آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » نگاهی به رمان «سورِ بُز»

نگاهی به رمان «سورِ بُز»

از ماریو بارگاس یوسامنصوره تدینی این رمان که با دو ترجمه و دو ناشر، عبداله کوثری در نشر علم و جاهد جهانشاهی در نشر قطره، در ایران منتشر شده است، بیست و چهار فصل دارد و ماجرای ترور “تروخیو”، دیکتاتور دومینیکنی و وقایع پس از آن را ( سال ۱۹۶۱) روایت می‌کند؛ در واقع او […]

نگاهی به رمان «سورِ بُز»

از ماریو بارگاس یوسا
منصوره تدینی

این رمان که با دو ترجمه و دو ناشر، عبداله کوثری در نشر علم و جاهد جهانشاهی در نشر قطره، در ایران منتشر شده است، بیست و چهار فصل دارد و ماجرای ترور “تروخیو”، دیکتاتور دومینیکنی و وقایع پس از آن را ( سال ۱۹۶۱) روایت می‌کند؛ در واقع او در کنار روایت وقایع بسیار مهم سیاسی برهه‌ای از تاریخ دومینیکن، تصویری همه‌جانبه از اوضاع اجتماعی، فرهنگ و افکار و روحیات مردم این کشور به دست می‌دهد و آدم‌ها در هر موقعیت اجتماعی که قرار دارند، اعم از دیکتاتور و حامیانش و یا مخالفان آن ها، از لابلای کندو کاو در ذهن، خاطرات و گفتگوهایشان به خواننده معرفی می‌شوند.
نام کتاب و استعارۀ بز، اشاره و در واقع لقبی است برای “تروخیو”ی دیکتاتور و در داستان نیز گاهی به او با همین لقب اشاره شده است. “سور بز” نیز جشن و مراسمی است، که هر سال در سی‌ام ماه می در دومینیکن بر پا می‌شود و مردم به خیابان‌ها می‌ریزند و جشن و پایکوبی می‌کنند. نویسنده با نوشتن ترانه‌ای دومینیکنی، بر پیشانی کتاب براعت استهلالی می‌سازد برای وقایعی که قصد نگارش آن را دارد و برای استبدادی که می‌خواهد آن را توصیف کند.
ریتم روایت اغلب بسیار کند است و خواننده در بیشتر صفحات و فصل‌های طولانی این کتاب (۶۲۳ صفحه) با وقایع زمان کوتاهی روبرو است. البته گاه نیز نویسنده به وقایع گذشته و خاطرات چند دهه از تاریخ دومینیکن و زندگی شخصیت‌های خود با ریتمی بسیار تند و گذرا می‌پردازد، اما حجم عمده‌ای از داستان اختصاص به وقایع چند روز و حداکثر یک هفته دارد و با حوصله و کندی بسیار در ذهن افراد درگیر در این وقایع کندوکاو می‌کند. فصل‌هایی در داستان وجود دارد که کل فصل وقایع حدود نیم ساعت یا کمتر را روایت می‌کند.
نویسنده ماجرایی واحد را از زاویۀ دید چند شخصیت اصلی، در فصول مختلف داستان، به طور موازی پیش می‌برد و بدین ترتیب داستان خود را چند صدایی می‌کند، تا در مقابل قضاوت تک بعدی و سطحی تاریخ، خواننده را به درک عمیق ریشه‌های این وقایع هدایت کند. او هرگز جانبداری خود را از شخص یا چیزی نشان نمی‌دهد و این موضع خود را حتی در برابر شخصیت اصلی داستانش حفظ می‌کند. به عنوان مثال، خواننده هرگز نمی‌تواند پی ببرد که آیا نویسنده با آنچه که اورانیا با پدرش کرده، موافق است یا نه؟ و آیا او را که در نوجوانی یکی از قربانیان دیکتاتور بوده است، در خشم اش نسبت به گذشته و پدرش محق می‌داند؟
هر یک از فصول بیست و چهارگانۀ کتاب از زاویۀ دید سوم شخص و به شیوۀ ذهنیت مرکزی، از نگاه یکی از شخصیت‌های اصلی داستان روایت می‌شود. این فصول به طور متناوب و موازی با هم، از زاویۀ دید دختری به نام اورانیا (اصلی‌ترین شخصیت داستان)، تروخیوی دیکتاتور که آنتاگونیست داستان است، تک تک اعضای گروه ترور، همچنین یک ژنرال ارتش و رییس جمهور فرمایشی دومینیکن که هر دو از سران توطئه هستند، روایت می‌شود تا درک عمیق‌تری از این وقایع تاریخی و اوضاع اجتماعی و روحیات مردم دومینیکن را ارائه بدهد.
اما از این میان، فصل‌های بیشتری از زاویۀ دید اورانیا و دیکتاتور روایت می‌شوند و بقیۀ شخصیت‌ها هر کدام به تناسب داستان یک یا دو فصل کوتاه یا بلند از داستان را به خود اختصاص می‌دهند. زمان داستان همچون ذهن این شخصیت‌ها- که اغلب پس از ماجرا وقایع را به یاد می‌آورند- غیرخطی و مدام بین حال و گذشته در نوسان است و نویسنده ماهرانه و متناسب با این ذهنیت، افعال خود را نیز متناوباً با ساختار گذشته یا حال انتخاب می‌کند.
این شیوۀ پیشبرد داستان کشف پیرنگ آن را پیچیده می‌کند، اما این پیچیدگی چون کلافی گره‌خورده، به آهستگی تا پایان داستان گشوده می‌شود. این پیچیدگی پیرنگ و شیوۀ روایت ذهنیت مرکزی و استفاده از خاطره، همچنین تغییرات مداوم زاویۀ دید و بازتاب دادن ذهن شخصیت‌های مختلف در هر فصل، به علاوه شخصیت‌پردازی داستان، که شخصیت‌هایی ناقهرمان و ضعیف و ناتوان در برخورد با مشکلات، همچون جهان واقعی را می‌پروراند، در کنار پایان بازِ داستان، مرزهای سبکی این داستان را فراتر از رئالیسم می‌برد و در واقع آن را وارد حیطۀ مدرنیسم و رمان نو می‌کند.
فصل اول داستان با بازگشت اورانیا، شخصیت اصلی داستان، به کشور و خانواده‌اش، پس از سی و پنج سال (از سال ۱۹۶۱ تا زمان روایت داستان)، آغاز می‌شود و اولین تعلیق برای خواننده ناتوانی در درک روحیات اورانیا و افسردگی و سرگردانی او است؛ چون اورانیا از همان آغاز تردید و شاید پشیمانی خود را از این سفر به خواننده نشان می‌دهد و نمی‌داند چرا عهد خود را در مورد بازنگشتن به کشورش شکسته است. پاسخ این تعلیق و گره‌گشایی این ابهام فقط در آخرین فصل داستان رخ می‌دهد و حتی در میانۀ داستان نیز فقط با اشاراتی گذرا حدس‌هایی را برای خواننده پدید می‌آورد. پدر اورانیا که سناتور و از نزدیک‌ترین افراد دیکتاتور بوده، در سال ۱۹۶۱ و اندکی پیش از واقعۀ ترور، مغضوب و برکنار شده است. او اکنون سکته کرده ومفلوج، بدون این که قادر به سخن گفتن باشد، در بستر افتاده و پرستاری از او نگهداری می‌کند. اورانیا نمی‌تواند خود را راضی کند تا پس از سی و پنج سال به ملاقات پدر برود؛ پدری که در نوجوانی بیش از همه دوستش داشته و خود محبوب‌ترین کس او بوده است، اما اکنون از او نفرت دارد.
در فصول بعدی، یعنی فصل‌های ۴، ۷، ۱۰، ۱۳، ۱۶ و ۲۴، که از ذهن اورانیا روایت می‌شوند، به تدریج بر خواننده روشن می‌شود که اورانیا در چهارده سالگی و پس از مغضوب شدن پدر به آمریکا رفته و در آنجا درس خوانده و همانجا مشغول به کار شده و هرگز به خانه بازنگشته است. فقط در فصل پایانی کتاب است که راز بزرگ اورانیا گره‌گشایی می‌شود. رازی که این همه سال او را از کشور و خانواده‌اش دور و آواره کرده است. اورانیا برخلاف میل عمه و دخترعمه‌هایش که تاب شنیدن ماجرای تلخ او را ندارند، داستان شبی را که پدرش او را به عنوان وجه‌المصالحه به خانه دیکتاتور فرستاده، با دقت و جزییات فراوان تعریف می‌کند و آشکار می‌شود که این ماجرا به پیشنهاد یک میانجی بوده است، تا پدر مورد بخشش دیکتاتور قرار گیرد. اورانیا با تعریف ماجرای آن شب می‌خواهد از پدرش انتقام بگیرد و آن ها علت نفرت و دوری او را از پدر بفهمند و همچنین بعد از سالیان دراز از بار خشم و نفرت خود نیز بکاهد. اما حال که همه چیز را تعریف کرده است، نمی‌داند با این کار حالش بهتر خواهد شد یا نه؟
آن شب، اورانیا که بی‌خبر از نیت دیکتاتور است، وقتی نزد او می‌رسد قادر به هیچ واکنشی نیست. ابتدا تصمیم به خودکشی می‌گیرد و سپس بهت‌زده و ناتوان از هر واکنشی، گویی خواب می‌بیند، تسلیم او است، اما دیکتاتور که مردی هفتاد ساله و بیمار است، در مقابل این سردی او دچار ناتوانی جنسی می‌شود و با خشم و اهانت به او، بکارت او را با انگشت از بین می‌برد و پس از مدتی که از خود بیخود و تحقیرشده، بر ناتوانی جسمانی خود گریه می‌کند، با خشم اورانیای زخمی و نیمه مدهوش را از خانه بیرون می‌کند و او را بدشگون و شوم می‌داند. اورانیا آشفته‌حال و نیمه مدهوش از ترس تنبیه و غضب دیکتاتور به راهبه‌ای که معلمش بوده پناه می‌برد و راهبه پس از درمان او با کمک کلیسای مرکزی و با عجله طی دو هفته با گرفتن یک بورس تحصیلی در آمریکا او را از کشور خارج می‌کند. دیکتاتور وقتی متوجه خروج دختر از کشور می‌شود که دیگر دیر شده و کاری نمی‌تواند بکند. در همین زمان است که به وسیلۀ گروهی که در داستان به تدریج با آنان و روحیاتشان آشنا می‌شویم ترور می‌شود.
اورانیا در طول سی و پنج سال بعد، که      موفقیت‌های تحصیلی و شغلی فراوانی به دست می‌آورد و بارها شانس ازدواج به او رو می‌آورد، هرگز نمی‌تواند آن شب را و زخم‌های روحش را فراموش کند. او از هر مردی که بر سر راهش قرار می‌گیرد می‌گریزد و نمی‌تواند بر نفرت خود نسبت به مردانی که به او توجه جنسی نشان می‌دهند، غلبه کند:
“اوری، چهل و نه سالگی واقعاً به‌ات می‌آید.” این را دیک لیتنی همکار و دوستش در دفتر نیویورک در روز تولدش به او گفته بود، اظهار نظر گستاخانه‌ای که هیچ کس توی اداره جرأت نمی‌کرد به زبان بیارد، مگر این که مثل دیک در آن شب دو سه گیلاس بالا انداخته بود. طفلک لیتنی تا مغز سرش سرخ شد، وقتی اورانیا با آن نگاه آرام در جا میخکوبش کرد، نگاهی که سی و پنج سال در مقابل قربان صدقه، لاس زدن، شوخی‌های وقیح، مزه‌پرانی، ایما و اشاره یا حرکت ناخوشایند مردها، و گاهی اوقات زن‌ها به کار برده بود. (کوثری: ۱۳۸۸،۱۹).
او سرانجام در مقابل دخترعمه‌اش اعتراف می‌کند که در مورد خوشبختی خود و زندگی کردن با یک مرد دروغ گفته است:
لوسیندا به شوخی ملامتش می‌کند: “اورانیتا واقعاً خردم کردی. آخر تو چرا باید ناراضی باشی؟ اصلاً حق نداری. این که می‌گویند عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد، درست در مورد تو صدق می‌کند. در بهترین دانشگاه درس خواندی و توی کارت موفق شدی. مردی هم داری که خوشبختت بکند و توی کارهات هم دخالت نکند…” اورانیا دستی به بازویش می‌کشد و سرش را تکان می‌دهد. “لوسیندا، بهت دروغ گفتم. من با هیچ مردی دوست نیستم.” لبخندی زورکی می‌زند، صدایش هنوز می‌لرزد. “هیچ وقت نبودم و نخواهم بود. لوسیندا دلت می‌خواهد همه چیز را بدانی؟ از آن وقت به بعد دست هیچ مردی به من نخورده. تنها مرد زندگی من تروخیو بود. راست می‌گویم. هر وقت مردی بهم نزدیک می‌شود و بهم مثل یک زن نگاه می‌کند، حالم به هم می‌خورد. ترس برم می‌دارد. دلم می‌خواهد بمیرد، دلم می‌خواهد بکشمش. توضیحش مشکل است. من درس خوانده‌ام،کار می‌کنم،پول خوبی می‌گیرم. اما    پوکِ پوکم و هنوز می‌ترسم….پاپا و عالی‌جناب من را تبدیل به یک صحرای خشک کردند.” (همان، ۶۱۷)
در جایی با خود فکر می‌کند که از نظر روانی بیمار است و باید نزد روانکاو برود، اما اصلاً خواهان درمان نیست:
… آیا اگر اراده و انضباطش را به کار می‌گرفت تا سرانجام به نفرت و انزجار چاره‌ناپذیر نسبت به مردانی که مشتاقش بودند، چیره بشود، آن وقت خوشبخت می‌شد؟ می‌بایست به فکر معالجه می‌افتادی، پیش روانکاو می‌رفتی. آن ها برای هر چیز درمانی داشتند، حتی برای نفرت از مردها. اما تو اصلاً خواهان درمان نبودی. برعکس،این احساس را بیماری نمی‌دانستی، بخشی از شخصیت خود به حساب می‌آوردی، مثل هوش، مثل میل به تنهایی، مثل اشتیاق به کار درست و بی‌نقص. (همان، ۲۵۵).
در فصل سیزدهم نویسنده از قاعدۀ خود در مورد اختصاص دادن هر فصل به ذهن یکی از شخصیت‌ها، تخطّی می‌کند و بعد از حدود سه چهار صفحه روایت کردن ذهن اورانیا، باقی حوادث و مغضوب شدن پدر را از ذهن پدر و عمۀ او روایت می‌کند؛ یعنی از صفحۀ ۳۰۳ تا ۳۰۶ ذهن اورانیا به وقایع نگاه می‌کند و از ۳۰۶ تا ۳۰۹ زاویۀ دید پدر و مابقی فصل به طور مشترک از نگاه پدر، عمه و اورانیا روایت می‌شود.
نکتۀ قابل تأملی که نویسنده هنگام روایت زندگی اورانیا روشن می‌کند، نگاه ویژۀ مردان دومینیکنی نسبت به زنان است؛ نگاهی سراسر جنسیتی و از بالا به پایین، که زن را در حدّ حیوانی پرسود، ابژه قرار می‌دهد و تحقیر می‌کند. تا حدّی که دیکتاتور به‌راحتی و به‌پیشنهاد اطرافیانش دختران نوجوان و زنان وزرا، ژنرال‌ها و سایر کارگزاران خود را شبی در اختیار می‌گیرد و رها می‌کند. حتی پدر اورانیا که پس از مرگ همسرش فقط همین یک دختر را دارد و تنها فرد خانواده و بسیار محبوب‌ پدر است، هنگام مغضوب شدن از درگاه دیکتاتور، به پیشنهاد یک میانجی دختر چهارده ساله‌اش را تقدیم دیکتاتور می‌کند. رنج و تردید او برای انجام این کار چند ساعتی بیش نیست و با نوشیدن چند لیوان مشروب بالاخره تصمیمش را می‌گیرد. رفتار مردان نسبت به زنان در خیابان‌ها نیز از این بهتر نیست و اورانیا در چند جای داستان رنج و نفرت خود را از این ابژۀ نگاه شدن بیان می‌کند؛ رنجی که بسیاری از زنان کشورهای عقب‌مانده بارها و بارها در خیابان‌های کشورهایشان تجربه می‌کنند و شاید در برخی از این کشورها، به دلیل همین نگاه جنسیتی است که توسط بستگان مرد خود، در زیر پوشش‌های غیرعادی و اغراق‌آمیز پنهان می‌شوند:
… گاه به گاه سر مردی از پنجرۀ اتومبیل بیرون می‌آید و چشمان او یک لحظه به یک جفت چشم مذکّر می‌افتد که به سینه‌هایش، پاهایش و پشتش خیره شده. آخ از این نگاه‌ها. منتظر است تا ترافیک لحظه‌ای قطع شود و از خیابان عبور کند و بار دیگر مثل دیروز و مثل پریروز با خود می‌گوید که در خاک دومینیکن است. در نیویورک دیگر کسی این جور با تکبّر به زن نگاه نمی‌کند. نگاهی که وراندازش می‌کند، سبک سنگینش می‌کند، حساب می‌کند چقدر گوشت در هر سینه و رانش دارد، چقدر مو بر شرمگاهش و انحنای دقیق لمبرهایش چقدر است. چشمهایش را می‌بندد، کمی سرگیجه دارد. در نیویورک حتی لاتینی‌ها- اهالی دومینیکن، کلمبیا، گواتمالا- این جور نگاه نمی‌کنند. یاد گرفته‌اند جلو این جور نگاه را بگیرند، فهمیده‌اند که نباید جوری به زن نگاه کنند که سگ نر به سگ ماده نگاه می‌کند و نریان به مادیان و گراز نر به گراز ماده. (همان، ۱۷)
یکی دیگر از روایت‌های مهم داستان از درون ذهن دیکتاتور بر خواننده آشکار می‌شود. فصل‌های ۲، ۵، ۸، ۱۱، ۱۴، ۱۸ شش فصلی هستند که به روایت از نگاه دیکتاتور می‌پردازند؛ درست به همان تعداد فصولی که از نگاه اورانیا به وقایع نگریسته می‌شود. سایر فصول داستان هر یک فقط به یک شخصیت اختصاص داده شده‌اند و حداکثر دو فصل. تاریخچۀ زندگی تروخیو حکایت از این دارد که او نیز مانند بسیاری از دیکتاتورهای دست‌نشاندۀ همانند خودش از خانواده‌ای فقیر و به قول خودش برده‌زاده است. شباهت او با سایر دیکتاتورهای هم‌عصرش، چه از نظر خاستگاه طبقاتی و چه از نظر روحیات و افکار و وابستگی آغازین به قدرت‌های بزرگ و سپس خودکامگی که او را در برابر شرق و غرب، هر دو قرار می‌دهد، حیرت‌آور است. گویی این دیکتاتورها بر اساس الگویی واحد آفریده شده‌اند. بدین ترتیب یوسا داستان خود را از دومینیکن بیرون می‌کشد و به کل جهان و حکومت‌های مستبد تعمیم می‌دهد و این از نقاط قوّت کار یوسا است. او خرافاتی، مستبد و خودکامه، هوس‌باز و فاسد است و در خصوصی‌ترین مسایل زندگی افسران و نزدیکان خود دخالت و بارها آنان را تحقیر می‌کند. بسیاری از نزدیکان او مجبور شده‌اند برای اثبات وفاداری و خوش‌خدمتی به او، با دست خود دختران نوجوان خود را تقدیمش کنند. اورانیا و دختر نوجوانی که دو هفته بعد دیکتاتور در راه رفتن به نزد او ترور می‌شود، فقط نمونه‌هایی از این دختران هستند. در فصل یازدهم تروخیو در همان زمانی که فرمان کشتار می‌دهد، به طور آیرونیکی به ضعف قوای جنسی خود و بی‌اختیاری ادراری که پیدا کرده، می‌اندیشد:
تروخیو قاطع و استوار فرمانش را صادر کرد: ” از ساعت دوازده همین امشب، قوای ارتش و پلیس حرکت می‌کنند و با قاطعیت تمام هر فرد اهل هائیتی را که به طور غیرقانونی به خاک دومینیکن آمده می‌کشند، غیر از آن هایی که در مزارع نیشکر کار می‌کنند.” گلویی صاف کرد و چشمان خاکستری‌اش گشتی در حلقۀ افسران زد: “روشن شد؟”… سایمن گیلتمن باز به سر مساله برگشت…. “راست است که شما دستور دادید… همۀ سیاه‌ها را وادارند که بگویند جعفری و اگر کسی بلد نبود این کلمه را درست تلفظ کند سرش را ببرند؟” تروخیو شانه‌ای بالا انداخت. “… این از آن شایعه‌های مزخرف است.” سرش را پایین انداخت، انگار یکباره فکری به سرش زده بود که نیاز به تمرکز بسیار داشت. نه، چیزی نشده بود، چشم‌هاش هنوز تیزبین بود و نشانی از آن لکه بر جلو شلوار نمی‌دید. (همان، ۶-۲۶۵).
او نه فقط مخالفان خود را با شیوه‌های خشنی از سر راه برمی‌دارد، بلکه آن ها را بی‌آبرو و متهم نیز می‌کند:
… او [رئیس سازمان امنیت] با رشته‌ای طولانی از عملیات همواره موفق، ده‌ها تن از تبعیدی‌های سرشناس را در کوبا، مکزیک، گواتمالا، نیویورک، کاستاریکا و ونزوئلا به قتل رساند، یا شل و پل کرد و یا زخم‌هایی کاری به آن ها زد…. در بیشتر موارد آبس گارسیا علاوه بر کشتن دشمنان، ترتیب بی‌آبرو شدن آن ها را هم می‌داد…. سرهنگ آبس چه طور می‌توانست در شهرهایی که درست نمی‌شناخت با آن سرعت با خلاف‌کارهای اهل آن شهر، گانکسترها، آدمکش‌ها، قاچاقچی‌ها، پااندازها، روسپی‌ها و جیب‌برها تماس بگیرد، یعنی با همۀ آدم‌هایی که کارشان به‌پا کردن جنجال و رسوایی بود و مایۀ رونق روزنامه‌های هوچی. دست و پای دشمنان رژیم را از هر طرف بسته بودند…. وقت تروخیو باارزش‌تر از آن بود که صرف جزییات بشود. اما دورادور … ستایش می‌کرد. (همان، ۱۰۵)
تروخیو که ابتدا به ظهور مدرنیته در کشورش کمک کرده و برخی اقدامات او مفید واقع شده، در ادامۀ راه هر روز فاسدتر و مستبدتر شده است. حاصل کند و کاو در ذهن او شناخت ذهن همۀ دیکتاتورهای مشابه اوست. نگاه تحقیرآمیز و از بالا به پایین او به دیگران، حتی شامل همسر، پسران، برادران و والامقام‌ترین ژنرال‌هایش نیز می‌شود:
… وقتی خودش نباشد که جلو این همه تنبلی و بی‌توجهی و حماقت را بگیرد، چه به سر چیزهایی می‌آید که یک عمر صرف ساختن آن ها کرده؟ آیا همان هرج و مرج، فلاکت و عقب‌افتادگی سال ۱۹۳۰ برمی‌گردد؟ آخ، ای کاش که رامفیس، پسری که این قدر آرزویش را داشته بود، لیاقت دنبال کردن کار او را داشت. اما این پسر کمترین علاقه‌ای به سیاست و مملکت نداشت، تنها چیزی که مشغولش می‌کرد مشروب و چوگان و زن بود. اَه، گندش بزنند. (همان،۴۶۲).
شاید فقط مادر و فرزند خوانده‌اش، مانوئل مورد محبت او هستند، اما همین محبت نیز با تحقیر آمیخته است:
این پیرزن… این دختر نامشروع مهاجران هائیتیایی… که تروخیو و زاد و رودش سر و سیمای خود را از او به ارث برده بودند، میراثی که با همۀ عشقی که به این زن داشت، مایۀ شرمساریش بود. اما گاهی اوقات در میدان اسب‌دوانی… وقتی خانواده‌های اشرافی دومینیکن در برابرش سر خم می‌کردند، تمسخرکنان با خود می‌گفت: “دارند جلو یک برده‌زاده زمین را لیس می‌زنند.” (همان، ۴۴۵)
او که ابتدا دست‌نشانده و مورد حمایت آمریکا است، به‌سبب زیاده‌روی‌هایش اکنون دیگر    حمایت آمریکا را از دست داده و از جانب کوبا و فیدل کاسترو نیز مورد دشمنی قرار گرفته است؛ بنا بر این منزوی شده و از همه جانب خود را در خطر می‌بیند. به همین دلیل است که دیکتاتور نسبت به همۀ اطرافیانش، اعم از ژنرال‌ها و رییس جمهور فرمایشی بدگمان است و تمام جزییات زندگی آن ها را زیر نظر دارد:
… وقتی توی دفتر بالاگر به توطئۀ خوان توماس اشاره کردم، یک چیز غریبی توجهم را جلب کرد. چیز عجیبی احساس کردم. نمی‌دانم چی بود. توی گزارش‌هات چیزی نیست که سوءظن به رییس جمهور را توجیه کند؟
“هیچی عالی‌جناب. می‌دانید که بیست و چهار ساعته زیر نظر دارمش. غیر ممکن است حرکتی بکند، کسی را ببیند، یا تلفنی بزند و ما خبردار نشویم.” (همان، ۴۵۳)
او در خصوصی‌ترین روابط افسران و کارگزارانش دخالت می‌کند:
“… یک چیزی هست که یکسر یادم می‌رود ازت بپرسم. چه شد که با این زنکۀ بدترکیب ازدواج کردی؟… می‌دانم که خیلی قلچماق است، اهل جنگ و دعواست، تپانچه با خودش برمی‌دارد و به فاحشه‌خانه می‌رود. حتی شنیده‌ام پوچیتا براسوبان برایش دختر سوا می‌کند. اما چیزی که ازش سر درنمی‌آرم این است که تو چه طور از همچو عفریتی بچه‌دار شده‌ای.” (همان، ۱۱۷)
دیکتاتور علیرغم ادعاهایی که در مورد تجدّد دارد، مردی خرافی است:
… همیشه رأس ساعت پنج از اتاقش خارج می‌شد. این یکی از خرافه‌هایش بود، اگر درست سر ساعت پنج وارد دفترش نمی‌شد، آن روز اتفاق بدی پیش می‌آمد. (همان، ۴۴)
پایان فصل هجدهم پایان دیکتاتور است و او در راه رفتن به ملاقات دخترنوجوان دیگری که برای او فراهم کرده‌اند و او امیدوار است که خاطرۀ تحقیرآمیز ناتوانی خود در برابر اورانیا را با او از ذهن خود بزداید، به دست مخالفانی که در چند ماشین در کمین او نشسته و اغلب از بین نزدیکان و یا افسران ارتش خود او هستند، ترور می‌شود.
جز فصول مربوط به دیکتاتور و اورانیا سایر فصل‌ها هر یک متعلق به یکی از اعضای گروه ترور است. فصل سوم از زاویۀ دید سوم شخص و محدود به چهار نفری که داخل ماشین در کمین دیکتاتور نشسته‌اند، تا به محض رسیدن او را ترور کنند، روایت می‌شود. این چهار نفر آنتونیو ایمبرت، آنتونیو دلاماسا، سالوادور معروف به تُرک و ستوان آمادو گارسیا گِررو هستند. هر یک از اینان در آغاز تروخیست بوده و بعداً به دلایلی اغلب شخصی با دیکتاتور دشمنی پیدا کرده‌اند. مثلاً ستوان آمادو گارسیا وقتی برای گرفتن مجوز ازدواج، دختر مورد علاقه‌اش را به مراتب بالاتر از خود معرفی می‌کند، جواب می‌شنود که برادر دختر کمونیست است و او به ناچار از ازدواج انصراف می‌دهد، اما دیکتاتور به این اکتفا نمی‌کند و او را وادار می‌کند تا ناشناخته، برادر نامزدش را که زندانی است، در بیابانی به قتل برساند.
فصل ششم اکثراً از زاویۀ دید آنتونیو دُلاماسا روایت می‌شود. آنتونیو کسی است که خود و خانواده‌اش با دیکتاتور مبارزه کرده‌اند. برادر کوچکش که مدتی در خدمت دیکتاتور بوده، به دستور او کشته شده، اما تروخیو برای تطمیع آنتونیو، وی را در ارتش خود استخدام می‌کند. آنتونیو نزد خانواده‌اش سوگند خورده که انتقام برادرش را بگیرد.
راوی فصل نهم آنتونیو ایمبرت است که با برادرش، هر دو در خدمت دیکتاتور بوده‌اند. اکنون برادر او در زندان است و تونی ایمبرت به جنبش زیرزمینی پیوسته بوده و قصد ترور دیکتاتور را داشته که با واقعۀ ۱۴ ژوئن و حملۀ چریک‌های تحت حمایت فیدل کاسترو تداخل پیدا می‌کند و نقشۀ اینها انجام نشده می‌ماند. اکنون دوباره بعد از مدتی با افرادی جدید در ماشین منتظر نشسته و قصد ترور تروخیو را دارند.
فصل دوازدهم داستان به یکی دیگر از اعضای گروه ترور به نام سالوادور استرلا سادالا، که لبنانی‌الاصل است اختصاص دارد. او که ملقب به تُرک است، آرزو دارد روزی به لبنان بازگردد و کشورش را ببیند. او که مسیحی مومنی است، به طرفداری از اسقف‌های مخالف تروخیو با او دشمنی پیدا کرده و قصد ترور او را دارد.
فصل پانزدهم به سراغ دو نفر از گروه ترور که در ماشین دیگری برای پشتیبانی از این گروه نشسته‌اند می‌رود. نام راوی این فصل پدرو لیویوسدنیو است. او که فردی زودخشم است، به قول خودش به خاطر اخلاق بد، با درجۀ ستوانی از ارتش اخراج شده است. در این فصل ترور انجام می‌شود و تروخیو تیر خورده، می‌میرد، اما پدرو نیز در این تیراندازی اشتباهاً به دست افراد خودشان تیر می‌خورد. سایر افراد گروه برخلاف قراری که از قبل گذاشته‌اند، که هر کس را که تیر خورد، در جا خلاص کنند و نگذارند زنده به دست ماموران بیفتد، پدرو را نمی‌کشند و به تصوّر پیروزی او را با خود به شهر می‌برند و به بیمارستانی می‌سپارند. اشتباه اصلی گروه در همین جاست و ماموران بلافاصله با شکنجه از دهان او حرف می‌کشند و پدرو برخلاف میل خود و در حالتی نیمه‌بیهوش اسامی سایر افراد گروه و بخصوص سران توطئه را، که یکی از آن ها ژنرال رده بالای ارتش و شوهر خواهر دیکتاتور است و دیگری رئیس جمهور، لو می‌دهد. از اینجاست که شکست توطئه و دستگیری و شکنجه تک تک اعضای گروه، به جز دو نفر که فرار می‌کنند، آغاز می‌شود.
در فصل هفدهم راوی آمادیتو، یکی دیگر از اعضای گروه است، که او هم اندکی زخمی شده. ابتدا موفق به فرار و پناه گرفتن در خانۀ یک مزرعه‌دار و پس از آن در خانۀ خاله‌اش می‌شود، اما همسایه‌ها او را لو می‌دهند و او هنگام محاصرۀ خانه چند پلیس را می‌کشد و خود نیز کشته می‌شود. خاله کتک می‌خورد و همراه مأموران برده می‌شود و همسایه‌ها پس از غارت خانه آنجا را به آتش می‌کشند.
راوی فصل نوزدهم آنتونیو دلاماسا است و وقایع پس از ترور و فرار و روحیات اعضای فراری را، که به تله افتاده و به جان هم افتاده‌اند، روایت می‌کند. (ص۴۷۳) آن ها در حالی که راه فراری ندارند، برای آن که زنده به دست مأموران نیفتند و برای صاحب‌خانۀ خود دردسری درست نکنند، ابتدا به فکر خودکشی می‌افتند، ولی بعداً خانه را ترک می‌کنند و هر یک به سویی می‌روند. دو نفر از آن ها در جایی محاصره شده و با تیراندازی از پا می‌افتند. شخصیت‌پردازی و حرکات و ذهنیات این افراد یادآور حرکات چریکی ایران در دهه‌های سی تا پنجاه است:
… آنتونیو برایش توضیح داد: “استرکنین است. در موکا تهیه‌ش کردم. گفتم برای سگ‌های هار می‌خواهم.” ژنرال تنومند از سر بیزاری شانه‌ای بالا انداخت و رولورش را به او نشان داد: “داداش هیچ استرکنینی بهتر از این نیست. سم مال سگ‌ها و زن‌هاست، خودت را معطل این گند و گه‌ها نکن. تازه، مردکۀ نفهم، آدم با سیانور خودکشی می‌کند نه با استرکنین.” باز به خنده افتادند، همان خندۀ غمناک و شدید و بریده. (همان، ۴۷۷)
فصل بیستم را ژنرال رومان، از سران کودتا ، که یکی از نزدیکان و شوهر خواهر دیکتاتور است، روایت می‌کند. او قرار است به محض ترور دیکتاتور و دیدن جسد او، قدرت را با کمک ارتش در دست بگیرد. خصومت او با تروخیو به سبب تحقیرها و توهین‌های مداوم دیکتاتوراست. (ص۴۸۴) اما چند ساعتی پیش از ترور از حرف‌های او نگران می‌شود که شاید او از توطئه باخبر است. (ص۴۸۲) هنگامی که از وقوع ترور باخبر می‌شود، به دلیل نامعلومی دچار ترس، بهت‌زدگی و بی‌عملی می‌شود و همین تاخیر او در به دست گرفتن قدرت، موجب برگشتن ورق و شکست کودتا می‌شود. (ص۷-۴۹۶) افراد گروه تصور می‌کنند او خیانت کرده است، اما مدتی بعد او را دستگیرشده و شکنجه دیده در زندان می‌یابند. مراسم ختم دیکتاتور علیرغم نفرت همگانی از او، با نمایشی از اندوه اقشار وسیع مردم برگزار می‌شود (ص۵۰۷) و رئیس جمهور که اوضاع را این گونه دیده، قدرت را با کمک خانوادۀ دیکتاتور به دست می‌گیرد.
فصل بیست و یکم دوباره از ذهن سالوادور لبنانی، ملقب به تُرک روایت می‌شود، که وقایع دستگیری و زندان و شکنجۀ خود وبرخی از یارانش را، همچنان با زاویۀ دید سوم شخص، از نوع ذهنیت مرکزی نقل می‌کند. اوضاع سیاسی کشور پس از ترور و جانشینی فرزند دیکتاتور و ادارۀ کشور به دست رئیس جمهور پیشین- که از سران ترور و قبلاً مقامی فرمایشی بوده و اکنون قدرت را واقعاً به دست گرفته- به تدریج عوض می‌شود. او در همان روزهای اول قول می‌دهد که اصلاحاتی بکند و حمایت آمریکا را به دست می‌آورد. خانوادۀ دیکتاتور مجبور به خروج از کشور شده، سالوادور و سایر زندانیان پس از ماهها شکنجه کمی امیدوار می‌شوند. اما پسر دیکتاتور همچنان در کشور است و تا انتقام پدرش را از همه گروه ترور نگیرد، آرام نمی‌شود. بنا بر این ترتیبی می‌دهد که این افراد به ظاهر با کشتن نگهبانان خود فرار کنند، اما در واقع هم نگهبانان و هم افراد گروه ترور به دست کارگزاران پسر دیکتاتور کشته می‌شوند. نحوۀ اعدام و روحیۀ مبارزه‌جوی این افراد در هنگام مرگ نیز یادآور جنبش چریکی ایران و سایر جنبش‌های آزادی‌بخش جهان در آن دوران است.
فصل بیست و دوم از منظر بالاگر رئیس جمهور، که از پیش در جریان ترور بوده و با آنان همدستی داشته است، روایت می‌شود. او هنگامی که متوجه شکست کودتا و بی‌عملی ژنرال می‌شود، زیرکانه قدرت را به دست می‌گیرد و در این کار، از طریق تبانی با بیوۀ دیکتاتور و پسر بزرگش موفق می‌شود. ابتدا سیاستمداران مخالف، از جمله رئیس سازمان امنیت را با کمک پسر دیکتاتور از قدرت دور می‌کند، تا مجالی برای کسب قدرت نیابند. بدین طریق کشور را قدم ‌به‌قدم به سوی یک دموکراسی نیم‌بند و ظاهری می‌برد. چند ماه بعد در سازمان ملل اعلام می‌کند که جمهوری نوینی در دومینیکن ایجاد شده و کشور از عوارض دیکتاتوری رها شده است. با آخرین کشمکش‌ها پسر دیکتاتور نیز کشور را ترک می‌کند و از دو نفر بازمانده از گروه ترور تجلیل به عمل می‌آید.
از فصل بیست و سوم کنش فرودین داستان آغاز می‌شود. روایت این فصل از ذهن یکی از افراد گروه ترور است که همراه با یک نفر دیگر موفق به فرار و پنهان شدن در خانۀ دوستان دور خود شده‌اند. او و دوستش این شانس را داشته‌اند که پس از شش ماه پنهان ماندن، با تغییر رژیم و رفتن خانوادۀ دیکتاتور به خارج از کشور، بتوانند آزادانه از مخفیگاه خود بیرون بیایند و از آن ها به عنوان کسانی که خدمت بزرگی به ملت کرده‌اند، تجلیل شود، اما سایر افراد گروه به شکلی وحشیانه و با شکنجه‌های طاقت‌فرسا به قتل رسیده‌اند. فصل آخر داستان همچنان که ذکر شد، به گره‌گشایی داستان اورانیا پرداخته و با بازگشت او به نیویورک داستان با پایانی باز به آخر می‌رسد.


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , پرونده , شماره ۶ و ۷
ارسال دیدگاه