آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » بازی رنگ‌ها (شاهرخ امینی)

بازی رنگ‌ها (شاهرخ امینی)

شاهرخ امینی: آن روز هرچه انتظار کشید از پرنده ها هیچ خبری نشد . خیلی عجیب به نظر می رسید . به جز چند مورد استثنا در این سال ها نشده بود که غذایشان را بریزد و از یک ساعت بیشتر طول بکشد و سروکله آن ها پیدا نشود . آن روز هوا ، نه طوفانی بود و نه برف و […]

بازی رنگ‌ها (شاهرخ امینی)

شاهرخ امینی:

آن روز هرچه انتظار کشید از پرنده ها هیچ خبری نشد . خیلی عجیب به نظر می رسید . به جز چند مورد استثنا در این سال ها نشده بود که غذایشان را بریزد و از یک ساعت بیشتر طول بکشد و سروکله آن ها پیدا نشود . آن روز هوا ، نه طوفانی بود و نه برف و بورانی در کار بود ، هوا گرم بود و آفتابی و سایه عصرگاهی هم افتاده بود پشت پنجره.
کار هرروز پیرزن بود . از استراحت پس از ناهار که برمی خواست ، بساط چائی یا قهوه را با کمی شیرینی یا بیسکویت آماده می کرد.یک کف دست نان کنار آن ها داخل سینی می گذاشت و می نشست پشت میز کنار پنجره. در حین خوردن ، آرام آرام نان را ریز می کرد و لای پنجره را باز می کرد و آن را روی هره می ریخت و منتظر آمدن گنجشک ها یا کبوترها و یاکریم ها می نشست تا از نوک زدن آن ها لذت ببرد.
چای دوم را که خواست توی استکان بریزد ، احساس کرد چیزی به بالای پنجره خورد . سرش را که برگرداند . چیزی شبیه یک گردوی درشت دید که روی خرده نان ها داشت می چرخید . تا عینکش را به چشم بزند . بخار تیره ای مثل پرده تمام پنجره را پوشاند . ترسید و عقب عقب رفت و خودش را رساند به تخت خواب و همان جا برای چند لحظه نشست تا آن بخار مرموز از بین برود و بعد همچنان با اینکه ترسش کامل از بین نرفته بود. از روی کنجکاوی خودش را کشید سمت پنجره تا دستگیره را باز کند . هرچند از آن فاصله همه چیز تقریبا محو و تار دیده می شد اما خیلی طول نکشید تا فهمید ، حالت خیابان و ماشین هایش با روزهای دیگر فرق کرده است . عینک را روی بینی اش میزان کرد و با دکمه های سمعکش هم کمی ور رفت و باز به بیرون گردن کشید.از ردیف اتومبیل ها ، جز چندتایی که این طرف و آن طرف پارک شده بودند خبری نبود. چشم ها و گلویش هم زمان به سوزش افتاد . پنجره را روی هم گذاشت. دستمالی از روی میز برداشت و نم چشمش را گرفت و چند سرفه از سر عمد زد. باز طاقت نیاورد و به بیرون سرکشید که این دفعه چیز عجیبی نگاهش را به خود جلب کرد و آن توده رنگینی بود در سطح خیابان که هر لحظه به انباشتگی و در عین حال گستردگی آن افزوده می شد.
مثل ظرفی پر از آب که چند قلم موی آغشته به رنگ های مختلف در آن گذاشته شود و رنگ های سبز، زرد، قرمز و نارنجی رفته رفته سطح ظرف را رنگی و رنگی تر کند. گمان می کرد ایراد از ضعف چشم و عینک دوربین اش باشد. اما بیشتر که دقت کرد مطمئن شد آن لکه های رنگین جای ماشین هایی را گرفته که هرروز پشت هم از سمت راست خیابان می آمدند و از طرف دیگر دور می شدند.
با دست پاچگی از پنجره فاصله گرفت. روسری اش را به سر کشید. با عجله و در عین حال با احتیاط از این که پایش به چیزی گیر نکند ، قفل در آپارتمان را باز کرد. عصایش را در دست گرفت کلید را برداشت و زنگ همسایه سمت راستی را زد . اما انگار خانه نبودند . به آپارتمان روبرویی رفت خواست زنگ بزند که متوجه حفاظ فلزی آن ها شد که زمان بیرون رفتن آن را می کشیدند و قفل می زدند. با آسانسور خواست به طبقات پایین تر برود اما زود پشیمان شد چرا که تقریبا با هیچ کدام از آن ها رفت و آمد و آشنایی زیادی نداشت . در عین حال احساس می کرد ساحتمان به آن بزرگی سوت و کور شده بود گویی گرد مرگ بر آن پاشیده باشند.
برعکس، زمانی که به آپارتمان کوچک خودش برگشت و رفت نزدیک پنجره تا باز بیرون را برانداز کند. خیابان را دید که پر شده بود از آن توده رنگارنگ و به هم فشرده . این بار کمی ترس برش داشت . کنترل تلویزیون را برداشت و کانال ها را بالا پائین کرد . هیچ چیز خاصی نبود و همه برنامه های عادی روزانه شان را پخش می کردند . یادش آمد که روسری را باید بردارد و عصا را کنار در به جارختی آویزان کند. بار دیگر که از پنجره بیرون را نگاه کرد، با احتیاط بیشتر از پیش گردن کشید . موجی از هم همه و صدا به صورتش خورد . توده انباشته در کف خیابان به شکل موج بزرگی در آمده بود که غرش آن به صورت آهنگی موزون به گوش می رسید . همین سبب شد که اضطراب و نگرانی جای خود را به شیرینی همراه با شعف در دل پیرزن باز کند و باز کرد . اما زمان زیادی نگذشت که آن لکه های تیره و سیاه از بالا دیده شدند . لکه هایی که چون این توده ی رنگین در سطح خیابان ها جایگزین ماشین ها می شد . ازجانب مخالف به آن وارد شده و می خواست آن را از هم بگسلد. برانداز کردن بیرون از پنجره ی آپارتمانش در آن بالا ، شده بود عادت هرروز و همیشگی پیرزن. هر روز بعد از جمع کردن بساط مختصر صبحانه و خوردن داروهایش منتظر تلفن تنها دخترش می شد که حدود یک ماه از مسافرتش به خارج از کشور می گذشت. سفری که با اتمام ماموریت اداری همسرش تا چندروز دیگر پایان می گرفت . ولی قرار گذاشته بودند در ساعت معینی هر روز باهم در تماس باشند و از حال هم خبر بگیرند و او صدای دختر و نوه اش را که موجب تسلایش می شد، بشنود. بعد برخیزد و با گام های کوتاه و سنگین برود پنجره را باز کند و به خیابان سرک بکشد و عصرهاهم همین که خرده نان ها را پشت پنجره ریخت باز عینک زده و به پائین نگاهی بیاندازد .
دیدن وشنیدن آن صفوف منظم با نواهای موزون برایش دلنواز می بود ، آنچنان که گویی منظره ای سرسبز و شکوفا با رودی خروشان را به تماشا می نشیند. اما آن های دیگر که می آمدند ، نوای آهنگ قطع می شد و جای خود را به هم همه می داد .پرنده ها جرات نشستن پشت پنجره را نداشتند ، هوا دود آلود می شد و راه تنفس را می گرفت و چشم ها به سوزش می افتاد . به این خاطر بود که در این مدت هرگاه سروکله ی آن توده ی رنگ وارنگ پیدا می شدو جای انبوه ماشین ها با بوق و دودشان را در خیابان می گرفت، دلش نمی خواست هیچ چیز دیگری از جمله همان نقطه های تیره و سیاه آن حالت خوش را برهم بزنند. حالت خوشایندی که پرنده ها هم انگار با آن مشکلی ندارند که هیچ ، اگر دانه پشت پنجره می دیدند شکمشان که سیر می شد از بالای سر جماعت پر می گشودند و راه خودشان را ادامه می دادند.
حالا میز و صندلی کوچک پشت پنجره که پیش از این جایی برای صرف عصرانه و تهیه دانه بود ، مکانی شده بود که بیشتر اوقات روزانه او در آنجا می گذشت و اگر از انتظار کشیدن نا امید می شد بر می خواست و دستگاه کنترل را دست می گرفت و می نشست روی کاناپه مقابل تلویزیون و کانال هارا بالا و پائین می کرد تا سریال مورد علاقه اش و یا برنامه های آموزشی – پزشکی را که به سلامت جسم و جان آدمی می پرداخت تماشا کند.
تا صحنه ای در یکی از این کانال ها، حین جستجو ، ظاهر شد که دوربین وارد دهانِ بازِ یک زن شد، مکث کرد. صدای تلویزیون را زیاد کرد و کنترل را روی میز سر جایش قرار داد. ولوم سمعک را هم زیادتر کرد و عینکش را هم به چشم زد و زل زد به صفحه ، دوربین مثلا داخل بدن را نشان می داد و گوینده هم به همراه آن توضیحاتی می داد که خیلی به آن ها توجه نداشت و بیشتر محو تماشای تصاویر شد. دانه های سرخ وشفافی که شبیه دانه انار بود، پس از نزدیک شدن و چسبیدن به هم از خود ماده ای تراوش می کردند که آن ماده شبیه عسل بود و پس از ورود به محل دیگری که مثل لوله ای خرطومی شکل بود، هرچه را به قول گوینده باعث ایجاد میکروب در آن لوله می شد و یا چربی هایی که دیواره آن را ضعیف می کردند، از سر راه برمی داشت و در کیسه مانندی ذخیره می کرد و سپس با ترکیب آبی که فرد می نوشید از مجرای مخصوص دفع می کرد و وجود روند طبیعی در این امر باعث سلامت و طول عمر انسان می شد. چیزی که طبیعتا می بایست برای زنی در سن و سال او جالب و جذاب باشد و بود .
هرچند ضعف شنوایی و اصطلاحات علمی مانع از دریافت کامل توضیحاتی که داده می شد بود ولی به وضوح می دید که با ورود اجسامی دیگر که لکه هایی بی شکل و بی قواره بودند و به سیاهی می زدند، با نفوذ به توده های اناری شکل قرمز رنگ، روی بعضی از آن ها می نشستند و از تولید چیزی که شبیه عسل بود جلوگیری می کردند و یا در صورت تولید کمی از آن، خاصیت پیشین خود را از دست می دادند و نمایی که از چهره همان زن در اثر این حملات نشان می داد : خمودگی،چروک زیر چشم ها،ریزش موها و عدم شادابی بود که در نهایت پیرتر و شکسته ترش نشان می داد.
از این حالت هیچ خوشش نیامد، احساس خستگی کرد. برخاست که از آشپزخانه برای خودش چای بریزد، اما پیش از آن، پیچید سمت پنجره، نزدیک که شد دستگیره را چرخاند. سوز سردی در سر و گردنش ریخت . پائین را نگاه کرد. حال و هوای خیابان را متفاوت دید . پیاده رو های دو طرف پر شده بود از لکه های سیاه ، وسط خیابان هم جا به جا پیدا بودند که از لا به لای خودروهای در حال حرکت ، به تندی و انگار با عجله بالا و پائین می رفتند.
کنجکاوی اش بیشتر شد و بیشتر از پیش گردن کشید تا جایی که برایش مقدور بود، تا شاید بتواند سر و ته خیابان را برانداز کند. در کمرش به علت دولا شدن دردی تیر می کشید، آمد که عقب بکشد، دسته ای از سر نبش پیچید داخل خیابان که به رنگ سبز به چشمش آمد . هنوز چند قدمی بیشتر جلو نیامده بود که از روبرو دسته هایی که به تیرگی می زد به سرعت زدند به دل آن ها و به یکدیگر پیچیدند. هرچه از پائین خیابان به رنگی ها اضافه می شد ، آن هایی که ثابت کنارهم در پیاده روها قرار داشتند به جنبش درآمدند به هم فشرده شدند و کشیده شدند به همان جهت درد پا و کمر به کلی فراموشش شد. از طرفی ماشین ها در هم گره خوردند و هوا پر شد از صدای بوق ممتد و گوش خراش . دنباله قضیه به تجربه روشن بود در نگاه زن و پیدا بود که چه خواهد شد . این بود که با هر سرعتی که در توان داشت، بی آنکه پنجره را ببندد و حتی چیزی روی سرش بیاندازد . عصازنان از در خارج شد . هنوز درد کمر و خستگی در فراموشی بود ، تا دکمه آسانسور را بزند و از طبقه دوم به هفتم برسد و بعد به طبقه همکف برگردد، یک عمر طول کشید.
راهرو ورودی ساحتمان خلوت بود. از پشت شیشه های مات در ورودی سایه هایی تند در حرکت بودن. ازین که چنین روزهایی همیشه ساحتمان خلوت بود ، کفری شده بود . حتی سرایدار هم پشت میز کارش نبود و معلوم نبود کدام گوری رفته است . به همین خاطر در بزرگ ساحتمان را به زحمت باز گذاشت. بیرون، روی پائین ترین پله ایستاد . گروه گروه پیر و جوان و بچه در حال دویدن بودند . عصا را که دست راستش بود بالا گرفت و دست چپ را به لبه دیوار تکیه داد تا راه را سد کند . دو دختر جوان با روسری سبز و آبی در حالی که وحشت زده می دویدند و گاهی پشت سر راه هم نگاهی می انداختند، ایستادند و با تعجب رو به زن گفتند “مادر جان چرا اینجا ایستاده ای ؟! ” چیزی نمانده بود که از تنه ی مردی روی زمین بیافتد اما خودش را محکم نگه داشت و بی آن که حرفی بزند با عصا در باز مانده را نشانشان داد و با نوک عصا بازوی یکی از آن ها را آرام فشرد تا هدایت شوند به آن سمت . دخترها دو طرف بازوانش را گرفتند و باهم از در تو رفتند . چیزی نگذشت که تمام دالان ساختمان پر شد از رنگ های جوان و شاد.


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۶ و ۷
ارسال دیدگاه