آخرین مطالب

» داستان » امیر دینو زوف (بابک محمدی)

امیر دینو زوف (بابک محمدی)

از وقتی امیر دینو زوف آن گل ناجور را خورده بود، دیگر در یارکشی‌ها حسابش نمی‌کردیم. قبل از آن، بهانه‌ی لنگ بودنش را داشتیم و حالا با آن وضع گل خوردن، خودش هم می‌دانست دیگر خیلی جایی توی تیم ندارد. دوست نداشتیم که بازی نکند، ولی به غیر از او دو تا گُلر قبراق دیگر […]

امیر دینو زوف (بابک محمدی)

از وقتی امیر دینو زوف آن گل ناجور را خورده بود، دیگر در یارکشیها حسابش نمی‌کردیم. قبل از آن، بهانه‌ی لنگ بودنش را داشتیم و حالا با آن وضع گل خوردن، خودش هم می‌دانست دیگر خیلی جایی توی تیم ندارد. دوست نداشتیم که بازی نکند، ولی به غیر از او دو تا گُلر قبراق دیگر هم داشتیم و خود امیر هم برخلاف روز‌های قبل از آن گل لاییِ ناجور، اصراری نداشت فیکسِ تیم باشد. بعد از آن روز، کنار زمین می‌ایستاد و دستش را سایبان صورت زرد و نحیفش می‌کرد و هر وقت توپ اوت می‌شد، لنگلنگان می‌دوید دنبال توپ و می‌داد به یکی از ما که منتظر انداختن اوت یا زدن کرنر بودیم. گاهی وقتها، اواخر بازی، می‌گفتیم گرم کند و آنقدر با ذوق و شوق خودش را گرم می‌کرد و کنار زمین بالا و پایین می‌پرید که دلمان می‌سوخت و زودتر یکی از دروازهبانها را می‌فرستادیم بیرون و امیر تا می‌آمد توی دروازه جاگیر بشود، حبیب زاغول سوت سیاهش را در می‌آورد و چنان تویش می‌دمید که گوشمان زنگ می‌زد. امیر اما خوشحال بود. از همان چند دقیقهای که کنار زمین خودش را گرم کرده بود و همان چند دقیقهای که توی دروازه ایستاده بود خوشحال بود و اگر توپی هم سمت دروازه می‌آمد و امیر دینو زوف خودش را به خاطر گرفتن آن صد بار روی زمینِ خاکی می‌غلتاند، دیگر روی ابرها راه می‌رفت. بارها از هر کداممان می‌پرسید: «عشق کردی شیرجه رو؟» و همه‌ی ما سر تکان می‌دادیم و از دینو زوف بودنش تعریف می‌کردیم.

امیر با آن که مال شهر دیگری بود، با آن پای لنگش و با آن گرمکن کهنه‌ی مشکیاش که خودش روی آن سه تکه پارچه‌ی سبز و سفید و قرمزِ پرچم ایتالیا دوخته بود، توی شهر مشهور شده بود. می‌گفت قبل از تصادفش توی شهرشان گلر خوبی بوده و به خاطر همین به او دینو زوف می‌گفتند. تعریف می‌کرد برای تیم استان هم دعوت شده و اگر راننده‌ی آن وانت کوفتی که، عدل، دو شب مانده به مسابقات انتخابی استان، از جاده منحرف نمی‌شد و امیر را که برای رسیدن به خانه منتظر ماشین بوده زیر نمی‌گرفت و در نمی‌رفت، حالا او شاید توی تاج بازی می‌کرد و ذخیره‌ی ناصر حجازی بود. ما همه به حرف‌های امیر گوش می‌کردیم و چیزی نمی‌گفتیم. ولی بین خودمان مسخرهاش می‌کردیم، چهار تا حرف هم روی حرفهایش می‌گذاشتیم و می‌خندیدیم و گاهی هم ادای راه رفتنش را در می‌آوردیم. امیر، با آن قد بلند و آن دست‌های کشیده، شده بود دروازهبان سوم تیم محل. تهِ دل همه‌ی ما برای امیر می‌سوخت؛ ولی واقعاً توی دروازه نمی‌شد رویش حساب کرد و برای بازیهایی که با محله‌ی فلکه آب یا بهداری یا یکی دو محل دیگر، تیغی بازی می‌کردیم، هیچ چیز به او نمی‌گفتیم. حتی روز بازی را هم لو نمی‌دادیم که کنار زمین با امیر چشمدرچشم نشویم. ولی امیر می‌فهمید، می‌آمد، هیچ چیز نمی‌گفت و کنار زمین توپ‌ها را جمع می‌کرد و به ما می‌داد. هیچ کدام از ما فکر نمی‌کردیم وقتی با تیم قلدر محله‌ی یخچال بازی می‌کنیم، گلر اولمان بدجور مریض می‌شود و گلر دوممان هم چند وقتی می‌رود ده خودشان کمکحال پدرش برای دروی محصول. ما مانده بودیم و امیر دینو زوف و حتی به این فکر کرده بودیم که یکی از بک‌ها را توی دروازه بکاریم که امیر وسط بگومگو‌های ما گفت: «من وایمیسم.» و آن قدر این را قرص و محکم گفته بود که حتی کاپیتان هم نه نیاورد. روزِ بازی، حتی از بقیه‌ی محلّه‌ها هم تماشاچی آمده بود و اطراف زمین جای سوزن انداختن نبود. خیلی‌هایشان، از صندوقخانه‌های مادرانشان، پارچه‌های سبز به رنگ لباس تیم یخچال پیدا کرده بودند و دستشان گرفته بودند و یخچالی‌ها را تشویق می‌کردند. ولی از تیم ما، فقط امیر دینو زوف بود که لباس داشت. همان گرمکن مشکی رنگ و رو رفته با آن پرچم وصلهشده‌ی ایتالیا. بقیه‌ی ما هرکدام هر چی دم دستمان بود را پوشیده بودیم و راه افتاده بودیم توی زمین. وقتی حبیب زاغول سوت شروع بازی را زد و اولین توپ به سمت دروازه‌ی ما شلیک شد، دل همه‌ی ما ریخت. مطمئن بودیم گل اول را خیلی زود خوردهایم و جمع کردن بازی بعد از آن خیلی برایمان سخت است. وقتی دروازه‌ی خودمان را نگاه کردیم، امیر را دیدیم که وسط دروازه ایستاده و توپ را با دو دستش گرفته و داد می‌زند که «برین جلو». آن روز امیر همه کار کرد. هر توپی را که سمتش آمد جمع کرد و هر ضربه‌ی ایستگاهیای را شیرجه زد و گرفت. تماشاچی‌های اطراف زمین خاکیِ پل شکسته، فریاد می‌زدند و امیر دینو زوف را تشویق می‌کردند. حتی خودمان شنیدیم طرفدارهای تیم یخچال هم که بیرون آمدن‌های لنگلنگان امیر از دروازه را مسخره می‌کردند، چندباری فریاد زدند : «ماشالا دینو زوف

امیر جان گرفته بود. انگار خون به صورتش دویده بود و آن زردی بیمنتها به سرخی دلچسبی تبدیل شده بود. رگ‌های پیشانیاش زده بود بیرون و عرق از آن پیشانی بلند می‌چکید روی لباس مشکی دروازهبانیاش. آخرهای هافتایم دوم، بعد از اینکه با فورواد حریف تکبهتک شد و شیرجه زد روی پای او و توپ را گرفت، همه‌ی ما دیدیم که تیرک دروازه بدجور تکان خورد. گرد و خاک که خوابید، امیر را دیدیم که هنوز روی توپ چمبره زده و از زمین بلند نشده. درازبهدراز روی زمین بود. دستش را نگرفت روی زانوی پای سالمش. بلند نشد. تماشاچی‌ها فریاد می‌زدند: «امیرِدینو زوفهی هی» کاپیتان تیم یخچال با دستهایش به امیر اشاره کرد و جای ساعت را روی مچش نشان داد و رفت سمت حبیب زاغول. حبیب رفت سمت امیر و سوت زد. امیر تکان نمی‌خورد. دویدیم سمتش. صدایش زدیم. برش گرداندیم. از پیشانیاش باریکه‌ی خونی جاری بود و چشمهایش بسته بود. حبیب سوت می‌زد و دو تا دستش را باز کرده بود و تکانتکان می‌داد و سمت تماشاگر‌ها می‌رفت تا نریزند توی زمین. هیچ کدام از ما حتی فکرش را هم نمی‌کردیم روزی برسد و به امیر التماس کنیم تا بلند شود و توی دروازه بایستد و این چند دقیقه‌ی باقیمانده را هم توپ‌ها را جمع کند. امیر چشمهایش را که باز کرد، انگار هیچ اتفاقی برایش نیفتاده. حتی خونابه‌ی روی پیشانیاش که روی گونهاش سرازیر شده بود را با پشت دستش پاک نکرد. کمکش کردیم روی پا بایستد. توپ را که تمام این مدت توی بغلش گرفته بود با تمام زوری که داشت پرت کرد جلو و در جواب نگاه‌های نگران ما فقط گفت: «خوبم.» بازی آن روز که مساوی تمام شد، انگار دنیا را به ما داده بودند. حلقه‌ی پیروزی زده بودیم و هوله هوله می‌گفتیم. کسی از ما حواسش به امیر دینوزوف نبود که آرام از کنار زمین ساک کوچک ورزشیاش را جمع می‌کرد. وقتی که یکی از ما داد زد: «امیر کو؟» تازه نگاههایمان سمت دروازه‌ی خالی رفت. بعد از آن بازی، هیچ‌کداممان امیر را ندیدیم. نفهمیدیم چه شد و کجا رفت. انگار که آب شده بود و رفته بود توی زمین. بعد از آن بازی، هیچ کدام از ما قپیهایش را تعریف نکردیم، ادایش را در نیاوردیم و پشت سرش صفحه نگذاشتیم. فقط هر بار که تاج بازی داشت، کیپتاکیپ کنار رادیوی فکسنی قهوهخانه‌ی اسمال شیرهای می‌نشستیم تا مگر عطا بهمنش اسم امیر دینو زوف را به جای ذخیره‌ی ناصر حجازی بخواند.

آبان ۱۴۰۰


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۱
ارسال دیدگاه