آخرین مطالب

» داستان » سطل آشغال (راضیه زینلی)

سطل آشغال (راضیه زینلی)

خانه‌اش پر از کارتن بود. بوی خاک در هوا پیچیده بود. ریش‌هایش در آمده بود و صورتش لاغر شده بود. پاکت سیگارش را پرتاب کرد روی کاناپۀ قرمزِ رنگ‌ورو رفته و گفت: «شاشیدم به این زندگی.» نگاهم افتاد به جاسیگاری روی عسلی. پر شده بود از ته‌سیگار و خاکستر. بین ته‌سیگارها چندتایی دورشان رژ لب […]

سطل آشغال (راضیه زینلی)

خانه‌اش پر از کارتن بود. بوی خاک در هوا پیچیده بود. ریش‌هایش در آمده بود و صورتش لاغر شده بود. پاکت سیگارش را پرتاب کرد روی کاناپۀ قرمزِ رنگ‌ورو رفته و گفت: «شاشیدم به این زندگی

نگاهم افتاد به جاسیگاری روی عسلی. پر شده بود از ته‌سیگار و خاکستر. بین ته‌سیگارها چندتایی دورشان رژ لب بنفش بود. با صدای گرفته گفت: «چیزی نمونده، دیگه آخراشه

دماغش را گرفت بالا. پاهایم را از بین کارتون‌های نیمه‌باز حرکت دادم و رفتم سمت آشپزخانه. گفتم: «بدجور سرما خوردی. هویج داری، سوپ درست کنم برات

«بگرد اونجا رو، هر چی باشه همون‌جاست

کنار شومینه نشسته بود و دفتر شعرهایش را داشت یکی‌یکی می‌ریخت در آتش. دستپاچه گفتم: «اوضاع همه‌مون همینه. همه‌چی به هم ریخته است

«نه تو فرق داری

«چه فرقی؟»

«چه می‌دونم، شاشیدم تو این زندگی

شش سالم بود، سر ظهر بود، دور از چشم همه، رفته بودم بالای پشت‌بام. از آن بالا دیدم پسرهای کوچه قطار شدند روبه‌روی دیوار، بعد همه شلوارهایشان را کشیدند پایین و با گفتن یک، دو، سه، نشانه گرفتند و شاشیدند به دیوار. من آنجا بود که فهمیدم چه فرقی با پسرها دارم. پسرها می‌توانستد به جایی، چیزی یا کسی بشاشند، اما دخترها هر چقدر زور می‌زدند فقط می‌توانستند به خودشان بیشتر بشاشند. پسرها دعوا داشتند که کی بلندتر شاشیده است.

پیازها را گذاشته بودم روی تخته و خرد می‌کردم. رفت سر وقت یکی از کارتن‌ها. دفتری از توی آن درآورد و بعد با چسب درِ کارتن را بست. سیگار بعدی را روشن کرد. از روی میز، پاسپورت را برداشت و نگاهی به ورق‌هایش انداخت. هویج‌ها را خرد کردم و ریختم داخل قابلمه.

«بیا با این چای‌ساز یک‌کم بخور بده، نفست بیاد سرجاش، خیلی بدجور شده

سرش را کرد بالای کتری چای‌ساز و عینکش را در آورد و شال مرا انداخت روی سرش. از یخچال سیب سرخی را برداشتم و گاز زدم. مزۀ ماندگی می‌داد، گذاشتمش روی ماشین لباس‌شویی. قارچ را گذاشتم روی تخته و شروع کردم به خرد کردن.

«خونه پیدا کردی؟»

«نه هنوز، فعلاً می‌رم پیش فرخنده و بچه‌هاش

«خوبه اون‌ها هم خوشحال می‌شن

«چی رو خوشحال می‌شن، شصت متر لونه مگه برای چند نفر جا داره؟»

«نگران نباش، درست می‌شه پانسیونت

«نشد هم خیالی نیست، بعداً خودم یه جایی رو می‌گیرم. الان از اوضاع اون‌جا هیچ‌چی نمی‌دونم. چاره‌ای ندارم جز این که روی سر اون بدبخت‌ها خراب شم

کاش حرف جا را وسط نکشیده بودم. عکس مبهمم روی پنجره افتاده بود، دستی به موهایم کشیدم و مرتبشان کردم و از پشت سایۀ صورتم به کوه‌های غبارگرفته و نیمه‌برفی نگاه کردم.

سحر راه افتاده بودیم، نزدیک ظهر بود و خبری از آفتاب نبود. بند پوتین‌هایم باز شده بود و کوله آن‌قدر سنگین بود که رمق نداشتم خم شوم. کاوه خم شد و بند کفش‌هایم را بست، تا زمانی که پایین آمدیم بندها باز نشد. کولاک زیاد شده بود و شال‌هایمان را پیچیده بودیم دور صورتمان و خودمان را بالا می‌کشیدیم. باتوم‌ها را محکم در برف فرو کردیم و آخرین یال را پشت سر گذاشتیم تا رسیدیم به جان‌پناه. کس دیگری آنجا نبود. روی سکوهای سیمانی نشستیم. فلاسک را از کوله در آوردم و قهوه‌ای درست کردم. کاوه سیگاری گیراند و من سرم را گذاشتم روی شانه‌هایش. بوی سیگار و قهوه و تن‌هایمان در جان‌پناه پیچیده بود و ما برای رسیدن به قله برنامه می‌ریختیم.

«با دانشگاه تصفیه کردی؟»

«نه بابا، مترجم بامبول درآورده بوده و این‌ها هم دوباره دارند چرتکه می‌اندازند، اوضاع لنگ‌درهوای من هم می‌بینند و می‌دونند فعلاً‌ تو این وضعیت دستم به جایی بند نیست، دیگه خاطرشون جمعه که پولم را هم خوردند، آب از آب تکان نمی‌خوره

«خیلی عوضی‌ان، اسم من رو هم حذف کردند از شناسنامۀ کار

«کدوم کار؟ اونی که اشراقی ترجمه کرده بود؟»

«اوهوم

«خب مرگشون چی بود؟»

درِ کابینت را باز کردم، دنبال ادویه می‌گشتم. شیشه‌ای را که پودر سفیدی داخل بود، برداشتم و بو کردم.

«چه می‌دونم، می‌گه من ناراضی‌ام از کار، سبک کارم رو به هم ریختی، آخه کسی نیست بهش بگه مرتیکه قرمدنگ مگه شیمی هم سبک داره که من بخواهم به همش بزنم

نگاه خیره‌ای به من کرد. پودر سیر را ریختم داخل قابلمه.

«از اول اشتباه کردم کار گرفتم ازشون

«دیگه تموم شد همه‌چی، فکر و خیال نکن

سیگار دیگری روشن کرد: «من برم، تو هم دردسرهات کمتر می‌شه و از بلاتکلیفی در میای

همین‌طور سرم پایین بود و به فرود چاقو روی تخته نگاه می‌کردم.

کارتن را بلند کرد و گذاشت گوشۀ اتاق، سرش را که بالا آورد چشم تو چشم شدیم.

«بامزه شدی موهات رو کوتاه کردی

خون دوید به صورتم، گوشۀ لب‌هایم آمد بالا.

«ممنون

رفت سروقت پوشه‌ها، بدون اینکه نگاهش را بالا بیاورد به کارتنی گوشۀ اتاق اشاره کرد که دورش را چسب‌کاری کرده بود.

«این رو هم ببر

«چیه؟»

«کادوهایی که این مدت به من دادی

به یک جایی وسط میز چشم دوختم. دردی وسط سینه‌ام دوید. درِ سطل آشغال را باز کردم و آشغال‌ها را در سطل ریختم.


برچسب ها : , ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۰
ارسال دیدگاه