آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » فصلی از کتاب مرگ یک شخص

نوشته: ژول رومن

فصلی از کتاب مرگ یک شخص

مترجم: کاظم سادات اشکور: “ژاک گودار”، بعداز ظهر یکی از روزها، از جلو پانتیون۲می گذشت. ناگهان اندیشید: “هرگز تا آن بالا نرفته ام. این هم از بخت بد من است انگار! هر آدم معمولی شهرستانی، که با قطار درجۀ سه به شهر آمده، این کار را کرده. من که سی و پنج سال است در […]

فصلی از کتاب مرگ یک شخص

مترجم: کاظم سادات اشکور:

“ژاک گودار”، بعداز ظهر یکی از روزها، از جلو پانتیون۲
می گذشت. ناگهان اندیشید: “هرگز تا آن بالا نرفته ام. این هم از بخت بد من است انگار! هر آدم معمولی شهرستانی، که با قطار درجۀ سه به شهر آمده، این کار را کرده. من که سی و پنج سال است در پاریس زندگی می کنم، تنها از پیاده رو گنبد آن را دیده ام.”
داخل ساختمان شد، و پس از آن که ورودش را به نگهبان اطلاع داد، به پلکان حلزونی شکل قدم گذاشت. ساختمان به قدری پله داشت که حرکت یک شخص، در عبور از توده ای عظیم، که او با مهارت وارد آن می شد، بسیار حقیر به نظر می آمد. گودار تصور کرد که انگار حیوان کوچکی ست در حال سوراخ کردن جداری.
وقتی که روی آخرین مهتابی ایستاد، موضوعات چندی او را به تعجب واداشت: نخست در معرض باد مانندی قرار گرفت که در آن روز بهاری، سرمایی آن چنان تحمل نا کردنی و سخت در فاصلۀ صد متری در خیابان هایی حکم فرما بود. بعد توقع داشت که در ارتفاع، احساس دیگری به او دست دهد. آیا کم و بیش گرفتار وهم و خیال شده بود؟ از این موضوع سر در
نمی آورد. سرانجام به ویژه چشم انداز پاریس او را متحیر کرد. می دانست که به اعتقاد همه و بی اغراق پاریس بزرگ است، همان طور که آدمی می‌داند صحرا غیر مسکون است. وانگهی حرفه قدیمی او مساعد این فکر نبود که عظمت یک شهر را برای او برجسته کند. او راننده قطار سریع السیر بود و برای او عادی بود که در عرض چهار دقیقه از وسط حفاظ ها عبور کند. لوکوموتیو محوطه را زیر و رو کرد، تل محله ها و حومۀ شهر مقابل او ذوب شد. می‌گفتند: که قطار حصار شهر را از بین برد و به بخار تبدیل کرد. نخستین سوت قطار به زحمت به پایان رسیده بود که حصار شهر، در پشت سر آن مثل بادکنکی ترکید و از پا در آمد. در بازگشت، گودار شهر را می دید، آن پایین، به شهر خیره می شد و لحظه ای آن را به توده ابر گل آلودی قیاس می کرد که قطار آن را اکنون از خود دور می کرد. بی آن که سرعت خود را کم کند از حفاظ ها عبور می کرد. بعد دیگر کاری نداشت جز این که بخار را ببندد و برای سریدن چرخ هایی که قرچ قرچ می کردند، تا موانع مصنوعی سالن بزرگ ایستگاه، زیر پل هایی که دود از آن ها بلند می شد و روی سوزن هایی که صداهای خشک می دادند، ترمز را فشار بدهد.
از بالا، از بزرگی شهر کم‌تر متعجب شده تا از پیچیدگی اش. سقف ها و دیوارها چقدر جورواجور و گوناگون بودند! خانه ها چقدر کم به هم شباهت داشتند! آن پایین می بایستی چقدر درهم و بر هم باشد! او این را مثل فشار تن و بدن آدم هایی حدس می زد که زیر ملافه پف کرده ای خوابیده اند و فشار چین و شکن ها را شدید تر می کند.
در آن دور ها به جست وجوی محله اش بود و خانه اش. بعد از مدت درازی که مردد بود، پیش روی چیزی که مه را حلقه حلقه می کرد، تخته سنگ گونۀ سفید و کوچکی را دید. “توی آن خانه های جدا افتاده است!” آن گاه خود را بسیار مضطرب احساس کرد، با گونه ای ناراحتی و افسوس. قلبش مثل کسی که شادی و خوش‌گذرانی زندگی را از کف داده باشد، می زد.
“می گویم آن پایین زندگی بکنم! و این که به اندازۀ کافی وقت دارم.” از دانستن این مطلب کم‌تر از مالیخولیای بی خبر بودن از آن خوشحال بود. می خواست بعد ها به این موضوع فکر بکند. چه بسیار افراد دارا و مقتدر زیر پوشش مه سرگرم می شدند! چه بسیار از آن ها راه خیابان ها را در پیش می گرفتند! چه بسیار به آن ها ملحق می شدند! چه بسیار گزارش ها که، مثل میله های کوچک آهنی در سیمان آرمه، با هم تلاقی می کردند. اما هیچ چیز برای آپارتمان کوچک مجردی او مانع ایجاد نمی کرد. “از خانه خارج نمی شوم. تفریح نمی کنم، انگار که وجود ندارم.” دقت کرد، بیشتر به سمت چپ در ابر و مه غلیظ پر لاشز۱ را تشخیص داد. “آزاد هستم، آری مثل آن ها آزاد هستم. چه کسی به من
می پردازد؟ چه کسی به آدم بیچاره ای که من باشم فکر می کند؟ اگر بمیرم آب از آب تکان نخواهد خورد.” آن گاه شهر را ورانداز کرد: “دلم می خواهد بدانم که آیا آن تو کسی به من فکر می کند!” دلش نمی خواست پایین بیاید. او به اجبار بسیار، یکی از هزاران اجباری که او را در یک خانه اش و در اتاقش، جایی که دیگر نمی خواست با بی حسی و کرختی تنها باشد، از خود بی خود کرده بود، تصمیم گرفته بود که راه بیافتد.
به نظر مردم وجود گودار در محلۀ مینلمونتان۲ در دو اتاق تنگ و کم عرض به انزوا تن در می داد. از پنج سال پیش که بازنشسته شده بود، موفق نشده بود سرگرمی مناسبی برای خود تدارک ببیند. حداکثر کاری که می کرد این بود که با قاب کردن تصویر های قدیمی خود را مشغول کند، یا به رنگ طلایی در آوردن هزارۀ چوبی که خود آن را ساخته بود. غالباً به زنش فکر می‌کرد. گاهی، شب هنگام ، قبل از خواب، در تنهایی زمزمه های شومی احساس می کرد که مثل نم نم باران در هوای سرد شانه های او را خنک می کرد و چراغ برای بر طرف کردن این حالت کافی نبود. آن گاه برای مرده تاسف می خورد، و تصمیم می گرفت صبح فردا سر خاکش برود. به قول خود عمل می کرد: حوالی یک ساعت مانده به شب سوار تراموای برقی می شد که واگن آن لرزش های خاصی داشت . درانظار عمومی در گورستان حومه متاثر می شد و قبل از مراجعت، در پیاله فروشی همیشه پشت میزی که درز سطح مرمری آن خط منحنی رودخانه سن را در عبور از پاریس تقلید می کرد، گیلاسی بالا می انداخت.
گودار خیلی فکر و اندیشه می کرد. هر چند آگاهی اندکی داشت و گاهی کتاب می خواند، با این همه عقیده داشت، کسل کننده است از این که آدمی مثل واگون های اضافی ، چیزی به اطلاعات خود از زمان کودکی تا آن زمان، بیفزاید. اما درباره برخی مسایل تجربه هایی کسب کرده بود، و آنچه بیشتر تاسف می خورد این بود که به اندازه کافی زبان اشخاص عالم را نمی دانست تا بتواند افکار خود را شکل دهد. در ذهنش افکار جوانی بدون این که رشد بکنند به هم گره می خوردند. در لحظه های تنهایی پیش خود، دربارۀ زمان تعمق کرده بود. زمان به نظر او چیزی اختیاری و ممتد می آمد، و این که آدم نمی تواند به او اعتماد کند. و همین طور ساعت های دیواری را به مثابه ماشین های گول زنک، ارج می نهاد.
او حتی، تنها موردی که داشت ، یعنی تناسب داشتن صورت ظاهر اشیاء با طبیعت و ماهیت آن ها را باور نمی کرد. بارها دیده بود که با سرعت لوکوموتیو آن ها کپه شده بودند، پیچ خورده بودند و متصل شده بودند! به یاد می آورد مناظر پرچین ها و قطار درختان را و این که چه بسیار حرکات و جنبش ها در اطراف ترن در حال حرکت، زاد و ولد می کند که برای انسان مجهول و ناشناخته است. سر انجام نتیجه می گرفت که بدین گونه مشاهدۀ اشیا همان قدر پذیرفتنی ست که مشاهدۀ آدم هایی که به سرعت گام بر نمی دارند.
ژاک گودار، به اعتدال برای رضای خاطر خود می زیست و نه محض خوش آمد دیگران. او عضو جمعیت بچه های وله۳ بود که در نخستین شنبۀ هر ماه در کافه ای در کوچه ریولی۴ دور هم جمع می شدند. گودار اغلب اوقات در جلسه ها حضور نداشت اما همیشه سر چند میز از او حرف می زدند. بدین ترتیب تصویرش لحظه ای با صدا ها و دود ها شناور بود.
در طول ماه اعضای جمعیت گاهی همدیگر را دعوت می کردند، به نظر می رسید که آن ها سر میز شام شبح یک دوست را نیز دعوت می کردند. گودار نیز از این احسان های به یاد ماندنی بهره مند می شد. او در اتاق ساده و ساکتش شام می خورد، غذایی را که خود روی چراغ کوچک الکلی تهیه کرده بود. اما گونه‌ای بخار از وجود او متصاعد می شد که در دور دست، بالای سر خانواده ای جلوه می کرد و مثل شعلۀ کم فروغی لحظه ای می درخشید و بعد محو می شد.
هنوز رفقای قدیمی راه آهنش را داشت. آن ها از او یاد می‌کردند، و در میان‌شان مرد خپله ای بود با سیمایی بر افروخته و اهل شوخی و بذله گویی، با حرکات صمیمی اما کمی خسیس که هیچ گاه پیشنهاد می‌گساری نمی کرد. او با این چهره بدون نظم و ترتیب به خانۀ بازنشسته های دیگر رفت و آمد می کرد، یا ناگهان کنار لوکوموتیوران پیری روی واگون بی سقف لوکوموتیوی که با سرعت تمام بخار در می داد، قد راست
می کرد.
گودار، در شیب های دره ای در کوهستان وله، با چهرۀ دیگری
می زیست. در آن جا خانۀ کوچکی بود که ژاک گودار در آن به دنیا آمده بود، و پدر و مادرش نیز که بیش از هشتاد سال داشتند، در همان خانه زندگی می کردند. آشپزخانۀ بزرگ، خاطرات ژاک را به اوج می رساند، بوی چوب سوخته و خاکستر شده ای که بین تخته کوبی کف اتاق و تیرهای سقف پراکنده بود، دست کشیدن به میز غذاخوری ، خود را در آیینه ی برکه های شراب و آب دیدن و با اجاقی که از آن جرقه و دود بیرون می زد، گرم کردن، با نوسان های خفیف صدا، به هنگامی که ساعت دیواری زنگ
می زد، عبور کردن.
در تابستان پدر و مادر پهلو به پهلوی هم در تاریک روشن غروب دمان، در حیاط می نشستند، پدر روی مال‌بند ارابه ای مشغول به کار علاقبندی خود بود یا با تسبیح آبنوسش ور می رفت و مادر روی صندلی نشسته بود. آنگاه آن ها با مهربانی پسرشان را پیش خودشان، یعنی بین مالبند ارابه و صندلی انفرادی، می خواندند. بعد او را با خود می بردند تا هوای کوهستان را تنفس کند و باد شبانگاهی را حس کند که به برگ ها قوت قلب می داد. ژاک در آن جا دور از چشم دیگران بود و خانواده محبت خود را نثار او می کردند. در آن زمان او خیلی جوان بود، خیلی نزدیک به روزهای کودکی، موهای خرمایی و سیمایی پر داشت و سبیلی که آویزان نبود. با زبان محلی حرف می زد. آن ها شوخی ها و ولگردی هایش را به یاد می آوردند: دلشان می خواست که او را در آغوش بگیرند و ببوسند.
جالب تر از همه این بود که نامه ای از او می رسید. وجودش دوباره ملموس می شد، وجودی که بیشتر شبیه به خود او بود با موهای سفید روی شقیقه ها، چین و چروک ها، و روماتیسمی که او را از شب قبل از باران عذاب می داد. خبرهای نامه به تدریج مثل جوجه های تازه از تخم در آمده ای که از هم جدا می شوند و به مرغداری های بیگانه روی می آورند از کوچه های تنگ دهکده بالا می رفت. می دانستند که ژاک برای پدر و مادرش نامه نوشته،
می دانستند که او همچنان در شهر بود، و از سرما خوردگی شفا
می یافت. این شاخه های باریک دوباره خاطرات را روشن
می کردند. گودار در سرا سر دهکده حضور به هم رسانیده بود. آن روز تا شب نشینی ها حضور داشت و با مردم، که با فانوس و چهار پایه برای دوشیدن گاوهای خواب آلود می رفتند، به طویله ها می رفت. بدین ترتیب گودار خارج از وجود خود مثل گیاه آبزی گسیخته از ساقه روی کره خاکی خستگی در می کرد.


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱
ارسال دیدگاه