آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » یاشار کمال عاشق اقوام جهان

چند صدایی باختین در رمان "بنگر فرات ، خون است" نگاهی به رمان "بنگر فرات ، خون است" نوشته: یاشار کِمال

یاشار کمال عاشق اقوام جهان

جواد اسحاقیان سال ۱۳۲۷ در سبزوار زاده شد. او سال ها مدرس دانشگاه فردوسی مشهد و چند دانشگاه دیگر بوده است. وی از پژوهشگران و منتقدان فعال و جدیعرصه ی ادبیات است که طی سه دهه گذشته کتاب ها و مقالات نسبتا پر شماری را در حوزه ی نقد و تحلیل ادبی انتشار داده است. […]

یاشار کمال عاشق اقوام جهان

جواد اسحاقیان سال ۱۳۲۷ در سبزوار زاده شد. او سال ها مدرس دانشگاه فردوسی مشهد و چند دانشگاه دیگر بوده است. وی از پژوهشگران و منتقدان فعال و جدی
عرصه ی ادبیات است که طی سه دهه گذشته کتاب ها و مقالات نسبتا پر شماری را در حوزه ی نقد و تحلیل ادبی انتشار داده است. از آن جمله اند: نقد و تحلیل و بررسی آثار: جمال زاده، سیمین دانشور، احمد محمود، صادق هدایت، محمود دولت آبادی، و غزاله علیزاده و… همچنین در نقد رمان نو از بورخس و چند تن دیگر که حدوداً ۲۵ عنوان کتاب
می شود و بخش عمده آن چاپ و انتشار یافته اند. آنچه در پی
می آید نگاه اسحاقیان به یک جلد از رمان ۴ جلدی “قصه های جزیره” نوشته ی یاشار کمال به نام “بنگر فرات، خون است” می باشد.

” چندصدایی” در ادبیات داستانی، مفهومی مشخص‌تر، فراگیرتر و گسترده از معنای عام آن در موسیقی و دیگر هنرها دارد. میخاییل باختین ( ۱۹۷۵ـ۱۸۹۵) نظریه پرداز روسی یکی از شناخته‌ترین شخصیت‌هایی است که در باره ی این نظریه‌ی روایی، نظریات شفاف و مشخصی دارد . اوج کار مردمگرایانه‌ی او را باید در اثر مشهوری در مورد ” فرانسوا رابله ” و دومین چاپ تجدیدنظر شده‌ای دید که در سال ۱۹۶۳ در مورد داستایفسکی نوشته است که کتاب فرانسوا رابله و فرهنگ مردمی سده‌های میانه و رنسانس ( Tvorchestvo Fransua Rable i Narodnaia Kultura Srednevekovia i Renessansa ) نام داشت. در جمع بندی نهایی، باختین ” چند صدایی ” را در ادبیات داستانی به سه شکل می بیند:

  1. تعدد و تنوع فرهنگ‌ها: باختین از فرهنگ، برداشتی متفاوت دارد. به نظر وی ” فرهنگ،مجموعه ای است از سخن هایی که در خاطره ی جمعی حفظ شده اند؛ مجموعه ای که گذشته از قالبی مشتمل بر کلمات و الفاظ غیر معمول، قالبی نیزهست و هر گوینده باید موقعیت [ موضع ] خود را نسبت به آن ها تعیین کند. رمان بیش از هر نوع ادبی دیگر با این کیفیت چند آوایی همراهی دارد و باختین بخش اساسی مطالعات خود را مصروف آن می کند . ” (۱) یک نمونه از این تنوع و تعدد فرهنگی را باختین در باورهای فرهنگی مردم در سده های میانه می بیند . او ( در صفحات ۱۳۰ـ ۱۲۹ ) کتاب دیگر خود با عنوان مسایل نظریه ی ادبی داستایوسکی ( Problemy Poetiki Dostoevskogo ) می نویسد : ” می توان گفت که انسان در قرون وسطی دو گونه زندگی داشته: یکی زندگی رسمی، یکنواخت، جزمی، تباه، تسلیم طلبانه توأم با سلسله مراتبی استوار و لبریز از جزمیت گرایی، حرمت و تقوا و دیگری، نوعی از زندگی که حیات صحنه ی کارناوال و سرشار از آزادی، سرخوشی، بدگویی و کفرگویی به مقدسات، لبریز از تحقیر و تخفیف و جبهه گیری در قبال هرکس و هرچیز است . هر دو زندگی نیز مجاز و مشروع بود اما محدودیت های زمانی، آن ها را از هم جدا می کرد . ” (۲)
  2. بازتاب صداهای سرکوب شده : باختین، داستایوسکی را به عنوان یک نوآور ادبی معرفی می کند که دیدگاه های مردم گرایانه اش در فرهنگ مردمی روسیه ریشه دارد. این رمان نویس در برابر عصر امپراتوری روسیه و تزاریسم و سلسله مراتب اجتماعی خشن آن ایستاده؛ عصری که در آستانه ی هرج و مرج و نهایتا ً انقلاب است . داستایوسکی در یکی از داستان های کوتاه خود به نام بوبوک ( Bobok ) خواننده را با خود به دنیای ارواح و اموات می برد ؛ سلسله مراتب اجتماعی و طبقاتی را نقض می کند و به طبقات و اقشار سرکوب شده، مطرود و منفور اجازه می دهد دست کم در عالم اموات در برابر شخصیت هایی قرار گیرند که مانند ” بارون پطر پطروویچ ” و یا سرلشکر ” پروی دوف ” بایستند و بی آن که ترتیبی و آدابی بجویند آنان را به محاکمه گذاشته، فساد و جنایات آنان را افشا کنند ؛ مثلا ً شخصیتی وابسته به طبقات پایین جامعه به نام ” کلی نوویچ ” در مقام ریشخند به جناب سرلشکر که به خدمات خود برای تزار مباهات می کند می گوید : ” این مرد در آن بالا [ روی زمین و در زمان حیات ] اگر هم سرلشکر بوده، در اینجا هیچ نیست . کاملا ً صفر است . . . اینجا در تابوت مبارکتان خواهید پوسید و آنچه از وجود شما باقی می ماند، فقط شش عدد دکمه ی نقره ای پالتوتان است. ” و وقتی جناب سرلشکر می گوید ” من یک خنجر دارم “، شخصیت دون پایه به تمسخر می گوید : ” اِهه ! با آن خنجرتان حالا دیگر فقط می توان سر ِ موش ها را برید و از آن گذشته، شما که خنجرتان را هیچ وقت از غلافش هم بیرون نیاورده اید . ” (۳)
  3. تعدد و تنوع زاویه ی دید : باختین برای اشاره به تعدد زاویه ی دید به عنوان یکی از ســـویه های ” چندصدایی ” با تحسینی تمام از ” چرنیشفسکی ” یاد می کند که متوجه این تعدد در زوایای دید شده و به نقل از او گفته است : ” اوتللو می گوید : ” بله ” ؛ ” یاگو ” می گوید ” نه ” . شکسپیر می گوید ” هرگز ” و بعد خیلی آشکار به ” یاگو ” می گوید ” نه ” . باختین در مورد تعدد زاویه های دید در داستان های داستایوسکی نیز اشاراتی آشکار دارد . ” رنه وِلِک ” در این زمینه در باره ی باختین می نویسد : ” باختین تأکید می کند که داستایوسکی گونه ای رمان کاملا ً جدیدی خلق کرده که وی آن را ” چندصدایی ” نامیده ؛ یعنی آمیزه ای از صداهایی برابر است و در آن هرکسی از دید و حق خود سخن می گوید بی آن که موضع گیری ایده یولوژیک نویسنده در آن مشهود باشد . . . بی گمان ، این تأکید در مورد ماهیت دراماتیک رمان های داستایفسکی درست است و فکر برخورد نظری در آثار مخلوق داستایفسکی و قدرت تأکیدی که نشان دهنده ی دیدگاه های اعتقادی به زندگی در آن ها هست ، قابل انکار نیست اما من فکر می کنم این اشاره که گویا داستایوفسکی دیدگاه شخص خود را در اثر داستانی نمی آورد ، درست نیست . (۴) می کوشیم در خوانش رمان یاشار ، به این سویه های چندصدایی نظر داشته باشیم .

عثمان ساهین ( Osman Sahin ) منتقد ترک در نوشته ای با عنوان مضامین سنتی در رمان های یاشار کِمال برجسته ترین ویژگی در رمان های یاشار کِمال را جهت گیری مردمی و خلقی او می داند و می نویسد : ” قلم وی به اسب راهواری می ماند که پیوسته به سوی روستاییان فقیر در حرکت است ؛ با این همه این اسب معصومیت باشکوهی دارد . قلم این نویسنده ، همیشه در جهت دفاع از مردم شرافتمندی حرکت می کند که مورد ستم قرار گرفته اند . او سخنگوی مردمی است که صدای دیگری جز او ندارند . او با آثار حماسی ، ماجراجویانه ، رغبت انگیز و شاعرانه ی خود نه تنها عناصر انسان گرایانه ی مردم و فرهنگ بومی خود را بازمی تاباند ، بلکه همه ی فرهنگ های جهانی را به آغوش خود فرامی خواند . ” (۵)
یاشار کِمال برنده ی جایزه ی نوبل ادبی ، کُردتبار است و در سال ۱۹۲۳ در روستای ” همیته ” ( Hemite ) در ” ادانه ” ( Adana ) زاده شده است . او که در روزگار جمهوریت ترکیه از هفتاد سال پیش تا کنون شاهد سرکوب پیوسته ی اقوام ، ملیت ها و فرهنگ و زبان کردی ، ارمنی و دیگر قومیت ها در کشور خود بوده ، در آثار خویش به ویژه رمان مورد بررسی ما از کُردان ، یونانی های رانده شده از جزایر ” کارینجا ” و قفقازی های سرکوب شده اعاده ی حیثیت می کند و بر نظام جمهوری ژنرال مصطفی کمال پاشا و اخلاف او به خاطر نقض حقوقی انسانی ، مدنی و سیاسی آنان بر سیاست پیشگان تمامیت خواه ترکیه خرده می گیرد و در مقاله ای در سال ۱۹۹۷ در مجله ی اشپیگل از شکنجه و آزار ملیت کُرد در کشور خود و نیز از بی اعتنایی کشورهای غربی نسبت به این مسأله و فروش اسلحه به خودکامگان ترکیه شکایت می کند : ” در آستانه ی قرن بیستم ، هیچکس نمی تواند مردم یا گروه های قومی را از حقوق انسانی اش محروم کند . هیچ کشوری قدرت چنین ستمی را ندارد . گذشته از این ، قدرت مردم بود که نیروهای آمریکایی را از ویتنام و شوروی ها را از افغانستان بیرون کرد و معجزه ی [ انتقال قدرت ] را در آفریقای جنوبی ممکن ساخت . جمهوری ترکیه حق ندارد در آستانه ی قرن بیست و یکم با دنبال کردن سیاست جنگ بر ضد قومیت کُرد خود را منفور جهانیان سازد . آگاهی جهانیان از این واقعیت به مردم ترکیه در پایان بخشیدن به این جنگ و به ویژه به آگاه کردن مردم کشورهایی که به دولت ترکیه اسلحه می فروشند ، کمک خواهد کرد . ” (۶)
یاشار کمال دو سال بعد در نطقی به هنگام دریافت ” جایزه ی صلح ” از طرف اتحادیه ی تجاری ناشـــــران و کتابفروشان آلمان ( German Book Trade Association ) به گونه ای شفاف تـــــر رهبران سیاسی و خودکامه ی ترکیه را مورد انتقاد قرار داده گفت : ” از هفتاد سال پیش که نوشتن و حرف زدن به زبان کُردی ممنوع شد ، ناچار مردم به ادبیات شفاهی روی آورده و اسطوره ها ، قصه ها ، داستان ها ، شعرها ، ترانه ها و مرثیه های شفاهی ملی خلق شده که در آن ها قدرت کلمات در چارچوب ادبیات شفاهی مورد استفاده قرار گرفته است و همچنین در دانشگاه های ترکیه تا امروز ، مؤسسه ای برای زبان و فرهنگ و ادبیات کُردی وجود ندارد . با وجود این اقدامات ، ثابت شده که امکان ندارد که در ” آناتولی ” یک کشور واحد تأسیس کرد و حتی اگر چنین موضوعی ممکن شود ، به غنای ترکیه از هر نظر ضربه وارد می سازد ، زیرا آناتولی سطح مرکبی است از فرهنگ ها و بزرگی و ثروت آن مدیون زبان و تنوع فرهنگ هایش می باشد.
. . . دوازده سال است که یک جنگ غیرقابل تصور ، کثیف ، وحشیانه و بیهوده [ کشاکش نیروهای دولتی با ” پ . کا . کا ” ] وجود دارد که پایانی برای آن قابل تصور نیست . اکثریت قریب به اتفاق روشنفکران ترک و کُرد می خواهند که این جنگ هرچه زودتر خاتمه یابد . در اثر این جنگ ، ترکیه شدیدا ً صدمه دیده است ؛ ترکیه ای که ما فکر می کردیم به طور دموکراتیک اداره و رهبری می شود . این رهبری هیچ راه حلی ندارد . جهان وضعیت ما را بهتر از خود ما می فهمد ؛ به خصوص کسانی که از حقوق بشر در جهان دفاع می کنند ، از این وضع در رنج هستند ؛ آن ها به طور قطع نمی خواهند در ادامه ی این وضع شریک باشند . ” (۷)
یاشار کِمال ، در رمان “بنگر فرات، خون است” اصطلاح “چندصدایی ” ( Polyphony ) را به سه معنی به کار
می برد که به باور وی ، پیوند نزدیکی با هم دارند : نخست تعدد و تکثر فرهنگ هایی که مردم یک کشور از آن ها تغذیه
می کنند . او در همان سخنرانی معروف خود به سرشاری فرهنگ های متعدد ” آناتولی ” اشاره کرده می گوید : ” از زمان جوانی همیشه و مکررا ً تأکید کرده ام که جهان ما به یک باغ پرگل می ماند که در آن هزار فرهنگ مختلف مانند گل های گوناگون و رنگارنگ وجود دارد . ما می دانیم که در جریان گذر تاریخ ، فرهنگ ها همیشه به یکدیگر زندگی بخشیده ، تأثیر گذاشته و هم دیگر را باور کرده اند . تا این زمان هیچ فرهنگی به فرهنگ دیگر خسارتی وارد نکرده است ؛ تا چه رسد به نابود کردن آن . اگر ما فرهنگی را از جهان جدا سازیم ، رنگ ، عطر و بخشی از غنای آن را نابود کرده ایم . در این راستا من سرزمین خودم را شاهد مثال می آورم . سرزمین من ، فلات آناتولی است که با وسعت قابل توجهی در کنار دریای مدیترانه قرار گرفته که خود این قسمت ، گهواره ی تمدن های بی شماری بوده است . به همین خاطر این سرزمین ، سرچشمه ی تمدن جهانی امروز به حساب می آیند . “
یکی از قومیت های ساکن در ترکیه ی امروز ، قفقازی هایی هستند که در عرف سیاسی به آنان ” چچنی ” می گویند . امروزه در ترکیه کسی مجاز نیست خود را غیر ترک بداند و رهبران سیاسی حاکم عادت کرده اند که به ملیت ها ، قومیت ها و خلق هایی که به زبان ، فرهنگ و نژاد دیگری تعلق دارند ” ترک های کوهستان ” اطلاق کند و به همین سادگی هویت فرهنگی ، قومی و نژادی آنان را انکار کنند . برخی از شخصیت های رمان مورد بررسی اهل این قومیت هستند .
شخصیت اصلی رمان برای خرید خانه و آسیابی که از مهاجران یونانی تبار جزیره ی ” کارینجا ” به جا مانده ، گذارش به اتاق کارمند ثبت قصبه می افتد که نامش ” عزیر بیک ” است و هیبتی چون خدایان دارد . او اهل گرفتن رشوه به معنای رایج آن نیست اما دوست دارد مراجعان ، نیاکان و منش ایلخانی او را بستایند . “عزیر بیک ” از ستمی اجتماعی و نژادی می گوید که تزارهای روسیه در راستای قفقازی ها کرده اند : ” تزارها به چین و ماچین ، آسیانه ی میانه و عربستان تبعیدمان کردند . برده هایمان در مصر ، حکومتی از طبقه ی غلامان تشکیل دادند اما باز هم شکست خوردیم و روزگارمان سیاه شد . ما عقاب های شکوهمند و شاهین های جسور قفقاز به زاغ بدل شدیم . اصل و تبارمان از میان رفت ؛ با این همه سرِمان را بالا گرفتیم ، مثل عقاب ، مثل شاهین . ” (۸)
شخصیت اصلی رمان ” پویراز موسی ” برای خوش آمد وی از برخی قهرمانان ملی و قومی آنان چون ” حاجی مراد ” ، ” شامل خان ” ، و ” بایسنقر ” که پس از ” حاجی مراد ” رهبر چچن ها شده داستان می گوید . در یکی از این نقل ها ” شیخ شامل خان ” خیال دارد خود را به سالدات های تزاری تسلیم کند اما ” بایسنقر ” نه خیال تسلیم دارد و نه خیانتکار را برمی تابد : ” بعدها از شیخ می پرسند چرا وقتی بایسنقر آن قدر فریاد زد و ازت خواهش کرد تا روی مبارکت را برگردانی و او برای بار آخر ببیندت ، این کار را نکردی ؟ شیخ در جواب می گوید : ‘ وقتی من و بایسنقر با هم جرّ و بحث می کردیم ، دیدم بایسنقر تسلیم نمی شود و من را هم اگر تصمیم می گرفتم تسلیم شوم می کشد ، برای همین ، پشتم را بهش برگرداندم و به طرف سربازهای روس رفتم . کافی بود یک لحظه رویم را برگردانم ؛ بایسنقر من را می زد . قفقازی ها بزرگ ترین دشمنانشان را هم از پشت نمی زنند . همین طور داشتم با خودم فکر می کردم بروم یا نروم طرف روس ها ، مردد مانده بودم . بعد هم برنگشتم . حالا هم برایم این سؤال است که اگر من آن روز برمی گشتم ، بایسنقر من را ، شیخش را ، می کشت ؟ می کشت . می کشت . شیخ می گوید کسی که تسلیم دشمن بشود ، دیگر شیخ نیست ؛ حتی پدرش هم باشد ، می کشدش . ” (ص۵۰ـ۴۹)
نویسنده تنها به معرفی قهرمانان بنام چچنی ها بسنده
نمی کند ؛ بلکه از اساطیر و باورهای فرهنگی آنان برای خواننده ی ترکیه و جهانیان داستان ها می گوید . چند صدایی در رمان یاشار کِمال در وجه دیگرش ، دفاع از قومیت ها و ملیت های زیر ستمی است که دولت های حاکم در ترکیه ، هویت فرهنگی آنان را خوارمایه و انکار می کنند . با این همه نویسنده اصرار دارد نشان دهد که همین اجحاف تا چه اندازه پیامدهای منفی می تواند داشته باشد . نتیجه ی طبیعی سرکوب زبان ، فرهنگ ، تاریخ و تبار قومیت ها و ملیت های مقیم ترکیه ، اغراق و تحریف اساطیر ، تاریخ و فرهنگ قومی است . یکی از این موارد ، آمیزش اسطوره ی یونانی ” پرومتوس ” و به زنجیر کشیدن او در کوه های قفقاز است . با آن که به تصریح اساطیر یونان ” هراکلس ” یا ” هرکول ” یونانی آتش ربای دربند را آزاد
می کند (۹) اما چون ” پرومتوس ” در کوه های دوردست قفقاز به اسارت رفته ، اهالی چچن خود را رهایی بخش وی معرفی می کنند و از این رهگذر ، حماسه هایی تحریف شده ، گزافه آمیز و غرورآفرین خلق می کنند تا به تبار خود ببالند و ادعا کنند : ” تاریخ قفقاز ، تاریخ بشریت است . ” (ص۵۵)
” عزیربیگ ” می گوید : ” قفقازی ها از هفت ساله تا هفتادساله ، در دامنه ی کوه جمع شدند . جنگ بین مردم و کوه ها ، سال ها طول کشید تا این که راهی تا قله کشیدند . . . پدران ما به این ترتیب این مرد را که خدمت بزرگی به بشریت کرده بود از شکنجه ای که تا قیامت طول می کشید خلاصی داده بودند . در کتاب های تاریخ همه جای دنیا ، این واقعه را به همین صورت نوشته اند . ” (ص۵۷ـ۵۶) باری ، نویسنده تنها به بررسی تقدیری نمی پردازد که قفقازی های بلندپرواز و عقاب مانند پیشین را در روزگار تزارهای سرکوبگر به زاغ های خفیف شده ی امروز تبدیل کرده است ، بلکه به توصیف موقعیت خوارکننده ی دیگری می پردازد که جمهوریت کنونی ترکیه مسبب آن است و آن تبدیل این خان زاده های اصیل به کارمندان دون پایه ی اجتماعی است : ” قفقازی ها حتی در برابر خدایان سر به شورش گذاشته بودند اما به محض این که قیام را از یاد برده بودند ، به بردگی تن داده و در چهار سمت دنیا پراکنده شده بودند . برای همین بود که حالا خانشان در قصبه ای قدیمی ، کارمند ثبت شده بود . مردمانی که دزد آتش را از غضب خدایان نجات داده بودند ، به چه روزی افتاده بودند ! ” (ص۵۷)
به نظر می رسد که یاشار کمال با تقابلی که میان آزادکنندگان پرومتوس و تبدیل آنان به کارمندان دون پایه ی اداره ترسیم کرده ، می خواهد به سقوط فرهنگی و اجتماعی قومیت هایی اشاره کند که مسبّب آن ، سیاست های سرکوبگرانه ی جمهوری ترکیه است . همه چیز در این بخش از رمان ، از وحشتی سیاسی حکایت می کند ؛ به بیان دیگر ، نویسنده چند وجه چندصدایی را به هم می آمیزد : هم از غنای عناصر حماسی در مبارزات قومی و باورهای اساطیری چچنی ها
می گوید و هم از سرکوب فرهنگی و اجتماعی سیاسی آنان .” عزیر بیک ” در واپسین سخنان خود با ” پویراز موسی” به هنگام داوری در باره ی بنیانگذار ترکیه ی نوین ، برخوردی دوگانه دارد اما به نکته ی ظریفی اشاره می کند که به احتمال همان دیدگاه نویسنده است : ” در حالی که سبیل های کلفتش
می لرزید به دور و برش نگاهی انداخت و صدایش را پایین آورد ‘ حالا مصطفی کمال پاشا می خواهد دوباره با تلنگری کوچک ، تکه های این چنار کرم خورده و پوسیده و از ریشه افتاده [ نظام سلطنتی عثمانی پیشین ] را جمع کند و بهش حیات بدهد . آدم خوش نیتی است ولی چطور ممکن است چنار پوسیده و تکه تکه شده باز دوباره رشد کند ؟ بیچاره مصطفی کمال پاشا آدم خوبی است ! “
” خانم گفت : ساکت شو عزیرخان ، دیگر این حرف را نزن . همه می دانند یک درخت پوسیده و خرد و خاکشیر شده را کسی نمی تواند دوباره زنده کند . حالا مصطفی کمال پاشا جانش را به دندان بگیرد و تا دلش می خواهد تلاش کند . حیف ! آدم خوبی است . ساکت شو ، ساکت شو عزیرخان ، ساکت باش تا تنه ی چنار پوسیده ، ما را له نکند . ” (ص۶۲ـ۶۱)
نکته ی ظریف در گفته های عزیربیک و همسرش این است که آن دو می خواهند بگویند کمال پاشا در نوسازی سیاسی حاکمیت و تبدیل سلطنت و خلافت عثمانی به جمهوریت ، نتوانسته نهادهای سیاسی گذشته را دگرگون کند و در سیاست سرکوب خلق ها به همان شیوه های سیاسی سنتی متوسل
می شود . در این نکته تردیدی نیست که بنیانگذار ترکیه ی نو ، با سازماندهی روشنفکران ، جوانان ، طبقه ی متوسط و بورژوازی ملی کشور از یک سو برضد نهادهای پوسیده ، محافظه کار و سنتی خلافت ( سلطان عبدالحمید دوم ) قیام کرد و از دیگر سو ، در وجه بیرونی ، مبارزه ی نظامی و سیاسی خود را متوجه مبارزه با نیروهای امپریالیست و مهاجم روسیه ، فرانسه و انگلستان ساخت ؛ اما آنچه در این میان چندان تغییری نکرد ، نهادهای سیاسی سرکوبگرانه ی پیشین بود . او نتوانست میان نظام جمهوریخواهی به عنوان یک ساخت سیاسی حاکمیت و لیبرالیسم دموکراتیک سازشی پدید کند . جمهوریت ترکیه با سرکوب خلق ها و ملیت های موجود در کشور خویش ، نفی زبان و فرهنگ آنان و خودداری از انبازکردن نیروهای سیاسی دیگراندیش در حاکمیت سیاسی ، ناگزیر به سوی خودکامگی پیش می رود . دست به یقه شدن نمایندگان در مجلس قانونگذاری ترکیه و اطلاق ” ترکان کوه نشین ” بر قوم ” کرد ” ، رفتار و زبانی سمبولیک برای نشان دادن این واقعیت اجتماعی است که این جمهوری از تسامح و تساهل کافی در برخورد با دیگر اقوام ، فرهنگ ها و زبان ها برخوردار نیست و این ، همان پرسشی است که پیوسته یاشار کمال می خواهد برایش پاسخی بیابد . او به هنگام دریافت ” جایزه ی صلح ” در نطق خود به این نکته اشاره می کند : ” هفتاد سال است که از تأسیس جمهوری ترکیه می گذرد . . . این سرزمین با تمامی امکاناتش به وضعیت تأسف انگیز کنونی سقوط کرده و آن چنان تغییر شکل داده است که ساختار و نحوه ی حکومت قابل تشخیص نیست . آیا ترکیه کشوری دموکراتیک است یا دیکتاتوری بر آن حاکم است ؟ حاکمان ترکیه نیز خود دچار سردرگمی هستند ؛ دورنما یا چشم اندازی ندارند. هرج و مرج کامل حاکم است . کردها در اشتیاق زبان و فرهنگ خودشان می سوزند. “
اصرار یاشار کِمال برای ثبت ادبیات ملیت ها و قومیت های زیر ستم فرهنگی سیاسی ترکیه و دفاع وی از خان ها و رهبران قزاق و ُکرد به مذاق برخی از رهبران احزاب و سازمان های سیاسی ماورای چپ ترکیه خوش نمی آید . عبدالله اوجالان رهبر حزب کارگران کردستان ترکیه (P.K.K ) در یک ارزیابی شتابزده ، سیاسی ، غیرهنری غیر فرهنگی از رمان های هموطن کرد خود ، یاشار کمال ، از این نکته شگفت زده می شود که چرا یاشار کمال هم رهبران عشایر و قومیت و هم زحمتکشان را به یک نسبت می ستاید و به رمان های خود خصلت طبقاتی نمی دهد . او اعتقاد دارد که رمان معروف اینجه ممِد به این دلیل رمان نیست که نویسنده ناگزیر شده ” هر دو را ستایش کند . این ستایش و بزرگ کردن بیک و راهزن به نظر من
نمی تواند همه ی جهات یک جامعه ی گسترده را در بر بگیرد . ” او در مصاحبه ای طولانی با دکتر یالچین کوچوک روزنامه نگار و محقق ترک می گوید : ” آنچه واقعیت دارد این است که یاشار کمال دوست ندارد داخل واقعیت امروزی بشود ؛ بلکه از آن ها فرار می کند . او در مسأله ی کُرد هم این طور فکر می کند . در واقع یاشار کمال از همان کردهای کوچانده شده به ناحیه ی ” چوقور اورفه ” است . پس چرا به این واقعه
نمی پردازد ؟ چرا می ترسد ؟ ما حتی می توانیم از داستان ها و رمان های دیگر انتقاد کنیم . آن ها قربانی دست ” کمالیزم ” ند ، چون از دسته ی روشنفکرانی هستند که با کمالیزم عجین شده اند و هرگز نمی توانند به واقعیت ها بپردازند و بدون کنایه و استعاره ، واقعیت ها را بازگویند . به نظر من ، این همان انتقاد کلی است که باید از یاشار کمال بشود ، چون به شاخ و برگ اهمیت می دهد نه به رگ و ریشه ؛ حتی از آن بدتر ، دوست ندارد آن قتل عام و نابودی نژاد انسانی را ببیند که در حق کُردها می شود . چنین رمانی باعث کدام تغییر اجتماعی
می شود ؟ این نوع رمان نویسان به هیچ مبارزه ی اجتماعی خدمت نمی کنند و هیچ تأثیری بر جامعه ندارند . ” (۱۰)
اوجالان در ذهنیت و جهان بینی خود بیش از آن که ملی گرا باشد ، قوم گراست ؛ بیش از آن که دموکرات باشد ، چریک جزم اندیش است ؛ بیش از آن که سیاسی باشد ، اخلاقگرا و بیش از آنچه به زیبایی شناسی و ارزش هنری اثر ادبی نظر کند ، به جهتگیری طبقاتی و مبارزه ی خشونت آمیز گرایش دارد . امروزه دیگر در بررسی چند و چون ارزش آثار ادبی و هنری نمی توان به این هنجارها چنگ زد . یاشار کمال در باره ی همه ی ملیت ها و اقوام زیر ستم می نویسد اما جهانی و انسانی می اندیشد . متهم کردن او به این که چرا در آثارش تنها به ترسیم سیمای رنج دیده و رفتار سیاسی قوم ” کُرد ” نمی پردازد و بینش چریکی و آنارشیستی هواداران ” پ . کا . کا ” را ندارد و از شکنجه ها و تضییقات دولت بر ضد مبارزان سیاسی ُکرد
نمی نویسد ، انتظاری بیهوده است. ذهنیت چریکی مانند ” اوجالان” ذهنیتی قطبی است ؛ یعنی بخش کردن همه چیز به دو قطب که گویا ضرورتا ً متضادند و باید میان دو چیز ، لزوما ً به یک قطب گرایید و میان دو چیز تنها یک انتخاب بیش تر وجود ندارد ؛ چنان که آشکارا می گوید : ” یا عاشقی یا کردستان ؛ یا من یا کردستان ؛ یا من یا حزب ؛ یا من یا همه ی رفقا ” (۱۱) در برابر ، یاشار کمال بر همه عالم عاشق است ؛ چه آن کس ، ترک باشد مانند شخصیتی به نام ” واسیلی ” که همیشه در کمین ” پویراز موسی است و چه ” ِلنا ” زن مسن یونانی که جلوه گاه مهر و وفاست و چه ” امیر صلاح الدین سلطان ” که تجسم جوانمردی ، مهمان نوازی و سخاوت عرب است . یاشار کمال در هر آنچه در جهان هست ، زیبایی
می بیند : ” آرزوی من همیشه این بوده است که خوانندگان داستان های من ، انسان هایی سرشار از عشق به انسان ، به گرگ ، پرنده و سوسک و تمام طبیعت باشند . “
دومین ملیت و اقلیت قومی که در رمان مورد سرکوب قهرآمیز نظامی و فرهنگی قرار می گیرند ، خلق کُردند . نویسنده از هر فرصت برای معرفی نمودهای والای فرهنگی آنان سود می جوید و از باورهای اساطیری و سنت های ریشه دار فرهنگی آنان دفاع می کند و ذهنیت انسانی ایشان را می ستاید . نخستین خصلت انسانی که نویسنده در آنان یافته ، میهمان نوازی و تیمارداشت زخمیان سربازان ترکی است که در جنگ با نیروهای روسی در ” ساری کامیش ” به آسیب برف و یخ گرفتار شده اند : خدا چهار زن کُرد را سرِ راهمان قرار داد . زن ها ما را کشان کشان روی برف ها به خانه هایشان برده بودند . به محض این که بیدار شدیم ، بهمان شیر گرم دادند . جان گرفتیم . (ص۸۲ـ۸۱)
یکی از قهرمانان عیار و مردمی کُردها ” افه خنجرلی ” نام دارد که ” عده ای را جمع کرده و به بالای کوه ” کارینجالی ” رفته . هفت تا دلاور همراهش بوده ؛ هرکدام مثل یک ببر . همه شان هم آدم های مهربانی بوده اند ؛ تا جایی که می توانستند از کشتن آدم پرهیز می کرده اند . پول آدم های ثروتمند را
می گرفته اند و به فقیر فقرا می داده اند . دخترهای بی سرپرست را به خانه ی بخت فرستاده و برای پسرهای جوان فقیر هم زن گرفته بوده اند . ” (ص۳۱۲ـ۳۱۱) در رمان ، اشاراتی متعدد به کُردهایی می شود که به دلیل اصرار حکومت کمال پاشا در نسل کشی قوم و ملیت های غیرترک در معرض کشتار جمعی قرار می گیرند و ” شکار یزیدی ها ” ی کُرد یکی از مشغله های روزمره ی ژاندارم ها و اوباش ترک و عرب در آن روزگار بوده است : ” این دسته ها به دهات یزیدی ها می رفتند ؛ از هفت ساله تا هفتادساله را با گلوله و سرنیزه می کشتند . گوسفندها ، بزها . . . زیورآلات زن ها و پول هایشان را تصاحب می کردند . ” (ص۳۴۶) ” افه خنجرلی ” که مورد تعقیب کارگزاران کمال پاشاست پیشنهاد ” پویراز موسی ” را برای سکونت در جزیره ی ” کارینجا ” نمی پذیرد : ” اگر من این جا ، تو این یک وجب خاک بمانم و ژاندارم ها بیایند ، تو یک چشم به هم زدن پیدایم می کنند . من تسلیم نمی شوم و زد و خورد شروع می شود . . . کاش جایی بود که بشود مخفی شد ! ” (ص۳۱۷)
نویسنده که خود کُُردتبار است ، مــــی کوشد آن بخش از باورهای دینی و اسطــوره ای فـــرقه ی کُرد ” زیدیه ” را که فرابینانه و انسانی است به عاطفی ترین و زیباترین زبان بستاید ؛ چنان که سپس خواهد آمد . اوباش ، مزدوران و سربازانی که به جنگ یزیدی ها می روند جز انگیزه ی غارت و سرقت ، توجیهی دینی نیز دارند . آنان این فرقه را ” شیطان پرست ” می دانند و باور دارند که ” اگر به ” لالیش ” برویم ، یزیدی زیاد می کشیم ولی کشته های ما یکراست به بهشت می روند . . . تازه اگر شیطان را بکشیم ، خدا ما را وزیر و صدراعظم خودش می کند . خانه ی شیطان حتی دیوارها و پشت بام و سنگ های نمای بیرونی اش هم از طلاست . خزانه ی یزیدی ها زیر حوض وسط حیاط بزرگ است . آن جا به اندازه ی سیصد قاطر طلا وجود دارد . فقط یک مار ، یک اژدها و یک طاووس از خزانه مراقبت می کنند . این طاووس ، همان شیطان است که خودش را به شکل طاووس درآورده . اول باید طاووس را بکشیم ؛ بعدش هم مار را . . . این مار در زمان پدرمان ، آدم ، با شیطان هم علیه خدا طغیان کرده هم علیه آدم . خدا هم هر دو را از بهشت خود رانده . . . اگر پدرمان ، نوح ، شیطان و مار را از کشتی بیرون نمی کرد ، الآن هیچ موجودی ، پرنده ای ، حشره ای و آدمی توی دنیا نبود ؛ دنیای خالی مال شیطان و مار می شد . ” (ص۳۴۸)
یکی از هنری ترین گونه های نگرش چندصدایی در این رمان ، این است که نویسنده صداهای خفه و سرکوب شده را از زاویه ی دید کسانی همانند خودِ آنان بازمی گوید . به این ترتیب ، نویسنده با یک تیر به دو نشان می زند : با گزینش این شگرد نه تنها صداهای گوناگون سرکوب شده را معرفی می کند ، بلکه نشان می دهد که برداشت ملیت ها و قومیت های زیر فشار در مورد یک باور ، تا چه اندازه با هم متفاوت است . ما پیش از این ” یزیدیه ” را از زاویه ی دید دشمنان آیینی و کهنه اندیشان غارتگر معرفی کردیم ، اینک به نگرش انسانی ، فلسفی امیر عرب ، امیر صلاح الدین سلطان ، در مورد باورهای اسطوره ای و فرهنگی همان فرقه دقت کنیم که چه اندازه فرابینانه است . این امیر فرهیخته ، شخصیت اصلی رمان را که زخمی و در آستانه ی مرگ بوده است به چادر خود آورده و تیمارش داشته و از دادن وی به اعراب بدوی و چپاولگر عربستان خودداری ورزیده و رسم میهمان نوازی و مراقبت از آسیب اغیار را در راستای او به کمال انجام داده است . (ص۳۵۵)
” گویا این ها شیطان و آفتاب و خاک و آتش را می پرستیدند . آن شیطانی را که از فرمان خدا سرپیچی کرد . کی شیطان را دیده ؟ کی به حضور خدا رفته ؟ از یک نظر ، حق با یزیدی هاست . خاک و آفتاب و آب و هوا خالق و هستی دهنده اند . یزیدی ها روزی سه بار ، یک بار موقع طلوع آفتاب ، یک بار وقت ظهر . . . یک بار هم موقع غروب آفتاب رو به خورشید
می ایستند و دعا می خوانند . صدها سال است این آدم ها را
می کشند . با این که این قدر تبعیدشان کردند ، این قدر شکنجه شان کردند ، این قدر تحقیرشان کردند ، نه خسته شدند و نه نسلشان از بین رفت . . . من یزیدی نیستم اما قدرت ایستادگی ، انسانیت و رفاقتشان را دوست دارم . به مقاومتشان احترام می گذارم . یزیدی ها اگر کسی بینشان آدم بکشد ، طردش می کنند . از نظر آن ها جنگ مثل قتل عام می ماند . برای این که در جنگ شرکت نکنند ، از خودشان مقاومت نشان می دهند . صدها سال است غرق در خونند ؛ بی وقفه خونشان را ریخته اند ؛ چیزی غیر از علف برای خوردن پیدا نکرده اند اما قلبشان سیاه نشده . تحت هر شرایطی مثل عقاب در حفره های کوه های سر به فلک کشیده زندگی کرده اند . ” (ص۳۵۸)
در باره ی باورهای دینی فلسفی این فرقه ، دیدگاه ها بس متفاوت است ، زیرا کسانی چون دکتر محمد جواد مشکور که در باره ی وجه تسمیه و دیدگاه آنان سخن گفته اند ، تنها به ظواهر دینی آنان نظر داشته اند و از پرداختن به ژرفای رمزپردازی های آتش که گویا شیطان از آن آفریده شده بازمانده اند . این فرقه با وجود نامی که بر خود نهاده اند و باورهایی که دیگران در مورد آنان دارند ، همان نیستند که مورد ایشان نوشته اند : ” دین ایشان قدیم است و پیش از ظهور اسلام در آن نواحی [ کردستان ایران و عراق ] وجود داشته است و تحت تأثیر ادیان زرتشتی و مانوی قرار گرفته است . ایشان تحت تأثیر عقاید مهرپرستی و مذهب یهود به خصوص نصاری و فرقه ای از آن به نام نسطوری واقع گشتند و پس از اسلام نیز افکار صوفیان در آنان تأثیر بسیار کرد . ثنویت زردشتی نیز از عقاید بنیادی ایشان است . ” (۱۲) روزی سه بار ایستادن در برابر خورشید و ستایش آن در دل و پیوندی که میان مهر و آتش از یک سو و هم نهادی شیطان و آتش از سوی دیگر و تأمل در این باب که آتش ، جوهری بیرونی نیست ؛ بلکه گوهری درونی است و تعالی و فرابینی آدمی در گرو آن است ، اندیشه هایی کهن الگویی و اسطوره ای است که محمد تقی مدرسی در
“یکلیا و تنهایی او” و بهرام صادقی در”ملکوت” با روشن بینی تمام به آن پرداخته اند و ما نیز به تفصیل در باره ی آن ها نوشته ایم .
ملیت زیر ستم دیگری که یاشار کمال به آنان پرداخته ، یونانیان جزیره نشین ” کارینجا ” یند که به دستور ژنرال مصطفی کمال پاشا از بیم این که به سود نیروهای نظامی سیاسی کشور یونان و یا انگلیسیان بر ضد دولت وقت اقدام نکنند ، می بایست جزیره ای را که هزاران سال است در آن زندگی کرده اند ترک گفته به یونان بروند و ترک های مقیم آن کشور به این جزیره بازگردند . کوشش نویسنده برای بیان محبوبیت و کارآمدی برخی از شخصیت های مهم تر یونانی این جزیره و آنچه از نعمت در این جزیره ی کوچک و آباد هست ، به وی سیمایی سخت انسانی می بخشد و گزینش شگرد ستایش یونانیان از زاویه ی دید ترک های مقیم جزیره و دفاع از ادامه ی اقامت یونانیان در جزیره بر زیبایی شگرد و نظریه ی چندآوایی رمان افزوده است .
وقتی مهاجرت اجباری یونانیان جزیره را نظامیان به مردم ابلاغ می کنند ، ترک ها آن را برای خود درحکم فاجعه ای می دانند . ” پانوس والیانوس ” یونانی در ماهیگیری و شناخت دریا نظیر ندارد گذشته از این مظهری از انسانیت است و همه از رفتن وی بیمناک و متأثر می شوند : ” او در نظر این مردم چه ترک چه یونانی ، چه چرکس و چه گرجی و کُرد جایگاه خاصی داشت . او بهترین ماهیگیر منطقه بود . ماهیگیران بسیاری پرورش داده و به آن ها مثل پسر و برادرش رسیدگی کرده بود . در مواقع بیماریشان ، آن ها را به بیمارستان برده و روزها مثل مادر و پدر و برادر در کنار بالینشان مانده بود . به افراد بی پول ، پول داده بود . هرگز درخواست کسی را بدون جواب نگذاشته بود . . . پنج روز بود که اهالی قصبه و دهکده های ساحلی تلاش می کردند با استشهاد محلی ، مانع از رفتن او شوند . درخواست آن ها این بود که جزیره ی کارینجا را در اختیارش بگذارند تا او بتواند ماهیگیران ماهری تربیت کند . ” (ص۹۳ـ۹۲)
پس از مهاجرت یونانیان ، برخی از آنان دیگر باره به جزیره ی ” کارینجا ” بازمی گردند . ” لنا پاپاز اوغلو ” پیرزنی که چهار پسر خود را در جنگ از دست داده و مهربان ترین و زیباترین زنان یونانی جزیره بوده ، آنچه را پس از رسیدن به جزایر بر وی و شوهرش گذشته برای همجزیره ای ترک خود بازمی گوید : ” این که چطور همه شان را در دامنه ی کوهی جمع کرده اند ، چطور یونانی ها به تصور این که ترک هستند ، به آن ها دشنام داده و گرسنه و تشنه رهایشان کرده اند ، این که چطور هر روز بچه ها می مرده اند و چطور خود او فرار کرده و سوار یک کشتی انگلیسی شده . . . ” (ص۳۲۵)


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , پرونده , شماره ۱
ارسال دیدگاه