لهجه‌اش می‌گفت و از تکه‌کلام‌های بامزه‌اش. از این که ویشنو وسط حرف‌هایش می‌گفت ما هر دو مثل «کواهر»هایش هستیم. مامان می‌گفت که باید بپذیریم ویشنو دارد می‌رود. به کشورش بر می‌گردد و سراغ زندگی‌اش می‌رود. نمی‌دانستم این‌ها را برای دلداری من می‌گفت یا خودش، ولی این را می‌دانستم که جای ویشنو خیلی خالی می‌شد. زندگی‌مان هم دوباره به روزهای قبل از آمدنش برمی‌گشت.

جمعه شب بود و  داشتیم میز غذا را جمع می‌کردیم. ویشنو گفت که تا آخر هفته کارهایش تمام می‌شود و  باید به هند برگردد. همه‌ی عکس‌های این مدت را هم روی فلش ریخته بود و دوست داشت با هم ببینیمشان. با هر کلیلک، شوخی‌ای می‌کردیم و می‌خندیدیم و خاطره‌ای را مرور می‌کردیم.

مامان پرسید: «مشخص شد دقیقاً کی باید بری؟»

«سیزده روز دیگه. باید بلیت بگیرم.»

«وضعیت خونه چی می‌شه؟»

«با صاحب صحبت کردم. اجاره‌اش می‌ده.»

«چه قدر زود گذشت. انگار همین دیروز بود که اومدی.»

«تندتند شد. حالا که برم هند باید عروسی بشه.»

«این که خیلی خوبه. خانواده تشکیل می‌دی.»

«مثل ایرانی‌ها بیستر دوست دارم.»

پرسیدم: «چرا؟»

ویشنو خندید و گفت: «هی می‌گی چرا. چون خودم با کسی آسنا بشم، خوسم بیاد، برم خواستگاری.»

مامان گفت: «حالا می‌ری آشنا می‌شی.»

«دوست‌هان گفتن چندتا خانم پیدا کردن. حرف زدن. من این طوری خوسحال نیستم.»

«خب برو ببینشون، اگه خوشت نیومد بگو نمی‌خوام. منم تو دانشگاه با بابای کیمیا آشنا شدم و بعد ازدواج کردیم. چند سال بعدش هم کیمیا به دنیا اومد. زندگی مشترک خوبی داشتیم، ولی حیف که زود تموم شد.»

«کاش زندگی من هم خوب باسه، مثل سُما.»

«حتماً می‌شه، مخصوصا اگه طرز فکرتون مثل هم باشه. متوجه می‌شی که چی می‌گم؟»

ویشنو سرش را تکان داد.

«بالاخره زندگی بالا و پایین زیاد داره. وقتی بابای کیمیا از دنیا رفت، من  تا مدت‌ها نمی‌دونستم باید چه کار کنم. همیشه خانه‌دار بودم و درآمدی نداشتم و از کیمیا هم باید نگهداری می‌کردم. خونه‌ای که داشتیم رو اجاره دادم و با پس‌اندازمون، این جا رو گرفتم که البته خیلی کوچیک‌تر از خونه‌ی قبلی بود.»

از خاطره‌هایی که مامان تعریف می‌کرد، چیزی یادم نمی‌آمد.

«اولش تنهایی زندگی رو اداره کردن خیلی سخت بود؛ یک زن تنها با یک بچه کوچیک، ولی رفته‌رفته خودم رو پیدا کردم. تو هم به کشورت بر می‌گردی و زندگی جدیدی رو شروع می‌کنی.»

«می دونی، حالا که می‌رم هند، هیچ وقت سُما رو فراموش نمی‌کنم، ولی کاش می‌سد این جا زندگی کنم.»

«می خوای با صاحب خونه صحبت کنم وقتی ازدواج کردی با خانمت بیای این جا؟»

«نه! نمی‌دونم چه کسی باید عروسی کنم. ساید بیاد، ولی فکر نکنم بشه. سخت می‌سه. باید خانواده رو ول کنه، بیاد کِسور جدید.»

«من و بابای کیمیا خانواده‌ی شلوغی نداشتیم. از این لحاظ شبیه هم بودیم.»

«من هم خانم با خانواده‌ی بی‌شلوگ پیدا کنم.»

من خندیدم، مامان هم.

شب، موقع خواب، مامان روی صندلی، پشت میز نهارخوری نشست و با گوشی‌اش سرگرم شد. دیدم که شقیقه‌هایش را ماساژ و پیشانی‌اش را فشار می‌داد. بعد هم گفت که سرش درد می‌کند، مسکن خورد و به اتاقش رفت، بدون حرف دیگری. من هم صورتم را کردم توی بالش، ملحفه را کشیدم روی سرم و ریزریز، بی‌صدا، گریه کردم و توی گوشی‌ام، عکس‌ها و فیلم‌های این هفت ماه را ورق زدم.

مامان گفت شاید بد نباشد که برویم فرودگاه، اما یکی دو روزی که گذشت، نظرش عوض شد. گفت که ترجیح می‌دهد توی خانه خداحافظی کنیم. نظر من را هم نپرسید. ما برای ویشنو هدیه‌هایی گرفتیم، دیوان حافظ و زعفران هم بهش دادیم. او هم با جمله‌هایی شکسته بسته، تشکر کرد.

روز خداحافظی فرا رسید. اصلا نمی‌دانستم چه طور خداحافظی کنم. آن قدر بغضم را خورده بودم  که گلویم درد می‌کرد. مامان هم مدام می‌رفت توی این اتاق و آن اتاق. چراغ‌ها را روشن می‌کرد، تلویزیون را خاموش می‌کرد و زیر لب غرغرکنان خانه را مرتب می‌کرد.

ویشنو آمد دم در. چمدانش را بسته بود و گذاشته بود دم راه پله.

«سُما قول بدی که بیای هند.»

گفتم: «من که خیلی دوست دارم.»

مامان به در تکیه داد و گفت: «تا ببینیم خدا چی می‌خواد.»

ویشنو گفت: «خدا خوبه.»

صدای بوق ماشین از دم در می‌آمد. ویشنو چمدانش را برداشت.

«سُما خیلی خوب بودید.»

و بعد اضافه کرد: «هستید. سُماره تلفن هم هست. با هم صحبت کنیم.»

انگار که بخواهد زودتر برود، نگاهش را از ما دزدید. من هم می‌خواستم که این خداحافظی تمام شود. از پنج شش تا پله پایین رفت. برگشت و به ما نگاه کرد. دستی تکان داد و رفت. ایستادم پشت پنجره‌ی رو به کوچه. مامان هم آمد. ویشنو سوار ماشین شد. چشمانم را به ماشین در حال حرکت دوختم تا آن جایی که دیگر نبینمش. مامان مرا بغل کرد، من هم او را. اشک‌هایم سرازیر شد. مامان به کوچه خیره شده بود. مرا بوسید، اما حرفی نزد. آرام‌تر که شدم، رفت پای سینک ظرفشویی، ظرف‌ها را شست و قابلمه را سابید، من هم رفتم توی اتاقم.

یک هفته‌ای که گذشت، ویشنو با ما تماس گرفت و احوالمان را پرسید. هر روز که می‌گذشت بیشتر باورمان می‌شد که ویشنو رفته است. گاهی یادش می‌کردیم و ادایش را درمی‌آوردیم. نظر مامان درباره‌ی چیکن ماسالا هم عوض شد. از ته کمد آوردش و گذاشتش توی کابینت آشپزخانه.

یک ماه گذشته بود که صدای تلق‌تلوق واحد روبه‌رویی مرا به سمت چشمیِ در کشید. نمی‌توانستم از چشمی در خوب ببینم، اما دیدم که آقایی سبزه‌رو و عینکی، کلید انداخت توی در که برود داخل. به مامان که داشت گلدان‌ها را آب می‌داد گفتم که همسایه‌ای جدید برایمان آمده است. آب‌پاش را گذاشت و آمد به سمتِ چشمی. در گوشم گفت: «بذار ببینم کیه.»

آهسته پرسیدم: «به نظرت یکی مثل ویشنوئه؟»

«نمی‌دونم. فکر نکنم خیلی شبیه اون باشه.»

«یعنی این یکی هم هندیه؟»

«من چه می‌دونم دختر من.»

«به نظرت ما می‌تونیم باهاش رفت و آمد کنیم؟»

مامان چیزی نگفت.

گفتم: «شاید چند نفر باشن، بچه هم داشته باشن.»

«شاید. حالا بذار ببینیم چی پیش می‌آد.»


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۲۶
ارسال دیدگاه