آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » همراه (رها ایمانی)

همراه (رها ایمانی)

خوابم نمی‌بُرد. دوباره با پرستار بی‌حوصله بخش بگومگو کرده بودم و فکرم پریشان شده بود. بار اول سه شب پیش بود که بحثمان شد. موقع رگ‌گیری اصرار داشت از اتاق بیرونم کند. گفته بودم: «حق ندارین بدون حضور من به بچه‌ام دست بزنین.» گفته بود: «شما مادرا خونسردیتون رو از دست می‌دین و تمرکز ما […]

همراه (رها ایمانی)

خوابم نمی‌بُرد. دوباره با پرستار بی‌حوصله بخش بگومگو کرده بودم و فکرم پریشان شده بود. بار اول سه شب پیش بود که بحثمان شد. موقع رگ‌گیری اصرار داشت از اتاق بیرونم کند. گفته بودم: «حق ندارین بدون حضور من به بچه‌ام دست بزنین.»

گفته بود: «شما مادرا خونسردیتون رو از دست می‌دین و تمرکز ما رو به هم می‌زنین، بچه رو هم بیشتر مضطرب می‌کنین!»

گفته بودم: «اگه الان که این بچه ترسیده کنارش نباشم، پس کی قراره باشم؟!»

پرستار دیگر چیزی نگفت، نگاهش را از من برداشت و بی‌اعتنا به حضور من به کارش ادامه داد. بعد از آن هر شب که می‌آمد، بدون هیچ ملاحظه‌ای با آنژیوکت ور می‌رفت و بدون ملایمت داروها را تزریق می‌کرد. حس می‌کردم با بی‌رحمی دارد بچه را به جای من تنبیه می‌کند.

آن شب هم وقتی به تخت پریا رسید و دارو را تزریق کرد، پریا با گریه از خواب بیدار شد. نوازشش کردم و بالای دستش را ماساژ دادم تا سوزش دارو در رگ‌ها کمتر شود. اما گریه را تمام نمی‌کرد و مدام تکرار می‌کرد: «دیگه بریم خونه…»

پرستار بدون اینکه هیچ حرفی بزند و یا نگاهی به پریا کند داشت از اتاق خارج می‌شد که صبرم لبریز شد و گفتم: «یکم ملایم‌تر تو رو خدا، اینا بچه‌ان.»

همین که جمله‌ام تمام شد پشیمان شدم. می‌دانستم که اوضاع بینمان را خراب‌تر کردم.

حق‌به‌جانب گفت: «خانم، من باید به این همه بچه برسم، فکر می‌کنی فقط بچه شماست؟!»

«یکم ملایمت و چند تا جمله محبت‌آمیز وقتی از کسی نمی‌گیره.»

«بچه شما دو روز دیگه مرخص می‌شه می‌رید، اینقدر سخت نگیر به همه چیز، بذار ما هم اعصابمون سر جاش باشه. والا این بچه‌ها همراه نداشته باشن ما راحت‌تریم.»

این جمله را گفت و اتاق را ترک کرد. آخرین کلماتش در راهرو می‌پیچید که می‌گفت: «سر همه چیز شکایت دارن، بیمارستان خصوصی نیست که، این همه مریض رو سرمون ریخته…»

ذهنم هنوز از این جر و بحث آرام نشده بود که زنی همراه نوزاد حدوداً یک ماهه‌اش وارد اتاق شد. نوزاد چشم‌هایش بسته بود. یک آنژیوکت به دست نحیفش وصل بود که دور آن آتل بسته بودند و با مشت کوچک دست دیگرش دور انگشت شست مادر را محکم گرفته بود.

همراه آنها پرستار بدخلق هم دوباره آمد. هر دو از نگاه هم پرهیز می‌کردیم. وسایل پاشویه را بالای تخت نوزاد گذاشت و به مادر گفت: «پاشویه‌اش کنین تبش زودتر بیاد پایین.»

مادر چهره‌ای کودکانه و جثه‌ای کوچک داشت، صورتش رنگ‌پریده بود و زیر چشمش گود افتاده بود. بچه را روی تخت گذاشت، لبه تخت نشست و اجازه داد انگشتش در مشت کوچک طفل بماند. به بچه خیره شده بود و بدون هیچ حسی در چهره‌اش اشک می‌ریخت.

چند دقیقه‌ای بیشتر از آمدنشان نگذشته بود که ناگهان مادر از جایش پرید. از این حرکت یکباره، به سمتش برگشتم و دیدم که حجم زیادی مایع شیری رنگ از دهان و بینی نوزاد خارج شده است. نوزاد را بلند کرد، به جلو برگرداند و چندین بار بر پشتش زد. صورت بچه قرمز شده بود و نفسش برنمی‌گشت. نه گریه می‌کرد و نه صدایی از او در می‌آمد.

مادر وحشت زده گفت: «صورتش کبود شده!»

هر دو با هم به سمت در دویدیم و فریاد زدیم: «پرستار!»

چند نفر از بخش پرستاری شتابان به سمت ما آمدند.

مادر نوزاد شروع کرد به شیون کردن: «بچه‌ام… کبود شده… داره می‌میره…»

نتوانست ادامه دهد. نشست روی زمین و چشم‌هایش بسته شد.

مادرها با این هیاهو از خواب بیدار شدند.

پرستار فوری با ساکشن دهان و بینی نوزاد را تمیز کرد و بعد به سرعت اکسیژن بالای سر نوزاد را به یک ماسک کوچک اکسیژن وصل کرد و جلوی بینی نوزاد گرفت و شروع کرد با دست دیگرش پشت قفسه سینه نوزاد را ماساژ دادن. در همین حین رو به چند پرستار دیگر گفت: «دکتر اشرفی رو پیج کنین.»

بعد از گذشت چند لحظه، دیگر از آن کبودی نوزاد خبری نبود.

پرستار نگاهی به مادر انداخت، سری تکان داد و گفت: «یه سرم بیارین بهش بزنین.»

دقایقی بعد دکتر اورژانس با قدم‌های بلند و سریعش وارد بخش شد. چند مادر از اتاق‌های دیگر که به خاطر صدای جیغ و داد بیرون در جمع شده بودند راه را برای ورود دکتر باز کردند.

پرستار رو به مادرها گفت: «برین اتاق خودتون، این‌جا چی‌کار می‌کنین، خلوت کنین.»

دکتر علائم حیاتی نوزاد را چک کرد، پرونده نوزاد را نگاه کرد و چیزی بر روی کاغذ نوشت. بعد گفت: «الان که تنفسش عادیه، این داروی رفلاکس که نوشتم رو براش شروع کنین، برای مادرش هم توضیح بدین که چی‌کار باید بکنه.»

بعد در حالی که دور اتاق را با نگاهش می‌کاوید پرسید: «مادر بچه کجاست؟»

پرستار با سر به مادر بیهوش اشاره کرد.

دکتر نگاهی به مادر که رنگ‌پریده‌تر از قبل آنجا دراز کشیده بود کرد و گفت: «اون بخش هم چند ساعت پیش درست همین داستان رو داشتیم.»

بعد در حالی که از اتاق خارج می‌شد زمزمه‌وار گفت: «نمی‌دونم چرا فوری غش می‌کنن!»

مادر نوزاد هنوز چشم‌هایش گشوده نشده بود. انگار کسی هم عجله‌ای برای به هوش آوردن او نداشت.

به پرستار نگاه کردم که ایستاده بود و داشت با ملایمت مشت گره شده نوزاد دور انگشتش را نوازش می‌کرد. نه بدخلق به نظر می‌رسید و نه بی‌حوصله.

همین‌طور که نگاهش به نوزاد بود گفتم: «خوب شد مادرش بیدار بود.»

دست‌هایم را به چشم‌ها و صورتم کشیدم و اضافه کردم: «خوب شد این‌جا بود.»

سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. با نیم‌لبخندی گفت: «بشین، صورتت مثل گچ سفید شده. الان یه مادر بیهوش دیگه رو دستمون می‌ذاری.»

به خودم آمدم و دیدم که سر تا پا می‌لرزم. توانی در پاهایم نمانده بود. خودم را روی صندلی رها کردم و چشم‌هایم را بستم.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۲۸
ارسال دیدگاه