آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » آهنگ سالگرد (ناصح کامکاری) داستان اول

آهنگ سالگرد (ناصح کامکاری) داستان اول

فرض کنیم قرار بود این قضیه امسال اتفاق بیفتد، که زنی روی نیمکتی در انتهای کوچه‌ای منتهی به خیابان بنشیند و آن روز شانزده آذر باشد، راس ساعت چهار عصر.حالا فرض کنیم که زن میانسال اکنون نشسته روی همان تک نیمکت چوبی، زیر بارش آخرین برگ‌های پوسیده سپیداری در باغچه انتهای کوی نسترن. باغچه کوچکی […]

آهنگ سالگرد (ناصح کامکاری) داستان اول

فرض کنیم قرار بود این قضیه امسال اتفاق بیفتد، که زنی روی نیمکتی در انتهای کوچه‌ای منتهی به خیابان بنشیند و آن روز شانزده آذر باشد، راس ساعت چهار عصر.
حالا فرض کنیم که زن میانسال اکنون نشسته روی همان تک نیمکت چوبی، زیر بارش آخرین برگ‌های پوسیده سپیداری در باغچه انتهای کوی نسترن. باغچه کوچکی که در ارتفاعی بالاتر از خیابان قرار دارد و قرار است دختری هجده ساله با ویلنسلش بیاید و کنار زن بنشیند.
فرض کنیم دختر از پلکانی‌ که از پیاده‌رو خیابان به کوچه می‌رسد بالا آمده و از حصار چوبی پوشیده از پیچک‌ ارغوانی گذشته و نزدیک نیمکت ایستاده، مثلا ایستاده تا نفس تازه ‌کند، بعد جعبه ویلنسل را از دوش برگیرد و سمت دیگر نیمکت سرد بنشیند. ابتدا جعبه ویلنسل توجه زن را جلب کند و بعد سر بچرخاند و دختر جوان را با پالتوی عنابی ببیند و دمی بعد از خیابان، همهمه جمعیتی موجب بهت زن ‌شود و نگاه مضطربش دختر را وا‌دارد که او را از بیم برهاند:

راهپیمایی سیاسی نیست، هوادار دو تیم‌اند، یکی به اون یکی گلی زده مسابقه رو برده!
این توجیه کافی بود که زمینه گفتگوی آن دو فراهم شود و دختر از کلاس موسیقی‌اش بگوید که زودتر از معمول تعطیل شده تا معلمش به مراسم سالگرد برسد و بعد، از مادرش بگوید که امروز دلواپس بوده و شبکه موبایل‌ هم که قطع شده و امکان تماس ندارد. اما قرار نبود در این لحظه دختر چیزی بگوید که به نظر برسد زن را می‌شناسد.

پدر دیگه با ما زندگی نمی‌کنه.
و زن بی‌آن که به دختر غریبه شک کند، بشنود که پدرش سالهاست مفقود شده و کسی از او خبر ندارد و فقط شایعاتی شنیده‌اند که گویا درگیر مسایل سیاسی شده، اما مادرش معتقد است که او درگیر عشق زن دیگری شده و با او رفته است…

کاش پدرت درگیر سیاست نشده باشه حتی اگر با زنی رفته باشه!
قرار نبود این اظهارنظر قاطع، تعجب دختر را برانگیزد تا رو به زن بچرخد و چهره ‌مات او را در سایه‌روشن شاخه‌ها بنگرد و زن به خود آید و بی‌مقدمه از دختر بپرسد که بلد است چیزی بنوازد؟ و فرض کنیم دختر ساز را از جعبه درآورد و بی‌اعتنا به همهمه شعارهایی که دور می‌شوند، قطعه‌ای سوزناک بنوازد و زن بگوید این آهنگ را می‌شناسد اما فکر نمی‌کرد پس از سال‌ها اقامت در اروپا، روزی باز‌گردد و آن را در چنین جایی در تهران بشنود.
حالا فرض کنیم تا پاسی از شامگاه، هیچ عابری از عرض کوی نسترن نگذرد و زن نومید برخیزد و هرگز نداند دختری که آرشه به دست، گرم نواختن بر نیمکت ماند همان کودکی است که به خاطرش از عشق مرد گذشت و به تبعیدی خودخواسته رفت.
دختر نیز در ترنم آخرین نت‌ها، به دور شدن زن بنگرد و به بازی نسیم در شاخسار عریان سپیداری که بر جای خالی زن و مردی بر نیمکت وعده‌گاه برگ خزان می‌افکند و دختر چندان مفتون این تصویر بماند تا زنگ موبایل که دوباره وصل شده او را به خود بیاورد. بعد ساز را در جعبه بگذارد و به مادرش اطمینان بدهد که در راه بازگشت است. سپس دستی بر پالتو بتکاند و ساز بر دوش و مسرور به سوی پلکان منتهی به خیابان بخرامد. آخر قرار نبود چندی پیش دست‌نویس شعری از پدر بیابد که به دیدار زنی با شاعر اشاره کند، دیداری در شانزده آذر در این باغچه‌ خزان‌زده کوی نسترن، راس ساعت چهار عصر…!


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱
ارسال دیدگاه