آخرین مطالب

» داستان » نفر سوم (تهمینه جاجرمی)

نفر سوم (تهمینه جاجرمی)

تهمینه جاجرمی مطمئنم پیامی را که برای فرشاد فرستادم، مژده خوانده است. صدای دوش حمام دیگر نمی‌آید. باید به خودم مسلط بشوم. هاتف نباید مرا توی این حال ببیند. نمی‌دانم چرا سه روز زودتر از همیشه از عسلویه برگشته است. آن‌قدر هول شده بودم که فقط توانستم برای فرشاد بنویسم هاتف آمده است. هیچ‌وقت با […]

نفر سوم (تهمینه جاجرمی)

تهمینه جاجرمی

مطمئنم پیامی را که برای فرشاد فرستادم، مژده خوانده است.

صدای دوش حمام دیگر نمی‌آید. باید به خودم مسلط بشوم. هاتف نباید مرا توی این حال ببیند. نمی‌دانم چرا سه روز زودتر از همیشه از عسلویه برگشته است. آن‌قدر هول شده بودم که فقط توانستم برای فرشاد بنویسم هاتف آمده است.

هیچ‌وقت با مژده و فرشاد رفت‌و‌آمد خانوادگی نداشتیم. موقع عروسی‌شان هم ایران نبودیم. اولین‌بار مژده را در یک دور‌همی فامیلی دیدم. آن‌روز بود که فهمیدیم تولد هردویمان در یک‌روز است و دقیقاً همسن هستیم.

هاتف از حمام بیرون می‌آید. از توی راهرو می‌گوید: «چرا این‌قدر آب حموم سرد و گرم می‌شه

بعد می‌رود به اتاق سپهر. سریع گوشی‌ام را بی‌صدا می‌کنم و سوکت تلفن خانه را می‌کشم.

می‌گویم: «تعمیرکار گفت پکیج رو باید عوض کنیم

هاتف از اتاق بیرون می‌آید و می‌گوید: «امشب چقدر زود خوابیده

دستش را می‌گذارد روی شوفاژ و بعد می‌رود بخاری برقی را از روی میز بر می‌دارد و دوباره می‌رود توی اتاق سپهر.

می‌گویم: «نمی‌دونست داری میای. سپهر گرماییه روشنش نکن

هاتف می‌آید توی هال.

می‌گوید: «شیفتمو با رامین جابه‌جا کردم. عروسیشه

می‌آید کنارم می‌نشیند.

می‌گوید: «یکی می‌خریدی

«چی؟»

«چی خرابه، پکیج دیگه

می‌گویم: «من برم بخرم؟»

می‌خندد و می‌گوید: «می‌ری تو مغازه، پولو می‌دی، پکیج و می‌خری بعد زنگ می‌زنی نمایندگیش میاد نصب می‌کنه

پول را همیشه طوری می‌گوید که آب دهانش بیرون می‌‌پرد. حالا پریده روی میز. همه‌ی‌کارها از نظر او به همین راحتی است. وقتی می‌بیند چیزی نمی‌گویم، دستش را می‌اندازد دور گردنم و مرا به خودش می‌چسباند. توی گوشم می‌گوید: «می‌خوای بری عروسی

مور‌مورم می‌شود. شانه‌ام را می‌آورم بالا و می‌چسبانم به گوشم. هاتف هر وقت مرا آرایش‌کرده می‌بیند، همین را می‌گوید. مثلاً خیر سرش می‌خواهد بگوید خوشگل شده‌ای. یک‌بار نشد درست حسابی با من صحبت کند. صاف توی چشم‌هایم نگاه کند و ابراز علاقه کند. درست نقطه‌ی مقابل فرشاد است. یک سال است با صبح‌به‌خیرش بیدار می‌شوم و با شب‌به‌خیرش می‌خوابم. تا به هاتف می‌گویم دوستم آمده بود، صفحه‌ی گوشی تلفنم روشن می‌شود. باز هم مژده است. از توی بغلش بیرون می‌آیم و می‌روم به سمت آشپزخانه.

می‌گویم: «شام خوردی؟»

می‌گوید: «شام توی هواپیما که دو تا لقمه‌ی منم نیست

می‌خواهم گوشی را خاموش کنم ولی منصرف می‌شوم. این‌طوری مژده را مطمئن می‌کنم که خبری است. در کابینت را باز می‌کنم. چشمم که به سطل برنج می‌افتد، گوشی را پرت می‌کنم تویَش و درش را می‌بندم.

می‌گویم: «این همه هم پول می‌گیرن

هاتف تازه تلویزیون را روشن کرده است. خدا کند زودتر بخوابد تا ببینم چه خاکی باید توی سرم بریزم.

می‌گوید: «لاستیک چی شد؟»

پرده‌ی آشپزخانه را کنار می‌زنم و کوچه را نگاه می‌کنم. فکر می‌کنم مژده الان است که بیاید دم در خانه و آبرویم برود.

می‌گویم: «یه جفت خریدم. لاستیکای جلو هنوز خوبه

نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده است. کاش پیام را بلافاصله پاک نمی‌کردم. حداقل می‌توانستم بفهمم کسی آن را دیده یا نه. ولی مژده حتماً آن را خوانده. آن‌قدر صمیمی نبودیم که به هم تلفن کنیم. رابطه‌ام با او در حد پیام بود.

می‌گویم: «الان نیمرو درست می‌کنم

می‌گوید: «ولش کن. چایی اگه هست می‌خورم

به ساعت نگاه می‌کنم. نزدیک دوازده است.

می‌گویم: «الان که چایی نمی‌خورن، بد‌خواب می‌شی

آرام از کنار هاتف بلند می‌شوم. در اتاق‌خواب را آهسته‌تر از همیشه می‌بندم. لباس‌هایم را هم توی هال می‌پوشم. گوشی‌ام را که از توی سطل برنج برمی‌دارم، احساس بد‌بخت‌ترین آدم دنیا را دارم. همان‌جا کف آشپزخانه می‌نشینم. جرأت نمی‌کنم قفل گوشی‌ام را باز کنم. چندباری تصمیم گرفته بودم با فرشاد رابطه‌ام را تمام کنم حتی یک‌بار بیست روز، دقیقاً لحظه به لحظه‌اش را یادم هست، بیست روز جوابش را ندادم ولی نمی‌دانم دوباره چه شد. شاید اگر مژده آن‌سال عکس‌های تولدش را برایم نفرستاده بود این‌‌‌طور نمی‌شد. تولدم را تبریک گفته بود، بعدش هم چند تا از عکس‌های جشن تولدش را فرستاده بود. در یکی از عکس‌ها فرشاد دستش را انداخته بود دور گردنش. سپهر را تازه از شیر گرفته بودم و وقت‌ و بی‌وقت بهانه‌جویی می‌کرد. هاتف هم طبق معمول نبود. برایم نوشته بود که تو هم عکس‌های تولدت را بفرست. حس بدی به من دست داد. انگار که مرا به رقابت دعوت کرده بود. برایش نوشتم عکس‌ها را هاتف با گوشی خودش گرفت، امروز صبح هم رفت عسلویه. همان روز بود که از او خیلی بدم آمد.

دلم می‌‌‌خواهد همین‌جا توی آشپزخانه باشم. آن یک هفته‌ای که هاتف خانه است، خودم را این‌جا مشغول می‌کنم. او هم اعتراضی ندارد. فکر می‌کند می‌خواهم به تلافی روزهایی که نیست، حسابی برایش کدبانو‌گری کنم. هر جا می‌نشیند، فقط از من تعریف می‌کند که چطور مثل مرد امور زندگی را دستم گرفته‌ام و همه‌چیز مرتب است. یک‌بار به او گفتم من نمی‌خواهم مَرد باشم. با تعجب نگاهم کرد.

گفت: «مگه مَردی؟»

گفتم: «خودمم نمی‌دونم زنم یا مَردم

چند لحظه سکوت کرد. بعد گفت: «مگه بده زنی مثل مرد باشه

ولی پیش فرشاد من فقط زنم. زنی که فقط مثل زن است. هر دو سه روز یک‌بار باید حتماً مرا بیند. روزی چند‌بار از من می‌خواهد که عکسم را برایش بفرستم. کاری که هاتف هیچ‌وقت از من نمی‌خواهد. جلوی فرشاد می‌توانم گریه هم بکنم. وقتی دلداری‌ام می‌دهد، حالم خیلی خوب می‌شود. یک‌بار هر کار کردم نتوانستم در شیشه‌ی رب را باز کنم. آب‌جوش هم فایده‌ای نداشت. زیر گاز را خاموش کردم و نشستم کف آشپزخانه. داشتم گریه می‌کردم که هاتف زنگ زد. وقتی فهمید به خاطر چه گریه می‌کنم، گفت: «خجالت داره آدم به خاطر همچی چیزی گریه کنه

البته از بعد این قضیه هر وقت می‌خواست برگردد عسلویه، در تمام شیشه‌ها و قوطی‌ها را برایم شل می‌کرد. از روی زمین بلند می‌شوم و دوباره کوچه را نگاه می‌کنم. رفتگر تند‌تند نایلون زباله‌ها را وسط کوچه جمع می‌کند. الان است که ماشین شهرداری هم برسد. پس باید ساعت یک‌ربع به دو باشد. قفل گوشی را باز می‌کنم. یک و چهل‌وپنج دقیقه است. همان دو تماس بی پاسخ از مژده بالای اعلان گوشی‌ام است. پرده را می‌اندازم. پشتم را به پنجره می‌چسبانم و چشم‌هایم را می‌بندم. همیشه از چنین روزی می‌ترسیدم. فرشاد می‌گفت مطمئن باش چنین روزی هیچ‌وقت نمی‌آید. دلم می‌خواهد به او بگویم دیدی آمد ولی الان جرأت ندارم حتی پیام‌هایم را چک کنم، چه برسد که بخواهم چیزی به او بگویم.

پشت میز آشپزخانه نشسته‌ام. نه مژده پیامی فرستاده، نه فرشاد. کاش می‌دانستم الان در خانه‌شان چه خبر است. حتمن فرشاد باید مژده را آرام کرده باشد که دیگر زنگ نزده است. شاید هم گوشی‌اش را از دستش گرفته ولی مگر تا چند روز می‌تواند این کار را بکند؟ خودم را محکم بغل کرده‌ام. سردم است اما دلم نمی‌خواهد به اتاق‌خواب بروم و لباس بردارم. می‌ترسم هاتف بیدار بشود و بگوید چرا نمی‌‌‌خوابی. آن‌وقت مجبور می‌شوم دروغ دیگری بگویم که خیلی زود لو می‌رود. مانده‌ام فردا که دستم جلو او رو شد، چه طوری در چشم‌هایش نگاه کنم. آن‌قدر به من اعتماد دارد که تمام دارایی‌اش دست من است. تمام حساب‌های بانکی‌اش مشترک است. اگر ماجرا را بفهمد، دیگر یک روز هم با من زندگی نمی‌کند. یادم می‌آید روفرشی توی کشو کابینت است. روفرشی را می‌اندازم روی سرم و پایینش را دور خودم می‌پیچم و دوباره پشت میز می‌نشینم. فایده ندارد. لرز توی تنم است. سرم را روی میز می‌گذارم. باید همه‌چیز را حاشا کنم. اگر مژده دوباره زنگ زد باید بگویم می‌خواستم پیام را برای فرناز دوستم بفرستم که قرار مهمانی فردا را کنسل کنم اما اشتباهی برای فرشاد فرستادم. اگر راضی نشود و بخواهد فرناز را ببیند چه. سریع شماره‌ی سپیده را از مخاطب‌های گوشی‌ام پیدا می‌کنم. اسم سپیده را عوض می‌کنم و می‌نویسم فرناز. باید با سپیده هم هماهنگ کنم، طوری که از ماجرا چیزی نفهمد.

می‌روم سراغ قرص‌هایم. فرشاد از من قول گرفته بود که همه‌شان را بریزم سطل آشغال ولی من نریخته بودم. درست همان ‌روزهایی که داروهای ضد افسردگی می‌خوردم، سر صحبتم با او باز شد. الان که فکر می‌کنم در بد‌ترین شرایط روحی ممکن بودم. من همیشه تمام پست‌هایی را که در گروه فامیلی می‌گذاشت لایک می‌کردم ولی هیچ‌وقت خصوصی برایش چیزی ننوشته بودم. اولین‌بار او نوشت. از حال و احوالم پرسید. نوشته بود که اگر کاری دارم حتماً به او و اگر خجالت می‌کشم به مژده بگویم. دنبال آن قرص‌های ریز صورتی هستم. اسمش یادم نیست. همانی که برای تپش قلب است. تمام قرص‌ها را می‌ریزم روی میز. پیدایش می‌کنم. یکی فکر نکنم فایده داشته باشد. دو تا از آن‌ها را بدون آب می‌خورم. چسبیده به گلویم. آب‌دهانم را جمع می‌کنم و یک‌دفعه قورت می‌دهم. فردای آن‌روز، فرشاد دوباره پیام داد.

«چرا خوشحال نیستی؟»

مانده بودم چه جوابی باید به او بدهم. آن‌موقع هنوز حسی به او نداشتم مثل دوران مجردی‌ام که هیچ‌وقت نظر من را جلب نکرده بود. از آن شلوار پارچه‌ای و موهایش که همیشه به سمت چپ شانه‌شان می‌کرد، خوشم نمی‌آمد.

برایش نوشتم: «شما از کجا می‌دونی خوب نیستم؟»

نوشت: «از عکس پروفایلت

پروفایلم، عکس یک چوب‌کبریت سوخته بود. انگار از سر تنهایی می‌خواستم هی بنویسم و بنویسم. از چند شب بعد، کم‌کم سر درد‌ دل بینمان باز شد. اول او شروع کرد. می‌گفت مژده او را باور ندارد. می‌گفت فقط خانواده‌ی خودش برایش مهم هستند و من نفر اول زندگی‌اش نیستم. می‌گفت اگر شرایط تو را داشت یک ماه هم دوام نمی‌آورد. کم‌کم که که با هم صمیمی‌تر شدیم، از مسائل خصوصی‌‌ترش گفت. من هم از تنهایی‌ام گفتم. اسمش بود که هاتف یک‌هفته خانه‌ است. یک‌روزش را هم دوتایی برای خودمان نبودیم.‌ یکی دو روزش به کارهای اداری و بانکی‌اش می‌گذشت. بقیه هم تعمیر خرابی‌های خانه و رفت‌وآمد. خودم هم نفهمیدم چطور و کی آن‌قدر دل‌بسته‌ی فرشاد شدم. آن‌قدر که آن یک هفته‌ای در ماه که هاتف می‌آمد، به هردویمان خیلی سخت می‌گذشت. حتی موضوع طلاق هم بینمان مطرح شد. علت همیشه‌ی قهر‌هایمان، آینده‌ی این رابطه بود. تا این‌که فکر کردیم تا وقتی سپهر و گیسو دختر فرشاد بزرگ شوند، دست نگه داریم. فرشاد می‌گفت طلاق باید دلیل محکمی داشته باشد. گاهی هم می‌گفت چرا خودمان را در‌به‌در کنیم. الان هم که با هم هستیم. زل زده‌ام به قرص‌های رنگ‌و‌وارنگ روی میز. صدای گریه‌ی سپهر که می‌آید، یادم می‌افتد بچه‌ای هم دارم. حتماً از گرما بیدار شده است.

سپهر آب می‌خورد و دوباره می‌خوابد. اتاقش حسابی دم کرده است. بخاری برقی را خاموش می‌کنم و لای پنجره را باز می‌کنم. می‌نشینم روی تختش و موهای لختش را نوازش می‌کنم. به این فکر می‌کنم که وقتی سپهر بزرگ شد درباره‌ی من چه فکری می‌کند. حتماً از من متنفر می‌شود. تا هنوز از من متنفر نشده باید حسابی بغلش کنم. می‌روم زیر پتویش و محکم بغلش می‌کنم. دستش را از کنارش برمی‌دارم و می‌اندازم دور گردنم و توی خواب تماشایش می‌کنم. یاد آن عصر پاییزی می‌افتم که فرشاد به من زنگ زد و گفت: «دیگه طاقت ندارم. باید ببینمت

هاتف همان روز برگشته بود و ما هر دو حسابی دلتنگ. سپهر تازه خوابیده بود اگر نه به بهانه‌ای یا می‌‌گذاشتمش پیش مادرم یا خواهر هاتف. همیشه ظهرها چند ساعتی می‌خوابید. دو ساعت کمتر با فرشاد بیرون بودم. وارد خانه که شدم، ظلمات بود. از شوق دیدن فرشاد یادم رفته بود لامپ‌ها را روشن بگذارم. دویدم توی اتاق سپهر. توی تاریکی نشسته بود روی تختش. زل زده بود به دیوار. آب‌دماغش ریخته بود پشت لب و روی دهانش و خشک شده بود. من را که دید گریه هم نکرد. دویدم و بغلش کردم. به خودش شاشیده بود. جلو اشک‌هایم را نمی‌توانم بگیرم. من چطور توانستم با یک بچه‌ی چهارساله، با بچه‌‌ی خودم چنین کاری بکنم. سرم را می‌برم زیر پتو و صورتم را می‌چسبانم روی بالش و گریه می‌کنم.

باد خنکی روی صورتم و شانه‌هایم می‌خورد. چشم‌هایم را باز می‌کنم. صبح شده است. سپهر از سرما کِز کرده است. پتو را می‌اندازم رویش. بلند می‌شوم تا پنجره را ببندم. صفحه‌ی گوشی‌ام لحظه‌ای روشن می‌شود. مژده پیام داده است. سریع می‌خوانمش. انگار که یک جریانی مثل برق در انگشت‌های دست‌ و پایم در حرکت است. به قلبم هم می‌رسد. از من عذر‌خواهی کرده؛ نوشته دیشب گوشی دست گیسو بوده. برایش آهنگ گذاشته بوده که بخوابد. صبح متوجه شده گیسو به من و چند نفر دیگر زنگ زده است. پنجره را می‌بندم. بر‌می‌گردم و به سپهر نگاه می‌کنم.


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۵
ارسال دیدگاه