آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » مسافرتِ پنهانِ صادقی نسب (بهمن نمازی)

مسافرتِ پنهانِ صادقی نسب (بهمن نمازی)

بهمن نمازی: صادقی نسب حالا لباس سراسری سفید پوشیده و کمتر با هم حرف می زنیم. جواب همه سوال هایم را یک لبخندِ این مرد کفایت می کند.پانزده سالی زودتر از من در اداره تأمینات استخدام شده بود. هر وقت حالش را می پرسیدم می گفت:”بد نیستم. سکه من همیشه روی خطه.” عصر که کار ارباب رجوع به قسمت […]

مسافرتِ پنهانِ صادقی نسب (بهمن نمازی)

بهمن نمازی:

صادقی نسب حالا لباس سراسری سفید پوشیده و کمتر با هم حرف می زنیم. جواب همه سوال هایم را یک لبخندِ این مرد کفایت می کند.
پانزده سالی زودتر از من در اداره تأمینات استخدام شده بود. هر وقت حالش را می پرسیدم می گفت:”بد نیستم. سکه من همیشه روی خطه.” عصر که کار ارباب رجوع به قسمت تمبر زدن می رسید، اتاق که خلوت می شد کیفش را بر می داشت و تندی به خانه می رفت.
وقتی تازه استخدام شده بودم تمام فوت و فن های کارهای تأمیناتی را همین صادقی نسب یادم داده بود.می گفت یکی از تکه های گمشدهِ هزارتوهای قبرستان است که هنوز راه می رود. می گفت هر شب نیمه سرد و سنگینش با ده هزار مرده توی اتاقش نفس می کشد و او را صدا می زند.
پراید کهنه ای داشت که از وجناتش پیدا بود با آن در ساعت های بعد از کار تا دیروقت مسافرکشی می کند. صادقی نسب برای کارش گاهی به بخش تجهیزات می رفت و آنجا تقاضاهایی را که از بالا می آمد مهر می کرد و می فرستاد به قسمت تصمیمِ اداره تا تایید کنند. می گفت همیشه قبل از تاییدِ این نامه ها باید داستان هایی مثل ربودن کرایه های خط کرج، زدنِ خرکچی ها خرهاشان را در دربند، گزارش قاپ زنی های شبانه و روابط عجیب و غریب همسایه ها را بشنود، داستان هایی که همیشه آخرشان را حتی قبل از اینکه او پیش بینی کند من می توانستم حدس بزنم. صادقی نسب می گفت “بالاخره همه ما یک جوری ارباب رجوع همدیگه ایم. “
پسر بزرگِ صادقی نسب زود عروسی کرد. در عروسی پسرش جوری می رقصید که هیچوقت نمی توانستم تصور کنم که بتواند بدنش را اینطور تر و فرز تکان بدهد. بعد از آن مدتی مرتب مرخصی استعلاجی می گرفت و کم حرف تر شده بود. توی فکر فرو می رفت. همیشه کاغذی دم دستش بود که روی آن اعداد و ارقامی را جمع و تفریق می کرد و هی رنگ به رنگ می شد. هیچوقت نخواستم از او بپرسم چه را حساب می کند.
یکی از همکارها می گفت صادقی نسب توی دستشویی زوزه می کشد و صداهای عجیب و غریبی در می آورد. این حرف ها را هیچوقت جدی نگرفتم.
صادقی نسب می گفت هر عصر که کار تمام می شود قلبش می خارد و سوزن سوزن می شود می گفت درد شدیدی از پس سرش تا خانه او را همراهی می کند.
می گفت داخل خانه که می شوم می خواهم بگویم، حالا نه فکر کنی که از این درد، از یک دردی اما هنوز نفسی تازه نکرده ام که خانم می گوید: ای وای یادم رفت بگم ماست بخری. آخه دلمه برگ داریم بدون ماست که نمی شه. و من بیشتر می سوزم و درد اوج می گیرد. کفش هایم را می پوشم و از خانه بیرون می روم با کاسه ماست بر می گردم. توی راه تصمیم می گیرم که با دوش آب داغ کمی دردم را تسکین بدهم اما تا می خواهم بنشینم دوباره شروع می کند که خبرداری پسر همسایه روبرویی یه دختره ای رو آورده خونه و می خواد بگیردش. بیچاره ها دارن دق می کنن آخه معلوم نیست دختره کس و کارش کیه. امروز همه همسایه ها حرف اونارو می زدن. حالا چرا نشستی. پاشو دست و روت رو یه آبی بزن و بیا شام بخوریم. سرد می شه و بعد از شام هم نوبتِ سریال است.
بعد لبخندی می زد و می گفت:”خب می دونی اونم تقصیری نداره تو خونه خفه خون می گیره. حرف من رو با نگفتن قطع می کنه و حرف دلش رو با گفتن این حرف ها هیچوقت نمی گه. اینم اوضاع ماست دیگه. سکه ما همیشه خطه.”
همیشه صبح ها یاد این خطِ صادقی نسب می افتم. هر صبح سکه خطِ صادقی نسب از سکه به یک خط تبدیل می شود که من روی آن سر کار می روم. هر روز این خط عمیق تر می شود. ده سال از آن روز می گذرد. حالا دیگر چیزی به بازنشستگی من نمانده است. وقتی شنیدم صادقی نسب ساعتِ چهار صبح از پنجره خانه خودش را پایین پرت کرده مثل اینکه آب جوش روی سرم ریختند. همه تأمیناتی ها همین حال را داشتند. معلوم شد خرجِ دانشگاه آزادِ پسرِ کوچکش را تا آخر حساب کرده و همراه خرجِ کفن و دفن و مراسم ختمش کنار گذاشته است و یک نامه برای زنش نوشته و یک پرونده پزشکی که نشان می داد از یک سال و نیم پیش سرطان داشته، یعنی در آن مجلسِ عروسی درست دو ماه از شروع بیماریش می گذشت. چقدر راحت و سبک و آزاد می رقصید.
صادقی نسب را هر روز در راهروی طبقه دوم اداره می بینم. حالا لباس سراسری سفید پوشیده و کمتر با هم حرف می زنیم . جواب همه سوال هایم را یک لبخندِ این مرد کفایت می کند. گاهی خط را دور می زنم و سرِ خاکش می روم. گورهای خالیِ روز اول خاک سپاریش حالا تا چشم کار می کند پر شده اند. احساس می کنم یکی از تکه های گمشده هزارتوهای قبرستان هستم که هنوز راه می رود اما نمی خواهم سکه ام همیشه خط باشد. جمعه هفته پیش سکه ای که بالا انداختم درست روی سنگِ قبرش افتاد و برای اولین بار بعد از این همه سال شیر آمد و انگار روی سکه می غرید. کلی خوشحال شدم. گفتم:” صادقی نسب ببین، ببین شیر اومد” اما جوابم را نداد. صادقی نسب را هنوز توی راهروی طبقه دوم اداره می بینم. همیشه لباس سراسری سفید می پوشد. اگر خودکشی نکرده بود نمی شد تا حالا زنده بماند.


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۶ و ۷
ارسال دیدگاه