آخرین مطالب

» پرونده » مهمانِ مدرسه

درباره‌ی داستان کوتاه «مهمان» نوشته‌ی آلبر کامو

مهمانِ مدرسه

محسن توحیدیان «دارو»، آموزگار مدرسه، از پنجره‌ی کلاس می‌بیند که دو مرد در دشت برف‌پوش، شیب ملایم تپه را به‌سوی او بالا می‌آیند. یکی سوار است و دیگری با طنابی به دست‌هایش به‌کندی از پی اسب می‌آید. به‌خاطر بارش سنگین برف، مدرسه تعطیل شده و دارو مجبور است روزهای زیادی را بی‌حضور بچه‌ها آن‌جا بماند […]

مهمانِ مدرسه

محسن توحیدیان

«دارو»، آموزگار مدرسه، از پنجره‌ی کلاس می‌بیند که دو مرد در دشت برف‌پوش، شیب ملایم تپه را به‌سوی او بالا می‌آیند. یکی سوار است و دیگری با طنابی به دست‌هایش به‌کندی از پی اسب می‌آید. به‌خاطر بارش سنگین برف، مدرسه تعطیل شده و دارو مجبور است روزهای زیادی را بی‌حضور بچه‌ها آن‌جا بماند و با آذوقه‌ای که برایش می‌رسد سر کند. کامو از همان آغاز، تنهایی دارو را با کوتاه‌ترین توصیف‌ها به ما نشان می‌دهد. او روی تپه‌ای که با بارش برف از سراسر جلگه و آبادی‌های دور‌ و‌ بر جدا مانده است، ساعت‌های زیادی را در کلاس درس سر می‌کند و به تخته‌سیاهی خیره می‌ماند که بر آن نقش فرضی سه رود فرانسه را کشیده‌اند که حالا روزهاست به مصب خود می‌ریزند. آن‌جا همه‌چیز در سکوتی سفید فرو رفته است و آدم آن‌جا با درون خودش تنهاست. اما تنهایی دارو را آمدن مهمانی ناخوانده به‌هم می‌زند؛ بالدوچی، ژاندارم پیر و کهنه‌کار منطقه، مرد عربی را با خود به مدرسه آورده. جنایتکاری که سر پسرعمویش را بریده. به‌سادگی آب‌خوردن، بالدوچی به دارو دستور می‌دهد که قاتل را به پاسگاه تنجویت که بیست کیلومتر از آن‌جا دور است ببرد و تحویلش بدهد. قاتل فراری بی‌رحمی که به‌زحمت گیرش انداخته‌اند. دارو باور نمی‌کند که بالدوچی چنین نانی در سفره‌اش گذاشته باشد. حیرت می‌کند. اما این دستور زمان جنگ است و اگر جنگی هم نیست، زمانه‌ی شورش عمومی است و همه‌ی مردم باید از این کارها بکنند. او دستور داشته که عرب جانی را تا مدرسه بیاورد و به او تحویل بدهد. رسیدش را هم می‌گیرد. حالا خودش می‌داند که می‌خواهد با او چه کند. دارو نمی‌خواهد زیر بار چنین وظیفه‌ای برود اما قانون، داور سخت‌گیر و دیوانه‌ای است که کارش دستوردادن است و گوشش بدهکار نیست که ما چه می‌گوییم یا چه می‌خواهیم. برای بار چندم به بالدوچی می‌گوید که چنین کاری نمی‌کند. رسید را امضا می‌کند. کار تمام است. بالدوچی پیر، رنجیده‌خاطر می‌رود و دارو با مرد عرب تنها می‌ماند. مردی که به‌خاطر مشتی گندم، سر پسرعمویش را گوش‌تا‌گوش بریده. تنها ماندن با چنین آدمی بیش‌تر از آن‌که ترسناک باشد، برای دارو تهوع‌آور است. هفت‌تیری را که بالدوچی به او داده در کشوی میز کارش می‌گذارد. به اتاق دیگر می‌رود و روی تخت دراز می‌کشد. این رفتار آشنای قهرمان‌های آلبر کاموست. آن‌ها درست زمانی که باید به بحران واکنش نشان بدهند، خونسرد و آرام و بی‌تفاوت می‌مانند و به موازات این بی‌خیالی، به‌خاطر مسائل کم‌اهمیت و ساده دست به جنایت می‌زنند. عرب جانی در این داستان، آینه‌ای از مورسو در بیگانه است. انگیزه‌ی آدم‌کشی آن‌ها کم و بیش از یک جنس است. آن‌ها آدم‌کش مادرزاد نیستند. مثل بیش‌تر آدم‌های دیگر، اما «وضعیت»، از آن‌ها آدمکش و جانی می‌سازد. دارو در چنین وضعیتی رفتاری اخلاق‌گرایانه دارد. او در خودش نسبت به همه‌ی آن‌ها احساس نفرت دارد. هم از ژاندارم‌ها بدش می‌آید و هم از این عرب زبان‌نفهمی که به‌خاطر هیچ‌و‌پوچ دست به چنین جنایت هولناکی زده است. این مهمان ناخوانده نه‌تنها آرامش او را بر هم زده، بلکه او را مجبور به تصمیم‌گیری کرده است. او به‌ هم‌دستی بالدوچی. حالا او باید تصمیم بگیرد که مرد عرب را ببرد به پاسگاه تحویل بدهد و از این راه به جامعه‌اش خدمت کند، یا او را آزاد بگذارد تا هرجا که خواست برود. دارو مرد قاتل را هم در وضعیتی می‌بیند که سزاوار دل‌سوزی است. باید بر چنین موجود حقیر و بیچاره‌ای رحمت آورد و مهم‌تر از آن باید با او چون یک انسان رفتار کرد. پس به او خوراک می‌دهد، دست‌هایش را باز می‌گذارد، با او حرف می‌زند و حتا فرصت فرار را برای او فراهم می‌کند. مرد عرب هم اگرچه ما از زاویه‌ی او به ماجرا نگاه نمی‌کنیم، در «وضعیتی» ناخواسته قرار دارد. او می‌تواند در را باز کند و در تاریکی شب ناپدید بشود. می‌تواند از دارو بخواهد که آزادش بگذارد. می‌تواند جان دارو را بگیرد و بزند به چاک. او نمی‌خواهد پایش به پاسگاه برسد تا آن‌ها برای زندگی و مرگش تصمیم بگیرند و از طرفی هم نمی‌خواهد برای دارو دردسر به‌بار بیاورد. شاید هم او به این چیزها فکر نمی‌کند. ما از زاویه‌ دید او به ماجرا محرومیم و نمی‌توانیم با قطعیت از دریافت‌های او حرف بزنیم، اما نگریختن او این گمانه‌ها را به ذهن ما می‌آورد.

دارو بر سر دوراهی غریبی مانده است که نمی‌توان آن را به‌سادگی دوراهی اخلاق و وظیفه نامید. او به‌هیچ‌رو نمی‌تواند با عرب جنایتکاری که پسرعمویش را سر بریده احساس هم‌دلی کند اما تحویل‌دادن او را هم کاری انسانی نمی‌داند؛

«جنایت ابلهانه‌ی مرد او را منقلب کرده بود اما تسلیم‌کردن کاری شرافتمندانه‌ نبود. حتا فکر این موضوع او را از احساس خفتی درد‌آور می‌انباشت

کامو مکان داستان را «مدرسه» قرار داده است. مدرسه‌ای که دانش‌آموزانش نیستند و سرنوشت، دو شاگرد نامعمول برایش فرستاده. یکی پیرمردی که مرد قانون است و تنها وظیفه‌اش را انجام می‌دهد و دیگری مردی که ما چیز زیادی از او نمی‌دانیم با این‌که بذر چنین روایتی را نخست خود او کاشته است. آن‌ها دانش‌آموزانی هستند که زمانی دور پشت میزهای مدرسه نشسته‌اند و هیچ گمان نمی‌برده‌اند که یک بار دیگر در چنین وضعیتی گذرشان به آن‌جا بیافتد. دارو این شاگردهای ناخوانده را با تکیه بر اصلی که خود می‌پسندد، از هم جدا می‌کند؛ او اگر لازم بشود با اسلحه می‌جنگد و کشته می‌شود اما کسی را تسلیم نمی‌کند. مرد عرب با این‌که آدم کشته، مهمان اوست. او نمی‌تواند چنین ننگی را برای خودش بخرد. شام را که می‌خورند، روی تخت‌هاشان می‌خوابند و دارو امید دارد که مرد عرب وقتی او خواب است بزند به‌چاک، اما او جایی نمی‌رود. صبح که می‌شود، بیدارش می‌کند. به او خوراکی و هزار فرانک پول نقد می‌دهد. از تپه پایینش می‌برد و به او راه رسیدن به تنجویت را نشان می‌دهد. مرد عرب زمانی دراز می‌ایستد و رفتن دارو را تماشا می‌کند. این بدرود برای دارو معنایی جز تسلیم‌کردن مرد عرب ندارد. گمان می‌کنم برای مرد عرب هم جز این نباشد. حالا دارو تنهاست. او برای رهایی از این بحران، راهی میانه را برگزیده است؛ او از این دستور که مرد عرب را به پاسگاه تنجویت ببرد سرپیچی کرده اما آیا رها کردن او در برف‌ها به زشتی تسلیم‌کردن او نیست؟

مرد عرب رفته است و مدرسه دوباره خالی مانده است اما انگار بر تخته‌سیاه، بین رودهایی که به مصب می‌ریزند، جمله‌ای نوشته شده است: «برادر ما را تحویل دادی، سزایش را خواهی دید


برچسب ها : ,
دسته بندی : پرونده , شماره ۳۳
ارسال دیدگاه