آخرین مطالب

» داستان » تپه‌های سبز (فرخنده آقایی)

تپه‌های سبز (فرخنده آقایی)

خورشید هنوز کاملاً طلوع نکرده بود اما از روی تپه‌ای که ایستاده بودم تپه‌های دیگر را می‌دیدم. سرسبز بودند و چمن کم پشتی سراسر آن‌ها را پوشانده بود و جابه‌جا لکه‌های خاکی روی آن‌ها، دیده می‌شد. هوا خنک و مطبوع بود و اگرچه دیشب تا صبح نخوابیده بودم اما خنکی هوا احساس خوشی در من […]

تپه‌های سبز (فرخنده آقایی)

خورشید هنوز کاملاً طلوع نکرده بود اما از روی تپه‌ای که ایستاده بودم تپه‌های دیگر را می‌دیدم. سرسبز بودند و چمن کم پشتی سراسر آن‌ها را پوشانده بود و جابه‌جا لکه‌های خاکی روی آن‌ها، دیده می‌شد.
هوا خنک و مطبوع بود و اگرچه دیشب تا صبح نخوابیده بودم اما خنکی هوا احساس خوشی در من ایجاد می‌کرد. خیلی دلم می‌خواست در آن لحظه به خاطر پدر به آن‌جا نیامده بودم. “ناصر” هم غمگین به ماشین استیشن قرمزش ور می‌رفت که تا میانه تپه بکوب آمده و حالا چرخ‌های عقبش در خاک شبنم زده فرو رفته بود. خیلی زود دست از ماشین کشید و آمد کنار من ایستاد. از آن‌جا تپه‌های روبه‌رو را نگاه کردیم که سبز بودند و خنک. بعد بی‌آن‌که چیزی بگوئیم راه افتادیم به طرف بالای تپه، همان‌طور که هن‌وهن‌ بالا می‌رفتیم بخار نازکی از دهانمان خارج می‌شد. دست‌هایم را در جیب‌های مانتویم فرو کرده بودم و هیچ دلم نمی‌خواست در آن هوای خوش، آن راه را به خاطر پدر آمده باشم. ناصر از جلو می‌رفت و بخار دهانش را از پشت سرش می‌دیدم. کاپشن سربازی پوشیده بود و مثل من دست‌هایش در جیب‌هایش بود. خانه بالای تپه را از دور می‌دیدم. قهوه‌ای‌رنگ به نظر می‌رسید. وقتی به در ورودی رسیدیم به ناصر گفتم می‌تواند برود ماشین را روبه‌راه کند تا زودتر برگردیم. اصرار داشت اگر می‌خواهم بماند. گفتم: “کاری نیست. سعی می‌کنم زودتر برگردم.”
در واقع نمی‌خواستم آن‌جا باشد. فکر می‌کردم باید تنها باشم. وقتی قبول کرد و رفت،‌ همه‌چیز بهتر شد. اگر حادثه دیشب نبود حالا می‌توانستیم آسوده با هم قدم بزنیم و تپه‌های سبز را نگاه کنیم. همه‌اش به خاطر پدر بود. پدر دیروز عصر به خانه آمد و گفت فیلم خوبی نشان می‌دهند. بعد هر سه رفتیم به سینما. فیلم طولانی بود و جمعیت زیادی مقابل سینما جمع شده بودند. در آن ازدحام نتوانستیم بلیط پیدا کنیم. اصرار کردم که برگردیم. من و ناصر به خانه آمدیم. یک ساعت بعد پدر آمد. برای آخرین سانس بلیط گرفته بود. آخر شب حاضر شدیم و با هم به سینما رفتیم. موضوع فیلم را به خاطر ندارم. فقط می‌دانم قرار بود در انتهای فیلم قرعه‌کشی کنند و چند نفر را به شوخی سر ببرند. این بازی آن فیلم بود و شاید بیشتر آن جمعیت فقط برای شرکت در آن مراسم آمده بودند. آن موقع فکر کردم هیجان خوبی دارد. یک فیلم می‌دیدیم و در انتها هم نمی‌دانستیم چه کسی قرعه به نامش اصابت می‌کند. آخرین نفری که اسمش درآمد، پدر بود. پدر آن‌جا ماند و ما بعد از پایان فیلم دیگر او را ندیدیم. از آن‌جا به خانه آمدیم و هنوز چشممان گرم نشده بود که تلفن زدند برویم او را دفن کنیم. همان موقع راه افتادیم طرف تپه، همان آدرسی که داده بودند. با آن‌که خستگی راه زیاد بود ولی خنکی آن هوای پاک می‌چسبید. کمی منگ بودم و دلم نمی‌خواست به آن علت آن‌جا باشم.
خانه حیاط بزرگی داشت با دیوارهای کاهگلی وارفته و دری از جنس حلبی قراضه که از رطوبت هوا زنگ زده و قرمز شده بود و قژقژ می‌کرد. محوطه ی حیاط سبز بود انگار ادامه تپه باشد و با حصاری که به دورش کشیده بودند مجزایش کرده بودند. گوشه حیاط یک شیر آب بود و کنارش یک آفتابه رنگ و رو رفته قرمز. از حیاط گذشتم و در چوبی بزرگی را باز کردم. اتاق نیمه مخروبه و تاریک بود. از پنجره اتاق که به سمت دیگر تپه باز می‌شد نور نارنجی اول طلوع داخل می‌شد. در گوشه‌ی تاریک اتاق دو جسد که روی آن‌ها ملافه کشیده بودند قرار داشتند. زن میانسال لاغری در اتاق راه می‌رفت. صورتی استخوانی و روحانی داشت و تشت و سطل آب را به طرف پنجره می‌برد تا اجساد را بشوید.
پس از چند لحظه صدای هواپیماهایی که بر فراز تپه به پرواز درآمده بودند شنیده شد. هواپیماهای دشمن شروع به بمباران منطقه کردند. اتاق به لرزه درآمده بود و تمام ستون‌های آن می‌لرزید. زن میانسال آرام بود و من می‌ترسیدم. پسر جوانی از پله‌هایی که از طبقه بالا به اتاق راه داشت پایین آمد. تا آن موقع متوجه نشده بودم که اتاق دیگری بالای اتاق مخروبه قرار دارد. پسر جوان از پشت‌بام هواپیماها را دیده بود. هر چه به زن میانسال گفتم: “از اتاق برویم بیرون و پناه بگیریم.”‌ آرام و خونسرد گفت: “هیچ‌چیز نمی‌شود و نباید بترسی.” مدام به تیرهای چوبی سقف نگاه می‌کردم که می‌لرزیدند و در آن قسمت که من ایستاده بودم و نزدیکم دو کودک بازی می‌کردند سست‌تر از بقیه قسمت‌ها بودند. تا آن لحظه در اثر تاریکی اتاق متوجه آن دو کودک نشده بودم. بچه‌ها بی‌خیال بودند. خودم را به گوشه‌ی اتاق چسباندم، از ترس می‌لرزیدم. جوان لاغر و زرد به نظر شاد می‌رسید. با خوشحالی فریاد زد که دیده هواپیمای دشمن را هواپیماهای خودی دوره کردند و می‌خواستند بزنند و بعد با صدای بلند خندید. در آن اتاق همه جز من آرام بودند. صدای بمباران خیلی زود پایان یافت. بعد از تمام شدن حمله هوایی، زن میانسال جسد مرد اول را آورد تا بشوید. فکر می‌کنم یک دختر جوان هم دستیار او بود. قیافه‌اش را به خاطر ندارم. فقط می‌دانم جوان بود و تا وقتی آن‌جا بودم پشتش به پنجره بود و صورتش را نمی‌دیدم. جسد را آوردند و در تشت شستند و آماده دفن کردند.
در تمام مدت به زن میانسال نگاه می‌کردم که حالت صورتش سرد و بی‌روح بود و در حرکاتش نوعی تقدس دیده می‌شد و خونسردیش مرا به تعجب وا‌می‌داشت. کارهایش را آرام و با وسواس انجام می‌داد. جسد را به کنار پنجره کشید و با دقت در تشت شست و کفن کرد و سپس آن را به گوشه‌ای کشید. بعد نوبت پدر شد. آرامش زن به من قوت قلب می‌داد. خودم را به کنار جسد پدر کشیدم. ملافه سفید را از روی صورتش کنار زدم. سرش را به‌طور کامل بریده بودند و فقط قسمت عقب سرش اندکی به گردن وصل بود. صورت پدر جوان‌تر شده بود و خندان به‌نظر می‌رسید. هاله‌ای از سکون و خوشی در صورتش موج می‌زد. نمی‌دانم چرا فکر کردم لب‌هایش تکان می‌خورند. صورتم را جلو بردم. گفت: “حالا فهمیدم امام حسین راست می‌گفت. قیامت وجود دارد. امام حسین راست است. ”
زن میانسال وحشت‌زده فریاد زد: “او را بکش. راحتش کن. این تفنگ را بگیر و به گردن او بزن تا بمیرد. ”
من وحشت‌زده و مبهوت بودم. زن فریاد می‌زد و به من پرخاش می‌کرد که چرا پدر را ناراحت می‌کنم. تحت فشار زن یا از وحشت، گردن پدر را بلند کردم و سر او را از تنش جدا کردم. مثل استخوان گردن مرغی که خیلی نازک به بدن وصل باشد آن قسمت از استخوان گردن او که به سرش وصل بود شکست و سرش جدا شد. زن آرام گرفت و تفنگ سیاه را به کناری گذاشت و با دست‌های لاغر و شومش جسد پدر را به کنار پنجره کشید و در تشت شست و با دقت او را کفن کرد. فکر کنم قصد داشت در همان اتاق یا در همان حیاط او را چال کند. برای من همه‌چیز تمام شده بود. آرام و پاورچین از اتاق بیرون آمدم. دلم نمی‌خواست هرگز به آن اتاق نیمه‌تاریک و وهم‌آور که در عین حال روحانی و مقدس بود برگردم. هوای بیرون خیلی خوب بود. تپه‌ها سرسبز بودند. از تپه سرازیر شدم. ناصر کنار ماشین ایستاده بود. شیشه‌ها را تمیز کرده بود و ماشین را به طرف پایین آماده حرکت نگه داشته بود. چیزی نپرسید. باز به تپه‌ها نگاه کردم. فکر کردم پدر را می‌شد روی یکی از آن تپه‌های سرسبز دفن کرد.
به ناصر گفتم: “حتماً روی تپه‌های دیگر قبرستان بهتری برای دفن کردن پدر می‌توانستیم پیدا کنیم.” چیزی نگفت. مثل این‌که فکرش را نکرده بود. از او توقع نداشتم به پدر فکر کند. همه‌چیز تمام شده بود و دلم نمی‌خواست آن‌جا باشم. تپه‌ها به‌نظرم لخت می‌رسیدند و سکوتشان بوی مرگ می‌داد. به شهر برگشتیم و به خانه آمدیم. همه فامیل در خانه جمع بودند. از شهرستان هم آمده بودند. نمی‌دانم چه کسی آن‌ها را خبر کرده بود. نوار موسیقی گذاشته بودند و اغلب لباس مشکی پوشیده بودند ولی هیچ‌کدام غمگین نبودند. ماجرا را برای آن‌ها تعریف کردم. سعی کردم مفصل و با جزئیات تعریف کنم. گوش کردند و بعد باز نوار گذاشتند. برگشتم به اتاق خوابم. اتاق خالی بود. یاد پدر افتادم و مردنش و حرف‌هایی که گفته بود و لبخندش. شروع کردم به گریه کردن. حرف‌های پدر را به خاطر می‌آوردم و به شدت گریه می‌کردم. خود را به زمین می‌زدم. شیون می‌کردم و به یاد می‌آوردم که هیچ‌کس برای پدر گریه نکرده بود. خاله‌جان که از شهرستان آمده بود و چند نفر دیگر به اتاق آمدند. نمی‌توانستم گریه نکنم. خاله‌جان خم شد و مرا از روی زمین بلند کرد. نگاهم کرد و بلند رو به همه گفت: “نگاه کنید گریه می‌کند ولی اشکش نمی‌آید. اشک نمی‌ریزد.”
یک لحظه همه سکوت کردند اما صدای موسیقی همه را به حال اول برگرداند


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان
ارسال دیدگاه