آخرین مطالب

» داستان » قطعه سیصد و چهار (حسین مفید)

قطعه سیصد و چهار (حسین مفید)

سوار ماشین شدم. فرمان و صندلی زیر آفتاب ظهر شهریور داغ شده بود. پویا برایم دست تکان داد و به طرفم آمد، ماشین را روشن کردم و شیشه را پایین دادم، کاغذ تاشده‌ای را به طرفم گرفت: «بهمن، ماشین حمل جنازه که اومد سر قطعه باید این کاغذ رو بهش بدی که بابا رو تحویل […]

قطعه سیصد و چهار (حسین مفید)

سوار ماشین شدم. فرمان و صندلی زیر آفتاب ظهر شهریور داغ شده بود. پویا برایم دست تکان داد و به طرفم آمد، ماشین را روشن کردم و شیشه را پایین دادم، کاغذ تاشدهای را به طرفم گرفت: «بهمن، ماشین حمل جنازه که اومد سر قطعه باید این کاغذ رو بهش بدی که بابا رو تحویل بده.»

کاغذ را در جیب پیراهنم گذاشتم و گفتم: «از کدوم طرف باید بیام؟»

ماسک پزشکیاش را روی انبوه ریش بورش مرتب کرد و گفت: «باید بری طرف اون بلواره بعد از اونجا از زیرگذر بری طرف قطعات جدید. من سر قطعه صبر می‌کنم که با هم بریم

وسط سر بیمویم را خاراندم و بعد دستی روی سرم کشیدم و گفتم: «تو کجا پارک کردی؟ بیفت جلو منم بیام دنبالت

با دست به آن طرف مانع‌های بتنی که خیابان را به دو بنبست تبدیل کرده بودند اشاره کرد و گفت: «من کارم خیلی راحته. از اون طرف می‌رم مستقیم از بهشت زهرا می‌رم بیرون، از بیرون می‌رم تو قطعات جدید، ولی تو که اینجا پارک کردی از زیرگذر بری بهتره

از کنار چند ماشین که دوبله پارک کرده بودند گذشتم و وارد یک خیابان فرعی شدم. تا سر خیابان اصلی ترافیک بود و ماشینها در یک ردیف، بین ماشینهای پارکشده دوطرف خیابان ایستاده بودند. به اطرف نگاه کردم. راه دیگری نبود. ازدحام بهشت زهرا همیشه من را مضطرب می‌کرد، اما چاره‌ای نداشتم. پسر بزرگ خانواده بودم و نمی‌توانستم مسئولیت تحویل گرفتن پدرم را از آمبولانس به کس دیگری واگذار کنم.

نیم ساعت قبل در محل شست‌وشوی اموات به چهره تکیده پیرمرد که برخلاف همیشه ریش چندروزه‌ای روی گونه‌هایش نشسته بود، نگاه کردم که یکدفعه درد عجیبی در مرکز شکمم چنگ انداخت و از درد خم شدم، عرق سرد روی پیشانیام نشست، در حالی که دست‌هایم را روی زانو تکیه داده بودم نفسم را با فریاد خفه‌ای بیرون دادم و به غسال گفتم: «بله خودشهو از در بیرون زدم.

نیمساعت قبل‌تر از آن توی سالنی که محل دفن را مشخص می‌کردند، روی صندلی نشسته بودم و مردی با یک میکروفون دایره‌ای که در شیشه بینمان تعبیه شده بود به من گفت: «خدا رحمتش کنه. جنازه رو کجا دفن می‌کنید؟»

گفتم: «ببخشید؟»

سرش را به بلندگوی توی شیشه نزدیکتر کرد: «جنازه را توی کدوم قطعه می‌خواهید دفن کنید؟»

کلمه را توی ذهنم تکرار کردم؛ جنازه. دهانم را باز کردم که جواب سوالش را بدهم اما مغزم برای لحظه‌ای از کار ایستاد و از دهانم که باز مانده بود کلمه‌ای خارج نشد. توی چشمهای مرد نگاه می‌کردم، انگار او باید من را از این سردرگمی بیرون آورد و مرد که به صف آدمهای پشت سر من نگاه می‌کرد گفت: «آقا، کجا دفن می‌کنید؟»

دستی را روی شانهام حس کردم. بالا را نگاه کردم، پویا بود. گفت: «بهمن، مگه نمی‌خواهید توی قبر بابای من بگذارید؟»

گفتم: «آره، تو قبر عمو مجید دفن می‌کنیم

پویا سرش را به بلندگو نزدیک کرد و گفت: «لطفا قطعه سیصد و چهار

بالاخره به خیابان اصلی رسیدم. تابلو بزرگی که روی آن نوشته بود «قطعات جدید» به سمت راست اشاره می‌کرد. به راست پیچیدم و زیاد جلو نرفته بودم که پشت ترافیک سنگینی گیر افتادم. تا پنجاه متر جلوتر که خیابان به یک بلوار می‌رسید ماشینها بیحرکت مانده بودند. خیلی بد می‌شد اگر دیر میرسیدم. چهل پنجاه نفر از اقوام و دوستان با اصرار زیاد از دو ساعت پیش به بهشت زهرا آمده بودند و ما برای اینکه در شلوغی محوطه غسالخانه و محل برگزاری نماز میت نباشند گفته بودیم که در محل مزار منتظر باشند.

ماشین شاسی بلندی که می‌خواست از مسیر ماشینهایی که از روبرو میآمدند برود و قدری توی ترافیک جلو بیفتد، کنار من در برابر ماشینهای جهت مقابل گیر افتاد و راه آنها را بست. راننده شیشه سمت راست را پایین کشید و گفت: «شرمنده آقا، می‌شه وقتی راه افتادن از جلو شما بیام توی مسیر؟»

سرم را به نشانه تایید خم کردم. همه بوق می‌زدند. جلوتر در محل تقاطع، چند افسر پلیس راه ما را بسته بودند و با حرکات دست از ماشین‌های بلوار می‌خواستند که سریع‌تر حرکت کنند.

نشانگر دمای موتور ماشین داشت بالا می‌رفت. اگر دیروز عقلم رسیده بود ماشینم را به تعمیرگاه می‌بردم الان اسیر ماشین مامان نبودم. اگر بابا زنده بود می‌گفت: «چهل سالته، کی باید به فکر ماشین تو باشه؟»

«این کرونا همه رو عزادار کرده

به طرف راننده ماشین شاسیبلند برگشتم: «چی فرمودید؟»

مرد عینک آفتابیاش را از چشم برداشت و روی صندلی کنارش گذاشت: «اینا اصلا مدیریت بلد نیستن. گند زدن لعنتیها

راننده جلویی ماشینش را خاموش کرد. گفتم: «تقصیر خودمون هم هست

گفت: «خدا بیامرز از کرونا مردن؟»

به تاج گل کوچکی که روی صندلی کنارم بود نگاه کردم. به طرف مرد برگشتم و توی چشم‌هایش نگاه کردم. خواستم بگویم پفیوز آشغال به تو چه ربطی دارد که از چی مرده‌اند. تو که این‌قدر کثافتی که با رانندگی احمقانهات راه این‌همه آدم را بستهای، تو غلط می‌کنی همچین سوالی می‌پرسی بیشرف رذل حمال. اما فقط گفتم: «نخیر، ایشون سکته کردن

مرد با پشت انگشت اشک را از زیر چشمش پاک کرد و گفت: «خواهر بیچاره من از کرونا مرد

تلفن همراهم زنگ خورد. بابک بود: «داداش کجایی؟»

گفتم: «من تو ترافیکم، چطور؟»

گفت: «آمبولانس رسیده می‌گه بابا رو فقط به تو تحویل می‌ده که کاغذ دستته. کی می‌رسی؟»

به ازدحام روبرو نگاه کردم و دیدم که ماشین‌های مقابل من دارند راه می‌افتند. گفتم: «دارم میام یکم دیگه می‌رسم. خداحافظ

بدون راه دادن به ماشین شاسیبلند، سپربهسپر ماشین جلویی حرکت کردم. چند ماشین بیشتر جلو نرفته بودیم که پلیس راه ما را بست. از خشم کف هر دو دستم را روی فرمان کوبیدم و فریاد زدم: «لعنت به این شانس کثافت

دوباره تلفن زنگ خورد. شماره ناشناس بود. فکر کردم لابد یکی از اقوام است و می‌خواهد بگوید آمبولانس رسیده. جواب دادم: «بله بفرمایید

گف: «آقا من راننده آمبولانسم. شما کجایید؟»

گفتم: «آقا من توی ترافیک گیر افتادم

در صدای بلند بوق ماشین‌ها به زحمت حرفش را شنیدم: «دقیقا کجایی؟»

دور و برم را نگاه کردم. گفتم: «دقیق نمی‌دونم. نرسیده به یه بلوارم. دست راستم یه دیوار آبیه. دست چپم یه سری قبره ولی شماره قطعه رو نمی‌تونم ببینم

گفت: «شما چرا اونجایی؟»

دکمه یقه پیراهنم را باز کردم و نفس عمیقی کشیدم: «به خدا نمی‌دونم. پلیس راه رو بسته منم گیر کردم اینجا

گفت: «برو توی بزرگراه، از بیرون بهشت زهرا بیا توی قطعات جدید. فقط این‌طرف هم ترافیکه حواست باشه

گفتم: «از بیرون بلدم. ولی چطور بیام بیرون؟»

گفت: «به بلوار که رسیدی به چپ بپیچ بعد مستقیم برو تا برسی به در خروج. فقط زود بیا

پلیس راه را باز کرد و ماشینهای جلوی من رفتند. به تقاطع که رسیدم، افسر پلیس برای اینکه ماشین‌های بلوار راه بیفتند دستش را بلند کرد که ماشین را نگهدارم اما من گاز دادم و به چپ پیچیدم و با سرعت به سمت مسیر خروج حرکت کردم.

گوشی باز زنگ خورد. شماره راننده آمبولانس بود. گفتم: «بله بفرمایید

گفت: «آقا من این جنازه رو به برادرتون تحویل دادم. خدا رحمتشون کنه. فقط زود بیا این قبرکنها عجله دارن باید زود پر کنن برن

گفتم: «خیلی ممنونم آقا دارم میام

با سرعت از یکی از درها خارج شدم و در بزرگراه شمال بهشت زهرا به سمت راست پیچیدم. ماشین بوق هشدار سرعت می‌زد اما من پایم را محکم روی پدال گاز فشار می‌دادم. تلفن باز زنگ خورد. بهار بود. گفتم: «الو بهار…»

گفت: «چقدر دیگه می‌رسی؟»

بزرگراه رو برویم تا انتها خالی بود: «نمی‌دونم شاید شیش هفت دقیقه

سرفه خشکی کرد. گفت: «اینها می‌گن سرمون شلوغه، عجله داریم. من دارم اینها رو با دعوا معطل می‌کنم که تو برسی با بابا خداحافظی کنی

گفتم: «دارم میام

از روی پل ماشینرو با سرعت عبور کردم. شاید در کمتر از پنج شش دقیقه هم می‌رسیدم. چند صد متر مانده به نقطه‌ای که زیر یک پل، جاده به راست می‌پیچد و ردیف فروشگاه‌های سنگ قبر از آنجا شروع می‌شوند، جایی نزدیک ابتدای پل، یک وانت پیکان سفید که چند تاج گل بسیار بزرگ حمل می‌کرد، از شانه خاکی سمت راست داخل بزرگراه پیچید و مستقیم عرض جاده را جلو آمد که وارد دوربرگردان بشود. پایم را روی ترمز فشار دادم و بوق را نگهداشتم. راننده وانت که مثل من هیچ راه فراری از تصادف نمی‌دید، انگار از ترس خشکش زده باشد، در مسیر مستقیم من ایستاد. به امید این‌که از پشت وانت رد بشوم فرمان را به راست چرخاندم. برای یک لحظه نگاهم با نگاه مرد راننده که دهانش باز بود و داد می‌زد گره خورد. با فاصله کمی از پشت وانت رد شدم که ماشین یکدفعه به سمت راست کشیده شد. فرمان را سریع به چپ چرخاندم اما ماشین با شدت تمام به سمت چپ سر خورد و دور خودش چرخید. بزرگراه و دیوار بهشت زهرا و پلی که به سمت مغازه‌های سنگقبرفروشی کج می‌شد، روبه‌رویم مثل چرخ و فلک در حرکت بودند. دست‌هایم را به فرمان و سرم را به پشتی صندلی فشار می‌دادم و چشم‌هایم را بسته بودم. ناگهان ماشین با ضربه سختی متوقف شد. گرد و خاک همه جا را گرفته بود. کمر بند ایمنی را باز کردم و از ماشین پیاده شدم. بوی شدید لاستیک سوخته فضا را پر کرده بود. تلو تلو می‌خوردم. خواستم روی زمین بنشینم اما به پهلو روی آسفالت افتادم. راننده وانت داشت به طرف من میدوید.

روی آسفالت دراز کشیدم. مرد بالای سرم رسید و خم شد زیر بغل من را گرفت. گفت: «پاشو بشین آقا. حالت خوبه؟ شرمنده. تقصیر من بود

با کمک مرد نشستم. ماشین از سمت شاگرد به گاردریل وسط خورده بود. لابد درهای سمت شاگرد تو رفته بودند.

مرد شانههایم را مالش می‌داد. گفت: «خوبی؟ حالت خوبه آقا؟»

گفتم: «دهنم خشکه. نفس نمی‌تونم بکشم

مرد به طرف ماشینش دوید. در باز ماشین را گرفتم و سرپا ایستادم. سرم گیج می‌رفت. مرد زیر بغلم را گرفت و گفت: «اینو بخور. شما قندت افتاده

بطری نوشابه خانواده را نصفه جلوی دهنم گرفت. دست مرد را گرفتم و بطری را بالا بردم. نوشابه گرم بود.

مرد گفت: «یواش بخور

بطری خالی را انداختم روی آسفالت و پشت فرمان نشستم و در را بستم. مرد داد زد: «آقا این‌طوری نرو. می‌زنی به آدمی چیزی بدبخت می‌شی

ماشین را روشن کردم و گاز دادم. گردنم می‌سوخت. احتمالا کمربند ایمنی گردنم را بریده بود. نفس‌هایم کوتاه و سریع بودند و انگار هوا نمی‌توانست داخل ریهام بشود. در قفسه‌ی سینهام درد شدیدی از بالای معدهام پخش می‌شد. از در ورودی قسمت قطعات جدید که روی آن نوشته شده بود باب الحیدر وارد شدم و همهجا ترافیک بود. سرباز ماسکزده‌ای آن‌طرف خیابان ایستاده بود. از پشت فرمان داد زدم: «باید برم قطعه سیصد و چهار. جنازه پدرم و نگه داشتن تا من برسم اونجا

سرباز به سمت راستش نگاه کرد و گفت: «تا اونجا یهضرب ترافیکه. خیلی راه نیست پیاده برو. یک قطعه اون‌طرف‌تره

دور زدم و ماشین را درست جلوی سرباز پارک کردم و به طرفی که سرباز نشان داده بود راه افتادم. تمام بدنم می‌لرزید. سعی می‌کردم روی سنگ قبرها پا نگذارم و از میانشان رد بشوم. سوزش و درد، در سینهام با هم قاطی شده بود. عرق از تمام وجودم جاری بود و زخم گردنم زیر جریان عرق می‌سوخت.

ده روز قبل‌تر جلوی خانه عمهام ترمز کردم و بابا با آهستگی سوار شد. سلام کردم. عصایش را بین پاهایش گذاشت و گفت: «سلام

در را آرام بست و همین‌طور که قلاب کمربند را از روی شکم بزرگش می‌کشید که ببندد گفت: «قرار بود هشت بیایی. الان نیم ساعته که من پایینم

دنده را جا دادم و حرکت کردم. گفتم: «ببخشید دیر شد. برنا دیشب تا صبح بی‌قرار بود و گریه کرد. مهسا و برنا رو بردم دکتر، مطب شلوغ بود. طول کشید تا بیام. شارژ موبایلم هم تموم شد، نتونستم تماس بگیرم. می‌موندی بالا، می‌رسیدم زنگ می‌زدم

دست‌هایش را روی عصا تکیه داد و گفت: «عیب نداره. برنا مشکلش چی بود؟»

خندیدم و گفتم: «چیز خاصی نبود. داره دندون در میاره. دکتره می‌گفت این‌طوری که این بچهتون گریه می‌کنه معلومه از اون قلدرها می‌شه

عینکش را از روی چشم برداشت و دستمالی از جیبش در آورد: «بهمن من نگران بچهت هستم

نگاهش کردم: «چرا بابا؟»

عینکش را با دستمال تمیز کرد و روی چشمش گذاشت. گفت: «ببین، این مدلی که شما با این بچه رفتار می‌کنید، شاید الان مشکل نداشته باشه، ولی عادت می‌کنید، بچه هم عادت می‌کنه، بچه لوس و باریبههرجهت بزرگ می‌شه

گفتم: «متوجه نمی‌شم. چرا؟»

کمی به طرف من چرخید و گفت: «اینکه هر وقت این بچه گریه می‌کنه، تو و مهسا می‌دوید بغلش می‌کنید رو می‌گم. بزرگتر که شد عادت می‌کنه هر چیزی که خواست رو با گریه و داد و بیداد به دست بیاره

پشت چراغ قرمز ایستادم. گفتم: «بابا برنا فقط پنج ماهشه

«بله می‌دونم. گفتم که الان مشکلی نیست. ولی ببین دکتر هم بهتون گفته که این بچه این‌طوری قلدر می‌شه

نور چراغ ماشین‌هایی که از روبرو میآمدند چشمم را می‌زد. شمارش معکوس چراغ راهنمایی را نگاه می‌کردم و دنده را فشار می‌دادم. بابا دستش را روی دستم گذاشت: «بچه باید یه جوری تربیت بشه که اگر بهش چیزی گفتی بلافاصله انجام بده

ثانیهشمار روی عدد هشت مانده بود. برگشتم و توی چشم‌هایش نگاه کردم. گفتم: «اونطوری که منظور شماست، بچه توسریخور و عقده‌ای بار میاد

مچ دستم را گرفت و گفت: «باید یک طوری بار بیاد که اگر داشت از پله میافتاد، سرش داد زدی وایسا همونجا خشک بشه. باید اگه داشت خطا می‌رفت بتونی جلوش رو بگیری. می‌فهمی؟»

چراغ سبز شد. خواستم دنده را عوض کنم اما مچ دستم را محکم چسبیده بود: «بابا…»

«می‌فهمی؟»

ماشین‌ها پشت سرم بوق می‌زدند. مچم را تکان دادم که دستم را آزاد کنم: «می‌شه اجازه بدی راه بیفتیم؟»

آستین پیراهنم را که هنوز در چنگش بود به طرف خودش کشید: «نباید بچهت یه آدم یاغی بشه. می‌فهمی

آستینم را از دستش بیرون کشیدم و گاز دادم و پیچیدم از وصال به طرف کارگر. توی بلوار کشاورز پیچیدم و گفتم: «بله فهمیدم. باید یک احمق خاک بر سر عقده‌ای مثل خودم تربیت کنم که جرات نداشته باشه هیچ کاری بکنه

داد زد: «احمق، آدم سربهزیر بالاخره یه جوری تو زندگی راهش رو پیدا می‌کنه ولی آدم قلدر یاغی باریبههرجهت آخرش با خفت می‌میره و هیچکسی هم نمی‌تونه نجاتش بده

تا به خانه رسیدیم هیچ حرفی با هم نزدیم. بابا پیاده شد و در را آرام بست و از جلوی ماشین دور زد و پیش من آمد. گفت: «پیاده شو چند دقیقه بیا تو، در این مورد صحبت کنیم

گفتم: «الان باید برم نسخه برنا رو بگیرم. باشه یه وقت دیگه

چرخید و رفت و در را باز کرد. گفتم: «بابا

در را بست و من صدای تقتق عصایش را که روی موزاییک‌های حیاط دور می‌شد می‌شنیدم.

پویا از دور من را دید و به طرف من دوید. من کنار یک درخت ایستادم و به درخت تکیه دادم. گوش‌هایم سوت می‌کشید و درد شدیدی در سرم با ضربان پخش می‌شد. پویا رسید و گفت: «چی شده، لباسات خاکیه، زمین خوردی؟ گردنت چی شده؟»

گفتم: «تصادف کردم. زدم ماشین مامان رو داغون کردم

به سرتاپایم نگاه کرد: «خودت خوبی. جاییت نشکسته؟»

«خوبم. بیا بریم

از جیب شلوارش ماسک تمیزی در آورد و گلوله کرد و روی زخم گردنم فشار داد. ماسک را روی زمین انداخت و یقه پیراهنم را بالا داد: «الان به کسی نگو تصادف کردی. مراسم که تموم شد با هم می‌ریم ماشین رو ببینیم

ده دوازده قبر تا سایبان فاصله بود و اقوام و دوستان از دور ما را نگاه می‌کردند. بابک دوید آمد و از سمت دیگر زیر بغلم را گرفت. پرسید: «چشه؟ ضعف کرده؟»

پویا گفت: «چیزیش نیست خوبه. فقط بهمن رسیدیم سریع خداحافظی کن که تموم کنیم تا مامانت و عمه سکته نکردن از اینجا بریم

تعدادی از فامیل و دوستان سلام کردند و تسلیت گفتند. بالای قبر رسیدم. پویا به مرد قبرکن که آخرین سنگ را در دست گرفته بود گفت: «اجازه بده پسرش بیاد پایین خداحافظی کنه

به کفن پدرم که فقط تکه‌ای از آن به اندازه همان یک سنگ پیدا بود نگاه کردم و گفتم: «من نمی‌رم پایین

بابک گفت: «داداش کوتاه بیا

گفتم: «من نه خاک می‌ریزم نه خداحافظی می‌کنم

قبرکن از پایین گفت: «آقا جان بیا پایین خداحافظی کن بعد هم چندتا بیل خاک بریز که ایشالا حالت زودتر خوب بشه خدا هم رحمتش کنه

پویا گفت: «بهمن، الان چه وقت این صحبت‌هاست

روی خاک نشستم. بهار آمد کنارم نشست: «بهمن خجالت بکش

بغضم ترکید. گفتم: «آخه این بی انصاف، آخرین باری که دیدمش دعوامون شد. گفت بیا حرف بزنیم. من احمق گفتم بعدا. از کجا می‌دونستم این می‌ره و دیگه نمی‌بینمش

پویا گفت: «عیب نداره. حالش خوب نیست نمی‌تونه برهو به قبرکن رو کرد و گفت: «آقا شما سنگ رو بذار ایشون داغ‌داره نمی‌تونه

بابک خم شد و من را بغل کرد. بهار سرش را روی شانه من گذاشته بود و گریه می‌کرد. پویا کنارمان روی خاک نشست. ماسکش را در آورد و گفت: «بازهم خوش به حال شماها. من آخرین باری که بابام رو دیدم توی حوض پارک افتاده بود. حتی خجالت می‌کشیدم به پلیس بگم این بابامهقطره‌های اشک از روی ریش‌هایش سر می‌خورد و پایین میافتاد. بلند شد و رفت و از ما دور شد.

با دست روی شانه بهار و بابک زدم و گفتم: «بچهها بذارید من برم پایین

به قبرکن گفتم: «آقا اون سنگ رو بردار، کمک کن بیام یه دفعه دیگه بابام رو ببینم

۲۱ آبان ۱۴۰۰


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۱
ارسال دیدگاه