آخرین مطالب

» داستان » زندگیِ پنهانِ روسو (داریوش احمدی)

زندگیِ پنهانِ روسو (داریوش احمدی)

مهندس صفایی‌ کفر می‌گوید و با مشت می‌زند توی صورتِ خودش. دستش را محکم می‌گیرم. زور می‌زند تا دستش را رها کند. حریف نمی‌شود. با آن دستش‌ که سوخته است چند بار محکم می‌زند توی سر و صورتش و خودش را می‌اندازد روی زمین و سرش را به سکوی سیمانی پشتِ کانکس می‌کوبد. خون از […]

زندگیِ پنهانِ روسو  (داریوش احمدی)

مهندس صفایی‌ کفر می‌گوید و با مشت می‌زند توی صورتِ خودش. دستش را محکم می‌گیرم. زور می‌زند تا دستش را رها کند. حریف نمی‌شود. با آن دستش‌ که سوخته است چند بار محکم می‌زند توی سر و صورتش و خودش را می‌اندازد روی زمین و سرش را به سکوی سیمانی پشتِ کانکس می‌کوبد. خون از پیشانی‌‌اش راه می‌افتد. داد می‌زنم: «یکی بیاد کمک

هیچ‌کس پیداش نیست، اما صداشان را می‌شنوم. رو به دیواری‌ که صداها از پشت آن می‌آید داد می‌زنم: «کاظم! میرحسن! علمدار! کجایین؟ بیاین‌کمک

یک لحظه خلیل‌گُنگه را می‌بینم‌ که‌ بلند و لاغر و سیاه، مثل بزِ نجدی درسراشیبی‌ کوه، کنار درختی خشک ایستاده است و دارد با حرکاتی روباتیک، رو به آسمان مشت می‌پراند.

صفایی همان‌طور که روی سکوی سیمانی افتاده با اشک‌ و پیشانی شکافته به کوه‌ها و آسمان نگاه می‌کند و انگار با تکان دادن سر، چیزی را به ذهن می‌کشاند. به موهای سوخته‌ی دستش نگاه می‌کنم، به موهای سرش که نوکشان سوخته و کز خورده، به سینه‌ی‌ سرخِ برشته‌اش‌. با دستمال کاغذی پیشانی‌اش را پاک می‌کنم. دیگر جرأت نمی‌کنم نگهبان‌ها را صدا بزنم. می‌ترسم روسو را ببینم‌ که با دهانِ پُر از آتش دارد به سویم می‌دود و فریاد می‌زند.

هنوز از سقف انبار ملزومات، زبانه‌های‌ آتش به بیرون می‌جهد. صداها را از پشت دیوار مثل همهمه‌ای گُنگ می‌شنوم‌ که با صدای ماشین‌های معدن سنگ و کامیون‌ها درهم می‌آمیزد. یکی از نگهبان‌ها پیداش می‌شود. با دست به او اشاره می‌کنم که بیاید بالای سرِ صفایی، و با عجله به سمت کانکس بزرگه می‌دوم تا دستگاه فشارسنج و محلول شستشو را بردارم. صفایی هنوز روی سکو افتاده و خونِ تازه روی پیشانی‌اش دلمه بسته است. فشارش‌ را می‌گیرم: نُه روی شش. هر چند پایین است، اما کمی امیدوار می‌شوم. یادِ روسو، امیدواری‌ام را پس می‌زند. به طرف فنس می‌روم تا یک‌بار دیگر ماجرا را از ذهن بگذرانم. اما می‌ترسم با قامت بلند و لاغرش از میان آتش به سویم بدود و فریاد بزند: «آخ، مُردم ازخوشی

نگهبان‌ها با همان چند کارگر همیشگی‌ که روزهای جمعه هم سرِکار هستند، همگی با اشک از زیر فنس می‌آیند داخل و به قیافه‌ی مفلوک و رقت‌بار صفایی نگاه می‌کنند.

می‌گویم: «اینم از سرنوشتِ روسوصفایی‌که حالا چمباتمه نشسته است، بی آن که حرفی بزند، سرش را تکان می‌دهد و انگار دارد به سرنوشت می‌گوید: «باشه، به هم می‌رسیماین بار با دستمال کاغذی و محلول شستشو پیشانی‌اش را تمیز می‌کنم. چند لحظه به خودش می‌آید. با بغض می‌گوید: «چرا سرنوشت دست از سرِ ما برنمی‌داره! اون از زنم! اون از دخترم! این از روسو…» و اشک امانش نمی‌دهد. او را با کمک نگهبان‌ها توی کانکس می‌برم. خلیل گُنگه، سیاه و لاغر و خشک، دمِ درِ کانکس ایستاده است و عکس روسو را از توی گوشی‌اش به همه نشان می‌دهد و رو به آسمان تف می‌اندازد. صفایی توی کانکس عُق می‌زند. ذرات کیک، با زردآبی خردلی‌ از دهانش بیرون می‌ریزد. باز فشارش را می‌گیرم. فشارش پایین‌ترآمده. او را روی تخت می‌خوابانم. سوئیچ را به یکی از کارگرها می‌دهم تا‌ لندرُوِر را بیاورد درِ کانکس. نمی‌دانم چرا صدایم در ذهنم پژواک می‌شود: «دیشب با من و مهندس ورق بازی‌کرد. چقد مهندس‌ سر به سرش گذاشت. با هم سلفی‌گرفتیم. آخه هرچه فکر می‌کنم نمی‌تونم باورکنم‌ کسی تا یه ساعت پیش زنده باشهآخه چطور ممکنه کسی با اون افکار، با اون صدا، با اون خنده و دل‌گرمی، با اون شور وشوق، با اون تکیه‌کلام‌های شیرین، یهو دود بشه بره آسمون. آخ! دیشب چطور می‌خندید و به صفایی التماس می‌کرد که غلغلکش نکنه. همین یه ساعت پیش از درِ توالت‌ که‌ اومد بیرون، گفت: «جناب مهندس، آفتابه را برات‌ آب‌ کردمگفتم: «شرمندهگفت: «دشمنت شرمنده» و وقتی ‌‌رفت سمتِ انبار، داد زد: «چطوری کوبیلاس! چطوری مکافات! آخ مُردم ازخوشی

صفایی روی تخت می‌نشیند و قامت بلند و لاغرش را سوگوارانه تکان می‌دهد. انگار تازه متوجه آدم‌هایی‌ شده که دورش نشسته‌اند: «همین یه ساعت پیش برام شکلات تلخ آوردو با لرزش دست سوخته‌اش، بسته‌ی شکلات‌های روی میز را نشان می‌دهد. چند لحظه بعد می‌گوید: «یعنی راستی راستی مُرد! این روسو بود؟ خودش بود؟»

باد داغ و توفنده‌ای سینه‌ی‌ کوه را می‌خراشد و ورقه‌های آهنی مهارنشده روی تیرآهن‌های سقفِ سوله را به شدت تکان می‌دهد. یک‌ آن او را می‌بینم که از جایش بلند می‌شود و سراسیمه، مثلِ وقتی‌که می‌رفت قطعه‌ای را از انبار تحویل بگیرد، به سمت انبارِ ملزومات می‌رود. دنبالش می‌روم که مبادا بلایی سرِ خودش بیاورد. انبار هنوز دارد می‌سوزد و از سقفش زبانه‌های آتش به بیرون می‌جهند. چند لحظه هراسان می‌ایستد و با بغض به اطرافش نگاه می‌کند و بعد به سمت اتاقک نگهبانی می‌رود. بوی پتو و لاستیک و گونی‌های سوخته و درختی‌ که هنوز دارد می‌سوزد، همه جا را گرفته است.

حالا او و پیرزن را می‌بینم با تصویرهایی پراکنده و تاریک که جا‌به‌جا در پرده‌ی ذهنم جان می‌گیرند.

آن شب هنوز از لندرُوِر پیاده نشده بودیم‌ که سرایدار با حالتی پریشان آمد جلومان و انگار که بخواهد ما را از جریانی بسیار مهم‌ آگاه‌ کند گفت: «از صبح تا حالا یه آقایی دو سه بار اومده اینجا، می‌گه با مهندسا کار دارم. هر چه هم ازش می‌پرسم چه کارشان داری، می‌گه با خودشون کار دارم. فکرکنم الآن هم یه جایی همین اطراف باشه

صفایی لندرُوِر را برد توی حیاط. پیاده‌که شدیم، مثل همیشه پرک‌‌ رفته و مات، زل زد به دیوارِ روبرو، و انگار از دیوار پرسید: «با ما؟» و به سرایدار نگاه کرد.

«ما که اینجا کسی را نمی‌شناسیم. نپرسیدی چه کارمون داره؟»

«پرسیدم، گفت با خودشون کار دارم

«هر وقت اومد بگو اینجا نیستن. هرکس با ما کار داره باید تشریف بیاره توی کارگاهِ «برجِ‌کبود»، حالا قیافه‌ش چه جوری بود؟»

«قربان، قیافه‌ش خوب توی ذهنم نمونده، فقط می‌دونم لاغر و بلندقد بود، ریش وسبیل و موهاش هم حنایی بود. شلوارکُردی پوشیده بود با یه اُوِرکُتِ کهنه، دیگه چیزی یادم نیست

صفایی‌گفت: «تنها بود؟»

«تنها بود، اما وقتی می‌رفت، نگاه‌ کردم ببینم‌ کجا می‌ره، دیدم رفت اون طرف خیابون و پیرزنی چادری از پشت دیوار خونه‌ای‌ اومد بیرون و باش راه افتاد

«نپرسیدی اسمش‌ کیه؟»

«پرسیدم، انگارگفت روسُل یا روزو، نمی‌دونم، درست متوجه نشدم

«به آدم‌های شرور که نمی‌خورد؟»

«والله چه عرض کنم. هم می‌خورد، هم نمی‌خورد. وقتی‌ گفت‌ آخر شب بازم میاد، چشماش یه حالت عجیبی داشت. چه جوری بگم تا به حال آدمی با این قیافه توُ ماژینندیده‌‌م

صفایی‌گفت: «دیگه داری می‌ترسونی‌مون! کُرد که نبود؟»

«من مخصوصاً باش‌ کردی حرف می‌زدم، اما او لری جوابم می‌داد. معلوم بود که‌ کردی را خیلی خوب می‌فهمه

صفایی نگاهم‌کرد: «خیلی عجیبه

توی حیاط، زیر ایوان بلندِ ساختمان، بوی‌ آتشِ هیزمِ بلوط، با بوی بارانی‌که نم‌نم می‌بارید و سیخ‌های ردیف شده‌ی جوجه، ‌که هنوز توی سینی کنار منقل بودند، حکم می‌کرد که زیاد در قیدش نباشیم و نباید چیز مهمی باشد. صفایی‌ که خیلی زود لباس‌هاش را عوض‌کرده بود، با پیژامای آبی چهارخانه آمد توی حیاط و رفت سمت توالت. چند لحظه بعد که برگشت، گفت: «فکر کنم از طرف پیمانکار باشه. حتماً این یارو را اجیر کرده ما را بترسونه

گفتم: «ما که کاری نکرده‌یم

گفت: «مگه یادت رفت دیروز کارش را خوابوندیم

گفتم: «چه ربطی داره؟»

و بعد انگارکه چیزی یادش آمده باشد، رفت تو انباری‌ کنار باغچه و با یک دسته کلنگ آمد بیرون و آن را پشت در گذاشت. سرایدار، که هم آشپز بود و هم راننده و هم خدمتکار، داشت هیزم‌های توی منقل را باد می‌زد. به آسمان نگاه کردم. ابر یک پارچه‌ی تیره‌ای آن را پوشانده بود و نوید بارانی چند روزه را می‌داد.

گفتم: «این دسته کلنگ چیه گذاشتی پشتِ در؟»

خندید. با صدای بلند، جوری‌ که‌ سرایدار بشنود گفت: «اگه او لُره، من از او لُرترمو رفت توی ساختمان.

اواخر شب، سرایدار رفته بود. صفایی داشت با دختر عقب‌مانده‌اش تلفنی حرف می‌زد و برایش آواز می‌خواند که صدای زنگ درِ را شنیدم. از آیفون نگاه کردم، کسی پیدا نبود. فقط رگبار باران بود که در قاب دوربین کج و کوله می‌بارید. صفایی آمد کنارم ایستاد و به صدایش تُنِ عجیبی داد. انگار که بخواهد کسی را بترساند: «کیه این وقتِ شب؟»

کسی‌گفت: «منماما خودش را نشان نداد.

صفایی‌گفت: «منم کیه؟»

صدایی نیامد.

«خودت را نشون بده ببینم کی هستی؟»

چهره‌ی تاریک و باران‌خورده‌ی مردی‌ که ریش و سبیل بلندی داشت، تمام صفحه‌ی آیفون را پوشاند.

«منم جنابِ صفایی، بی‌زحمت بازکنید

«این وقتِ شب؟»

«ببخشید از ظهر تا حالا می‌خواستم شما را ببینمو از در فاصله گرفت.

خودش بود، با همان اُوِرکتی‌که سرایدار گفته بود. صفایی بارانی سیاهی‌ که پشت در اتاق بود انداخت روی‌ سرش و قبل از آن‌ که در را باز کند، دسته کلنگ را از پشت در برداشت. کمی عقب ایستاد و در را با احتیاط بازکرد. جوان بلندبالایی‌که خیس شده بود با خوشرویی سلام ‌کرد و چند لحظه منتظر ایستاد. انگار از دیدن صفایی با آن بارانی و دسته کلنگ یکه خورده بود.

صفایی‌ گفت: «بله؟ بفرمایین؟»

جوان گفت: «بی‌زحمت چند لحظه صبر کنین تا مادرم برسه

صفایی حق به‌جانب نگاهش کرد و بعد با بارانی سیاه‌ که قیافه‌ی عجیبی به او داده بود برگشت توی ایوان.

«مادرت؟ این وقتِ شب فکر نمی‌کنین‌ کسی‌خواب باشه؟ امرتون؟»

جوان حرفی نزد تا مادرش برسد. چند لحظه بعد پیرزنی‌ که می‌لنگید، آرام و آهسته آمد داخل، سلام‌ کرد. تمام چادرش خیس بود. سر و پوزش را با شالی سیاه بسته بود، به‌ طوری‌ که فقط چشم‌ها و بینی‌اش پیدا بود. مستقیم آمد توی ایوان. صفایی بارانی را از سر برداشت و با اخم و تعجب به پیرزن نگاه کرد و از جوان‌ که داشت در را می‌بست پرسید: «امرتون؟»

جوان حرفی نزد و به پیرزن نگاه کرد. پیرزن دبه‌ی پلاستیکی سفیدی از زیر چادرش درآورد و آن را با احتیاط‌ گوشه‌ی دیوار گذاشت و گفت: «ببخشین، کدوم‌تون صفایی هستین؟»

صفایی با تلواسه نگاهش‌کرد: «بله، بفرمایین! امرتون! من صفایی‌ام

پیرزن که سعی می‌کرد دست‌هاش را با لبه‌ی روسری‌اش‌که آن هم تر بود، خشک‌ کند، کمی آمد جلو و با چشم‌هایی‌که انگار خوب نمی‌دید، خم شد دست صفایی را محکم گرفت و آن را چند بار بوسید.

صفایی با تعجب و خجالت دستش را عقب کشید: «مادر! مگه من امامزاده‌‌م؟ این چه کاریه

پیرزن گفت: «شما از امامزاده هم بالاتری؛ خودت خبر نداری؛ از شما خیلی تعریف کرده‌ن؛ از آبدانان تا دره‌شهر، از ماژین تا پلدختر، همه از شما تعریف می‌کنن. من فقط اومده‌م اینجا یه کارِکوچیکی برام انجام بدی؛ جای دوری نمی‌ره، انگار برای دالگِ خودت انجام داده‌‌ی عزیزکم، دستِ این برادر کوچیکتو یه جایی بند کن، ثواب داره. به علی تا آخر عمر برا خودت و خانواده‌ت دعا می‌کنم. این غلامته، نوکرته، همین یکی ‌را دارم، البته سه تا داشتم، از بین رفتن، فقط همین برام مونده. می‌ترسم اینم از دست بدم. تو را به خدا دستشو یه جایی بند کن! نگو نمی‌تانی؛ می‌تانی؛ به خدا می‌تانی، به علی می‌تانیو باز دست صفایی را گرفت و خم شد تا آن را ببوسد. صفایی دستش را عقب برد و به من نگاه کرد و بعد نگاهش افتاد به هیزم‌ها که توی منقل با شعله‌ی نارنجی کمرنگ می‌سوختند.

می‌دانستم پیمانکار به علت تأیید نشدن صورت وضعیتش خیلی از کارگرها را اخراج کرده است و سعی می‌کند کارگاه را فقط با همان چند کارگر و نگهبان‌ که همه‌شان سفارشی بودند بچرخاند.

مردِ جوان با قد و قامت بلند، سر تا پا خیس، سرش را انداخته بود پایین و جسته گریخته نگاه می‌کرد.

گفتم: «از کجا میاین؟»

پیرزن‌گفت: «از پشتِ همین‌کوه‌ها…» و با دست به کوه‌های ماژین‌که دیده نمی‌شدند اشاره کرد. «…از ظهر تا حالا راه‌ می‌پاییدیم. نشستیم درِ اون مغازه. هی‌ گفتیم حالا میاین، حالا میاین؛ دیگه داشتیم ناامید می‌شدیم. اون قد بارون خورد به کَت وکولم‌ که فکرکنم این‌ یکی‌ کلیه‌م هم از کار بیفته

صفایی‌که خیالش راحت شده بود، درِ توری ساختمان را باز کرد و گفت: «حالا بیاین‌ داخل‌ کنار بخاری بشینین تا ببینم چه کار باید بکنم. شام خورده‌ین؟»

پیرزن دبه را از کنار دیوار برداشت و گفت: «ها روله، ها دالگم، همه چیز خورده‌یم

«نکنه دروغ بگی! اون دنیا باید جواب بدی

پیرزن خندید: «ما که اون دنیا نداریم دالگم

صفایی‌گفت: «استغفراللهپیرزن با تردید نگاهش‌ کرد که مبادا حرف بدی زده باشد.

گفتم: «پس این چیه با خودت آوردی؟»

گفت: «ماستِ محلی، نان هم براتان میارمو نشست روی موکت، کنارِ بخاری.

صفایی سرش را تکان داد: «بد کاری‌ کردی

جوان‌ که چشم‌هاش قرمز شده بود و از آن‌ها آب می‌آمد، نشست کنار پیرزن و به کردی چیزی گفت.

صفایی‌که همیشه وقتی روی مبل می‌نشست، دست‌هاش را توی جیب می‌کرد، پرسید: «چند سالته؟»

پیرزن‌گفت: «سی‌وسه سال

صفایی‌ با خنده گفت: «نه، بذار خودش بگه، ماشاءالله جوانِ به این رشیدی…»

«اسمت چیه؟»

«رُسل، اما همه بهم می‌گن روسو

«سواد داری؟»

«اِیزیرِ دیپلمو با تردید به پیرزن نگاه کرد.

پیرزن‌ گفت: «راستشه‌ بگو، این‌ آقا مهندسی‌ که من می‌بینم، ازش معلومه شیر حلال خورده و آدم پدر مادر داری‌یه

جوان‌ با خنده گفت: «راست گفتم؛ دروغم چیه؟»

صفایی‌ گفت: «ما اینجا شرکت مشاور هستیم، چهار نفریم، البته دو نفرمان مرخصی‌ن، شاید هم دیگه نیان، چون‌ کارمان ثبات نداره. یه نفر هم اینجا داریم‌ که هم سرایداره، هم آشپز، هم راننده، و هم خدمتکار؛ همه کاری انجام می‌ده. خودتون امروز باید او را دیده باشین. این از شرکت خودمون، اما ببینم پیشِ پیمانکار چه کار می‌تونم بکنم. البته قول نمی‌دم. اگه هم درست شد، باید بیایی توی‌ کوه و کمر…»

پیرزن‌ که بی‌تاب شده بود گفت: «کوه وکمر؟ بگو آتش؛ میاد، خودش بچه‌ی‌ کوه و کمره، عادت دارهصفایی با لبخند به من نگاه‌کرد: «… رفت و آمد خیلی مشکله، باید همون‌جا بمونی، ما خودمون بعضی روزا اون جا می‌مونیم. مثلاً امروز ساعت شش عصر که حرکت کردیم، ساعت نه رسیدیم اینجا. اما تا جایی‌که بتونم تلاش خودم را می‌کنم

روسو سرش را انداخته بود پایین و زیر چشمی نگاه می‌کرد.

صفایی پرسید: «حالا چه کاری بلدی؟»

پیرزن‌ گفت: «همه کاری می‌دونه

روسو با خنده گفت: «هیچ کاری نمی‌دونم، اما هر کاری را زود یاد می‌گیرم

پیرزن‌گفت: «آقا صفا، این بچه…»

صفایی‌که از طرز حرف زدن پیرزن خنده‌اش گرفته بود به من نگاه کرد.

«…خیلی‌ خجالتیه. روش نمی‌شه بگه درس مهندسی خوندم. هر جا می‌ره می‌گه سواد درست و حسابی ندارم. می‌ترسه بگه مهندسم، اون وقت سرِ کار نبرنش

صفایی‌گفت: «دیگه قرار نبود به ما دروغ بگی؛ باید از همون اول روراست باشی

روسوکه سرش را می‌خاراند گفت: «چه‌ کار کنم، مجبورم هر جا می‌رم یه چیزایی از زندگیم را پنهان کنم. بعضی جاها باید مثل هنرپیشه‌ها نقش بازی‌‌کنم؛ نقشِ‌ آدمای‌ کر و لال، نقشِ آدمای خُل‌وچل. اون‌قد نقش بازی کرده‌م‌ که دیگه نمی‌تونم به قالب خودم برگردم. همیشه کر و لالم، همیشه خل و چلم، چند وقت پیش رفته بودم یه جایی مرده‌شوری…» پیرزن به او چشم غُره رفت. اما روسو خودش را به ندیدن زد.

«…گفتن باید امتحان بدی، گفتم باشه. تو دلم گفتم: خدا، یعنی چه امتحانی می‌خوان ازم بگیرن؟ یه مُرده بم دادن، گفتن اینو بشور. چه قیافه‌ای داشت! چه جوونی بود! خوب که به بدنش نگاه کردم، دیدم چند جای بدنش سوراخه. دلم براش سوخت. به یاد برادرای خودم افتادم. انگار خیلی غریب و بی‌کس بود. شُستمش، با دل و جون، وقتی خاکش کردن، ندیدم‌ کسی بیاد روی قبرش‌گریه کنه. بعد که به مادر گفتم، مادر از همین‌جا براش گریه‌ کرد. شب‌ که خواستم برگردم، مرده‌‌شورا یه جوری‌ نگاه‌م‌ می‌کردن. انگار دلشون برام می‌سوخت و می‌دونستن این‌کاره نیستم. یکی‌شون زد روی شونه‌م، گفت خسته نباشی جوون، برو، خبرت می‌کنیم. اما خودم می‌دونستم که سرِکارم گذاشته‌ن

صفایی‌گفت: «نکنه حالا تو هم ما را سر کارگذاشته‌ای، یا داری برا‌مان نقش بازی می‌کنی؟»

پیرزن گفت: «نه دالگم، نه عزیزکم، به شما دروغ نمی‌گهو با انگشتش به دیوار اشاره کرد: «به همین قبله به شما دروغ نمی‌گه، این‌جور بچه‌ای نیست، حالا اگه اقبالش‌گفت و دستش بند شد، خودتون او را بهتر می‌شناسین

صفایی‌گفت: «قول نمی‌دم، اما سعی خودم را می‌کنم

روزِ اول‌ که آمد، یک‌ گونی خالی انداختند روی‌ کولش تا از کفی تریلی سیمان خالی‌ کند. دو سه ساعت اول، از ذوق نمی‌دانست‌ چه‌ کار بکند. لبخند می‌زد و زیر لب آواز می‌خواند و به هرکسی می‌گفت: «خیلی چاکرمحتی به سگِ سیاه و پشمالوی صفایی هم تعظیم می‌کرد. اما بعد از چند ساعت، معلوم بود که رمقش گرفته شده است. وقتی پاکت‌های سیمان را توی انبار می‌برد، با عجز و لابه به اطرافش نگاه می‌کرد و آهسته می‌گفت: «ای روسو! ای بدبختِ مادرزادمشخص بودکه پیمانکار به کارگرها گفته بود حسابی اذیتش‌ کنند و آن‌قدر ازش‌ کار بکشند تا فرار کند. هر چه بود، روسو، از نظر پیمانکار، یک نیروی تحمیلی به حساب می‌آمد. اما اهل فرار نبود. هر چه به او فشار می‌آوردند، مقاوم‌تر می‌شد و همین باعث شد که بعد از پنج ماه او را به قسمت انبار بیاورند.

بعضی شب‌ها او را می‌دیدم‌ که در تاریکیِ پشتِ کانکس‌ها، روی صندوقی چوبی نشسته است و سیگار می‌کشد. معلوم بود که منتظر صفایی است تا با هم به تپه‌های اطراف بروند. شب‌ها توی انبار می‌خوابید و گاه تا پاسی از شب کتاب می‌خواند. با آن‌که صفایی او را استاد شطرنج می‌دانست، اما هیچ‌وقت ندیدم صفایی را ببرد، همیشه به او می‌باخت. باخت‌هایی‌که مثلِ ادای دین بود. هر وقت نگاهش می‌کردم دیگر در چهره‌اش آن شادیِ روزهای اول را نمی‌دیدم. انگار یأس و ناامیدی صفایی هم بر او اثر کرده بود. حتی عصرها وقتی با کارگرها فوتبال بازی می‌کرد، دیگر آن‌ کوبیلاس رؤیاهاش هم نبود؛ همان روسویی بود که در حین بازی به فکر می‌رفت و یک‌هو بازی را ترک می‌کرد و به سمت کارگاه می‌دوید. انگار کسی او را صدا زده بود.

درِکانکس را که باز می‌کنم، بطری پلاستیکی را می‌بینم که زیر تختش می‌گذارد و می‌گوید: «کی فکر می‌کرد قامت یک متر و هشتاد و پنج سانتیمتری روسو، همه‌ش خاکستر بشه بره توی این بطری؟ شانس آوردی که توی حمام بودی و همه چیز را ندیدی؛ ندیدی‌که چطور استخوناش‌ مثل هیزمِ‌ تر می‌سوخت. دیشب خواب دخترم را دیدم که کنار دیواری ایستاده و داره با دندوناش‌‌ گوشتِ تنِ خودش را می‌خوره. گفتم، چرا این‌کار را می‌کنی؟ گفت، می‌خوام خودم‌ را بخورم. اول دستاش را خورد، بعد سینه و شکمش را، و بعد پاهاش را. آن‌قد خودش را خورد تا شد به اندازه‌ی‌ یه عروسک کوچک که فقط سر داشت. هر کاری‌ کردم نتونستم جلوش را بگیرم. حتی یادمه‌ که مرتب بش التماس می‌کردم خودش را نخوره و هر کاری‌ که بگه براش انجام می‌دم. اما ول‌کن نبود. وقتی موهاش را خورد، فریاد زدم و دیگه او را ندیدم. شد یه قطره آب‌ که یه گاو سیاه اومد او را لیسید و رفت. خیس عرق شده بودم که از خواب پریدم. قلبم تندتند می‌زد. ازکانکس رفتم بیرون. نمی‌خواستم بیدارت کنم. خیلی ترسیده بودم. به خونه که تلفن‌ کردم، زنم گفت، نگران نباش، حالش خوبه.” دیگه تا صبح خوابم نبرد. می‌ترسیدم بخوابم و باز دنباله‌ش را ببینم. صبح‌ که می‌خواستم برم دستشویی، روسو اومد توی‌ کانکس‌ و یه‌ بسته شکلات تلخ گذاشت روی میز. گفتم: «باز از این‌ کارا کردی؟» با خنده‌ گفت: «از پیرزن بپرسگفتم: «می‌گم اخراجت کننگفت: «اون‌وقت خونِ پیرزن می‌افته گردنتو با خنده رفت سمت انبارِ ملزومات. داشتم از دستشویی برمی‌گشتم‌ که صداش را شنیدم. داشت غُرغُر می‌کرد و به تنهایی یه بشکه‌ی دویست و بیست لیتری را توی انبار جا به جا می‌کرد. بوی بنزین در هوا معلق بود. گفتم: «چی ‌شده؟» گفت: «آقای صفایی، تو این‌کارگاه هیچ‌کس موارد ایمنی را درست رعایت نمی‌کنه. انباری‌ که توش سیگار بکشن‌ که جای بنزین نیستسر تکون دادم و برگشتم تو کانکس. طبق معمول صدای جرقه را از کابل‌های برق وصله‌پینه‌ شده‌ی اطراف کانکس‌ها می‌شنیدم. باز برگشتم درِ انبار. گفتم: «روسو! راستی یه فکری به حال این جرقه‌ها بکن، خطرناکنرفتم توی کانکس. داشتم به‌ کابوس دیشب فکر می‌کردم. دیگه نمی‌دونم چی شد. فقط صدای انفجاری را شنیدم که تمامِ کارگاه را لرزاند. کسی فریاد زد. پریدم بیرون. انبار آتش‌گرفته بود. یک آن از لای شاخ و برگ‌های آتش گرفته‌ی درخت، او را دیدم که آتش روی گُرده‌ش سواره و با سرعت می‌دوه. داد زدم: «روسودویدم دنبالش. یه لحظه برگشت تا نگاه کنه، اما نتونست. با آتش‌ می‌رفت‌ و انگار آتش بش فرمون‌ می‌داد که مستقیم بدوه و حق ایستادن نداره. از روی‌ صندوق‌های چوبی‌ که راهش‌ را مسدود کرده بودن می‌پرید. از روی تیرچه‌ها، از روی میل‌گردهای کلاف شده، از روی‌ تلِ ماسه‌ها، از روی‌ آهن‌های اسقاطی، از روی هرچیزی می‌پرید. موهای بلند حنایی‌ش را دیگه نمی‌دیدم. کج و معوج می‌شد و به هوا چنگ می‌زد تا به جایی برای نجات برسه. چند لحظه بعد مثل پرنده‌ای که شیشه‌ی پنجره را نبینه با سرعت رفت توی فنس و با حالتی ارتجاعی به عقب پرتاب شد و افتاد روی زمین و غلت خورد سمت بوته‌ها. بوته‌ها آتش گرفتن. یه لحظه بلند شد و به هوا چنگ زد. دیگه آتش بود که به‌ش شکل می‌داد. نگهبان‌ها می‌دویدن. یکی با پتو، یکی با بالش، یکی با گونی. خلیل، با مقوای بزرگی‌که مثل قالی بود به آتش حمله کرد. مقوا آتش گرفت و زبانه کشید. کپسول‌های آتش‌نشانی، دیگه به‌ کار نمی‌اومد. یه لحظه او را دیدم که مثل صندلی‌ چوبی شکسته‌ای‌ که بخواد روی آخرین پایه‌ش مقاومت کنه، تو خودش مچاله شد. جمجمه و چشم‌های غارگرفته‌ش با آتش نارنجی و زبانه‌های سبز می‌سوخت. خون به جوش‌ اومده‌ش‌ که انگار می‌خواست از توی شکمش بزنه بیرون، با صدای جلز و ولزی غلیون می‌کرد و بخار می‌شد. بوی گوشت و خون و موی سوخته همه جا را گرفته بود. حالم به هم خورد. بالا آوردم. یه لحظه دیدم نگهبانا و اون دو سه تا کارگر هم دارن بالا میارن. یکی‌شون از دهنش زردابی مثل آتش بیرون می‌ریخت. برگشتم سمت انبار. توی انبار هنوز انفجار رخ می‌داد و نمی‌تونستم داخل برم. نمی‌دونم چرا همه‌ش فکر می‌کردم تو هم با روسو توی انبار بوده‌ی. اما بعد که دیدمت، شوکه شدم. هنوز هم باور نمی‌کنم. شانس آوردی‌که همه چیز را ندیدی

و باز می‌زند زیرگریه: «خودم را نمی‌بخشمخودم را نمی‌بخشمای‌ کاش همون شب جوابش کرده بودم

مأمورها خیلی دیر می‌رسند. همه جا سیاه و دود زده است. تک و توکی از کبوترها و گنجشک‌ها بینِ خرپاهای سوله نشسته‌اند و غریبانه نگاه می‌کنند. پیرمرد، مسئول ژنراتور، سرش را از زورِ درد، با پارچه‌ی تنظیف بسته است: «دیشب با من خداحافظی‌کرد. گفت می‌خوام چند روز برم مرخصی. الآن یه ماهه که از اینجا بیرون نرفته‌‌م

یکی از مأمورها، اسامی اشخاصی را ‌که در کارگاه حضور داشتند صورت‌جلسه می‌کند.

خلیل گُنگه، هنوز دارد به آسمان نگاه می‌کند و مُشتش را تکان می‌دهد.

صفایی حاضر نیست یک شب در بیمارستان بستری شود. به هر جان کندنی خودش را مرخص می‌کند. نشسته است صندلی عقب لندرور. نگاهش پریشان و ماتم‌زده است و حرف‌های بی‌ربط می‌زند. نزدیکی‌های خوابگاه، یک‌آن پیرزن را می‌بینم‌ که دارد سلانه‌سلانه می‌رود. با ترس به او نگاه می‌کنم‌ که مبادا ما را ببیند. به درِ خوابگاه که می‌رسیم، سرایدار دارد بیرون را آب‌پاشی می‌کند. با خوش‌رویی درِِ حیاط را باز می‌کند. لندرُوِر را داخل می‌برم. پیاده که می‌شویم می‌گوید: «چه عجب! امروز زود برگشتین؟»

زیر بازوی صفایی را که می‌گیرم، هراسان نگاهمان می‌کند. و تا بخواهد حرفی بزند، صفایی را می‌برم داخل سالن و روی مبل می‌نشانم. با عجله می‌آید توی سالن.

«اتفاقی افتاده قربان؟»

با دست و سر و چشم اشاره می‌کنم، نه. چند لحظه بعد، نگاهم به میز ناهارخوری می‌افتد که یک دبه‌ی کوچک سفید، با دو سه بسته نان و چند تخم مرغ رویش است. یک بسته از نان‌ها بر می‌دارم و آن را به هم فشار می‌دهم.

سرایدار با تعجب نگاهم می‌کند: «تازه‌ن قربان، هنوز گرمن، همین الآن پخته. انگار حالتون خوب نیس! چی شده؟ دارین می‌لرزین

و به صفایی نگاه می‌کنم‌که مثل مجسمه‌ای مفرغی، دست در جیب با دهانی باز، روی مبل خوابش برده است.

۲۱/۲/ ۱۳۹۸


برچسب ها : , ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۰
ارسال دیدگاه