آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » همۀ آن‌ها (پگاه افسری)

همۀ آن‌ها (پگاه افسری)

پگاه افسری تلفن پس از پانزدهمین زنگ قطع می‌شود. از صبح یعنی وقتی که از قبرستان برگشتم هفت بار زنگ زده است، روی مبل لم می‌دهم. آخرین باری را که تلفن این همه زنگ زده باشد، به یاد ندارم. پاهایم را روی میز خاک‌گرفته وسط سالن کوچک می‌گذارم. موبایلم را از روی دسته مبل برمی‌دارم […]

همۀ آن‌ها (پگاه افسری)

پگاه افسری

تلفن پس از پانزدهمین زنگ قطع می‌شود. از صبح یعنی وقتی که از قبرستان برگشتم هفت بار زنگ زده است، روی مبل لم می‌دهم. آخرین باری را که تلفن این همه زنگ زده باشد، به یاد ندارم. پاهایم را روی میز خاک‌گرفته وسط سالن کوچک می‌گذارم. موبایلم را از روی دسته مبل برمی‌دارم و به صفحه سیاهش نگاه می‌کنم. دوباره می‌گذارمش همان جایی که بود. از صبح که دایی زنگ زد خاموشش کردم، چیزی برای گفتن نداشتم. تا ده دقیقه قبلش دقیقاً صد و سه بار به او زنگ زده بودم. بعد وکیل برادرم آمد و گفت: «تمام شد.» جلوی پنجره ایستاده بود و تشعشع کم نور طلوع خورشید از پشت هیکل چاقش به اتاق خالی می‌تابید و من داشتم فکر می‌کردم دایی چهارپایه را از زیر پای برادرم کشیده و یا زنش.

چایِ از دیروز مانده را توی مایکروفر داغ می‌کنم. بعد به پردۀ سفید رنگ پنجره آشپزخانه نگاه می‌کنم که گل‌های ریز صورتی دارد و فرید از آن متنفر بود. چای تلخ شده را توی ظرفشویی پر از ظرف کثیف خالی می‌کنم. پرده را محکم می‌کشم، آنقدر می‌کشم که گیره‌هایش از چوب پرده جدا می‌شود و می‌آید توی دستم، پرتش می‌کنم پایین کابینت. سایه‌ی درخت سرو توی حیاط افتاده روی کابینت چوبی. یکی از همین‌ سروها هم کنار خانه دایی بود. چند بار رفتم خانه دایی و در را باز نکرد؟ چقدر التماس کردم؟ زیاد بود؟ چقدر بود که دیگر همه، خاله فخری و عمه و بقیه، گفتند دیگر فایده‌ای ندارد؟ آن‌ها از کجا می‌دانستند؟

پرده را با لگد پرت می‌کنم زیر کابینت و توی ایوان می‌روم. صدای سوت زدن همسایه‌ام می‌آید، بعد هم کلۀ کچلش معلوم می‌شود که به سمت در حیاط می‌رود. نمی‌دانم مال کدام واحد است. فرقی هم نمی‌کند همه‌شان از من متنفرند. زمانی همسایه روبرویی‌ام که زن مسنی است گفته بود: «به من افتخار می‌کند که برادرم را تنهایی بزرگ کردم.» جمله‌اش دقیقاً همین بود.

تقریباً تمام کسانی که می‌شناختمشان همین‌ها را گفته بودند، یکی‌شان خواستگار سابقم بود که جملۀ بعدیش متفاوت بود. گفت: «نمی‌تواند فرید را بپذیرد و او باید برود با کس دیگری زندگی کند.»

پوزخند می‌زنم. حالا خود خواستگار دارد با زن دیگری زندگی می‌کند. به دیوار سیمانی ایوان یک متر در یک متر تکیه می‌دهم و می‌خندم. بلند بلند می‌خندم و به لباس‌هایی که خیلی وقت است خشک شده‌اند و روی بند رخت فلزی هستند یا کف ایوان پخش شده‌اند نگاه می‌کنم. لباس‌ها را برمی‌دارم و روی مبل توی سالن می‌ریزم. پلیور مردانه‌ای را برمی‌دارم، سرمه‌ای است، بافت درشتی دارد و سمت چپش کَشتی‌ کوچکی گلدوزی شده است. عجیب است پلیور را بارها تن فرید دیده بودم اما این کشتی را نه، روی گلدوزی دست می‌کشم و فکر می‌کنم این را من برای برادرم خریدم یا رویا؟ چرا یادم نمی‌آید؟ سعی می‌کنم فرید را توی این لباس تصور کنم اما قیافه‌اش یادم نمی‌آید. عوضش این صورت رویاست که دست از سرم برنمی‌دارد. من صورتش را آن روز عصر ندیدم، وقتی رسیدم خانه، پلیس رویا را توی یک کیسه سیاه زیپ‌دار برده بود.

از آن عصر همش فکر می‌کنم او روی پیشخوان می‌نشسته و عاشقانه برادرم را نگاه می‌کرده و یا فرید از توی ایوان برایش دست تکان می‌داده و یا توی همین سالن کوچک تاریک می‌رقصیدند. 

دایی توی دادگاه می‌گفت: «ترس حتی دست از صورت مردۀ رویا هم برنداشته بود.» گفته بود: «چشمانش بهت زده بود.» خبرنگار دقیقاً همین‌ها را توی صفحه حوادث نوشته بود. با تیتر «قبل از استانبول». عکسی از بلیط هواپیما هم بود که کنارش نوشته بود عکس تزئینی است، راست می‌گفت بلیط اصلی تکه تکه شده بود و خرده‌هایش دقیقاً کنار ایوان ریخته بود. فکر می‌کنم استانبول بود یا استامبول؟

فرید می‌گفت هر شب خواب می‌بیند رویا سوار آن هواپیمای لعنتی می‌شود و هواپیما آتش می‌گیرد و یا سقوط می‌کند. گفته بود عصبانی است که رویا حتی توی خواب هم به آرزویش نمی‌رسد. بعدش گفت کابوس رویا رهایش نمی‌کند، خسته شده است و می‌خواهد تمام شود. سیم تلفن را دور انگشتم می‌پیچیدم و سعی می‌کردم همۀ حرف‌هایش یادم بماند. یادم است یقه لباسم از اشک‌هایم که بند نمی‌آمد خیس شده بود و روی زمین نشسته بود و رو به گوشی تلفن دستم که بوق اشغال می‌زد می‌گفتم: «خواهش می‌کنم.»

لباس‌ها را می‌اندازم توی کیسه سیاه و می‌گذارم کنار ساک فرید که از زندان بهم داده‌اند. دقیقاً روی همان سرامیک شکسته است. خبرنگار در خط اول گزارشش نوشته بود داستان یک درگیری بسیار ساده بود.

می‌روم اتاق فرید و ملحفه‌ی روی تختش را برمی‌دارم. ادکلن ۲۰۱۲ که رویا عاشق بویش بود را هم برمی‌دارم. کنار عکس دو نفره من و فرید است که توی کوه انداخته‌ایم. توی عکس من دارم می‌خندم و دستم بلالی است که از چند قدم پایین‌تر با دو بار زدن در آب نمک خریده‌ام. فرید جدی به دوربین زل است. فکر می‌کنم زمانی که بالای سر رویای غرق در خون هم نشسته بود اینطور جدی به در زل زده بود. آن هم وقتی رویا را هل داده بود و او همان موقع تمام کرده بود. می‌نشینم، حتماً فرید داد زده بود نمی‌گذارد او به استانبول برود. سرم را به پیشخوان تکیه می‌دهم. بعد هم سر رویا به تیزی پیشخوان می‌خورد. بلند می‌شوم و فکر می‌کنم اشتباه است، اول داد زده، بعد هلش داده.

کیسه‌ها را برمی‌دارم و از راه پله پایین می‌روم. وکیل فرید گفت: «تو هر کاری از دستت برمی‌اومد انجام دادی.» دستش را روی شانه‌ام گذاشت. همه حرف‌هایش را یک دور توی ذهنم نوشتم. گرمم شده بود. عرق کرده بودم. وکیلش گفت می‌رود ماشینش را بیاورد و اینکه «همانجا بمانم.» بعد با آن تیشرت سبز رنگی که روی شلوارش انداخته بود رفت آن سمت بلوار. قبل از دیدن او فکر می‌کردم همه وکیل‌ها کت و شلوار می‌پوشند و عینکی‌اند.

به هیکل چاقش نگاه کردم و به سمت ورودی مترو رفتم. آفتاب توی چشمم می‌زد دقیقا مثل الان. به سرکوچه می‌روم. از کنار یک زن با پسرش رد می‌شوم و بعد می‌روم روی پل هوایی که سال‌ها قبل با فرید می‌رفتیم و از همان بالا رو به ماشین‌ها داد می‌زدیم و صدایمان گم می‌شد در سروصدای ماشین‌ها. به ماشین‌ها نگاه می‌کنم، به بارانی از لباس‌های فرید که رویشان می‌ریزد. کیسۀ سیاه را هم می‌اندازم وسط خیابان. درست کنار پایم بلیط رویاست که تکه‌هایش را با بدبختی به هم چسباندم. ولی «نون» استانبول را پیدا نکردم. روی استانبول دست می‌کشم و فکر می‌کنم «نون» بود یا «میم»؟ باران قطره قطره روی بلیط می‌ریزد و بعد روی تمام پل هوایی. به آسمان نگاه می‌کنم که خاکستری‌ است و بوی خاک که بلند شده. چشمانم را می‌بندم، دیگر هیچ چیز نمی‌شنوم. اشک‌هایم آرام آرام در باران حل می‌شوند.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۷
ارسال دیدگاه