آخرین مطالب

» داستان » وقتی که من مردم (سمانه خادمی)

وقتی که من مردم (سمانه خادمی)

دقیقا وقتی که نباید می‌مردم، سر آن چهارراه شلوغ چسبیدم به کف آسفالت. وقتی که کرفس خریده بودم و درست چند دقیقه قبل بوی ساقه‌های تردش پیچیده بود توی تاکسی. به راننده تاکسی گفته بودم: – ببخشید که ساقه‌هاش اینقدر بلنده. خندید و گفت: – عیب نداره آبجی. عوضش بهترین بوییه که از صبح تو […]

وقتی که من مردم (سمانه خادمی)

دقیقا وقتی که نباید می‌مردم، سر آن چهارراه شلوغ چسبیدم به کف آسفالت. وقتی که کرفس خریده بودم و درست چند دقیقه قبل بوی ساقه‌های تردش پیچیده بود توی تاکسی. به راننده تاکسی گفته بودم:

ببخشید که ساقه‌هاش اینقدر بلنده.

خندید و گفت:

عیب نداره آبجی. عوضش بهترین بوییه که از صبح تو این ماشین پیچیده.

داشتم از آرایشگاه برمی‌گشتم و سر راه دو جفت جوراب لب‌توری خریده بودم برای روز اول پیش دبستانی بچه‌ها. یک دستبند آبی با مهره‌های چوبی هم خریده بودم برای خودم. از همان‌ها که کارِ دستند و کششان موی دست را می‌کند.

وقتی پرواز کردم توی هوا، کرفس‌ها را دیدم که با من از زمین بلند شدند و فرود آمدند روی پژوی سیاه‌رنگی که داشت با سرعت رد می‌شد. انگار چند بار هم توی هوا غلت زدم و بعد اولین جایی که کوبیده شد روی زمین پیشانی‌ام بود. مثل آن که یک هندوانه را توی سرم ترکانده باشند. گردنم نیم دور چرخید و صورتم چسبید به کف آسفالت.

دانه‌های چوبی دستبند جلوی چشمم پخش شدند روی سفیدی خط عابر پیاده. بعد هم آن مایع گرم و غلیظی که تمام دهان و بینی‌ام را پر کرد بوی کرفس‌ها را از یادم برد. بوی آهن پیچید توی سرم. آن وسط یکهو فکرم رفت پیش لباس‌هایی که پهن کرده بودم روی بند و‌ آش رشته‌ای که زیرش را کم کرده بودم. صبح که داشتم از خانه می‌زدم بیرون، بعید می‌دانستم دیرتر از سه ساعت دیگر به خانه برگردم.

وقتی به خودم آمدم صدای بوق ممتد ماشین‌ها پیچیده بود توی خیابان. چند نفر داد می‌زدند:

نذارید در بره

نگهش دارید

سوییچشو بردارید.

منظورشان خانم راننده‌ای بود که آن‌طرف‌تر کنار ماشین شاسی‌بلندش ایستاده بود و مثل بید داشت می‌لرزید. نیمه خم، سرش را گرفته بود بین دست‌هایش. هر چند لحظه یکبار دستش را از جلوی صورتش کنار می‌برد و زل می‌زد به من. نفس‌کشیدنش طوری بود که انگار آسم دارد و هر لحظه ممکن است به کل بند بیاید.

بعد دیگر ندیدمش. جلوی چشمم پر شد از پاهایی که حلقه زده بودند دورتادور بدنم. قیافه‌هاشان طوری توی هم رفته بود که فکر می‌کردی همین حالاست بالا بیاورند. مردی گفت:

لهش کرده بی‌ناموس.

له شده بودم. مثل همان چند سال پیش که خانم‌جان از پانزده پله پرت شده بود پایین و خودم جنازه‌اش را توی زیرزمین پیدا کرده بودم. خون از همه حفره‌های سرش زده بود بیرون و راه افتاده بود تا رسیده بود به شیشه‌های بزرگ ترشی. مامان می‌گفت این‌طور مردن را خدا نصیب هیچکس نکند.

آن‌طور مردن نصیب من هم شده بود. آن‌هم درست فردای همان روزی که از بانک زنگ زده بودند و گفته بودند که واممان بعد از آن‌همه برو و بیا، بالاخره جور شده و می‌خواستیم اولین خانه‌مان را بخریم.

کسی آمد مچ دستم را بلند کرد و نبضم را گرفت. چند نفر داد زدند:

یکی زنگ بزنه اورژانس.

مردی که دستم را گرفته بود، سرش را آورد نزدیک آسفالت و زل زد توی چشم‌هایم. داد زد:

صدامو می‌شنوی خانوم؟

مثل امیر نگاه می‌کرد. صبح‌هایی که می‌خواست ببیند خوابم یا خودم را زده‌ام به خواب. یواشکی که نگاهش می‌کردم، می‌گفت:

صبحونه بخوریم؟ یا من برم؟

خودم را می‌زدم به خواب تا برود اداره همان‌جا یک چیزی بخورد. امروز هم خودم را زده بودم به خواب. حتی غر زده بودم که دارد بدخوابم می‌کند. لابد رفته بود توی اداره، با همکارها چای خورده بود و بیسکوییت.

مرد هنوز زل زده بود به من. شبیه سهراب هم بود. گفته بود برود سربازی و برگردد، می‌آید خواستگاری. وقتی که برگشت، از این و آن ردم را گرفته بود تا رسیده بود به خانه‌ام. داشتم از بازار برمی‌گشتم که دیدمش. نشسته بود روی پله و داشت سیگار می‌کشید. یک پیراهن آبی چهارخانه خریده بودم برای امیر و یک دامن مخمل زرشکی برای خودم. کیسه را از دستم گرفت. هُلم داد سمت کوچه‌ی بغل و گفت:

پیرهن مردونه خریدی؟

یک نفر باید می‌رفت و بچه‌ها را از خانه مامان برمی‌داشت. یک نفر هم باید به امیر زنگ می‌زد و می‌گفت که من پخش شده‌ام وسط خیابان. کیفم را نمی‌توانستم ببینم. جوراب‌ها توی کیف بودند. چقدر لحظه‌شماری کرده بودم برای روز اول دبستان. فکر می‌کردم بچه‌ها که بروند مدرسه دیگر همه‌ی سختی‌ها تمام می‌شوند.

کفش‌ها با سرعت جلوی صورتم عقب و جلو می‌رفتند. ماشین پلیس که از راه رسید، مردی که شبیه امیر و سهراب بود، داد زد:

برید عقب یکم. دور و برش رو خلوت کنید. مگه فیلمه که دارید تماشا می‌کنید؟

زیر ناخن‌هایش رنگی بود. مثل این که نقاش باشد یا مثلا با خمیر بازی کرده باشد. آخرین بار سه روز پیش با بچه‌ها خمیر بازی کرده بودم. یک آدم‌برفی سبز ساخته بودیم با گوش‌هایی که دست آخر شبیه گوش فیل شده بودند. مامور پلیس آمد نزدیک سرم ایستاد. کفش‌هایش را تازه واکس زده بود. بوی واکس از بوی آهن هم تندتر بود. نگاهی به سرتاپایم انداخت و زیر لب به همکارش گفت:

این که چیزی ازش نمونده.

اگر قرار بود بمیرم، می‌شد خیلی زودتر باشد. می‌شد آن وقتی باشد که پنج‌ماهه بودم و بعد از سه روز تب بالا تشنج کرده بودم و دکترها گفته‌بودند برایش دعا کنید. همان شبی که خانم‌جان به مامان گفته بود:

دعا می‌کنم این بار خدا یه پسر بذاره تو دامنت.

مامور که رفت سمت زن راننده، مردی که شبیه امیر و سهراب بود، نوک انگشت‌هایش را گذاشت روی شانه‌ام و بالاتنه‌ام را هل داد رو به آسمان. یک نفر داد زد:

تکونش نده. نباید تکونش بدین.

صورتم چرخیده بود رو به ابرها. سرها چند قدم آمدند نزدیک‌تر. دایره‌ای بزرگ اطراف آسمان را گرفت. خون از یک جایی جاری شد توی گلویم. راه خودش را گرفت و رفت تا ته شش‌هایم. آسمان پر بود از ابرهای خاکستری. صبح که از خانه می‌آمدم مطمئن بودم که امروز می‌بارد. خاکستر سیگار یکی از مردها تاب خورد و تاب خورد تا نشست روی گونه‌ام.

می شد آن روزی بمیرم که هشت‌ساله بودم و موتور پرتم کرد آن طرف کوچه. بعد هم از ترس مامان که بفهمد سر ظهر از خانه زده‌ام بیرون، با آن پاهای قلم‌شده از جا بلند شدم و جیک نزدم. موتورسوار آمد جلو، چند لحظه‌ای زل زد توی چشم‌هایم. بعد پایش را گذاشت روی گاز و در رفت. یک هفته تمام طول کشید تا بابا به خاطر کبودی‌های روی بدنم، دست از سرم بردارد.

مردی که شبیه امیر و سهراب بود، با داد و بیداد سرها را از هم دور کرد. آسمان بزرگ شد. یک سار از وسطش گذشت. یک نفر داد زد:

آمبولانس اومد.

بعد هم صدای آژیر را شنیدم.

می‌شد آن روزی مرد که برای اولین بار توی کوچه با سهراب حرف زده بودم و بابا وسط روز سر رسیده بود. بافته‌ی موهایم را گرفته بود و تا خود خانه دنبالش کشیده بود. چاقو را گذاشته بود روی میز وسط آشپزخانه و گفته بود دفعه بعد با همان چاقو سرم را می‌برد.

پاها از کنار سرم دور شدند. ماشین سفیدی چند متری آن‌طرف‌تر ایستاد. کسی مردم را هل می‌داد عقب‌تر. قلبم مثل بادکنکی که بادش خالی می‌شود، داشت مچاله می‌شد. دو نفر نشستند کنار سرم روی زمین. یکی‌شان چراغ‌قوه‌ی کوچکی را جلوی چشم‌هایم حرکت داد. قیافه‌اش شبیه شاهرخ‌خان بود. آن‌وقت‌ها که جوان بود و یک پوستر بزرگش را زده بودم توی اتاقم. مچ دستم را که گرفت توی دستش، مردی که شبیه امیر و سهراب بود، گفت:

زنده است؟

مامور آمبولانس یک چیزی به همکارش گفت و بعد ماسک اکسیژن را گذاشت روی دهانم و پرید روی سینه‌ام. دو دستش را قلاب کرد توی هم و گذاشت وسط جناقم و شروع کرد به فشار دادن. مثل آن روزهایی که توی تزریقاتی کنار مسجد کار می‌کردم و دوره‌های احیای قلبی را دیده بودم. آن‌وقت‌ها سهراب هر روز آنجا بود. آن‌قدر جلوی در روی موتورش می‌نشست تا کارم تمام شود. می‌گفت:

آدم دلش می‌خواد مریض بشه تو بیای براش آمپول بزنی.

سوزن سرنگ را می‌گرفتم سمتش و می‌گفتم:

خیلی بچه‌پررویی.

وقتی که رفت گفت که دلش می‌خواهد تا برمی‌گردد، توی دانشگاه پزشکی قبول شده باشم. شش ماه بعد با امیر سر سفره عقد نشسته بودم.

دو، سه، چهار، پنج…. شاهرخ خان با هر فشار یک عدد می‌شمرد. عرق از سر و صورتش روان شده بود و سر می‌خورد روی گونه‌هایش. یکی دوتا دنده‌ام که شکست، جایشان را عوض کردند. اگر می‌توانستند برم‌گردانند،‌ آش را پخش می‌کردم توی در و همسایه و شب آن پیتزایی را می‌پختم که به بچه‌ها قولش را داده بودم.

گفته بودند آن‌قدر باید این‌کار را انجام دهیم تا نفس مریض برگردد. گفته بودند آن‌قدر استخوان جناق را فشار دهیم تا به اندازه دو بند انگشت فرو برود. بعید می‌دانستم این قلب دیگر بتواند کاری کند. خون تمام حفره‌های شش‌هایم را گرفته بود.

می‌شد آن روزی بمیرم که خانه را گاز برداشته بود و من و امیر خواب بودیم. همان اوایل که توی آن سرمای زمستان بدون لباس همدیگر را بغل کرده بودیم و چپیده بودیم زیر لحاف. صبح بدن نیمه‌جانمان را مرد همسایه پیدا کرده بود و بعد از آن امیر قدغن کرده بود بدون لباس خوابیدن را.

یک دنده دیگر هم شکست. مرد دوم هم از پا درآمد و باز جایشان را عوض کردند. یک نفر کیفم را آورد و گذاشت کنار سرم. از آن طرف صدای جیغ‌های خانم راننده می‌آمد. مردی که شبیه امیر و سهراب بود زل زده بود به من. انگار قبلا جایی مرا دیده باشد. شاید هم شبیه همسر و معشوقه‌اش بودم. مامور آمبولانس گفت:

بسه دیگه علی چی‌کار می‌کنی؟

علی همان‌طور روی سینه‌ام نشسته بود. همکارش سرش را انداخت بالا و گفت:

تموم شده.

علی عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و از جا بلند شد. شاهرخ‌خان شروع کرد به نوشتن چیزی در برگه‌ای که روی تخته‌شاسی بود. مردی که شبیه امیر و سهراب بود دوید سمتشان و گفت:

چی شد جناب؟ چرا ول کردین؟

علی که رنگ صورتش عوض شده بود گفت:

تموم کرده بود. نشد کاری کرد.

بعد رفت سمت پلیسی که نزدیک آمبولانس ایستاده بود. چیزهایی به هم گفتند و پلیس برگشت سمت من. نگاهی به سرتاپایم انداخت و برگه را امضا کرد. صدای جیغ زن بلندتر شد. خودش را انداخت روی زمین و مشتش را با همان دستبندی که دور آن بود چندین بار کوبید روی ران‌هایش.

فکر کردم دفعه دومی بود که قول پیتزا می‌دادم و می‌زدم زیرش. خوب نبود که آخرین تصویر من در ذهن بچه‌ها پیتزایی باشد که جایش را داده به‌ آش رشته.

می‌شد آن روزی بمیرم که با سهراب رفته بودیم کافه و توی راه برگشت، گذاشته بود من ماشینش را برانم. بعد سر آن چهارراه شلوغ امیر را دیده بودیم که پشت چراغ گیر کرده. یک لحظه با هم چشم‌در‌چشم شدیم و بعد از پشت کوبیده بودم به ماشین جلویی. امیر حتی صبر نکرد تا ببیند چه اتفاقی افتاده. پایش را گذاشته بود روی گاز و تا سه روز بعد برنگشته بود خانه.

دو مامور آمبولانس و یک نفر دیگر که تازه دیده بودمش، برانکارد را از روی زمین بلند کردند. پلیس مردم را هل می‌داد عقب‌تر. زن از روی زمین بلند شد و دوید سمت ما. مچ دستم را محکم گرفت و وقتی علی سرش داد زد که دستش را بکشد کنار، خودش را رساند به صورتم. دو دستش را کشید روی گونه‌ام و گفت:

به‌خدا ندیدمت. اصلا نفهمیدم کی چراغ قرمز شد

داشت ضجه می‌زد. تا خواستم چیزی بگویم، شاهرخ‌خان پریده بود توی آمبولانس و برانکارد را همراه خودش کشیده بود توی اتاقک ماشین. اگر زنده می‌ماندم عصر هر دو نفرمان برمی‌گشتیم خانه و شام بچه‌هایمان را روبه‌راه می‌کردیم. من آن جوراب‌ها را می‌گذاشتم کنار کیف و کفش نو تا برای فردا همه چیز آماده باشد و آن زن ماشین را می‌داد به شوهرش که فردا ببرد کارواش. ولی حالا چه؟

اولین بار بود که داشتم فضای یک آمبولانس را می‌دیدم. زن با مشت می‌کوبید به بدنه ماشین و شیون می‌کرد. صورتش شبیه مادر امیر بود. وقت‌هایی که با شک نگاهم می‌کرد. مثل آن‌روز که امیر ماموریت بود و سرزده آمده بود خانه‌ام. بی‌هوا توی همه‌ی اتاق‌ها سرک کشیده بود و دست آخر پرسیده بود:

تنهایی؟

نمایش سیرک داشت تمام می‌شد. مامور پلیس چیزهایی توی بیسیم گفت و به آمبولانس اشاره کرد برود. در ماشین که بسته شد، آن یکی که جوان‌تر بود گفت:

زده زن بیچاره رو کشته حالا داره عر می‌زنه.

بعد نگاهی به سرتاپایم انداخت و ضربه کوچکی به کابین پشت سرش زد. وقتی ماشین راه افتاد، گفت:

یعنی چه سرعتی داشته که اینو این‌جوری پرت کرده؟

زیر هشتاد تا نبوده. شاید هم بیشتر.

می‌شد آن روزی بمیرم که راننده تاکسی انداخته بود توی فرعی. سرش داد زده بودم که کدام گوری دارد می‌رود. تیغ کاتر را گذاشته بود روی گلویم و با سرعت تا ته شهید عراقی رفته بود. وقتی مانتوام را زدم بالا و شکم لختم را نشانش دادم و گفتم دو تا بچه توی شکمم دارم، چند تا فحش آبدار داده بود و در را باز کرده بود و از ماشین پرتم کرده بود توی خرابه‌ی ته کوچه.

صدای آژیر که بلند شد، علی شروع کرد به گشتن توی کیفم. موبایلم را پیدا کرد و گفت:

قفله.

ببین ضربدر نیست؟

نه یه شماره است.

پس لابد سال تولدشه.

علی نگاهی به من انداخت و گفت:

چند ساله می‌خوره؟

دستاش که خیلی جوونه. زیر چهل ساله

علی چند شماره را وارد کرد و گفت:

این عددها نیست.

همان‌طور داشت عددها را وارد می‌کرد که تلفنم زنگ خورد. علی گفت:

نوشته بانک.

تلفن را جواب داد، فکر کردم امیر همین روزها آن وام را می‌گیرد و و می‌رود آن خانه‌ای که قولش را به من داده بود می‌خرد. تمام وسایل خانه را نو می‌کند و به جای آن تخت خواب قراضه، یک سرویس خواب جدید سفارش می‌دهد. علی گوشی را قطع کرد و گفت:

گفت خودشون الان زنگ می‌زنن به شوهره.

چه شیفت گندی شد. اون از اون یارو. این هم از این.

بچه هم داشته. تو کیفش جوراب بچه‌گونه است.

خواستم بگویم همین شش سال پیش که امیر پایش را کرد توی یک کفش که بچه می‌خواهد، مجبور شدیم تمام زندگی‌مان را بفروشیم تا خرج‌ ای‌وی‌اف را جور کنیم. شاهرخ‌خان از آن بالا خیره شده بود به صورتم. گفت:

به نظرت مرده می‌تونه بشناسدش؟

دیگه بدتر از اون یارو نیست که از رو لاک‌های ناخنش، زنه رو شناخت.

پس صورتم آن‌قدر له شده بود که قابل تشخیص نبودم. بیخودی صبح آن‌همه راه کوبیده و رفته بودم مهربانو، هایلایت زیتونی توی موهایم درآورده بودم. هیچ جمجمه‌ی ترکیده‌ای نمی‌گذاشت آن هایلایت‌ها خودش را نشان دهد. به جایش می‌شد رفت آن کافی‌شاپی که تازه باز شده و زنگ زد به سهراب که بیاید گذشته‌ها را دور بریزیم و یک چیزی با هم بخوریم. دلم لک زده بود برای دوباره دیدنش. از بعد از آن روزی که امیر شرط گذاشته بود اگر یک بار دیگر سهراب را ببینم، باید قید بچه‌هایم را بزنم، دیگر ندیده بودمش.

علی دستش را برد سمت جیب کاپشن سفید و قرمزش. انگار بخواهد سیگاری از آن بکشد بیرون. بعد بدون آن که چیزی دربیاورد گفت:

بارون گرفت.

مامور جوا‌ن‌تر سرش را برد نزدیک شیشه و گفت:

همینو کم داشتیم.

توی بیسیم یک صداهایی آمد و علی جواب داد. شاهرخ‌خان هنوز داشت به بیرون نگاه می‌کرد. یک آن سرش را آورد نزدیک صورتم و موهایم را از کنار ابرویم کنار زد. بعد زل زد به لب‌ها، چشم‌ها و دماغم. انگار یک موهبتی نصیبم شده بود که آخر عمری کسی مثل او بالای سرم بنشیند. علی هنوز داشت با بیسیم حرف می‌زد. شاهرخ‌خان دولا شد و یقه‌ی مانتوام را مرتب کرد. علی که صحبتش تمام شد، رو به او گفت:

حدس می‌زنم خیلی زن قشنگی بوده.

علی گفت:

بانکیه می‌گفت واسه وامشون زنگ زده. انگار می‌خواست بگه چه مدارکی ببرن.

دقت کردی بعضی از آدم‌ها چه زندگی گهی دارن؟

اگر قرار بود بمیرم می‌شد قبل از درست شدن همه چیز باشد. می‌شد آن روز توی اتاق عمل باشد. وقتی که بچه‌ها را از شکمم درآورده بودند و نمی توانستند فشار خونم را پایین بیاورند. کل بیمارستان جمع شده بودند توی اتاق عمل و به امیر گفته بودند احتمال زنده‌ماندنم پنجاه پنجاه است. تلفنم که زنگ خورد، علی گفت:

نوشته امیر.

حتما شوهره است.

علی تلفن را جواب داد و پشت سرهم چندبار گفت:

اجازه بدید…. اجازه بدید…. تصادف کرده‌اند. بلهما تو راه بیمارستان طالقانی هستیم. یه ده دقیقه دیگه اونجاییم.

دوباره گفت:

الان نمی‌تونن صحبت کنن. شما بیایید بیمارستان لطفا.

بعد تلفن را قطع کرد و گفت:

شوهره بود. پشت فرمون بود انگار. خیلی به هم ریخت.

شاهرخ‌خان انگار داشته باشد سکانسی از فیلم دوداس را بازی کند، پاهایش را دراز کرد و سرش را چسباند به دیواره اتاقک. فقط یک دست لباس سرتاپا سفید کم داشت تا بشود همان شاهرخ‌خانی که آن‌وقت‌ها دلم ضعف می‌رفت برایش. علی گوشی موبایلش را از توی جیبش درآورد و قفلش را باز کرد. زیرلب گفت:

شانس تو این‌طور بوده. همیشه هم این‌طوری نیست. یه روزهای خوبی هم داریم.

برای من که هر روزش گندتر از روز قبل بوده.

علی پوزخندی زد و دولا شد ملافه‌ی سفیدی را از آن پایین برداشت و انداخت روی بدنم. انگار تابه‌حال هزار بار آن کار را کرده باشد، گوشه‌های پایینی‌اش را مرتب کرد و گیر داد یک جایی و بعد همان‌طور که برای اولین بار زل می‌زد توی صورتم، روی سرم را پوشاند. یکهو همه جا سفید شد. بویی شبیه بوی خشکشویی آمد. معلوم نبود آن را قبلا روی چند مرده دیگر کشیده بودند.

صدای آژیر قطع شد. ماشین که ایستاد، از آن زیر هاله‌ی علی را دیدم که در سکوت، درهای آمبولانس را باز می‌کرد. نور تابید به درون اتاقک ماشین. از بالا شاهرخ‌خان زیر برانکارد را گرفت و آن را بلند کرد. صدای نفس‌های عمیقش را می‌توانستم بشنوم.

جلوی در همه ایستاده بودند. جلوتر از همه امیر بود با یک لیوان چای و بیسکوییت توی دستش. بچه‌ها دست توی دست هم با آن کلاه‌های قرمزی که برایشان بافته بودم و مامان با عینکی که سال‌ها بود روی چشمش ندیده بودم، بابا با کت و شلواری که توی عروسی من پوشیده بود و حتی خانم‌جان با رد خونی که روی پیراهنش خشک شده بود. سهراب هم بود. آن دورها نزدیک در بیمارستان روی موتور نشسته بود و داشت سیگار می‌کشید.

از ماشین که پیاده شدیم بوی باران پیچید توی دماغم. فکر کردم به جای این که همه‌شان اینجا جمع شوند، یکی‌شان باید زودتر برمی‌گشت خانه و لباس‌ها را از روی بند جمع می‌کرد.

آذر ۱۴۰۰


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۲
ارسال دیدگاه