آخرین مطالب

» داستان » آواز لیلما (مینا عارفی‌دوست)

آواز لیلما (مینا عارفی‌دوست)

همه‌چیز سازِ آواز لیلما بود؛ صدای موتور ماشین، حرکت لاستیک، افتادن توی دست‌انداز، تق‌تقِ قفل صندوق عقب، زوزه‌ی باد. خاک بیابان می‌ریخت توی صندوق و گلوی او. تمامِ روز، طبس تا گیلان، زانوها را چسباند به شکم تا توی صندوق عقب پیکانِ صَفَر جا شود. بعد از رفتن بالای سکو، توی مرکز شهر کابل، و […]

آواز لیلما (مینا عارفی‌دوست)

همه‌چیز سازِ آواز لیلما بود؛ صدای موتور ماشین، حرکت لاستیک، افتادن توی دست‌انداز، تق‌تقِ قفل صندوق عقب، زوزه‌ی باد. خاک بیابان می‌ریخت توی صندوق و گلوی او. تمامِ روز، طبس تا گیلان، زانوها را چسباند به شکم تا توی صندوق عقب پیکانِ صَفَر جا شود.

بعد از رفتن بالای سکو، توی مرکز شهر کابل، و آواز خواندن به بلندترین صدایی که تا به حال از حنجره‌اش بیرون آمده بود، آن هم نه یک دقیقه، نه چند دقیقه، حدود یک ساعت، بعضی مردم به سمتش سنگ پرت کردند. سوت زدند و فحش دادند. لیلما چشمش به دور بود، به آنجا که سربازهای روس تلوخوران نزدیک می‌شدند. ریش‌های قرمزشان را می‌توانست ببیند. از ترسِ تجاوزشان از روی سکو پرید پایین. دیوانگی که می‌کرد، به فکرِ بعدش هم بود. دوستانش فراری‌اش دادند به سمت ایران. تا طبس خودش را رساند.

صفر برایش گفت: «صبح توی طبس، پول برنج‌ها را شمردم و منتظر ماندم مسافرها چهار تا بشوند. اگر پیکان دفعۀ اول استارت می‌خورد، تو را نمی‌دیدم. چشم‌هات خون بود از بی‌خوابیخاک طبس قرمز بود. لیلما کنار جاده نشست و یک بیت را به تکرار خواند. هر بار آوازش لحنی تازه داشت، انگار که همان بیت نباشد. صفر، آن‌ور جاده، تکیه به پیکان، سیگار دود می‌کرد. آواز لیلما که تمام شد نشست کنارش و به قصۀ فرارش گوش داد و بعد گفت: «می‌خواهی آوازه‌خوان بشوی؟ قاچاقچی آشنا دارم. بفرستمت آن‌ورِ آب؟ صندوق عقب دوام می‌آوری تا شمال؟»

راه طولانی بود و لیلما می‌توانست تصور کند وقتی را که تمام دنیا آوازش را می‌شنیدند و رادیو کابل از او می‌گفت. صفر گفت: «تا برسیم گیلان صدایی ازت در نیاید هانتوانست، زد زیر آواز. کمرش که از درد تیر می‌کشید، آهنگ‌هایی می‌خواند که اوج بیشتری داشتند. انگار درد را می‌ریخت توی حنجره‌اش. آوازش توی صندوق عقب بم‌تر می‌شد. منتظر کم‌شدن تکانه‌های ماشین می‌ماند. انگار لاستیک‌های پیکان صفر روی کمرش باشد. از خاک و هرم گرما می‌فهمید الان توی بیابانند. انگار با آواز راحت‌تر نفس می‌کشید. صداش به اراده‌ی خودش نه، به اراده‌ی راه، بیرون می‌ریخت. انگار آخرین نشانه‌های زنده بودنش باشد. آخرین ابزار برای جدل با تاریکی، ترس، رفتن به جایی ناشناخته، مرگ. آوازش از وسط جاده می‌بردش توی یک سالن کنسرت، هزار آدم با او هم‌صدا می‌شدند، همان یک بیت. و راه کوتاه‌تر می‌شد. تا صدای لیلما قطع می‌شد، پیکان انگار نمی‌رفت. انگار در یک دورِ تکراری، یک کیلومتر برود و دوباره برسد به نقطۀ اول.

صفر درِ صندوق را باز کرد: «رسیدیم اولِ مازندرانلیلما مچاله‌شده بلند شد و قوز کرده پیاده شد و پاکشان آمد و جلو پیکان نشست. تا به رشت و بعد جمعه‌بازار رسیدند، لیلما نیمه‌مرده بود. موهای مجعدش از زردآب و استفراغ توی صندوق‌ عقب به‌هم چسبیده بود. نوار سفیدِ یقه و آستینش به سیاهی می‌زد. دو دستش روی ساک کوچک و دهانش نیمه‌باز. خاکِ بلند شده از لاستیک پیکان صفر، زن را به سرفه انداخت. چادر را دور کمر بست و به شاگرد دکان گفت: «اینجا نمان، ماست‌ها را توی یخچال بچینو رو کرد به صفر: «حالا خیلی زود رسیدی بی‌همه‌چیز، مسافر هم آوردی

صفر یک پا را تکیه داد به لاستیک و پُکی به سیگار زد: «قناری آوردم پروین. پروبال‌کثیف، ولی حنجره‌طلا

پروین رو ترش کرد و روسری قرمزش را جلوی دماغ گرفت: «بیشتر شبیه خانوم‌کلاغه‌ست

«نه، خواننده‌ست. زنده‌اش بکنی چَه‌چَه می‌زند

«مگر من خانوم خواسته بودم ازت بی‌همه‌چیز؟ جنس را چی‌کار کردی؟»

«خیالت تخت. جاساز کردم

پروین نشست و از یقۀ پیراهن سیگار بیرون کشید و بعد از پُکِ اول تف کرد روی زمین: «مگه این‌جا بی‌صاحابه که یهو یکی رو می‌آری می‌گی جابه‌جا کن

شاگرددکان انگار موجودی ناشناخته دیده باشد، گفت: «این کی باشد صفر؟»

«خوانندۀ فراری

شاگرد دکان به گردن و یقۀ لیلما نگاه کرد: «از کجا؟»

«افغانستان

«چه لاغر‌ست؟»

پروین با نوک دمپایی زد به ساقِ پایش: «هوووی عظیم! چی را نگاه می‌کنی؟ اندازۀ دورکمرش را هم می‌خواهی؟ برو جلو درِ دکان را جارو بکش

عظیم خاک شلوارِ دمِ‌پاگشاد را تکاند و رفت.

صفر گفت: «بگذار ببرمش تو

پروین ته‌سیگار را زیر پا له کرد: «زن گران‌تر آب می‌خورد صفر. باید سبیل مأمورها را چرب کنم برای مهمانِ فراری

صفر گفت: «می‌فروشمش، سهمت را می‌دهم

عظیم بی‌آنکه چشم از لیلما بردارد، به سمت خانۀ پروین رفت.

«بی‌همه‌چیز کجا؟ تا این زن اینجاست، این‌طرف پیدایت نشود. مرخصی. برو عرقت را بِکش

همه‌چیز سازِ آوازِ لیلما بود. گیلان، جمعه‌بازار، و صدای نسیمی که می‌پیچید میان ساقه‌های زرد برنج. نشست توی رختخوابش. گرما و نسیم با هم از پنجره به اتاق می‌آمد. دست کشید بر گل‌های قرمز پیراهنی که پروین داده بودش. ساک کوچکش زیر پایش بود. پیراهن مشکی‌اش روی میخی آویخته بود. روی زانو ایستاد. روشنایی بیرون چشمش را زد. روبه‌رویش شالیزار بود و کلبۀ چوبی عظیم. می‌خواست صدایی آشنا بشنود. احمد ظاهر را به زمزمه خواند:

آهنگ زندگی خوانَد به گوش من.

رو سوی عشق کن که تو را فرصت اندک است.

بی‌خبر از کابل آمده بود اینجا که چه؟ بلندتر خواند. بلندتر از صدای توی سرش. انگار رطوبت شمال راهِ حنجره‌اش را بازتر کرده باشد و آوازش جوانه بزند. چلۀ تابستان بود. حس کرد آوازش از درخت‌های کونوس و خوج و آلوچۀ حیاط پروین گذشت، از پرچینِ چوبیِ خانه‌اش، از رودخانه، از شالیزار. قطره‌های عرق از میان کرم‌پودرِ صورت پروین راه باز کرده و سیاهی پوستش را بیشتر نشان می‌داد. پوست لبش را کَند و سیگار را گوشه دیگر لب گذاشت. عظیم گردن‌کشیده، رسید.

«هنوز مهمانم نرفته بی‌همه‌چیز

«نوشابه داری؟»

«مطمئنی برای نوشابه آمدی؟»

«اول نوشابه بده

پروین نوشابه و کیک را گذاشت روی پیشخان.

عظیم پول را گذاشت و سیگار روشن کرد.

«از کی تا حالا پول نوشابه‌ات را حساب می‌کنی؟»

«مهمانت روپا شده؟»

«آل خبرت کرده؟ به تو چه؟»

«به‌ش بگو بیاد ببینمش

پروین ته سیگار را پرت کرد بیرون، خورد به شیشه و افتاد روی سکوی توی مغازه: «اینجا مگر جاکش‌خانه‌ست بی‌همه‌چیز؟ چی‌کارش داری؟»

روسری‌اش را شل کرد، موهایش خیس از شرجیِ مرداد ریخت روی کک‌ومکِ صورتش.

«پروین به خدا گیرم، سه هفته‌ست هیچ‌کاری نمی‌توانم بکنم

پروین چشم به آبنبات‌ها، انگار با ناخن به دنبال تکه‌ی دیگری از پوست لبش می‌گشت.

«لبت دارد خون می‌آید پروین

«پروین نه، پروین‌خانم. که تصمیمت را گرفتی. آها؟ باشد می‌گویم بیاید، ولی بعدش دیگر پا نگذار دکان من

عظیم تا آمدنِ لیلما سه بار پیراهنش را کرد توی شلوار و در آورد. لکه‌هایی پخشِ پیراهن و شلوارش بود. خم شد و با آب دهان کفشش را برق انداخت. دود سیگارش می‌رفت توی چشمش. لیلما که تمام این‌مدت پشتِ درِ پشتیِ دکان ایستاده بود و می‌دیدشان، درآمد و گفت: «سلامیک‌جور که انگار کلمه‌ای از یک ترانه را خوانده باشد، با تحریر، اوج در «آ» و فرود در «م». عظیم نصف پیراهنش در شلوار مانده بود و نصف دیگرش بیرون. پروین کک‌ومک‌های صورتش رنگ قرمز گرفت و آبنبات‌ها را در هم ریخت و از نو پُشته‌ای کوچک درست کرد.

«زنِ من می‌شوی؟»

آبنبات‌ها از دست پروین پخشِ میز شد. چادرش از سر لیلما ‌افتاد. پروین سکوت را شکست: «جلو چشم من از این یک‌لاقبا خواستگاری می‌کنی؟ حیفِ نانی که کف دستت گذاشتم

لیلما به لکه‌های روی شلوار سیاه و پیراهن سفید عظیم نگاه کرد: «مه می‌خایم غرب برم، آوازخوان شوم

«خودم پشتت هستم

عظیم برای چند لحظه خیره شد به چشم‌هایش و بعد گفت: «این‌طوری قانونی اینجا می‌مانی، بعد با هم می‌رویمو انگشت‌های دو دست را پشتِ‌هم بین موها کشید.

پروین آبنبات‌ها را پرت کرد روی پیشخان و از پشت دخل آمد بیرون: «من را بگو که منتظر تو بی‌همه‌چیز عمری نشستم. بدبختی توی خونت رفته

عظیم لبخندی بر لب داشت. لیلما از درِ پشتیِ دکان دوید توی حیاط خانۀ پروین.

همه‌چیز سازِ آواز لیلما بود. کارون، پلِ اهواز، دکه‌های سمبوسه، و شادیِ ماه عسلشان. رفته بودند خانۀ خواهر عظیم، یک تیر و چند نشان؛ هم ماه عسل باشد، هم پروین آرام شود، و هم خواهرش، لیلما را ببیند. عظیم لب کارون، پا گذاشت روی نرده‌ها، انگشت به آب دهان خیس کرد و روی کفشش کشید. رو کرد به خواهرش که زنم خواننده است، از ایران می‌رویم تا آواز بخواند. خواهرش از لیلما پرسیده بود چی شد یکهو؟ لیلما خندیده بود که نمی‌داند، که عظیم دلش را برده، که عظیم قول داده بروند آن‌ور آب، همه لیلما را بشنوند. پشتش به کارون بود. چشم بسته بود و حس می‌کرد تنش با موج‌های کوچک کارون چپ و راست می‌شود. انگار بلَم شناوری باشد. از میان پیراهن کِرم‌رنگش با دکمه‌های پارچه‌ای و یقۀ مردانۀ کوچک، پر کشید، پرواز کرد، صداش، خودش، دور شد و عظیم پشت سرش، و خواند:

آهنگ زندگی، خوانَد به گوش من

رو سوی عشق کن که تو را فرصت اندک است

آواز لیلما از صدای انفجاری نیمه‌تمام ماند. انگار تمام صداهای بم دنیا همزمان برای چند ثانیه اُپرا بخوانند و شیشه‌های شکسته، موج، و جیغ هزاران زن و کودک، صداهای زیر باشد که خارج از نت اجرا شود. آتش بود و دود و فریاد و گریه. اهواز اولین هدف غیرنظامی عراق بود، بمبش وسط آواز لیلما فرود آمد. از وقتی که رسیدند تا وقتی که دنبال ماشینی برای فرار گشتند، چند ساعت بیشتر نگذشت و چه خوش گذشت. از جنوب و آتش برگشتند جمعه‌بازار. تمام راه، لیلما به زمزمه، توی دلش آواز خواند به همراه صدای موتور کامیون، و بادی که می‌پیچید زیر باربند، و حرف‌های عظیم: «نترس، قول می‌دهم جنگ تمام بشود

«واقعاً تو فکر می‌کنی خواسته‌ای زیادی است؟»

عظیم دست انداخت در موهای مجعد لیلما و خاک از تارهاش بیرون کشید: «چی زیادی است بَلا می‌سر؟»

«آوازخواندن، چرا جنگ ایلایم نمی‌کنه؟ مه فقط می‌خواستم آوازخوان شوم…»

«خاصیتش را که زیاد کنم، بیشتر برایش پول می‌دهند. باید مستشان کنم تا دنیا از یادشان برود. بعد بیشتر گیرمان می‌آید، زودتر می‌رویم آن‌ور آب

«فکر مکنی آواز مه ره که بشنون دنیا یادشان مروه یا به یادشان می‌آیه؟»

«یادشان می‌رود جنگ شروع شده. تو بخوانی یادشان می‌رود بَلا می‌سر

عظیم نشست روی جعبه‌های چوبی پشت کامیون. فندک را از جیب بیرون کشید و بین دست‌هایش سیگاری روشن کرد: «رفتیم خونه‌ی بابو، بلکه دلِ ما وا بو؛ دیدیم خونه‌ی بابو، بدتر از خونه‌ی ما بو

همه‌چیز سازِ آواز لیلما بود. باران که دانه دانه، سرِ حوصله، روی کُلوشِ بامِ تلمبار می‌ریخت. عظیم که گوشۀ تلمبار، تکیه به دیوار و روی کمر نشسته بود و قطره‌های کشمش که قطره قطره از لوله‌ی فلزی می‌چکید توی شیشه‌های سبز و قهوه‌ای. تلمبار بوی الکل و کاه نمور و پِهن گاو می‌داد. لیلما وسط تلمبار نشست، چهارزانو. یک لایۀ نازک از پیراهن گلدارش فاصلۀ بین او و کاه‌ها بود. بین لیلما و گاو سطلی فلزی بود. گاو چشم به لیلما نشخوار می‌کرد. هر غروب بعضی از مردهای جمعه‌بازار با کاسۀ ماستِ لیلما و بطری عظیم می‌رفتند پشت تلمبار. عظیم گفته بود: «تعریف بطری‌های من و ماست‌های تو همه‌جا پیچیده. می‌گویند ماستت طعمش فرق دارد؛ تا مرزِ ترشی می‌رود، تا آنجا که چشم‌ها فشار می‌دهی و آب دهنت راه می‌افتد، اما ترش نیستبرای همین هفته‌ای سه بار توی تلمبار می‌خواند؛ برای گاو، برای ماست‌ها، برای عظیم. دست لیلما بین ظرف شیر و هوا در حرکت بود. هر جا که آواز اوج می‌گرفت، یک دستش در هوا می‌رقصید. پشت سر گاو، درِ چوبی کوچک، انگار ورودیِ بهشتِ بازارجمعه. انبار کوچکی که سقفش به زور قدِ یک آدمِ ایستاده می‌شد. مردها و زن‌های بازارجمعه آنجا صدای لیلما را می‌شنیدند. بعد از پیک سوم. جوری که انگار نصف تن و مغزشان خواب باشد و نصف دیگر، بیدار. بسته به اخبار داشت، به بمب‌های آمده یا نیامده، به صف کوپن، به نانی که سر سفره‌شان می‌رسید یا نه. آن‌هایی که جوان داشتند، بیشتر خانۀ عظیم و لیلما پیدایشان می‌شد. سربه زیر می‌رفتند پشت تلمبار. آنجا که کاه‌ها روی هم چیده شده بود و باید می‌نشستی تا جا شوی. هر کس جای ثابتی داشت. آنکه از تلفن‌خانه می‌رسید، انتخاب جایش آزاد بود: «گول برار، هر جا می‌خواهی، بنشینو معمولا مردها آنجا می‌نشستند که نزدیک‌تر باشند به درز دیواره‌های چوبی، که باران اگر هست، روی گرگرفتگی صورتشان بنشیند. عظیم سینی پیک‌ها را می‌آورد و لیلما ظرف ماست را، و خودشان می‌رفتند توی تلمبار. تا پیک سوم کسی چیزی نمی‌گفت. بعد ذره‌ذره زبان باز می‌کردند. از مردنِ گاوشان یا سربازی پسرشان یا مفقودالاثر شدن نوه‌ی عمویشان. همه‌اش از پیک سوم بیرون می‌ریخت: «بگو گول برار، دلت ترکید، بگولیلما گوش می‌داد. بعد همان یک بیتِ همیشه را می‌خواند. آن‌قدر خوانده بودش، به غم، به شادی، به جدایی، به وصل که پشتِ تلمباری‌ها از حفظ بودند. خودشان برای لیلما گفتند که اگر از شالیزار رد شوند، از لحن لیلما خانم می‌فهمند مهمانش چه خبری آورده. می‌دانستند هق‌هق می‌شنوند یا قهقه. «لیلما خانم بخوان یادمان بیاید»، «لیلما خانم بخوان یادمان برود».

پروین آخرین مهمان تلمبار بود. پیک سوم کارسازش نبود. پروین که آمد، عظیم از تلمبار زد بیرون. لیلما پیک ریخت. یکی برای خودش، یکی برای او. نه از پیک سوم، از همان اول که رسید. نه پروین حرف زد، نه لیلما. لیوان به هم زدند. بعد لیلما خواند.

«همین یک بیت را بلدی لیلما؟»

به لبخندی پیک را سر کشید: «جانت جور باشه پروین

«پروین خانم

«پروین خانم

«می‌دانی از وقتی آمدی هیچ کس از من ماست نمی‌خرد؟»

«بری ما امی ماست و عرقه. زیاد نمی‌مانیم. طاقت کو، می‌ریم

«کجا؟ تو به حرف‌های این بی‌همه‌چیز دل خوش کرده‌ای؟ بریز

ریزه‌های آفتاب از درز دیوار پشت تلمبار، غبار توی هوا را روشن می‌کرد.

«عظیم هیچ نیست. مه می‌خایم آواز بخوانم

«همین یک بیت را می‌خواهی برای دنیا بخوانی؟»

لیلما، سرِ سنگین‌شده را گذاشته بود روی کاه‌ها و دست‌ها را پشت موهای مجعدش گره زده بود: «بله امی ره می‌شه هزار رقم خواند. خودت به ئی بیت عاشق‌تر هستی

«راست می‌گویی، هستم. راستی، اگر بخواهی ردت می‌کنم بروی

«بدون عظیم؟»

«احترام آوازت را نگه داشتم تا حالا چیزی نگفتم لیلما. بریز

«حالی بری ما قواره نگی. بگی ماست بخور که مزه دهانت برایه

«می‌روی؟»

لیلما دست‌ها را از پشت سر برداشت و روی زمین جابه جا شد: «با هم می‌ریم. جنگ که خلاص شداینجی آواز می‌خوایه

«غمخوارِ بازارجمعه شده‌ای لیلما

«تو خو جنگ ندیدی پروین. می‌فامی چرا از افغانستان گریختیم؟»

«بریز

«به سربازا مهم نیست، اوقدر خون دیدن، اوقدر از زن‌هایشان دور ماندن که چشمشان سفید شده، اونجه شانه هر شو داخل هر غاری می‌کنن که گرما داشته باشد. مه خودم به چشمایم دیدیم پروین. آنها شب پیش از داخل شدن هر خانه، پیش از آن که گریه وجیغ زنی را بلند شود، دهن در ایستاد می‌شوند. گاهی چند دقیقه، گاهی چند ساعت. آهسته راه می‌رفتن، مثل که ده ذهنشان به دنبال چیزی بودن. بعضی‌هایشان ده بغل همو زنا با زنا گریه می‌کردن. بعد اماجنگ جای همه چیز را می‌گرفت. داخل مغزشان جنگ در می‌گرفت. می‌خواستن انتقام شه از زنای افغانستان بگیرن

«خوب سربازهای روسی را می‌شناسی بی‌همه‌چیز. برای عظیم هم خاطراتت را گفته‌ای؟»

«بله پروین، می‌شناسم. به امی خاطر، همی یک بیت را می‌خانم. تو باورش نداری؟»

«خودت را به خریت زده‌ای بی‌همه‌چیز؟ آمدی وسط زندگیم. مستی و راستی، تو قشنگی، صدات خوب است، مهربانی، ولی بد کردی از افغانستان آمدی…»

پروین به قهقهه شانه تکان داد: «آمدیآمدی بازارجمعهخودت باورت می‌شود؟»

شهلا به خندۀ پروین می‌خندد: «بخوانم برت؟»

«بریز

«می‌فامی پروین؟ ئی قسم که آدما آسان می‌میره، راه دگه جز عاشق شدن نداره

پروین انگشتِ فروبرده در ماست را روی زبان کشید. لیلما پیک بعدی را پرُتر ریخت: «مه مرگه دیدیم پروین. آن‌قدر مرگ دیده بودم که به عشق عظیم دل بسته گرم. شاید قبل ازیکه امی یک بیت شعر بری تمام دنیا بخانم، بمیرم

لیلما تکیه به کاه‌ها پاهایش را تاب داد و چشم چرخاند توی تلمبار: «حیف بود پروین

هیچ‌چیز سازِ آواز لیلما نبود. چادر و پا را با هم می‌کشید. بلند آواز می‌خواند و از میان شالیزار می‌گذشت. چند سر از پنجره بیرون آمدند و با لیلما زمزمه کردند. لباس‌های خیس پروین زیرآفتاب و توی باد تکان می‌خورد. لیلما تا توی مغازه، تا نشستن روی سکو، تا تمام شدن آوازش، خیره به چشم‌های پروین بود. لیلما بوی نم و خاک و شیر می‌داد: «می‌فامم که پشتِ کاه‌دان تو به گیر کمیته دادی

پروین دست انداخت توی یقۀ پیراهن و سر صبر سیگار را بین دو انگشت بیرون آورد.

«عظیمَ بردن. مه از پیششان گریختم. نمی‌خواهی به گیرم بتی؟»

بوی گوگرد توی دکان پیچید. پروین به فوت بلندی دود سیگار را بیرون داد.

«صفر آن‌ور خیابان منتظرت است. راهت را بکش و برو همان‌جایی که باید بروی

«فکر کدی ئی قسم عشق پیدا می‌کنی پروین؟»

پروین به حرف درآمد: «جنگ است و وقت کم. خودت گفتی…»

«عظیم هیچ وقت از تو نمی‌شه پروین

«زیادی چانه‌بازار می‌کنی. می‌روی پی آوازت یا عظیم همان‌جا بپوسد؟»

«وعده بته از زندان بیرونش کنی. از تو باشه. مه می‌رم

کک‌مک‌های صورت پروین رنگ قرمز گرفت. چشم به پیشخان و آبنبات‌ها گفت: «پروین‌خانم

«وعده بته پروین

«پروین‌خانم

«پروین

«اگر لب تر کنم می‌توانم بیارمش بیرون. این انگشت را می‌بینی؟ همه‌شان رو همین انگشت می‌چرخند. مواظبشم. از اولش هم بودم. تو همه‌چی را خراب کردی

«درست است. به امان خدا

«لیلما؟»

«هوم؟»

پروین ته‌سیگار را با نوک پا له کرد. یکی از آبنبات‌ها را زیر زبان گذاشت و لُپ‌هایش را تو کشید.

«سپردم هوات را داشته باشند. این‌طور برای همه بهتر است

«بیا، این هم مال تو. خدابه‌همراهت

لیلما از روی سکو که بلند شد، زد زیر آواز. انگار رفته باشد لیوانی آب گرم بخورد و دوباره برگردد سر صحنه و دوباره بخواند، بلندتر.

آهنگ زندگی، خوانَد به گوش من.

رو سوی عشق کن که تو را فرصت اندک است.

همه چیز تکرار آواز لیلما بود، به هزار لحن. تا وقتی به پیکان صفر برسد، در را ببندد و صدایش توی موتور ماشین گم شود.


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۲
ارسال دیدگاه