آخرین مطالب

» پرونده » از در رنج داخل و از در رنج خارج شویم

جامعه‌شناسی ادبیات در دو قصه

از در رنج داخل و از در رنج خارج شویم

پیمان پورحسن (اسپند) ژان ایو تادیه در مبحث جامعه‌شناسی ادبیات و معرفی جرج لوکاچ۱، فیلسوف و منتقد شهیر مجارستانی، انسان را در حوزه قصه و داستان امری واقعی و وظیفه‌ای انجام‌دادنی و دارای ارتباط سازمانی تنگاتنگی با سازه‌های تاریخی و اجتماعی می‌داند. او فکر می‌کند که برای نویسنده، موضوع مورد بحثش که همان انسان باشد، […]

از در رنج داخل و از در رنج خارج شویم

پیمان پورحسن (اسپند)

ژان ایو تادیه در مبحث جامعه‌شناسی ادبیات و معرفی جرج لوکاچ۱، فیلسوف و منتقد شهیر مجارستانی، انسان را در حوزه قصه و داستان امری واقعی و وظیفه‌ای انجام‌دادنی و دارای ارتباط سازمانی تنگاتنگی با سازه‌های تاریخی و اجتماعی می‌داند. او فکر می‌کند که برای نویسنده، موضوع مورد بحثش که همان انسان باشد، بستگی ناگسستنی با زندگی جامعه و مبارزات و سیاست آن دارد. بر طبق همین گفته که بتوان انسان را جهانی پیچیده در بیشماری‌های فردی و جمعی در بزنگاه‌های تاریخی تصویر کرد، به سراغ دو قصه گروه محکومینو مسخاز فرانتس کافکا می‌رویم. کافکا را بسیاری فیلسوف‌ترین نویسنده قرن بیستم می‌دانند و انگار در تمام عمرش به جستجوی اسطوره‌ای پرداخته که با مفاهیم سنتی آن در تضاد است: “تمام زندگی و هنرش را وقف جستجوی اسطوره‌ای کرد. هرچند به جایی نرسید اما دست کم شهامت این را داشت که جدایی و انزوای انسان را و بریده‌شدن از منشأ خود را در داستانهای بلند و کوتاهش نشان دهد.” (مقدادی، ۴۲)
از این رو به دنبال چند ویژگی بارز در این دو داستان می‌رویم تا این سفر ادیسه‌وار را به شکلی عجیب تجربه کنیم زیرا جهان داستانی او سرشار از سمبل‌هایی ست که هر یک می‌تواند یا همچون کلیدی برای یافتن معماهای هستی باشد یا همچون پتکی بر سرمان بکوبد.

تدریج

اگر ما تلاش انسان را در مواجهه با تراژدی همانند یک خط سیر ببینیم که در آن به ترتیب از تقلا و تلاش به کشمکش، از کشمکش به خستگی، از خستگی به یأس و از یأس و ناامیدی به آمادگی برای محکومیت برسیم، در هر دوی این داستانها این رعایت حقوق یافت می‌شوند؛ انسان معاصر شاید بی آن که خود بداند در این فراز و نشیب همواره به دنبال اثبات زمانی برای رسیدن به خود است، به اهداف والا دست یافتن، به سوی آرامش در حرکت بودن؛ اما تیغ استیصال به یکباره طناب کوشش برای نائل شدن را در جایی که شاید انتظارش را نداریم (شاید هم برایمان غیر منتظره نباشد) خواهد برید. گرگور در مسخهمواره سعی دارد تا خود را راضی کند حالش بهبود خواهد یافت، که شرایط از اکنون بهتر خواهد شد، که می‌تواند به کارش بازگردد، که در آغوش گرم خانواده باز پذیرفته شود، اما هر بار این سعی و تلاش بدل به همان یأس می‌شود و به او گوشزد می‌کند که انگار از این وضعیت اسف‌بار گریزی وجود ندارد. در گروه محکومین، تلاش‌های پی‌درپی افسر در ارجاع دادن به اوضاع اسبق برای سیاح که ظاهراً مورد تمایل او بوده و اکنون با وجود فرمانده جدید از آن کمی دورتر شده، هر دفعه رنگ و بوی ناامیدی به خود می‌گیرد. البته افسر در عین حال می‌داند که سیاح کلاً با فلسفه این چنین محکومیت‌هایی مخالف است، اما باز از فرط همان ناچاری به سویش می‌رود تا شاید او کمی حرفها و باور قلبی اما هرچند پوسیده افسر را درک کند. این شکل تدریجی که همه ما را به نوعی محکوم می‌کند، به ما یادآور می‌شود حاصل این زندگی اندوهناک ما به تدریج منتج شدن به مرگی عذاب‌آور و ملال‌انگیز است.

وظیفه

ژان ایو تادیه درباره موقعیت نویسنده در حوزه نقد اجتماعی این نکته را متذکر می‌شود که نویسنده بنابر «موقعیت عینی طبقاتی» خود و «درستی مفادی که بر اساس آن برایش قابل دسترس است»، نگرشی صحیح به مسائل دارد. شخص داستانی چنانچه «انتزاعی‌ترین مسائل زمان خود را مانند مسائل شخصی‌اش حس کند» و چنانچه به اصل کلی مرتبط باشد، چهره‌ای روشنفکر دارد. (تادیه، ۱۹۲)
این روشنفکری برای نویسنده می‌تواند به دانشی محدود در حوزه‌ای محدود از مکان و زمان شکل گیرد: در آثار کافکا با توجه به زمان مقرر همین تبیین شرایط واقف بر جامعه نمود خود را در زندگی شخصی قهرمان (هرچند اغراق‌شده و کمی طنزآمیز) نمایان می‌کند. کافکا برای شخصیت‌ها مسئولیت‌پذیری مرگباری را متصور می‌شود که شاید نتوان آن را منطقی فرض کرد و بالعکس در فضایی آغشته از جنجال و در هرت‌آبادی که هیچ چیز سر جای خود نیست، انجام وظیفه‌ای حتی معمولی بعضاً مضحک به نظر می‌رسد. در مسخگرگور از همان لحظه که بیدار و متوجه تغییر ظاهری‌اش شده، بی آن که بیشتر به دنبال علت و چرایی و چگونگی اتفاق رخ‌داده باشد، اکثراً نگران قضاوتی است که دیگران در خانه و در محل کارش راجع به او می‌کنند؛ این که یک بار هم در مرخصی نبوده، حتی فرض این که ممکن است دچار بیماری شدیدی شده باشد هم برای رئیس و دیگر کارمندان منطقی نیست و به همین علت پیشکار را می‌فرستند و او هم از پشت در اتاق گرگور و پیش از مواجهه با حشره، با تحکم به او می‌گوید که این رفتارش قابل توجیه و بخشودنی نیست. اصلاً این احساس وظیفه چیست؟ و برای چه کسی یا بهبود چه شرایطی قرار است تا این حد مسئولیت‌پذیر و وظیفه‌شناس بمانیم؟ نمود وحشتناک‌تر آن در قصه گروه محکومیناز جانب افسر است: در جهان تک‌بعدی نظامی‌ها، عموماً در جستجوی چرایی رخدادها نیستند؛ چرا باید خشونت داشته باشیم و این همه توحش برای چه؟ چرا باید حتی آموزش‌های بسیار پوسیده متعلق به صد سال قبل را ببینیم؟ که چه چیز بزرگی نصیبمان شود؟ افسر بی آن که در فرهنگی بزرگ شده باشد که به سراغ پاسخ پرسشهای بنیادین برود، همواره از مسئولیت و درستی انجام آن توسط خود سخن می‌گوید، آن ورقه را به سیاح نشان می‌دهد و از او می‌خواهد با دقت به نوشته نگاه بیاندازد و خود چندبار موکداً آن را می‌خواند: وظیفه‌شناس باش، و پس از تاکید روی این جمله، حال خودش دست به کار شده و این بار خودش را محکوم می‌کند؛ بدون توجه به اینکه اصلاً بدانیم علت محکوم کردن کسی در این روز چیست و اگر این اتفاق صورت نگیرد، چه کسی یا چیزی باید بازخواست شود؛ تنها انجام وظیفه فاکتور مهم و کلیدی ماجراست. تا سرحد مرگ، جنون‌آمیز، بی هیچ توجهی تنها وظیفه‌شناس باش، مهم نیست عواقبش چه فاجعه‌ای در پی خواهد داشت.

گوناگونی نمادها

جهان کافکا پر از سمبل‌ها و استعاره‌ها است تا به وسیله آنها بتواند ریشه‌یابی درست‌تری از شرایط قصه‌اش داشته باشد. در این دو داستان هم مکرراً این سمبل‌ها را مشاهده می‌کنیم که هر یک به نحوی ما را در جریان سیال مقصود قرار می‌دهند:
الف) سیب: در قصه مسخ، پدر که از سر کار بازگشته، خسته و عصبی است و به او سیبی می‌دهند تا بخورد، به محض دیدن گرگور برای دک کردن او به سمتش سیب را پرتاب می‌کند که به پشت او می‌خورد و جدای از دردی عجیب، با توجه به پشته‌ی شکننده حشره، به او گیر کرده و تا روز آخر این درد همراه او باقی است. همین شیوه توصیف استعاری بیانگر همان محکومیت زجرآور گرگور و شاید همه انسانها در جهاناست؛ با توجه به قصه آدم و حوا و خوردن سیبی که انسان را از جهان عاری از مصایب دور می‌کند، سیب نماد دردی است که همواره با انسان می‌ماند و بدتر از همه، دردی که به پشت او گیر می‌کند، گویی باید شکنجه را بدون دلیلی عقلانی متحمل شود چون حکایت انسان به همین طریق شکل گرفته: دردی که با ما زاده می‌شود و و مانند داغ ننگی بر ما تا ابد آزارمان می‌دهد. سیب میوه‌ای شیرین و گواراست و در بسیاری از فرهنگها و کتب آن را ثمره‌ای بهشتی و مسرت‌بخش می‌دانند، در اینجا اما طنزی تلخ نهفته که پدر گرگور از یک میوه با نمادی شیرین برای مخاطب یک داغ ننگ برای گرگور می‌سازد.
ب) جاذبه: عدم توانایی گرگور در برخاستن همچون انسان و بالعکس، به زمین افتادن‌های مکرر، همگی نمایانگر سقوط و تنزل آدمی به حقیرترین درجه است. انسانی که خود را اشرف مخلوقات نامیده، به فکر پیشرفت و توسعه بوده حال به خاطر جهان ملال‌آور جنگ و مدرنیته و قوانین من‌درآوردی اما دست و پاگیر، خود را به سوی حقارتی مداوم کشانده و تازه هنوز در فکر پیشرفتی است که خود هم انگار می‌داند هرگز بدین طریق حاصل نخواهد شد.
پ) پیچیدگی ضوابط: ساختار عجیب دستگاه دارخیش را تنها می‌توان هیاهوی بیش از حد بشری برای ساختاری نابودگر نامید و این که با سوزنهایی که در بدن انسان فرو می‌روند نشانی را حک می‌کند تا زجر ممتد محکوم را همراه با نشانی که ناشی از شرم است به رخش بکشند، هرچند برای افسر مرگی زودرس را فراهم می‌آورد که راه نجاتی هم برایش نباشد. علت این همه شکنجه چیست و مگر حقیقتاً گناه محکومین چیست؟ همین نمود در پیچیدگی ضوابط کاری در قصه مسخکه بدان اشاره نموده‌ایم، ما را بار دگر آزار می‌دهد. باز باید بپرسیم گرگور اگر امروز که بدل به حشره‌ای شده به سر کار خود نرود، مگر چه اتفاق ناگواری روی می‌دهد که اکنون از جانب پیشکار تهدید به اخراج می‌شود؟ اما کافکا با طعنه به ما می‌فهماند انگار در این جهان تکررها ما بایستی بی هیچ پرسشی به کار خود ادامه دهیم.

مارتین گرینبرگ۲ درباره مسخمی‌گوید: پس از آغاز خارق‌العاده داستان که کلایمکس۳ در همان اول رخ می‌دهد، ادامه این داستان از نقطه اوج شگفتی به سپری کردن بسیار افسوس‌بار شرایط اندوهناکمسخ فرم خودش را تولید می‌کند: گره‌گشایی و نتیجه‌گیری در قصه‌های کافکا ایجاد نمی‌شود زیرا فاقد نتیجه عمل و جمع‌بندی است. مرگی است در پایان به صورتی روحانی که به شکلی بی نتیجه خاتمه می‌یابد. (دیداری، ۱۵۷)
شاید از پس همه این‌ها بتوان گفت کافکا پیش‌بینی شرایط دهشتناک آینده را می‌کرده؛ آلمان زمان او که زخم خورده از تلفات گاه جبران‌ناپذیر جنگ جهانی اول است، گویی از این فاجعه درسی نگرفته و به سبب آن موجب ایجاد جنگ دوم جهانی می‌شود؛ جایی که تنها وظیفه‌ات را باید انجام دهی بی هیچ علتی، در آنجا باید بکشی و غارت کنی و کشورگشایی کنی بی این که دنبال مسبب اصلی و یا انگیزه آن باشی. این هشدار از سوی کافکا به شکلهای گوناگون خود را نشان می‌دهد تا شاید افسوسش برای انسان به جای نماند؛ ولی گوش مردم آلمان به نوشته‌های او (شاید به خاطر اقلیت مذهبی‌اش) بدهکار نیست. به همین خاطر آثارش پس از جنگ دوم جهانی بیشتر دیده و تحسین شدند. او باز نمادها را مولفه اصلی کارش می‌داند و بطور مثال در گروه محکومینمقبره‌ای در مکانی مانند کافه همانطور که عجیب می‌نماید می‌تواند نمایانگر بی تفاوتی انسان معاصر به وحشت وجودی چنین پدیده‌ای باشد.
در پایان دو قصه چاره را بر گریز می‌بینیم از شرایط و از خفقان موجود که خواهر گرگور پیش می‌گیرد تا شاید فردایی بهتر به سراغش آید و برای سیاح رهایی و نجات از سرزمینی که دیگر تنها بوی مرگ می‌دهد چاره کار است. حتی سرباز و محکوم هم به این نتیجه و باور رسیده‌اند دیر یا زود محکومیت به سراغشان خواهد آمد. در تعریف قصه‌های رئال می‌گویند که در وجود آن که ابداع سنخ است، همه عناصر تعیین‌کننده و اساسی از نظر انسانی و اجتماعی طی یک دوره تاریخی به سوی هم می‌گروند و با هم تلاقی می‌کنند. در اینجا با این که با قصه‌ای سراسر رئال روبه‌رو نیستیم، اما می‌دانیم که کافکا با ترسیم رنجی که شخصیت قصه‌اش در را به سوی آن می‌گشاید گهگاه سنخیتی برای انتخاب تعیین می‌کند که شاید رنج زایشی دیگر بیافریند و رنجی دیگر: از در رنج وارد شده و از در رنج خارج شویم. همه عناصر در خدمت نمایش همان هشدار مذکور برای فاجعه‌ای قریب‌الوقوعند و در پایان بایستی به‌سان سیاح که در زورق نشسته و پشتش را نه فقط به سرباز و محکوم بلکه به جهان بردگی و اسارتها بکند که شاید التیامی بر جراحت ناشی از مشاهده همه آن صحنه‌های تراژیک باشد و یا نسیانی نوین از راه برسد.


منابع:

Deedari, Reza. Mansouri, Mojgan. Telling Tales with Commentaries. Rahnama Press. Tehran (2009).
Tyson, Lois. Critical Theory Today. Routledge. London, New York (2006).

تادیه، ژان ایو (۱۳۷۸). نقد ادبی در قرن بیستم. ترجمه ی مهشید نونهالی.
داد، سیما (۱۳۸۳). فرهنگ اصطلاحات ادبی.
کافکا، فرانتس (۱۳۵۵). گروه محکومین. ترجمه ی صادق هدایت.
کافکا، فرانتس (۱۳۷۸). مجموعه داستانها. ترجمه ی امیر جلال الدین اعلم.
مقدادی، بهرام. “نقد اسطوره ای نوشته‌های کافکا“. مجله ادبیات متعهد، شماره ۱٫ ۳۶-۴۲٫ اسفند ۱۴۰۰٫

 

۱ Gyorgy Lukacs

۲ Martin Greenberg

۳ Climax


برچسب ها : ,
دسته بندی : پرونده , شماره ۳۴
ارسال دیدگاه