آخرین مطالب

» داستان » به قربانت مادر (مجید اژدری)

به قربانت مادر (مجید اژدری)

اینها را برایت می‌گویم چون دلم برای مادرم خیلی تنگ شده است و جز تو کسی را نمی‌شناسم که بتوانم این‌قدر راحت برایش درد دل کنم. راستش را بخواهی کار این روزهایم شده دیدن آلبوم عکس‌های مادرم. البته از این یکی دو سال آخر عکسی از او ندارم. خودم نمی‌خواستم داشته باشم. تو که بهتر […]

به قربانت مادر (مجید اژدری)

اینها را برایت می‌گویم چون دلم برای مادرم خیلی تنگ شده است و جز تو کسی را نمی‌شناسم که بتوانم این‌قدر راحت برایش درد دل کنم. راستش را بخواهی کار این روزهایم شده دیدن آلبوم عکس‌های مادرم. البته از این یکی دو سال آخر عکسی از او ندارم. خودم نمی‌خواستم داشته باشم. تو که بهتر می‌دانی، بارها درموردش حرف زده‌ایم. دوست دارم اگر از کسی خاطره‌ای برایم زنده می‌شود خاطره‌ی روزهایی باشد که سرحال بوده و لبخندی گوشه‌ی لبش داشته، نه خاطرات روزگار مصیبت و بدبختی.

بنده‌ی خدا مادرم اگر زنده بود هفته‌ی بعد هشتاد سالش تمام می‌شد. در فکرم بود امسال برای تولدش یک سور و سات حسابی راه بیاندازم. چون عقیده‌ام این است هر آدمی باید برای تولد ده‌سالگی، بیست‌سالگی، همین‌طور سی، چهل، پنجاه‌سالگی‌اش یک جشن درست و حسابی بگیرد، اما نشد. عمر مادرم کفاف نداد. شاید برای هر که تعریف کنی بگوید طرف عمر خودش را کرده بود، اما کسی که مادر دارد می‌فهمد من چه می‌گویم. مخصوصاً ما ز‌ن‌ها، که بیشتر قدر مادرهایمان را می‌دانیم. همین که کنارشان بنشینی، چند کلام برایت صحبت کنند قوت قلبت می‌شود.

حقیقت، من به مادرم خیلی وابسته بودم. حتی همین روزهای آخر که توی جا افتاده بود و شده بود یک تکه گوشت زنده. به خدا وقتی برادرم او را می‌برد دکتر می‌فهمیدم خانه چقدر بدون او سوت و کور است. طاقتم نمی‌گرفت. انگار چیزی کم داشته باشم. سعی می‌کردم خودم را با خواندن کتاب یا دیدن فیلم سرگرم کنم، اما نمی‌شد. آن‌قدر چشم به در می‌ماندم تا برگردند. آن‌وقت همه چیز برمی‌گشت سر جای خودش.

نمی‌دانم برایت گفته‌ام یا نه. خدا رفتگانت را بیامرزد، من هنوز دبیرستانم تمام نشده بود که پدرم مُرد. پدرم جوشکار بود. از داربست افتاد و سرش خورد به یک بلوک سیمانی. دم ظهر بود. یکی از همکاران پدرم به خانه‌مان تلفن زد. برای اولین بار بود می‌دیدم مادرم گریه می‌کند. رفتم کنارش. شانه‌هایش را مالیدم تا کم کم حالش جا آمد. نگفت چه شده. چادرش را سر کرد و از خانه رفت بیرون. وقتی برگشت من و برادرم را نشاند کنار خودش و برایمان گفت همیشه روزگار روی خوبش را نشان آدم نمی‌دهد. زندگی پر است از سختی و اتفاقاتی که ما دوست نداریم و آهسته آهسته مرگ پدر را به ما خبر داد. ما نمی‌دانستیم چه اتفاقی برای پدرمان افتاده است. مادرم هم نگذاشت حتی برادرم که از من هفت سال بزرگتر است جسد پدر را ببیند. می‌گفت دوست دارم بچه‌ها همیشه قیافه‌ی خندان پدرشان در ذهنشان باشد نه آن صورتی که نصفش رفته. بعد هم وقتی فهمید با پولی که بیمه قرار است به ما بدهد نمی‌تواند خرجمان را در بیاورد، با پس‌اندازی که داشت یک ماشین‌بافتنی خرید. لباس می‌بافت و به در و همسایه می‌فروخت و با همان بافتنی‌بافی، پول مدرسه و دانشگاه من و برادرم را در ‌آورد و تا وقتی برادرم زن نگرفت و من شوهر نکردم هر روز پای ماشین‌بافتنی‌اش بود.

یادش بخیر. همیشه برای خرید کاموا من را هم با خودش می‌برد حسن‌آباد. خیلی خوش‌سلیقه بود. همسایه‌ها و فامیل و آن‌هایی که او را می‌شناختند از مادرم لباس‌بافتنی می‌‎خریدند تا از مغازه. عکس لباس‌هایی که دوست داشتند به او نشان می‌دادند و مادرم با یک نگاه، باورت می‌شود فقط با یک نگاه، الگوی آن را در می‌آورد و با همان ماشین‌بافتنی‌اش می‌بافت.

برای کسی نگفته‌ام اما تو که غریبه نیستی، وقتی برادرم قرض بالا آورد ورق برگشت. مادرم رضایت داد خانه‌ی پدری‌مان را بفروشیم و یک آپارتمان هفتاد متری به اسم خودش خرید و سهم من و برادرم را داد. می‌گفت، من خانه‌ی به آن بزرگی به چه کارم می‌آید؟ آن‌جا را دیده بودی که؟ یادت هست چه حیاط با صفایی داشت؟ بیشتر وقت‌ها توی حیاط بودیم. مادرم خستگی‌اش را با هرس کردن گل‌ها و درخت‌های باغچه در می‌کرد. او عاشق درخت زیتونی بود که پدرم کاشته بود. با همه‌ی این عشق، حاضر شد آن‌جا را بفروشد. می‌گفت بچه‌ها وضعشان خوب باشد من خیالم راحت‌تر است.

یک وقت‌هایی فکر می‌کنم صبوری من به او رفته است. وقتی شوهرم من را گذاشت و رفت سراغ آن دختره‌ی قرتی که همکارش بود بدون هیچ بحثی طلاقم را گرفتم. مردی که حواسش پی یک زن دیگر باشد باید بگذاری برود دنبال همان زنی که لیاقتش را دارد. بعد که تنها شدم مادرم گفت بروم پیش او با هم زندگی کنیم. خرج و مخارجمان هم کمتر می‌شود، اما من دوست داشتم تنها زندگی کنم. شاید از خودخواهی‌ام بود. باید حواسم را بیشتر جمع مادرم می‌کردم. ما از هم جدا زندگی می‌کردیم تا این که مادر سکته کرد.

ما مادر را اول از خدا داریم، بعد، از همسایه‌ی کناردستی‌اش. همیشه وقتی می‌رفت خرید برای مادر هم خرید می‌کرد. آن روز هم زنگِ در را زده بود. وقتی دیده بود مادر جواب نمی‌دهد نگران شده بود. چند بار دیگر هم زنگ می‌زند. وقتی می‌بیند مادر جواب نمی‌دهد با کمک پسرش قفل در را می‌شکنند و می‌روند تو. خواست خدا بوده که آن‌ها به موقع سر می‌رسند. مادر دو سه دقیقه‌ی قبلش سکته کرده بود. دکتر می‌گفت اگر پنج دقیقه، فقط پنج دقیقه دیر رسیده بودند بالای سر مادرم، او را از دست ‌داده بودیم.

وقتی رسیدم بیمارستان و مادرم را با آن حال و روز دیدم یک ساعت تمام گریه کردم. به برادرم گفتم اگر او را از دست داده بودیم چه کار می‌کردم؟ یک ماه مادر توی بیمارستان بود تا حالش بهتر شد، اما یک طرف بدنش لمس شده بود. نمی‌توانست درست راه برود. برادرم گفت من نمی‌توانم مادر را ببرم خانه‌‌ام. گفتم خودم نوکرش هستم. تا هر وقت زنده ا‌ست کنیزی‌اش را می‌کنم. زن برادرم به همه گفته من به خاطر مال و اموال مادرم او را آوردم خانه خودم. کاری‌ش نمی‌شود کرد بی‌شعور است. فقط برای اینکه تو بدانی می‌گویم. اولاَ وقتی من مادرم را آوردم پیش خودم، فکر نمی‌کردم دیگر برنگردد خانه‌اش. در ثانی این‌که او خانه را به نام من زد تقصیر من نیست. باور کن من اصرار کردم این کار را نکند، اما بین خودمان باشد با همان وضع ناخوشی که داشت به من گفت نمی‌خواهد خانه‌اش بیفتد دست عروس. اما من اصلاً این چیزها برایم مهم نبود. برایم این اهمیت داشت که بعد این همه سال خانه‌ام دوباره رنگ و بوی مادرم را گرفته است. انگار پرت شده باشم به همان روزهای بچگی‌ام. درست است، مادرم به سختی می‌توانست حرف بزند. اما هیچ اشکالی نداشت. من از نگاهش می‌فهمیدم چه می‌خواهد بگوید. برایش آلبوم قدیمی‌مان را می‌آوردم و با هم شروع می‌کردیم به نگاه کردن. توی آلبوم یکی دو عکس از عروسی خودش و پدرم بود. از جوانی‌ مادر هم عکس داشتم. یا تولد من و برادرم. یک عکس دارم که نشسته‌ام توی دامن مادرم و او دارد به من غذا می‌دهد. من آن را بیشتر از همه‌ی عکس‌هایم دوست دارم. یادم باشد با گوشی از رویش عکس بگیرم برایت بفرستم. نمی‌دانی وقتی این عکس‌ها را می‌دید چقدر ذوق می‌کرد!

اوایل خودش می‌توانست با عصای چرخ‌دار راه برود. راحت او را می‌بردم حمام و دستشویی، اما مدتی که گذشت دیگر پاهایش یاری نمی‌کرد. برادرم گفت برایش پرستار بگیریم. انگار به من فحش داده باشند. گفتم خاک بر سر من اگر اجازه دهم از مادرم پرستار نگهداری کند. از من می‌خواستند مادر دسته‌ی گُلم را مثل گوشت قربانی بیندازم زیر دست پرستار. آخر چه جور دلم می‌آمد؟ زن برادرم هم که انگار نه انگار. می‌دانم یک روز چوبش را خواهد خورد. هر چند الان هم هر دو پسرش رفته‌اند پی کار خودشان. عروس‌هایش چه بشود آخر هفته به او سر بزنند. دارد تاوان همین کارهایش را پس می‌دهد. البته شک ندارم از این بدتر هم سرش خواهد آمد.

من کاری با کسی نداشتم. به همه گفتم خودم تا وقتی زنده‌ام پرستاری‌اش را می‌کنم. حتی وقتی کمردردم عود کرد و دکتر گفت اگر مراقب نباشم باید دیسکم را عمل کنم به حرف دکتر گوش ندادم.

برایم مهم نبود خانه‌ام بوی ادرار مادرم را گرفته. مهم نبود هیچ کدام از دوستانم رغبت نمی‌کردند پایشان را توی خانه‌ی من بگذارند. به خودم می‌گفتم همه‌ی این‌ها فدای یک تار موی مادرم.

راستش این اواخر یک‌بار از دستش عصبانی شدم. رفته بودم بیرون. همیشه یکشنبه‌ها می‌رفتم خرید یک هفته را انجام می‌دادم. برگشتم دیدم مادر از تخت افتاده پایین. خودش را خراب کرده بود. با هر جان‌کندنی بود بلندش کردم و او را بردم حمام. لباس‌هایش را عوض کردم و خواباندمش روی تخت. عرق کرده بودم. رفتم دوش بگیرم. یادم رفته بود پوشک مادر را عوض کنم. وقتی برگشتم دیدم همه‌ی لباس‌هایش را خراب کرده و تمام تخت را کثیف کرده است. زبانم لال، گفتم خدا من را بکشد از این وضع راحت شوم. تو چرا نمی‌میری من راحت شوم. مادرم چشم‌هایش را باز کرد و من را نگاه کرد. تازه فهمیدم چه غلطی کرده بودم. دست‌هایش را گرفتم توی دست‌هایم. آن‌ها را بوسیدم. گفتم غلط کردم. گُه خوردم. من را ببخش. مادرم رویش را برگرداند و چند روز بعد از دنیا رفت.

به برادرم گفته بودم لوله‌ی بخاری توی اتاق را عوض کند. خیلی لق بود. دفعه‌ی پیش هم که مادر از روی تخت افتاده بود پایین، پایش خورده بود به بخاری و لوله‌اش درآمده بود. اتفاق است دیگر، اما زن برادر من دقیقاً وسط مراسم خاکسپاری مادرم کارآگاه‌بازی‌اش گل کرده بود و جلوی ملتی که آمده بودند سر خاک به من گفت مادر چطور از روی تخت پایش گرفته به بخاری؟ نمی‌دانم چه پدرکشتگی‌ای با من دارد که دوست دارد این را هم بیندازد گردن من. منی که تمام این مدت بدون ذره‌ای چشمداشت از مادرم نگهداری کردم و تا همان روز آخر کنارش بودم.

مثل تمام یک‌شنبه‌ها، می‌خواستم بروم خرید. به مادرم آب دادم. دور دهانش را تمیز کردم و رویش را کشیدم و کمی شعله‌ی بخاری را زیاد کردم تا اتاق دم بگیرد. بعد هم پیشانی‌اش را بوسیدم و از کنارش بلند شدم. وقتی می‌خواستم از اتاق بروم بیرون برگشتم و نگاهش کردم. سرش را برگرداند و لبخند زد. بلند، طوری که صدایم را بشنود گفتم «خداحافظ مادر!». چند ثانیه‌ای خیره شدم به چشم‌های گودافتاده‌اش. دوست داشتم بیشتر نگاهش کنم اما می‌ترسیدم بازار روز ببندد. گذاشتم چراغ روشن بماند. در اتاق را بستم. اشک‌هایم را پاک کردم و از خانه زدم بیرون.

وقتی برگشتم خانه و در اتاق را باز کردم دیدم مادر دستش کنار تخت آویزان است. صدایش کردم جواب نداد. بویی شبیه بوی گاز می‌آمد. دویدم و پنجره را باز کردم. چند بار دیگر صدایش کردم انگار نه انگار. به اورژانس زنگ زدم. گفتند یک آینه بگیرم جلوی دهانش. دیگر نفس نمی‌کشید. دو دستی زدم توی سرم. یک ساعت تمام بالای سرش گریه کردم. برادرم می‌گفت باز هم خدا را شکر راحت مُرد. بدون درد.

حالا یک روز که آمدی خانه‌ام با هم می‌نشینیم و سر صبر آلبوم عکس‌های مادر را نگاه می‌کنیم. ببخشید. سرت را درد آوردم. دلتنگی‌ است دیگر. یک روزهایی یقه‌ی آدم را می‌گیرد.

مراقب خودت باش و قدر مادرت را بدان. باور کن هر کاری برای آن‌ها انجام دهیم جبران یک ذره از زحمت‌های آن‌ها نیست.

 

شهریور ۱۴۰۰


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۲
ارسال دیدگاه