آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » در راه (پرویز مسجدی)

در راه (پرویز مسجدی)

پرویز مسجدی : جاوید از پله‌های کوچه دکتر راول آمد پایین. جلو خیایان شاپور ایستاد. پاکت سیگار وینستون را از جیب بیرون آورد. مردد بود. چشمش به صفورا افتاد. او را دید که آمد زیر طاقنمای ساختمان سینما شیرین و در سایه ایستاد. صفورا با دامن زرد رنگش از دور شناخته می‌شد. جاوید به ساعتش […]

در راه (پرویز مسجدی)

پرویز مسجدی :

جاوید از پله‌های کوچه دکتر راول آمد پایین. جلو خیایان شاپور ایستاد. پاکت سیگار وینستون را از جیب بیرون آورد. مردد بود. چشمش به صفورا افتاد. او را دید که آمد زیر طاقنمای ساختمان سینما شیرین و در سایه ایستاد. صفورا با دامن زرد رنگش از دور شناخته می‌شد. جاوید به ساعتش نگاه کرد. پنج بعد از ظهر بود. گرما روی آبادان موج می‌زد. ساختمان هتل فردوسی زیر گرما به انتظار نشسته بود. در پیاده رو جلو آن، تابلو درخواست شناسایی روی سه‌پایه چوبی نصب بود. جاوید سیگاری از پاکت بیرون آورد بر لب گذاشت. اطراف را از نظر گذراند. چیز مشکوکی ندید. از مأموران خبری نبود . شاید هوا که خنک‌تر شد به خیابان می‌آمدند. جاوید اغلبِ مأموران را می‌شناخت. بعضی از آن‌ها برای همۀ مردم آبادان شناخته شده بودند. این که ساواک چرا هنوز از آن‌ها استفاده می‌کرد، تا مدتی برای جاوید سئوال بود. بعد به این نتیجه رسید که ساواک به عمد ازشان استفاده می‌کند. اول برای قدرت‌نمایی و بعد برای استفاده از تجربۀ این مأموران. این مأموران کارکشته گاه از حرکات بچه‌ها شناسایی‌شان می‌کردند. کاری که جدیدی‌ها قادر به انجامش نبودند. جاوید خیابان را زیر نظر داشت.  شابارش را دید که از تاکسی پیاده شد. با درماندگی به گرمای اطراف نگاه کرد. وارد ساندویچی زاون شد و در را بست. «تازه از سر قمار بلند شده» جاوید این را در دل گفت و سیگارش را روشن کرد. دوباره به تابلو جلو هتل فردوسی نگاه کرد. سه روز بود که این تابلو را کنار پیاده رو نصب کرده بودند. عکس بچه‌های سیاهکل روی آن‌ها چسبانده شده بود. پلیس برای دستگیری‌شان جایزه در نظر گرفته بود. عابرانی که از پیاده رو مقابل هتل فردوسی می‌گذشتند با کنجکاوی و تعجب به تابلو نگاه می‌کردند و می‌گذشتند. صفورا عرض خیابان شاپور را طی کرد. چند قدم جلو آمد. پشیمان شد. برگشت. رفت طرف کافه قنادی نگرو. داخل شد. جاوید پا به خیابان گذاشت. عینک آفتابی را زد. به طرف ساندویچی زاون رفت. در را باز کرد ولی داخل نشد. شابارش با قاشقک چوبی روی ساندویچش خردل می‌مالید.

  • شابارش برنامه امشب چیه؟
  • باشگاه ایران. امشب تمبولاست.
  • تو که از قمار خسته نمی‌شی. باشگاه می‌بینمت.

شابارش از دوستان معمولی جاوید بود. دریک شرکت هواپیمایی بلیط می‌فروخت. جاوید برای رد گم کردن، به این دوستان نیاز داشت. جاوید سعی می‌کرد تظاهر کند. می‌خواست مثل خیلی از جوانان آبادان جلوه کند. جوانانی که هدفی جز تفریح و سینما و کافه و خیابان‌گردی نداشتند. جاوید به عمد از مسائل  عادی بلند حرف می‌زد تا توجه مأموران آشکار و پنهان را که می‌دانست در هر گوشه و کناری حضور دارند، جلب کند.

درِ ساندویچی زاون را بست. خود را به امواج گرمای خیابان سپرد. از پیاده‌رو به طرف کافه قنادی نگرو رفت. زیر سایبان عینک آفتابی‌اش را برداشت. وارد کافه قنادی شد. شلوغ بود. همه در زیر فشار گرما در نگرو جمع شده بودند. کولر‌های گازی با سر و صدا کار می‌کردند. جاوید مشتری‌های کافه را از نظر گذراند. صفورا با یک دختر مو طلایی پشت میز نشسته بود. دختر را نمی‌شناخت. صفورا جاوید را دید.

  • سلام. بیا این جا بشینیم تا هوا خنک شه بریم بیرون.

جاوید یک صندلی جلو کشید نشست.

  • با شمسی آشنا شو. از دوستان سهرابه.

دست دادند. شمسی گفت:

  • ما همدیگه رو دیدیم. تو جشن تولد مهری.
  • وای. از اون جشن تولد نگو.
  • چرا؟ جشن خوبی بود. به همه بچه‌ها خوش گذشت.
  • اون شب دختر‌ها خیلی زیاد بودن. نمی شد همه رو به خاطر سپرد. یه دفترچه راهنما لازم داشت.

بستنی میوه‌ای سفارش داد. رو کرد به صفورا.

  • صفو تو دست از این دامن بدرنگ بردار. وقتی میای تو خیابون مثه یه تابلو ونگوگ می‌شی.
  • تابلو ونگوگ که بد نیست.

شمسی گفت:

  • صفو باید اول دست از بستن گِن برداره.
  • چتونه امروز؟ همه ریختین سر من. یه دفه بگیرین اعدامم کنین.
  • آخه باسن تو متناسبه. بزرگ نیست که گن ببندی. تازه باسن بزرگ مده و پسرا بیشتر می‌پسندن. از جاوید بپرس.
  • من تو این کارا خبره نیستم. یکی دیگه رو برای قضاوت پیدا کنین.
  • چه مظلوم!

جاوید بستنی میوه‌ای را تمام کرد. به ساعتش نگاه کرد. هنوز تا قرار ملاقات وقت داشت. شمسی گفت:

  • بریم بیرون یه گشتی بزنیم.

هرسه پا به خیابان گذاشتند. جمعیت بیشتری به خیابان آمده بود. گرما داشت فروکش می‌کرد. بادی که به صورتشان می‌خوررد، دیگر سوزان نبود. قدری خنک‌تر شده بود. از عرض خیابان گذشتند و زیر طاقنمای سینما شیرین ایستادند. ساندویچیِ پشت هتل ایران، نان‌های ساندویچی را روی پیشخوان چیده بود و بُرش می‌زد. آن طرف روبرویش جگرکی سیخ‌ها را دستمال می‌کشید و جگر‌ها را از صندوق یخی بیرون می‌آورد. آبادان برای شب آماده می‌شد. صفورا از جاوید پرسید:

  • ماشین کجاست؟
  • جلو شهرداری پارک کردم.

شمسی گفت:

  • من دیگه به ماشین‌سواری نمی رسم. باید برم. سهراب منتظرمه.

صفورا با لحن طنزآلودی گفت:

  • راندوو؟
  • ای بابا. حداکثر بتونیم یه سینما بریم.
  • مگه جا قحطیه؟
  • ما از نظر جا فقیریم.
  • بمیرم براتون.

شمسی خداحافظی کرد رفت. جاوید دوباره به ساعتش نگاه کرد. صفورا گفت:

  • دیوونم کردی. چقدر به ساعتت نگاه می‌کنی. اگه جایی قرار داری من برم دنبال کارم تو هم برو به قرارت برس.
  • قرار دیگه چیه؟ می‌خوای برامون دردسر درست کنی؟ یه کار کوچیک دارم که باید انجامش بدم. تو فکرم تو بری تو ماشین بشینی تا بیام. بعد می‌ریم بواره. اونجا خنک‌تره. شبم اگه موافق باشی می‌ریم باشگاه ایران. به شابارش گفتم میام. گفت امشب تمبولاست.

سوییچ را از جیب بیرون آورد و به او داد. صفورا گفت:

  • یعنی من تنها بشینم تو ماشین تا تو بیای؟
  • چه عیبی داره.
  • نمی‌دونم فقط دیر نکنی. گفتی جلو شهرداری پارک کرده‌ای؟

جاوید سیگار دیگری بر لب گذاشت و به طرف سینما شیرین راه افتاد. تا جلو سینما آمد. وانمود کرد می‌خواهد رکلام سینما را بخواند. زیر چشمی دو طرف را از نظر گذراند. کسی در تعقیبش نبود. مچ دستش را به طور نامحسوس گرداند. ساعت را دید. سه دقیقه وقت داشت. اگر آرام به محل قرار می‌رفت با چند ثانیه تفاوت می‌رسید. نگاه دیگری به عکس‌های هنرپیشه‌های فیلم آن شب انداخت و آرام به راه افتاد. چند قدم آمد. پیچید به خیابانِ جلو باشگاه ایران. عرض خیابان را طی کرد. رسید به محوطه باز جلو انبار‌های خوار و بار. جایی که رَشَن۱ به کارگران شرکت نفت می‌دادند. این ساعت تعطیل بود. جاوید مکث کرد. به کوچۀ کنار باشگاه ایران نگاه کرد. مصطفی قرار بود از طرف سیک لین بیاید. او را دید که از کنار عمود برق گذشت. آنطور که عادتش بود، با دست ضربه‌ای به عمود برق زد. جاوید نگاهش کرد تا جلو آمد. اطراف او را هم پایید که تعقیب نشود. نزدیک شد.

  • سلام.
  • سلام. اعلامیه‌ها پخش شد؟ خطری پیش نیامد؟
  • نه. اتفاقی نیفتاد.
  • موقع رفتن یه متن دیگه بهت می‌دم. راجع به اعتراض یک کارگره. موقعی که  دکتر اقبال از پالایشگاه بازدید کرد. دکتر اقبال حرف‌های کارگر را با خونسردی شنیده و گفته بیا دفترم ببینم چکار می‌تونم برات بکنم. از اون روز کارگره ناپدید شده.
  • اعلامیه رو چند تا بزنیم؟
  • فعلا همون چهل پنجاه تا خوبه. اگه کانال ارسال اعلامیه‌ها به شهرهای نزدیک، مثِ اهواز، خرمشهر، یا ماهشهر درست شد، اون موقع می‌شه تعداد رو برد بالا.
  • فکر خوبیه.
  • جوهر استنسیل تمام نشده؟
  • نه.
  • به بچه‌ها دو باره تأکید کن کارِ تایپ اعلامیه و موقع کارکردن با دستگاه استنسیل همه در مواقع شلوغی روز انجام بشه. صدای تایپ و دستگاه نباید توجه همسایه‌ها رو جلب کنه. شب که ساکته این کار رو مطلقا انجام ندن. کار دیگه‌ای نداری؟
  • بعد از این این اعلامیه یه مدت نمی‌تونیم هیچ کاری انجام بدیم. احتمال فوت کردن مادر حمدو هست. به شدت بیماره. حمدو گفت مادرش فوت کنه چند روز ناگزیر از اجرای مراسم هستند. خانه‌شان پر رفت و آمد می‌شه. باید دستگاه‌ها رو گوشه‌ای پنهان کنه.
  • باشه. کی همدیگه رو ببینیم؟
  • از الان ده روز دیگه. همین ساعت.
  • این جا یا اون یکی محل قرار؟
  • همین جا خوبه. من خطری حس نمی‌کنم.

جاوید ضمن حرف زدن کاغذی در جیب آماده کرد. آن را چند تا زد. با یک حرکت در  دست مصطفی گذاشت. دست دادند و خداحافظی کردند. مصطفی از راهی که آمده بود، به طرف سیک لین راه افتاد. وقتی به عمود برق رسید ضربه دیگری به آن زد. جاوید صبر کرد تا مصطفی دور شود. اطراف را پایید و خودش هم به راه افتاد. دوباره وقتی برگشت، جلو سینما شیرین که رسید به عکس‌های هنرپیشه‌ها نگاه کرد. اطراف را از نظر گذراند که تعقیب نشده باشد. خیابان شاپور را تمام کرد. از پله‌های جلو کوچه دکتر راول آمد بالا. به خیابان زند رسید. نزدیک شهرداری، صفورا دمغ در ماشین نشسته بود. در را باز کرد.

  • سلام. دیر که نکردم؟
  • تو هم با این کارات.
  • مگه چکار کردم؟
  • پختم تو گرما.
  • –         الان میریم بوارده دور می‌زنیم. می‌تونیم اون جا یه سری هم بریم باشگاه گلستان. تا اونوقت باید دیگه بار باشگاه هم شروع به کار کرده باشه. دو تا نوشابه خنک می‌زنیم. موافقی؟

صفورا جواب نداد. هنوز اوقاتش تلخ بود.

جاوید ماشین را روشن کرد ترمز دستی را خواباند. خواست حرکت کند. یک پیکان سفید کنارش نگه داشت. دو نفر به سرعت پیاده شدند. عینک آفتابی زده بودند. یکی از آن‌ها به جاوید نزدیک شد. با تحکم گفت:

  • پیاده شو.

جاوید در حال پیاده شدن با خود گفت «کجا اشتباه کردم؟» و به صفورا گفت:

  • سوییچ رو ماشینه.

جاوید را سوار پیکان سفید کردند. دو نفر در دو طرفش قرار گرفتند. صفورا به پیکان سفید نگاه کرد تا دور شد.

مهر ۹۵

  1. رَشَن = قدری برنج و حبوبات که شرکت نفت مجانی به کارگران می‌داد.

برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۰
ارسال دیدگاه