آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » سرخابی (پگاه افسری)

سرخابی (پگاه افسری)

پگاه افسری گوشی‌ام را چک می‌کنم. هنوز پیامی نیامده. بهنام پایش را روی چهارپایه‌ی پشت ویترین می‌گذارد و می‌پرسد: «چیه؟ خیلی گوشی چک می‌کنی، خبریه؟» گوشی را می‌گذارم کنار پلیورهایی که فقط دوتا ازش مانده و می‌گویم: «می‌بینی که جنس‌ها تک شدن، به مشتریام پیام می‌دم و عکس می‌فرستم آف خورده بیان.» «چه دست و […]

سرخابی (پگاه افسری)

پگاه افسری

گوشی‌ام را چک می‌کنم. هنوز پیامی نیامده. بهنام پایش را روی چهارپایه‌ی پشت ویترین می‌گذارد و می‌پرسد: «چیه؟ خیلی گوشی چک می‌کنی، خبریه؟»

گوشی را می‌گذارم کنار پلیورهایی که فقط دوتا ازش مانده و می‌گویم: «می‌بینی که جنس‌ها تک شدن، به مشتریام پیام می‌دم و عکس می‌فرستم آف خورده بیان.»

«چه دست و دل باز!»

می‌گویم: «باید یه کانال تلگرامی بزنیم.» به مغازه‌هایی که تک و توک بسته‌اند اشاره می‌کنم و ادامه می‌دهم: «همه دارن.»

بهنام می‌گوید: «خب بزن بلکه هم از این سوت و کوری دربیاد.»

گوشی‌ام می‌لرزد. قلبم یک آن می‌ایستد که نکند مهرداد باشد. نگاه می‌کنم نگار پیام داده که رسیده خانه و دارد غذا گرم می‌کند. نوشته چرا سالاد شیرازی درست نکرده‌ام برایش؟

جواب می‌دهم: « با ماست بخور، مامان‌جان.»

رو به بهنام می‌گویم: «ربطی نداره. کسی سه ظهر پا نمی‌شه بیاد پاساژ خرید کنه.»

«تو که همش سرت تو گوشیه. اگه کاناله جواب داد، کم کم جمع می‌کنیم این خراب شده رو.»

نفس عمیقی می‌کشم و می‌گویم: «به نگار پیام می‌دم. از مدرسه اومده داره ناهار می‌خوره.»

انگشتانم یخ زده. ادامه می‌دهم: «بدون مغازه که اعتماد نمی‌کنن خرید کنن.»

بهنام دستش را زیر چانه‌ام می‌گذارد و سرم را بالا می‌آورد و می‌پرسد: «همه‌ی اینایی که کانال هزار نفری دارن، یه مغازه‌ی خراب شده‌ی خالی دارن؟»

سرم را عقب می‌کشم. بشقاب‌های خالی لوبیاپلو و کاسۀ خالی سالاد شیرازی را برمی‌دارم و در روشویی پشت مغازه می‌گذارم. اسکاچ را برمی‌دارم و کف می‌زنم به باقیمانده‌ی لوبیاهای ته بشقاب.

بهنام می‌گوید: «اینجا پول می‌خوره فقط. نگران نباش یه چیزی هم برای اداره‌ش به تو می‌دم.»

فکر می‌کنم یک چیزی می‌شود اجاره‌خانه و یا خرج خورد و خوراک نگار. بهنام می‌پرسد: «مدرسه‌‌ش چی شد؟ حرف زدی؟»

سعی می‌کنم صدایم نلرزد و می‌گویم: «آره قبول نکردن. پونصد تومن می‌خوان.»

«مدرسه دولتی که نباید پول بگیره. اسمش روشه.  اینا وهم برشون داشته. من جای تو بودم یه چهارتا داد می‌زدم حل می‌شد. تو این مملکت فقط همین داد جواب می‌ده. اونم که تو بلد نیستی.»

ظرف‌ها را آب می‌کشم و با حوله‌ی آویزانِ کنارِ روشویی خشکشان می‌کنم. بهنام می‌گوید: «بیا اینم مشتری تحویل بگیر.»

زنی پشت ویترین مغازه می‌ایستد. به شیشه‌هایی که ما و زن را از هم جدا کرده نگاه می‌کنم. زن حواسش به لباس‌های چیده‌شده‌ی پشت ویترین است. شرط می‌بندم آن پیراهن سرخابی چشمش را گرفته است. دختر‌بچه‌ای مدرسه‌ای که چند سال از نگار کوچکتر است، می‌دود و کف دست‌هایش را روی شیشه می‌گذارد و نگاه می‌کند به بهنام که حالا بلند شده و آن‌ها را دعوت می‌کند بیایند توی مغازه.

ظرف‌های خشک شده را توی کیسۀ پارچه‌ای می‌گذارم.

زن با لبخند وارد می‌شود و به جای پیراهن سرخابی، به لباس‌های پشت سر بهنام اشاره می‌کند. دختر بچه می‌آید جلوِ من و با تعجب نگاهم می‌کند. موهای بلند خرمایی‌اش از دو طرف بافته شده. ناخودآگاه برمی‌گردم پشت سرم را نگاه می‌کنم به شال‌هایی که روی هم چیده شده‌اند. دختر بچه از نگاه کردن به من خسته می‌شود و کنار مادرش می‌رود. بهنام یک بلوز قرمز آستین‌حلقه‌ای جلوِ زن می‌گذارد. دختربچه مانتوی مادرش را می‌کشد. نگاه زن بالا می‌آید و در نگاه من گره می‌خورد. از من جوان‌تر است و نگاهش شاداب. زن دوباره به بهنام نگاه می‌کند و صدای خنده‌شان مغازه را پر می‌کند. دختر باز مانتوی مادرش را می‌کشد و بدون اینکه برگردد و نگاهم کند، با مادرش می‌روند. بهنام بلوز را پرت می‌کند توی قفسه‌ی آخر و باز می‌نشیند. دکمۀ مرواریدی پشت لباس قرمز می‌افتد زمین. خم می‌شوم دکمه را برمی‌دارم و توی دستم فشار می‌دهم.

بهنام سرش با گوشی گرم است. همان‌طور که سرش پایین است، می‌گوید: «این پارتی دوباره گیر کرده. خاک بر سر دو تومن دیگه می‌خواد. خودم باید برم ترکیه. این کاره نیست یارو.»

دکمه را می‌گذارم توی جیب مانتوام. گوشی‌ام را چک می‌کنم. نه، خبری نیست. اگر خبری بود، نگار تا حالا گفته بود. فکر می‌کنم نکند نگار یادش رفته. مثلاً پدرش را دیده و سرگرم است. پیام می‌دهم: «نگار خبری از بابات نشد؟»

می‌نویسد: «نه، دیر نکرده تا شب می‌آد. لابد رفته خونه‌ی مادری.»

می‌نویسم: «پیغامگیر را هم چک کن. لباس‌های نو بابات را گذاشتم روی میز اتو.»

یک شکلک بی حوصله برایم می‌فرستد. از فلاسک دو لیوان  چای می‌ریزم و می‌گویم: «بد هم نیست. فقط رفتی بنفش زیاد بیار. نری دوباره بنفش بادمجونی بیاری. بنفش کهکشانی بیار.»

«این دیگه چه کوفتیه؟»

«رنگ ساله. شاهکاره.»

از گالری گوشی‌ام عکس بنفش کهکشانی را نشانش می‌دهم و می‌گویم: «عکسشو برات می‌فرستم. زرد هم بیار. با هم ست می‌شن. قشنگ می‌شه.»

چای را از دستم می‌گیرد و سر تکان می‌دهد که یعنی باشد. می‌نشینم روی صندلی. از لیوان چای دستم بخار بلند می‌شود.

«قبل از رفتنم، یه سر می‌آم پیشت، یکی دو روز دیگه.»

به زمین نگاه می‌کنم. دو تا لوبیا زیر پایم دو سانتیمتر آن‌طرف‌تر افتاده‌اند. با نوک کفشم لوبیاها را به هم نزدیک می‌کنم. روغنش روی زمین جا می‌اندازد. به سختی نفس می‌کشم. چایش را هورت می‌کشد و ادامه می‌دهد: «اون پیرهن سرخابیه که پشت ویترین گذاشتی سایزش چنده؟»

«سی و هشت.»

با نوک کفشم روغن‌ها را روی زمین پخش می‌کنم.

«برش دار. خیلی بهت می‌آد. اون دخترت هم بد نیست یه روز بفرستی خونه‌ی مادربزرگش.»

لیوانش را روی میز می‌گذارد. می‌گویم: «همسایه‌ها دیدنت.»

نفس عمیقی می‌کشم و ادامه می‌دهم: «بذار هفته‌ی دیگه!»

نگاهش می‌کنم به موهایش که با روغن چسبیده کف سرش. سیگاری آتش می‌زند و نگاهم می‌کند. می‌داند دروغ می‌گویم.

قلبم تند تند می‌زند. سنگینی نگاهش را هنوز احساس می‌کنم. می‌گویم: «به مهرداد مرخصی دادن. امروز فردا می‌آد. می‌دونی که قبلش خبر نمی‌ده. چند روزی هست.»

فندک را روی میز پرت می‌کند و می‌گوید: «خب که چی؟»

به چهره‌اش پشت دود سیگار نگاه می‌کنم، بعد به لوبیاهای کف زمین. گوشی‌ام دوباره می‌لرزد. سرما در تمام بدنم فرورفته. تی را از سه‌کنج کنار روشویی برمی‌‌دارم و می‌گویم: «هیچی، خواستم بدونی.»


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۶
ارسال دیدگاه