آخرین مطالب

» داستان » ماهی سفید (فاطمه تجریشی)

ماهی سفید (فاطمه تجریشی)

سر صبحی چشم می‌چرخانم توی کارگاه. زنک مثل سابق این بالا ول نمی‌چرخد. ماشینش هم نیست که خودم را توی شیشه‌هایش ببینم. که مثل قرقی در می‌روم. با همان لباس کر و کثیف. می‌رسم سر خیابان اصلی. به هن و هن افتاده‌ام. جلو یک پژو زرد را می‌گیرم. ترمینال، ترمینال. خودم را می‌اندازم توی ماشین. […]

ماهی سفید (فاطمه تجریشی)

سر صبحی چشم می‌چرخانم توی کارگاه. زنک مثل سابق این بالا ول نمی‌چرخد. ماشینش هم نیست که خودم را توی شیشه‌هایش ببینم. که مثل قرقی در می‌روم. با همان لباس کر و کثیف. می‌رسم سر خیابان اصلی. به هن و هن افتاده‌ام. جلو یک پژو زرد را می‌گیرم. ترمینال، ترمینال. خودم را می‌اندازم توی ماشین. های پرصدایی بیرون می‌دهم. آب دهنم را به زور می‌فرستم پایین. دهنم بوی ماهی گندیده گرفته. راننده چپ‌چپ از آینه نگاهم می‌کند. به من مشکوک شده؟ باید بروم پیش مرضی بمانم، یا بندر. اگر پی‌ام را بگیرند؟ می‌گویم خودش می‌خواسته. وقتی خودش کمکم می‌کند. وقتی خودش دگمه‌ها را باز می‌کند. بازشون کن. به خیال خودش می‌خواهد بلند شود. وزنم را چنان انداخته‌ام روی پایین‌تنه‌اش که قفل شده. سیم‌چین را می‌گیرم جلوی چشم‌هایش. بازشون کن یالله. دستش را فشار می‌دهم روی دگمه‌ها. یخ کرده. از کار افتاده لامصب. محکم‌تر فشار می‌دهم. سیم چین را می‌چسبانم به گلویش. بجنب. دستم پشت بند دستش حرکت می‌کند. حالا بهتر شد. سفیدی تنش می‌افتد بیرون، عین ماهی سفید. تکان تکان می‌خورد. دم می‌زند. از این طرف به آن طرف. نمی‌گذارم در برود. کم کم فشار ناخن‌هایش کم می‌شود. دیگر سرش را حرکت نمی‌دهد. هیچ جم نمی‌خورد. حتی نمی‌بینم نفس بکشد. همان یک ذره نور پنجره افتاده روی صورت و تن لختش. شده یک ماهی سفید مرده که آمده روی آب. هیچ شبیه آن خانم مهندس گهی که دست به کمر می‌آید سمتمان نیست.

«آقا حجت! چند بار بگم کار بدون کلاه ممنوعه؟»

این کلاه بی‌خاصیت شده مایه‌ی عذابم. خم که می‌شوم، می‌افتد. سر که بلند می‌کنم، جلوی چشمم را می‌گیرد. مگر کلاه‌به‌سر می‌شود آرماتورهای ۳۲ را از ستون بالا کشید؟ آن هم توی این هوای داغ. دیگر بی‌خیالش می‌شوم. آویزانش می‌کنم به داربست. پارچه‌ی مرضی را می‌بندم به پیشانی.

«دستمزد امروز این آقا رو کسر می‌کنین تا بفهمه دیگه تو کارگاه بی‌کلاه نچرخه

حجت که پشت سر فحش خواهر و مادر می‌دهد، حالا لال شده است. می‌پرم از داربست پایین. دستمال سرم را باز می‌کنم. کلاه را می‌گذارم سرم. می‌خواهم برگردم بالا. دوباره زر مفتش را تکرار می‌کند: «آقا حجت! گفتم این کارگر امروز کار نمی‌کنه. حقوقش هم کسر می‌شه

حتی به من نگاه نمی‌کند. راهش را می‌کشد سمت جبهه‌ی جنوب. کلاه را پرت می‌کنم. سقوط می‌کند وسط کوچه. خودم هم می‌پرم روی کف بتنی. شلوارم را می‌تکانم.

یحیی از بالای داربست می‌پراند: «داداش باش. یه زر مفتی زد. جرأت نداره اسمتو خط بزنه

حجت می‌زند به پشتم.

«برو استراحت کن. زنیکه عقده داره به علی! بذار خودش رو خالی کنه

خالی می‌شوم. می‌کشم عقب. حالا صورتش جا مانده توی نور پنجره. سینه‌هایش بالا پایین می‌شوند. همین پلاسیده‌های از دو طرف آویزان که‌ توی کارگاه، زیر لباس جلوتر از خودش هوار می‌شد. توی این اتاق خلوت هر کدام افتاده یک طرف تنش، شل و وارفته، آویزان از دو طرف و خالی. انگار یکی تا آن‌جا که می‌توانسته آن‌ها را چلانده. لهیده‌های ته جعبه‌ی میدان بار. برعکس سینه‌های مرضی که سفت و کوچک و بالا هستند مثل گوجه‌‌‌های نورس. کِش شلوارم را سفت می‌کنم. انگشت‌هایم را فرو می‌کنم توی موهای عرق‌کرده‌ام. می‌دهمشان عقب. سیم‌چین را می‌گیرم طرف صورت یک‌وری‌شده‌اش. جیکت در بیاد کارت ساخته‌س. این دفعه هشت‌نفری میایم سراغت. اسم یحیی و حجت و چند نفر دیگر را می‌برم که فکر نکند بلوف می‌زنم. دستمال مرضی را از لای دندان‌های زنک بیرون می‌کشم. خیس خیس است. با دستمال‌ پیشانی‌ را پاک می‌کنم. مرضی دستمال را حسابی سابیده. حالا گل‌های گل‌دوزی‌شده‌‌اش به چشم می‌آیند. جوان ریزه‌ای طرف جبهه کاری شمال ایستاده. عینک دودی دارد. کلاه سفید سرش گذاشته. وافل‌های سقف را لگد می‌کند. دست‌هایش را زده زیر بغل. نامدار هی این طرف و آن طرف را نشانش می‌دهد. آرماتورهای سقف، ما، ستون‌ها، دیوار‌برشی‌ها. جوانک هم‌جهت با دست‌های نامدار در جای خودش می‌چرخد. هی سر تکان می‌دهد.

«من نبودم خبری نشد؟»

یحیی از داربست خودش را بالا می‌کشد.

«چقدر خبر می‌گیری. این ده روز مرخصی دهنم رو سرویس کردی از بس زنگ زدی. حجت! اون یارو کیه؟»

حجت همین پایین داربست نقشه‌ها را برانداز می‌کند.

«نمی‌دونم. الان می‌خوام برم آمارشو در‌آرم

شروع می‌کند به نقشه‌خوانی ستون. یک چشم به نامدار و جوانک، یک چشم به نقشه‌ها. سفارشش که در مورد فاصله‌ی خاموت‌ها تمام می‌شود، می‌پرسد: «دیدی اتاق‌ها بالاخره آماده شدن؟ جاگیر شدی توی اتاقت؟ آخرش هم اتاق بزرگه رو واسه شما برداشتم

دراز کشیده‌ام توی اتاق بزرگه. مچاله می‌شوم روی موکت دست چندم کر و کثیفی که چند تا یک گوشه انداخته‌اند. پنجره‌ یک کف دست نور می‌پاشد توی اتاق. دیوارهای تازه‌سیمان‌کاری‌شده سایه می‌اندازند رویم. حسابی خنکم می‌کنند. دیگر به چرت زدن با شکم پر توی این اتاق زیر پله عادت کرده‌ام، به ولو شدن وسط این‌همه نخاله و اسکافلد و پرتی میلگرد. حتی به این بوی سیمان. جوری می‌زند توی دماغ که گند عرق تنم را فراموش می‌کنم. شش ماه تمام است که از هفت صبح توی باد و باران و شرجی و ظل آفتاب، آرماتور ستون بالا می‌کشم، خاموت می‌بندم و سنجاقی می‌اندازم. شش ماه تمام هر روز با یحیی دو ستون آماده‌ی قالب‌بندی را تحویل زنک می‌دهم تا عصر دست‌به‌کمر، سینه‌هایش را جلو بدهد و دست آخر ورور کندآقا حجت! اون‌جا یه سنجاقی کمهاون بالا چرا طول قلاب رو رعایت نکردیناین پایین چرا سنجاقی‌ها کجن؟مگه شما سرکارگر نیستین؟حجت هم جلدی به من و یحیی بپردزود باشیناین‌جا رو یه سنجاقی بندازینآها! اون بالا رو سیم ببند. یحیی! دیلم رو بده من. حالا درست شد خانوم مهندس؟زنک هم خیره به سه متر ستون، ما را که آن بالا نمی‌بیند. فکر می‌کند رد کردن سنجاقی از وسط آن‌همه خاموت و میلگرد بچه‌بازی است. صبح تا غروب توی کارگاه بچرخی، از آرماتوربندی، قالب‌بندی، بتن‌ریزی و کوفت و زهرمار ایراد بگیری و به عقل ناقصت هم نرسد که اگر ما خوب کار نمی‌کردیم چطور هر ماه یک سقف بالا می‌رفتیم. ۲۵۰۰ متر سقف با شصت تا ستون. شوخی که نیست. پدر صاحب‌بچه درمی‌آید. از هفت صبح تا پنج عصر عین میمون آویزانم از این داربست به آن داربست. اگر همین یک ساعت وقت ناهار نباشد دو روز هم دوام نمی‌آورم، دور از مرضی. مرضی می‌گوید: «تو که می‌گی پروژه سه سالی کار داره. بعد از عروسی من هم بیام بابلسر، همون‌جا زندگی کنیم؟»

یله شده‌ام توی اتاق. به سیمان خیس دیوارهای سیاه زل زده‌ام. به گمانم هفت متری باشند. چشم‌هایم عجیب گرم شده. صدای مرضی خمارترم می‌کند.

«این‌جور که تو از ساختمون‌سازی اون‌جا تعریف می‌کنی، این پروژه تموم شه، خواست خدا یکی دیگه شروع می‌شه. وسط اون‌همه برج، بی‌کار نمی‌مونی

مرضی راست می‌گوید. دورتا دورمان یا اسکلت است یا برج آماده. بقیه هم زمین خالی. خرخر ماشین سنگین هم که قطع نمی‌شود.

«تا دریا هست و پولدارا ویلا می‌خرن، کارگر جماعت این‌جا بیکار نمی‌مونه به علی

با نوک شست پا صدف‌ها را هم می‌زنم.

«دریا که دیگه معلوم نیست وسط این همه تیر و تخته

حجت سر می‌چرخاند به اسکلت‌های پشت سرمان. آب جامانده از آب‌تنی روی موهای سینه‌اش چکه می‌کند به پایین.

«چهل تا که بالا بری معلوم می‌شه. نخوندی همه جا می‌نویسن ویو ابدی دریا. الان رقابت سر چهل به بالاست

حجت که از چهل حرف می‌زند، خیالم تخت می‌شود. چهل طبقه یعنی سه سال کار با خاطر جمع. صدف‌ها را کنار می‌زنم. چند تا ماهی کوچک مرده ولو می‌شوند روی ساحل. با پا رویشان شن می‌ریزم. موج سبکی می‌آید. می‌شویدشان.

«این ماهی‌ها خیلی ریزن وگرنه می‌گرفتیمشون برای شام

یحیی حوله‌ را روی شانه‌هایش جابه جا می‌کند.

«ماهی مرده که خوردن نداره

«مرده و زنده نداره. وقتی دستت به زنده نرسه می‌ری سراغ مرده‌ها

عین میت افتاده روی موکت. بلند نمی‌شود. چشم‌هایش وا مانده رو به میله‌های پنجره. هیچ پلک نمی‌زند. با نوک پا می‌کوبم به پهلویش. سینه‌هایش می‌لرزند ولی خودش را تکان نمی‌دهد. خوشش آمده. هیچ سختش نیست تن لختش توی نور افتاده جلو من. مرضی حتی نمی‌گذارد توی روشنایی اتاق دیده شود. اگر من کرم بریزم می‌خزد زیر پتو و جوری ریز می‌خندد که خودم را جمع می‌کنم. این‌کاره است که بلند نمی‌شود. زن‌ها ناجنس‌تر از مردها هستند. خیلی دلش هم بخواهد که یک مرد سالم و جوان، قوی و محکم بهش دست بزند. مگر مرضی همیشه نمی‌گوید: «تو آن‌قدر مردی که هیچ جوری نمی‌شود روی حرف تو حرف آورد». حالم به‌هم می‌خورد از بس که جای ما می‌ایستد، دستور می‌دهد و حرف گوش نمی‌کند. حتی شالش را از عمد باز می‌کند. تازه لبخند هم می‌زند. نیشش تا دم گوش‌ها کش آمده. دختر چهار پنج ساله‌اش را نشانده روی پاها و صورتش را چرخانده طرف دخترک. توی عکس هر دو تایشان می‌خندند. جوری که ما هیچ وقت توی کارگاه ندیده‌ایم. حجت گوشی‌اش را پس می‌کشد. یحیی می‌خواهد که باز نشانمان بدهد. گوشی را از دست حجت می‌قاپم. می‌روم روی عکس‌های قدیمی‌تر. توی همه‌ی عکس‌ها سر و گردنش پیداست. موهایش هم که بلند و باز. آن هم با چه اداهایی. یا تنها و بی‌کس و کار است در عکس‌ها یا با همین دخترک نشسته. بی‌صاحب است. هیچ حیا نمی‌کند ادا و اطوارش را یک مشت غریبه و نامحرم می‌بینند. باید به این بی‌شعور بفهمانم خودش را جمع کند تا صدتا کارگر شب‌ها با خیال پر و پاچه‌اش دست توی شلوارشان نکنند.

«یک عکس از خودت بفرست. دلم برا تن و پهلوت تنگ شده مرضی

«خوبیت نداره

اگر مرضی را بکشی امکان ندارد عکس خودش را بگذارد. اصلا من هم این اجازه را نمی‌دهم. همین عکس‌های دریا که من می‌فرستم بس است. مخصوصا آن‌‌ها که خودم هم هستم. وقتی روی پروفایل می‌گذاردشان هوایی می‌شوم. ذوق می‌کنم. برمی‌گردم پشت سرم. ساختمان نیمه‌کاره همان‌جاست. بازوی تاور‌کرین مثل همیشه دورش می‌چرخد. هیچ کسی دنبال من و این تاکسی نمی‌آید. اسپورتیج زنک هم دورتر می‌شود. دریا سر جایش خوابیده. یک‌دفعه عقم می‌گیرد. دستمال مرضی را از پر شلوار بیرون می‌کشم. می‌گیرمش جلوی دهنم. حسابی بالا می‌آورم. استفراغ، موکت را به گه می‌کشد. هرچه صبر می‌کنم بلند نمی‌شود. می‌خواهد تا قیام قیامت عق بزند. چقدر لفتش می‌دهد. کاری که شده. بجنب! خودتو جمع کن! یک چشمم به دِر قفل‌شده است، یک چشمم به زنک. سرپا می‌شود. بلوزش را می‌کشد پایین. مانتویش را ردیف می‌کند. دگمه‌هایی را که خودش باز کرده بود می‌بندد. کاور را از تنش در می‌آورد. کی پاره شده که خودم نفهمیدم. شالش را سر می‌کند و گوشه‌اش را اول روی دهن و بعد به کل صورتش می‌کشد. دم و دستَکش را برمی‌دارد. می‌آید سمت در. در را آرام باز می‌کنم. صدای ارّه‌برقی می‌آید. تق‌تق کارگاه بلند شده. همه برگشته‌اند سرکار. سرک می‌کشم. پایین خبری از آدم نیست. همان‌طور خنک و خلوت. همه بالا سرشان گرم است. خودم را به دیوار می‌چسبانم. در را تا جایی که می‌شود باز می‌کنم. حرفام یادت بمونه. از کنارم رد می‌شود. سایه‌اش می‌افتد روی سایه‌ام. رویش پهن شده‌ام. حالا منم که بالا هستم. حالا من می‌گویم چه کسی چه کار کند. موهایش را می‌کشم عقب. باید سرش را بکوبم به زمین سیمانی تا بفهمد بی‌کلاهی چقدر خطرناک است. یکی دارد بیخ گوشم میلگرد می‌برد. یکی به در می‌کوبد و التماس می‌کند. باید کارش را بسازم، موکت را بیندازم رویش و تا ابدالدهر فرار کنم.

موج چند تا ماهی مرده می‌اندازد روی ساحل. فلسشان جابه‌جا کنده شده و پوست نقره‌ایشان توی ذوق می‌زند.

«برای من و عیالم این‌جا یه واحد نقلی جمع و جور پیدا می‌کنی؟»

حجت حوله‌ را دور کمرش سفت می‌کند. جواب می‌دهد: «راحت می‌شی به علی! دیگه مجبور نیستی واسه دوزار بیشتر جمع کردن سه ماه، سه ماه بری مرخصی. تازه! چیه این خوابگاه‌ها. هر سی تا کارگر رو می‌خوان بچپونن توی یه اتاق بیست متری زیر پیلوت که مثلا جای خواب دادیم بهتون

یحیی غرولند می‌کند: «صد و بیست تا کارگر فقط با چهار تا اتاق و دستشویی حمام. نوبره والله

حوله‌ را باز می‌کنم. می‌اندازم روی شانه‌ی لختم. مورمورم می‌شود. دلم نمی‌خواهد پیراهنم را بپوشم. برمی‌گردم به برج نگاه می‌کنم. هنوز یک اسکلت پنج طبقه است با بنری از خودش بزرگ‌تر. رویش نمای برج را کشیده‌اند. کنارش هم بزرگ نوشته‌اند «برج چهل طبقه‌ی قصر دریا». می‌گویم «حالا اگه ساخته بشه. فعلا که همه‌ی این اتاق‌کارگری‌ها نصفه نیمه‌ان

چرتم گرفته. چه خوب که سر ظهر کسی توی این اتاق نیمه‌کاره آفتابی نمی‌شود. حتی یحیی هم نیامده که مثل همیشه با من لم بدهد. در آهنی صدا می‌کند. چرتم پاره می‌شود. از جا می‌پرم. باز همان دم و دستک‌ همیشگی، کلاه ایمنی سفید و کاور قرمز با یک تخته شاسی و یک متر که بله مثلا من خانم مهندسم. برقی چهار زانو می‌شوم. بی‌هوا دست می‌کشم به موهایم. شلوارم را می‌تکانم. کفش‌هایم را ور می‌کشم.

«می‌خوام دیوارها رو متر کنم

چه وقت متر کردن است. پس حجت راست می‌گفت که با بناها سر متراژ دیوارها بحثش شده. آمده که نیم متری اختلاف از دل اندازه‌ها بیرون بکشد و بکوبد توی صورت بنای بدبخت.

بلند می‌شوم بروم سمت در. دل دل می‌کنم ظرف خالی غذا را بردارم یا نه. ظرف غذا و بطری آب را با هم شوت می‌کنم. مثل همیشه شال رنگ‌مرده‌ای سر کرده و سفیدی گردنش را انداخته بیرون. شالش را صاف می‌کند. انگار نه انگار یک زن وسط صد تا مرد ایستاده. چشم‌هایش را تنگ کرده. بابلسر که اسفند آفتاب ندارد. همه‌‌اش ابر و باد است. زنک با هر جمله‌ی نامدار لبش را به یک طرف جمع می‌کند و چیزی می‌پراند. همه‌ی بچه‌های جبهه شرقی دورش جمع شده‌ایم. مات مانده‌ایم که از این به بعد باید به حرف این لچک‌به‌سر گوش کنیم. یحیی غر می‌زند: «دیگه باید مراقب کش تنبونمون هم باشیم که یهو وسط کار شل نشه

حجت خبر می‌دهد که از این به بعد سیگار جز در ساعت ناهار توی کارگاه تعطیل است. با آن کاپشن طوسی و شال بی‌رنگ‌ورو دورتادور سقف دوم می‌چرخد. ایراد می‌گیرد که چرا پرتی میلگردها و سنجاقی‌ها پخش و پلا هستند. فقط با نامدار حرف می‌زند: «همه باید کلاه ایمنی و کفش کار داشته باشن وگرنه حقوق اون روزشون کسر می‌شه

به حجت دستور می‌دهد که قبل از هر عملیاتی کار باید به تاییدش برسد و بعد می‌رود سمت جبهه‌ی دیگر. بچه‌ها عین گله‌ی گوسفند پشت سرش راه می‌افتند. کاپشنش را می‌کشد بالا، پا می‌گذارد روی داربست و خودش را از طبقه‌ی دوم سر می‌دهد تا همکف. شلوار و کمرش پیدا می‌شود. سی تا کارگر همین‌جور از پشت زل می‌زنند بهش.

می‌پرسم: «مال همین‌جاست؟»

حجت بطری آبش را سر می‌کشد: «نه! این‌ها قزل‌آلاست. خزر که قزل‌آلا نداره. ماهی کفال داره و ماهی سفید

«گوشت ماهی سفید، سفیده؟»

گوشت ماهی و استخوان‌هایش را با هم می‌خورد و می‌خندد: «حسابی ماهی ندیده‌ای‌ها. سفیده اما تیغ داره اساسی. تیغش تو گلوی کارگر جماعت گیر می‌کنه به علی

کفری شده که از اتاق بیرون نمی‌روم. دم در بی‌هوا می‌پرسم: «کمک نمی‌خواهید؟ تنهایی که نمی‌شه متر کنید

«نه

دریغ از یک تشکر خشک و خالی. سرش رو به دیوارهای اتاق است. چشمی مترشان می‌زند. دستگیره‌ی در را می‌گیرم توی مشتم. یک وجبی بازش می‌کنم. پرنده پر نمی‌زند. نه صدای ارّه برقی، نه داد سرکارگر، نه فیش فیش تاور کرین. دستش را می‌کشد پشت گوشش. دم موهای روشنش را می‌بینم که جمع شده پس سرش. یک دفعه می‌چرخد و چشم‌های دریده‌اش را می‌اندازد توی چشم‌هایم. در رو پشت سرت باز بذار. شالش هم‌چنان باز است. گردنش تا کجا معلوم. گیره‌ی روسری‌ مرضی هیچ وقت خدا شل نمی‌شود. مگر ممکن است جز من کسی سر و دل مرضی را ببیند. مثل زنک نیست که پر و پاچه‌اش را برای غریبه بیرون بیندازد و با پر شال وسط اتاق خودش را باد بزند. داغ شده‌ام. در را می‌بندم. چفت در را می‌اندازم. جستی می‌زنم. از داربست می‌روم بالا.

«این ده روز چه خبر؟»

یحیی محلم نمی‌گذارد. جوانک را می‌پاید. «اشتباه نکنم پسره جای خانوم مهندس اومده

پس گردنم تیر می‌کشد. سیم را سه بار دور خم سنجاقی می‌پیچانم. سفت شده است.

«این یه الف بچه؟ زنیکه چی؟ دیگه نمیاد؟»

سنجاقی بعدی را از لای آرماتورها رد می‌کنم. سر دیگر سنجاقی را یحیی می‌گیرد. در جای خودش چفت می‌کنیم.

«این یه هفته که خبری نبود ازش

حجت بدو می‌آید. ته صدایش لرز دارد: «خبر دست اول. خانم مهندس استعفا داده. نامدار می‌گفت هفته‌ی پیش تو راه تصادف کرده. کوبیده به درخت. ماشینش داغون شد. شانس آورد زنده موند. پدرش پیغام فرستاده دیگه نمی‌تونه بیاد سرکار. فک و دهنش له شده

دستمال را می‌چپانم لای دندان‌هایش. گلدوزی‌های کار دست مرضی با زنگ آهن و چرک عرق و سیاهی روغن قاطی شده‌اند. زیر دست و پایم مدام سرش را بالا می‌آورد. می‌خواهد عق بزند. دستمال را بیشتر توی دهنش فرو می‌کنم. گلدوزی‌های چرکتاب شده توی دهنش گم می‌شوند. از پس دگمه‌ها برنمی‌آیم. هرکار می‌کنم قلقشان را نمی‌فهمم. نمی‌خواهم پاره کنمش. دستم را شل می‌کنم. «باز کن

«چی رو؟»

«سنجاقی رو. اشتباه بستی

سیم را می‌برم. سنجاقی اشتباهی را بیرون می‌کشم.

«کارگاه که جای زن نیست

«خیلی گیر بود

یحیی صدایش را ریز می‌کند. سرش را تکان می‌دهد: «آقا حجت! چندبار بگم کارگرا بی کلاه تو محوطه نچرخن؟»

«دلقک

«بنده خدا یک سره جیغ جیغ می‌کرد

«ولی قشنگ بودا

«جای خواهری آره قشنگ بود

«از اون زن شمالی‌ها. سفید. تپل

«کجایی برار؟ سنجاقی رو رد کن بیاد

فرزی سنجاقی را از لای آرماتور می‌فرستم سمت یحیی. سر سنجاقی را می‌گیرد: «پسره کیه؟ جای خانم مهندسه؟»

«این که دست راست و چپش رو از هم تشخیص نمی‌ده

«می‌بینی! ده روز نبودی کارگاه زیر و رو شده

«گور پدر همه‌شون. ناهار امروز چیه؟ از همین سر صبح گشنمه

حجت، خیره به نامدار و مهندس تازه، جواب می‌دهد: «ماهی

دهنم بوی زهم ماهی می‌گیرد. وسط آب گیر افتاده‌ام. هی می‌روم پایین و آب می‌خورم. بالا که می‌آیم تفش می‌کنم بیرون. نور چشمم را می‌زند. ساحل را نمی‌بینم. هیچ کسی دور و برم نیست. یک ماهی توی گلویم گیر کرده. می‌خواهم قورتش بدهم. فرو نمی‌رود. سرم را می‌کشم عقب. می‌بینم که دور پستانش خون افتاده. خودم خیس از عرقم. سردم شده ولی داغ داغم. سرم می‌افتد روی گردنش. دلم می‌خواهد دستمال مرضی را باز کنم و تویش استفراغ کنم. کلاه‌ زردم از داربست آویزان است. سیم را سه دور می‌پیچانم. زیادی محکم می‌شود.

«حجت! خبری از خونه برای من و عیالم نشد؟»


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۰
ارسال دیدگاه