خبرهای ویژه
- مردی هست که عادت دارد با چتر بکوبد تو سرم
- درد سیاوش
- توصیف منطق عشق و عقل در زندگی جین ایر
- فلات سبز مهآلود
تاریخ انتشار : 2018/06/16 - 18:11
کابوس؛ نوشته: فرانتس بارتلت/ برگردان: سیپان آگرین
فرانتس بارتلت، نویسندۀ فرانسوی، در ۱۹۴۹ به دنیا آمده است. برای مدتی در کارخانه کار میکند و بعد در دهۀ هشتاد منحصراً به نوشتن می پردازد. اولین رمانش ” نامزدهای بهشت “در ۱۹۹۵ منتشر میشود. از دیگر رمان هایش به ویژه باید از ” چکمه های قرمز ” (۲۰۰۰)، برندۀ جایزۀ “طنز سیاه “؛ ” خانه و کاشانۀ […]

فرانتس بارتلت، نویسندۀ فرانسوی، در ۱۹۴۹ به دنیا آمده است. برای مدتی در کارخانه کار میکند و بعد در دهۀ هشتاد منحصراً به نوشتن می پردازد. اولین رمانش ” نامزدهای بهشت “در ۱۹۹۵ منتشر میشود. از دیگر رمان هایش به ویژه باید از ” چکمه های قرمز ” (۲۰۰۰)، برندۀ جایزۀ “طنز سیاه “؛ ” خانه و کاشانۀ بزرگ ” (۲۰۰۲) و ” آشوب خانوادگی ” (۲۰۰۶) نام برد و از مجموعه داستانهایش از ” میخانۀ
عادت ها “(۲۰۰۵)، برندۀ جایزۀ ” گنکور داستان کوتاه ” (که ترجمۀ حاضر برگردان یکی از داستانهای این مجموعه است) و ” مرگ ادگار “(۲۰۱۰). او شاعر و نمایشنامه نویس نیز هست.
عاشق زنش بود. بعد از بیست سال ازدواج، مثل روز اول. برای این عشق زور نمیزد. خودجوش و طبیعی دوستش داشت، چون طور دیگری نمیتوانست. بعد امروز صبح، با این فکر از خواب بیدار شد که بکشدش. هیچ شکایتی از زنش نداشت تا این فکر بخواهد به سرش بزند. ژودیت از هر نظر ارضایش میکرد. زنش به او وفادار بود. ممکن بود ماجراهایی داشته باشد که جرأت نداشته به خاطرشان زنش را سرزنش کند. آدم وقتی زنی را دوست دارد، همهچیزش را دوست دارد. وفاداریاش را به همان اندازۀ خیانتهایش. در هر دو حالت، زن همان زن است. زنش را بهاندازهای که یک مرد میتواند زنی را دوست داشته باشد، دوست داشت. ولی اینهمه مانع از این نشده بود که ناگهان امروز نخواهد زنش را بکشد.
مثل همه صبحها، قهوه را آماده و دو برش نان را برشتهکرده بود، کمی کره برای نرم شدن به آنها مالیده بود و در شیشۀ مربا را هم بازکرده بود. وقتی ژودیت توی آشپزخانه آمد، به او وقت داد که در راحتترین جا، پشت به اجاقگاز بنشیند. نفس گرفت و زمزمه کرد:
” ژودیت، یه چیزی می خوام بهت بگم… ”
صبحها، فقط در مورد چیزهای پیشپاافتاده باهم حرف میزدند، اینکه خوب خوابیدهاند یا نه یا در مورد چیزهای خیلی جزئی که در یکشب معمولی اتفاق میافتند، مثل صدای گوشآزار یک موتورگازی در دیروقت شب که باعث بیدار شدن یکی از آنها شده بوده بدون اینکه سروصدایش دیگری را اذیت کند، درد گرفتن بازو به خاطر وضعیت بد خوابیدن و چیزهای خرد و ریز دیگر.
ژودیت تعجب کرد: ” عجب…
– ببین، نمی دونم چطوری باید بگم. نمی دونم چطوری باید در موردش باهات حرف بزنم.
– مهمه ؟
– می شه گفت.
– پس یه ثانیه هم معطل نکن. می خوام بدونم.
مالون شروع کرد: امروز صبح با این احساس از خواب بیدار شدم که می خوام بکشمت. چرا، نمی دونم. ولی این میل واقعیه. خیلی قویه.
ژودیت، کمی وحشتزده زمزمه کرد: مگه چهکارت کردم ؟
– هیچی. این دقیقاً همون چیزیه که منو نگران میکنه.
– کابوس دیدی. یادت نمونده. فکر کنم علتش همین باشه. خواب دیدی که منو میکشی. تصویرش تو خاطرت مونده. ”
این توضیحی بود که به بقیه میارزید. ژودیت با اشتهایی آسوده دلانه به صبحانه یورش برد. مالون یک فنجان قهوه را خالی کرد. جرأت نداشت بنشیند. فکر میکرد مریض شده است. گاهی کافی است تا یک رگ کوچک در سر بترکد تا فکرها ،بد و خوب، قاطی هم شوند، خوبها هم همیشه تحت تأثیر بدها قرار میگیرند، هیچوقت برعکسش اتفاق نمیافتد.
درواقع هیچوقت فکر بدی نداشته است. آدم سادهای بود، باهمه بامحبت بود، آمادۀ خدمت، بخشنده و کاری بود. هیچکس هیچ بدی از او سراغ نداشت. حتی در مسابقات شرطبندی نمیکرد. به ماهیگیری نمیرفت. فوتبال را دوست نداشت. نه، مشغول خانۀ خودش، زنش و کلکسیون کارتپستالهایش بود. مشروب نمیخورد. جوان که بود، سیگار کشیده بود. ولی سالها بود که دیگر دست به سیگار نزده بود.
نمیشود گفت انسان کاملی بود. انسان کامل وجود ندارد. ولی آدم باید زیاد میگشت تا بتواند چیز قابلی بهعنوان عیب و ایراد برایش پیدا کند.
آن روز، سرکار، توی فکر بود. به نظر همکارانش مثل سابق نبود. طرفهای بعدازظهر، ژودیت به او تلفن کرد و از او پرسید که آیا میلش برای کشتن او هنوز هم باقی است یا نه. چون آدم شرافتمندی بود و آدم چیزی را از زنش قایم نمیکند، این سؤال باعث زحمتش نشد و گفت که بهمرور و در طی ساعات میلش برای کشتن او تا حدی بیشتر هم شده.
ژودیت پرسید: ” با چی میخوای منو بکشی ؟
– نمی دونم. نمی دونم چطوری انجامش می دم. هیچوقت کسی رو نکشتم.
– حالا چرا من ؟
– سؤال همینجاست. نمی تونم جوابی براش پیدا کنم. خیلی دلم میخواد بکشمت. درعینحال دوستت دارم، با تو خوشبختم. اگه تو رو بکشم، خوشبختی خودمو کشتم. سردرنمیارم. ”
عصر که از سرکار به خانه برگشت، خانه خالی بود. ژودیت روی میز آشپزخانه غذایی را که برایش آماده کرده بود گذاشته بود و فقط کافی بود توی مایکروفر گرمش کند. یادداشتی هم همانجا گذاشته بود که در آن به او خبر داده بود که احتیاطاً برای مدتی به خانۀ پدر و مادرش میرود. به او قول داده بود که درست قبل از شروع فیلم در تلویزیون به او تلفن کند.
رفتن ژودیت احساسش را جریحه دارکرد. مطمئناً ژودیت کار اشتباهی نکرده بود که خواسته بود از خودش مواظبت کند. کدام زن حاضر است شب ر ا با مردی سر کند که میداند میخواهد بکشدش ؟ بااینهمه فکر میکرد که جواب شرافتمندیاش بد دادهشده. میتوانست همهچیز را پیش خودش نگه دارد. تازه همهاش هم که فقط یک فکر بود. حتی نقشه هم نبود. هیچ برنامهای برای کشتن زنش که نریخته بود. فقط حس میکرد که دلش میخواهد او را بکشد. ممکن بود با میل کشتن هر کس دیگری از خواب بیدار بشود. مثلاً یک همسایه. همسایههایی داشت که سروصدا میکردند. بهصورت مبهمی از آنها دلخور بود. ولی حتی برای یکلحظه هم تصورش مردنشان را نکرده بود و از آنهم کمتر اینکه شخصاً به هر صورت نقشی در مردنشان داشته باشد.
زندگی کردن، اینکه دلت بخواهد کسی را بکشی، خیلی سخت است. فکر میکرد که این کار هر تازهواردی نیست. همیشه خودش را تازهوارد حساب کرده بود، تقریبا همچون یک ناکام، یک آدم کماهمیت و میانمایه، کسی که گذشتۀ بیفروغش خبر از آیندۀ عمیقاً تاریکش میداد.
ژودیت حدود ساعت هفت عصر به او زنگ زد. ژودیت سعی میکرد با صدایی فارغ از دغدغه صحبت کند، ولی او اضطرابش را حدس زد.
ژودیت پرسید: ” مگه چهکارت کردم ؟ کاری کردم که ازش خوشت نیومده ؟ ”
نه. مسلماً. دوباره همان چیزی را تکرار کرد که بعدازظهر به ژودیت گفته بود. بعد بدون اینکه ژودیت را به خاطر احتیاطش سرزنش کند که با دوری کردن از او نشان داده بود، برایش از دردی گفت که سراپایش را دربرگرفت وقتی با خانۀ خالی مواجه شد.
ژودیت اعتراف کرد: ” میترسیدم دست به عمل بزنی. همۀ روز بهش فکر میکردم. فکر کردم تو خوابداری منو خفه میکنی. می دونم نمی تونی همچین کاری بکنی. ببخش، ولی ترسیده بودم. کار خوبی نکردم، صد درصد.
– نه ژودیت، نه. تو حق داشتی. شاید آدم خطرناکی باشم.
– تو آزارت به مورچه هم نمی رسه !
– من هیچوقت دلم نخواسته یه مورچه بکشم. مشکل همینجاست. اگه تو مورچه بودی، جات پیش من امن بود. نه، این تویی که دلم میخواد بکشمش. کلمه پیدا نمیکنم تا بتونم حس ام رو برات توضیح بدم. مثل یه صداست تو وجود من که با من حرف میزنه، که ازم میخواد تو رو بکشم. مدام این صدا رو میشنوم. تکرار میکنه که بهتره بکشمت.
– آخرش هم به حرفش گوش میدی.
– اینطوری فکر میکنی ؟
– مجبورم اینطوری فکر کنم. باید درکم کنی. چیزایی به من می گی که منو به هم میریزه. توشون گم شدم. دیگه نمی دونم چهکار کنم. ”
لازم نبود کسی متقاعدش کند که حق با ژودیت بوده است. چیزی بود که خودش هم، بیطرفانه، توی دلش میگفت. اینکه ژودیت حق داشته. ممکن بود همین عصری او را بکشد. ممکن بود منتظر شب نماند. توی همۀ راه برگشتن به خانه به این موضوع فکر کرده بود. وقتی از پلهها بالا میرفت داشت به آن فکر میکرد. وقتی کلید را در قفل چرخاند، داشت به آن فکر میکرد. وقتی قدم در راهروی آپارتمان گذاشت، داشت به آن فکر میکرد، میدید که دیگر خیلی به هدفش، به تسکین و تسلی، نزدیک شده است. داشت میرفت که او را بکشد. کاری بهتر از این نبود که بکند. هنوز نمیدانست قرار است چطور این کار را بکند. ولی اگر فکر کشتنش را داشت، فکر چطور کشتنش هم ضرورتاً جوانه میزد. اینها چیزهایی هستند که میرسند بدون اینکه آدم آنها را فراخوانده باشد. بنا به موقعیت و در حین عمل خودشان را در اختیارت قرار میدهند. قتلهایی هست که با دستخالی انجامشده. یا با فشار دادن شال دور گردن. با خرد کردن یک صندلی بر سر یا با یک شیء قرص و محکم. با برداشتن کاردی که روی میز افتاده. یا با مشت تا وقتیکه طرف بمیرد. خفه کردن با بالش. خفه کردن توی وان. به شکل بخصوصی به هیچکدام از اینها فکر نمیکرد. ولی هر چیزی که دوروبرش میدید، حتی معصومترین اشیاء، میتوانستند تبدیل به سلاح بشوند.
ژودیت پرسیده بود: ” می تونی حریف این میلت بشی ؟ ”
شرافتمندانه، نمیتوانست به سؤال جواب بدهد. به نظرش میرسید که بله، قدرت مقاومت در برابر آن را دارد. ولی خیرخواهترین قدرت هم از گزند یک کاهش ناگهانی و یک حادثه در امان نیست. درنهایت، ژودیت خوب کرده بود که رفته بود.
ژودیت گفته بود: ” موقتاً “.
تا وقتیکه نظم و ترتیبی به افکارش بدهد. حدس زده بود که ژودیت میترسد. نه از اینکه صدایش بلرزد، بلکه از لحن جدی و ملاحظهکارانهاش، دو دل بود، دنبال کلمات میگشت، منمن میکرد. از اینکه زنش به خاطر او رنج میکشید، غمگین بود. این غمش خیلی بزرگتر از غمی بود که میل به کشتن زنش در او برمیانگیخت.
شب باعث آرام و قرارش نشد. وقتیکه بعد از چند ساعت از یک کابوس بیدار شد، فوری متوجه نشد که ژودیت برگشته و درحالیکه سر در بالش فروبرده، کنار او خوابیده است. شروع به لرزیدن کرد، چون دید هنوز هم دلش میخواهد او را بکشد. این میل خیلی تحکمآمیزتر و آمرانهتر از شب پیش بود. ترجیح میداد بمیرد تا چیزی را احساس کند که احساس میکرد، احساسی که فکر میکرد در برابرش تاب پایداری نخواهد داشت. باعجله بلند شد تا از اتاق بیرون برود. خودش را توی حمام حبس کرد و آب سرد روی سرش ریخت. ژودیت نباید اصلاً به خانه برمیگشت. از اینکه پیش پدر و مادرش رفته بود از دستش دلخور بود، ولی همان یکذره عقل که برایش مانده بود به او میگفت که ژودیت نمیتوانست کار دیگری بکند. ولی چرا برگشته بود ؟ آنهم تو دل شب. از این رفتارش سر درنمیآورد. شاید بعد از گفتگوی تلفنیشان فکر کرده که خطر بزرگی متوجه اش نیست. ژودیت خیلی خوب او را میشناخت. قانع شده بود که او نمیتواند تسلیم خشونت بشود.
علیرغم میلش، نخواست برود از او توضیح بخواهد. باید شب سختی برایش بوده باشد. ترجیح میداد بگذارد استراحت کند. لباس پوشید و بدون حتی خوردن یک فنجان قهوه، سرکارش رفت. ولی به خیابان که رسید، دوباره برگشت و قسمتی از راهپلۀ آپارتمانشان را بدو بالا رفت. میل کشتن ژودیت دوباره شدیداً در او عود کرد. دیگر به چیزی جز این فکر نمیکرد. وقتی به پاگرد خانه رسید، بچههای همسایه برای رفتن به مدرسه از خانه بیرون آمدند. قبل از اینکه بدو از پلهها پائین بروند، با خوشحالی به او سلام کردند. همین کافی بود تا باعث انصراف خاطر و منصرف شدنش از میل به کشتن ژودیت شود. کلید خانه را توی جیب کتش انداخت و با روحی کمی سبکتر، دوباره مسیر رفتن به سرکارش را در پیش گرفت. باید بین خطری که از جانب او متوجه زنش بود و زنش که او میدانست کجا پیدایش کند وکجا بکشدش، فاصله انداخت. صبحی به او تلفن خواهد کرد. التماسش خواهد کرد که دوباره پیش پدر و مادرش برگردد. به او قول خواهد داد پیش یک دکتر برود. امروزه میتوانند همۀ مریضیها، حساسیتها و وسواسها را معالجه کنند. برای هر اختلالی در موجود زنده درمانی، جوابی هست.
احساس نمیکرد که دیوانه شده است. دیوانگی که یکروزه بروز نمیکند. قبل از آن با علامتهای زیادی هشدار میدهد. آدم، صبح، بعد از چهل سال زندگی بهنجار، دیوانه از خواب بیدار نمیشود. همیشه خودش را آرامترین آدمها نشان داده بود. حتی هیچوقت عصبانی هم نمیشد. معجزۀ تعادل و نمونۀ آرامش و خویشتنداری بود. فرزانگی هم. برخلاف بسیاری از همعصرانش، بدبختهایی که زندگی خودشان و اطرافیانشان را با دنبال کردن جاهطلبیهایی خراب میکنند که اصلاً توانایی ارضایشان را ندارند، او حدوحدودش را میشناخت. او خواهان ناممکن نشده بود. نه بخیل بود و نه حسود. زندگیاش برایش کافی بود. هیچوقت مشکلی نداشته. حداقل تا دیروز صبح که با این میل از خواب بیدار شد که ژودیت را بکشد. یک فکر وحشتناک. فکری که نمیتوانست قبولش کند.
با اینهمه میدانست که او را خواهد کشت. اگر امروز نباشد، فردا. اگر فردا هم نباشد، دو روز دیگر. او زنش را خواهد کشت چون مطلقاً باید این کار را بکند. چون میل به کشتن زنش، ارادهاش را درهم میکوبید و پردهای بر قدرت استدلالش میانداخت. خودش را بهزور تحمیل میکرد. او چیزی غیرازآن را نمیتوانست ببیند. خیابانی که داشت از آن بهطرف ایستگاه قطار میرفت، به او دستور کشتن ژودیت را میداد. آسمان همان حرف خیابان را تکرار میکرد. پوسترها، درختان، نیمکتها و میزهای کافهها او را تحریک میکردند تا ژودیت را بکشد. دلش همین را میخواست. دلش چیزی غیرازاین نمیخواست. او فکر میکرد که آسمان، خیابان، تراس کافهها و درختها حق دارند. باید ژودیت را میکشت. عین روز روشن بود.
یکذره هشیاری برایش مانده بود. ولی نه آنقدر که برای ممانعت او از کشتن ژودیت کافی باشد، بلکه شاید آنقدر کافی که این اقدام را به تأخیر بیندازد. بهجای رفتن بهطرف ایستگاه اتوبوس، یعنی کاری که هرروز در همان ساعت از بیست سال پیش تا حالا میکرد، وقتی داشت از جلوی ایستگاه قطار میگذشت، وارد سالن آن شد، تابلوی قطارهای آمادۀ حرکت را بررسی کرد، بلیتی برای پاریس گرفت و درست وقتی قطار سریعالسیر داشت وارد ایستگاه میشد، به سکو رسید. از روی حدس و گمان به جلو شیرجه زد. بر اساس گزارش پزشکی قانونی، لکوموتیو تقریباً به دوتکۀ مساوی تقسیمش کرد.
همه فکر کردند یک حادثه بوده است. چون مردی که میخواهد خودش را جلوی قطار بیندازد و خودکشی کند نمیآید یک بلیت بخرد و پولش را حرام کند، مخصوصاً در شهرستان که در آن مسافر، علیرغم بالا رفتن سطح زندگی، نسبتاً کنس باقی میماند.
وقتی پلیس خواست به خانوادهاش خبر بدهد، با دربستۀ خانهای مواجه شد که آدرسش روی کارت شناسایی مرحوم بود. همسایهها به پلیس اطمینان دادند که شب قبل زن همسایه را دیدهاند و از آنوقت تا حالا بیرون نیامده است. یک کلیدساز آوردند. پلیس تن بیجان ژودیت را پیدا کرد. شب، خفهشده بود. مرگش حدود دوی صبح بوده است. پدر و مادر ژودیت که خبرشان کرده بودند و خانهشان آن سر فرانسه بود، گفتند که نمیفهمند چه اتفاقی ممکن است رخداده باشد. بنا به گفتۀ آنها، دخترشان و مالون زوجی بودند که مشکلی نداشتند. شکی در این نبود که همدیگر را دوست داشتند. برای تعطیلات عید پاک به خانهشان آمده بودند و همهچیز بین آن دو تا خوب بود. مادر قسم خورد که اگر کوچکترین شکی بود، دخترش در این مورد با او صحبت میکرد. سر درنمیآورد. هیچ توضیحی پیدا نمیکرد. حالا داشت گریه میکرد. مأمور پلیس سعی کرد او را دلداری بدهد. فایدهای نداشت. مادر به او التماس کرد که از خواب بیدارش کند، به او بگوید که همهاش یک خواب بوده که داشته میدیده. مأمور پلیس چیزی را که میخواست بشنود به او گفت. اینکه کابوس میدیده. اینکه الآن از خواب بیدار خواهد شد.
از خواب بیدار شد و این بدتر هم بود
برچسب ها : آشوب خانوادگی , برگ هنر , رمان , فرانتس بارتلت
دسته بندی : داستان

برگ هنر شماره ۲۸