آخرین مطالب

» داستان » شال گردن (راضیه زینلی)

شال گردن (راضیه زینلی)

۳۱ دانه سر انداختم. دانه‌های طوسی را نگاه می‌کردم و تصور می‌کردم وقتی راه‌راه با مشکی قاطی بشود، چه شکلی می‌شود، بارها آن را روی گردن حمیدرضا تجسم کرده بودم. هیجان زیادی داشتم شال را ببافم و هدیه‌اش بدهم. اولین هدیه‌ای بود که به یک پسر می‌دادم. از هیچ مردی هم هدیه‌ای نگرفته بودم؛ ولی […]

شال گردن (راضیه زینلی)

۳۱ دانه سر انداختم. دانه‌های طوسی را نگاه می‌کردم و تصور می‌کردم وقتی راه‌راه با مشکی قاطی بشود، چه شکلی می‌شود، بارها آن را روی گردن حمیدرضا تجسم کرده بودم. هیجان زیادی داشتم شال را ببافم و هدیه‌اش بدهم. اولین هدیه‌ای بود که به یک پسر می‌دادم. از هیچ مردی هم هدیه‌ای نگرفته بودم؛ ولی احتمالاً وقتی حمیدرضا ببیند چه قدر وقت گذاشتم هدیه‌ای برایش آماده کنم، هدیۀ به‌دربه‌خوری برایم می‌گیرد. از صبح شرکت بودم و پشت سر هم تلفن جواب دادم، امروز مشتری‌ها زیاد بودند و شرکت غوغا بود. عصرها که از شرکت بیایم می‌توانم بنشینم سر این شال و ببافمش. در اتاق باید بنشینم تا کسی نبیند که این شال را می‌بافم، وگرنه باید کلی جواب پس بدهم که برای کی دارم می‌بافم، البته اشکال ندارد اگر پرسیدند می‌گویم برای خودم می‌بافم. دانه‌ها را یکی‌یکی از میل رد می‌کردم و با هر دانه صلوات می‌فرستادم که حمیدرضا سلامت باشد و بیشتر برای من وقت بگذارد. امیدوارم زودتر کارش درست شود تا بتوانیم عروسی کنیم. گفته به‌محض اینکه مغازه را گرفت، می‌آید خواستگاری‌ من. می‌دانم مامان خیلی خوشحال می‌شود اگر عروس شوم. از اینکه خواستگار ندارم همیشه شرمنده بوده است. چند باری خواسته دل من را به دست بیاورد و گفته الان دورۀ خواستگار رفتن و خواستگار آمدن و این حرف‌ها گذشته، خودت باید عرضه داشته باشی و یکی را دست و پا کنی. ولی می‌دانم که این را برای دلخوشی من می‌گوید، خواهرم با اینکه از من کوچک‌تر است، ولی خیلی خواستگار داشت. الان هم سه ماهی می‌شود که عقد کرده است. شش ماهی می‌شود که با حمیدرضا آشنا شده‌ام. از مشتری‌های شرکت بود. یک‌سری قطعه جا گذاشته بود، آخر وقت آمد ببرد، من تنها بودم. بعد گفت اگر مسیرم می‌خورد برساندم. تا حالا سوار ماشین هیچ پسری نشده بودم و استرس داشتم، می‌ترسیدم رفتار بدی داشته باشم، یا آشنایی من را سوار ماشین مرد غریبه ببیند. بعدش شماره‌اش را به من داد و شماره‌ام را گرفت برای اینکه بیشتر آشنا شویم. صورتم قرمز شده بود و قلبم تندتند می‌زد، نمی‌دانستم این کار درست است یا نه، ولی گفتم برای یک بار هم که شده امتحان کنم و ببینم اوضاع چطور پیش می‌رود. اولش خیلی از قیافۀ حمیدرضا خوشم نمی‌آمد، دور یقه‌اش چرک بود و توی ماشینش بوی عرق مانده می‌آمد، ولی خب کم‌کم درست می‌شود. مردهای ادکلن‌زده و باکلاس که به من پیشنهاد دوستی نمی‌دهند. با خودم گفتم کم‌کم که مهرم به دلش نشست، لباس‌های درست حسابی‌تر برایش می‌خرم و ظاهرش را عوض می‌کنم. کارش زیاد است، خیلی وقت نمی‌کنیم همدیگر را ببینیم، گاهی چند هفته یک‌بار، ولی واتس‌آپی با هم حرف می‌زنیم و من احساس خوبی می‌کنم وقتی با او هم‌کلام می‌شوم. گاهی پیغام‌های مرا دیر جواب می‌دهد، خب کارش زیاد است. بعد از مغازه می‌رود اسنپ کار می‌کند، خیلی وقت ندارد. می‌دانم زیاد کار می‌کند که زودتر بتوانیم عروسی کنیم.

همۀ خانواده‌اش گرمسار هستند و اینجا یک زیرزمین کوچک اجاره کرده، خیلی کوچک ولی تر و تمیز است. چند باری دعوتم کرده و رفته‌ام. اوایل استرس زیادی داشتم برای اینکه بروم خانه‌‌اش، ولی کم‌کم راحت‌تر رفتم. اولین‌باری که رفتم کنارم نشست و دستش را گذاشت روی شانه‌ام، تمام بدنم یخ کرده بود و قلبم تندتند می‌زد، چند دقیقه‌ای دستش روی شانه‌ام بود و بعد بلند شد چای آورد. تا روزها به آن لحظه که دستش را گذاشته بود روی شانه‌ام فکر می‌کردم و لذت و ترسش را حس می‌کردم.

میل بافتنی دستم بود. کاموا نازک بود برای همین دیر بالا می‌آمد در عوض وقتی بافته بشود تمیز و ظریف است. با دقت می‌بافتم و هر دانه را بعد از بافته شدن نگاه می‌کردم که کج نشده باشد، برای همین سرعت بافتنم هم پایین آمده بود. حس زمان امتحان‌ها را در مدرسه داشتم که درس می‌خواندم، ولی فکر می‌کردم باز هم چیزی یاد نگرفتم و آخر سر باید بار دیگر بخوانم. همیشه فکر می‌کردم باید چند بار چند بار درس بخوانم، آخر سر هم هر چقدر خواندم نتوانستم دانشگاه قبول شوم.

دانه‌های خاکستری را از داخل میل رد می‌کردم که خواهرم در را باز کرد: «اِه داری چی می‌بافی؟»

«شال گردن

«چرا این‌قدر تیره؟ برای خودت می‌بافی؟»

«آره، گفتم تیره ببافم به همه چی بیاید

«خب حداقل بنفش تیره می‌گرفتی. این خیلی مردونه شده رنگش

«اشکال نداره، برای شرکت می‌خواهم، نمی‌خواهم خیلی به چشم بیاد

«خب یک کاری باید بکنی یک کم به چشم بیای این‌طوری از تنهایی هم در میای

عصرها که از شرکت برمی‌گشتم می‌نشستم سر شال و شروع می‌کردم به بافتن. دست‌ها و سرشانه‌ام گرفته بود، ولی همین که بالا می‌آمد احساس خوبی به من دست می‌داد. شال بلند شده بود، ولی دوست داشتم یک دور کامل بپیچد دور گردنش برای همین یک کلاف دیگر گرفتم و بلندترش کردم. مدام شال را روی گردن خودم می‌انداختم و اندازه‌اش را می‌گرفتم ببینم چقدر بشود بهتر است. قد حمیدرضا بلند بود، پس باید بلندتر شال را می‌بافتم. کلاف آخر داشت تمام می‌شد تا ساعت دو نصفه شب بیدار ماندم تا شال تمام شود. بعد که تمام شد به گردنم انداختم و یک دور، دور گردنم پیچیدم شال طوسی و مشکلی شیکی شده بود، اگر پالتوی مشکی می‌پوشید، بهش می‌آمد. کم‌کم می‌گویم یک پالتو بخرد که خوش‌تیپ‌تر شود.

شال را تا کردم و گذاشتم روی میز. فردا که از سر کار آمدم دیدم شال نیست. خوف کردم. به مامان گفتم شال را ندیده است. گفت خواهرم شال را انداخته و رفته خانۀ مادر شوهرش. حالم بد شد. خواهرم خیلی شلخته است می‌ترسیدم شال را کثیف کند. منتظر بودم تا برگردد. تا دیر وقت نیامد، آخر شب که آمد گفتم: «شال من کو». محکم کوبید تو سرش و گفت: «آخ ببخشید جا گذاشتم اون ور

«آخه چرا بی‌اجازۀ من این شال را برداشتی، من خودم تا حالا ننداختمش

«حالا چیزی نشده که، هر وقت رفتم خانه‌شان می‌آورم برایت

«یعنی چی هر وقت رفتم خانه‌شان، فردا برو بیار

«فردا که نمی‌رم اون ور، امشب بودم. شاید هفته بعد برم

«من شال رو فردا می‌خواهم، به رضا بگو بیاره

«چقدر غربتی‌بازی درمی‌آوری سر یک شال گردن، باشد می‌گویم فردا بیاورد این‌قدر ناراحتی ندارد که

خیلی ناراحت بودم، می‌ترسیدم سر راه گمش کنند یا مچاله‌اش کنند. یا چون رضا سیگاریه شاله بوی سیگار بگیرد. از دست خواهرم خیلی ناراحت بودم. دوست داشتم الان شال اینجا باشد و بهش نگاه کنم و نوازشش کنم.

فردا خواهرم با رضا بیرون بود آخر شب شال را به دستم داد، سالم بود چیزی‌اش نشده بود ولی صافش کردم تکانش دادم. بویش کردم. و تاش کردم و گذاشتمش روی میز.

آخر هفته با حمیدرضا قرار داشتم. لحظه‌شماری می‌کردم تا ببینمش. گفته بود بروم خانه‌اش. یک کاغذ کادوی سرمه‌ای گرفتم که رویش قلب‌های طلایی داشت و شال را داخل آن، گذاشتم. با پس‌اندازهای چند ماهم یک پالتوی سبز لجنی خریده بودم که کمربند طلایی داشت. دلم نمی‌آمد همه جا این پالتو را بپوشم، دوست داشتم همیشه نو بماند، ولی چه وقتی بهتر از الان. پالتو را پوشیدم و کمربندش را محکم بستم. خودم را در آینه برانداز کردم. لبخندی زدم، کرمی که زده بودم چند درجه از پوستم سفیدتر بود، دوست داشتم سفید باشم. خط چشم دو تا چشمم برابر نبود با هم. هیچ‌وقت نمی‌توانم دو تا چشمم را مثل هم خط بکشم، باید کم کم تمرین کنم. رژ لب را گذاشتم داخل کیفم که نزیک خانۀ حمیدرضا بزنم. اینجا مامان شاید گیر بدهد. عطری را که از مترو خریده بودم زدم و یک‌بار دیگر شال کادوپیچ شده را نگاه کردم.

سوار اتوبوس شدم. از ایستگاه اتوبوس تا خانۀ حمیدرضا نیم‌ساعتی پیاده راه بود. با چکمۀ پاشنه‌دار سخت بود پیاده بروم. به نفس‌نفس افتاده بودم. برف باریده و یخ‌بندان بود، باید مراقب بودم زمین نخورم. و لباسم گلی نشود. به در خانۀ حمیدرضا که رسیدم رژ لب را از کیفم در آورد. گوشی را جلوی صورتم گرفتم، یک دستمال برداشتم و عرق‌های صورتم را که روی کرم‌ها جمع شده بود پاک کردم و رژ لب قرمز را به لبم زدم. چند دقیقه‌ای صبر کردم تا نفسم سر جایش بیاید. بسم‌الله گفتم و زنگ را زدم. بعد از مدتی حمیدرضا در را باز کرد و سرسری سلامی داد و سریع رفت از پله‌ها پایین و گفت: «بیا تو. هنوز مسابقه تمام نشده، دارند گند می‌زنند

رفتم پایین حمیدرضا جلوی تلویزیون کوچک ایستاده بود و دست‌هایش را بالای سرش حلقه کرده بود: «بجنبید لامصب‌ها، چیزی نمونده، تو روحتون با این بازی کردنتون

یه چند ثانیه‌ای سرپا وایستادم. بعد رفتم کنار پشتی و تکیه دادم به پشتی. حمیدرضا یهو داد زد و بعد گفت: «تف تو قبرتونچند دقیقه‌ای سرپا بود و بعد با خشم تلویزون را خاموش کرد. گفت: «چطوری؟ خوش اومدیبعد رفت یه پارچ آب با لیوان آورد گذاشت روبه‌رویم.

«چه خبر؟ چی کارا می‌کنی؟ سر کار خوبه؟»

منتظر بودم بیاید کنارم و دستش را بگذارد روی شانه‌ام، ولی همان‌ روبه‌رو نشست و به پشتی تکیه داد.

«خوبم، تو خوبی؟»

«می‌گذره، ببین راستی ببخشید من تا چهل دقیقه، یکساعت دیگه باید برم، تولد یکی از دوستامه، می‌‌ریم یه سفره‌خونه،‌ یهویی شد، ظهری خبر شدم، اصلاً از ذهنم رفت به تو زنگ بزنم این همه راه رو نیای

«اشکال نداره من زود می‌رم مهم این بود همدیگه رو ببینیم. خانم‌ها هم هستند تو مهمونی؟»

دستم رو بردم در کیفم و به کادو دستی کشیدم و کادو را در دستم گرفتم.

«آره زن هم هست،‌ خانم‌های بعضی‌ها یا دوست دخترهاشون هم میان

هنوز دستم در کیفم بود و کادو را چنگ زده می‌زدم.

«چه خوب، ما هم می‌‌شه با هم بریم، تا حالا هیچ دورهمی‌ای با هم نرفتیم

دستش را گرفت به یقۀ عرق‌گیرش و آن را کمی پایین آورد.

«خوبه، ولی راستش اون‌ها یک کم سرو وضعشون با تو یعنی با ماها فرق داره، یه مدل دیگه لباس می‌پوشن، ناراحت نشی‌ها، ‌تو هم لباسات خوبه‌ها، یعنی می‌‌خوام بگم برای من یکی که اصلاً‌ مهم نیست چی بپوشی، ولی خب بار اولته، فکر می‌کنم الان نیای بهتره

«لباس‌های من مگه چشونه؟»

«من که چیزی نگفتم، یعنی اصلاً برام مهم نیست،‌ ولی خب همۀ آدم‌ها که مثل من فکر نمی‌کنند

دستم در کیفم بود و کادو را چنگ زده بودم. احساس کردم به زور نفس می‌کشم. حمیدرضا درحالی‌که با موهای سینه‌اش بازی می‌کرد گفت: «حالا چیز مهمی نیست، ماه بعد یا حالا ماه بعدترش حقوقم رو که گرفتم می‌ریم یک دست لباس می‌خریم برات، برای وقت‌هایی که خواستی با من بیای بیرون

دستم را از کیفم در آوردم و کادو را به حال خودش رها کردم. سرم را انداختم پایین و گفتم: «باشه

سرم را که بالا کردم دیدم حمیدرضا رفت داخل دستشویی و در را پشت سرش بست.

شب روی تخت نشستم و سر نخ را گرفتم و شروع کردم به شکافتن شال. طوسی‌ها و مشکی‌ها روی پایم مثل قیر داغ سرریز می‌شدند.

۲۳ شهریور ۱۳۹۹


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۲
ارسال دیدگاه