آخرین مطالب

» داستان » جوفا (لئوناردو شاشا)

جوفا (لئوناردو شاشا)

از مجموعه داستان‌های دریایی به رنگ شراب نویسنده: لئوناردو شاشا مترجم: چنگیز صنیعی از زمانی که اعراب بر سیسیل حکومت می‌کردند همواره در آنجا زندگی می‌کند. نام «جحا» همان‌طور که به عربی نوشته می‌شد به شکل پرنده کوچکی است با دمی راست و دانه‌ای در دهان. هزار سال از آن ایام گذشته است ولی جوفا […]

جوفا (لئوناردو شاشا)

از مجموعه داستان‌های دریایی به رنگ شراب

نویسنده: لئوناردو شاشا

مترجم: چنگیز صنیعی

از زمانی که اعراب بر سیسیل حکومت می‌کردند همواره در آنجا زندگی می‌کند. نام «جحا» همان‌طور که به عربی نوشته می‌شد به شکل پرنده کوچکی است با دمی راست و دانهای در دهان. هزار سال از آن ایام گذشته است ولی جوفا همچنان در خیابان‌های سیسیل وول می‌خورد و بیتوجه به گذشت زمان مثل همه خلها دردسر میآفریند؛ یکی بدتر از دیگری. کارهایش مردم را می‌خنداند و گاهی هم می‌آزارد. بعضی وقت‌ها در آنان احساس همدردی به وجود می‌آورد. مردم تنبل و بیکاره که بر روی پلههای کلیسا نشستهاند و مثل گذشته‌ها که در هشتی مسجد می‌نشستند دور او جمع شده و او را به خلبازی وا می‌دارند و برایش داستان‌های عجیب و غریب می‌گویند و او سادهدلانه آنها را باور می‌کند.

مادر بیچارهاش بیوهزنی است که همسر مرحومش کمی کمتر از جوفا خل بوده است. ولی بر خلاف پسرش آدمی زحمتکش بوده و مثل خر کار می‌کرده است.

جوفا در خانه بند نمی‌شود. مادرش هر از گاهی در جستجوی پسرش از خانه بیرون می‌زند و با مختصر رمقی که برایش باقی مانده دست او را می‌گیرد و کشانکشان به خانه بر می‌گرداند ولی جوفا دوباره بیرون می‌زند و مادرش مثل یک جیرجیرک دائم فریاد می‌زند جوفا جوفا جوفا! در این هزار سال چه بلاهایی بر سر این مادر نیاورده است. دردسرهایی که پشت هر مادر دیگری را خرد می‌کرد.

خرابکاریهای او به اندازه شرطبندیهای بازی لوتوi دلهرهانگیز بود. به‌راستی می‌توان بر ویرانه خرابکاری‌هایش قرن‌ها گریست. و بعد گزمههایی که به خانهشان می‌ریختند، از هر قماش؛ مأموران شاه فردیناند و شاه ویتوریو و از همه بدتر گزمههای حکمرانان دست از سرشان بر نمی‌داشتند.

برای نمونه وقتی که جوفا یک کاردینال را کشته بود و قسر در رفت! و هرگز معلوم نشد که از روی بلاهت بیش از حدش بوده است یا از روی زیرکی و شیطنت! می‌گویند که حماقت و خباثت همواره همراهند و ابله می‌تواند بدجنس هم باشد. مثلاً جوفا یک بار برای این که مگسی را که روی صورت یک قاضی را آن هم از آن قاضیهای کلهگندهنشسته بود بکشد، آن‌چنان سیلی به گوش او می‌نوازد که قاضی بیچاره سه دور دور خود می‌چرخد و غش می‌کند و به زمین می‌افتد. و وقتی که بهه هوش می‌آید می‌خواهد او را به صلابه بکشد، ولی کسی نمی‌داند که چرا او همواره قسر در می‌رود.

باری از جوفا داستان‌های زیادی از این دست را می‌توان تعریف کرد. ولی از همه بامزهتر حکایت همان کاردینال است؛ که به‌راستی نزدیک بود هم جوفا و هم مادر بیگناهش به دار آویخته شوند. درواقع جوفا هم به رغم خرابکاریهایش تقصیری نداشت و این مردم بیکار بودند که کارهای عجیب و خطرناک در کلهاش فرو می‌کردند. به او گفته بودند به شکار برود و او باورش شده بود که عجب کار جالبی است. پس تفنگ قدیمی ساچمهای‌اش را با شاخهای پر از باروت و ساچمه و پارچه کهنه که سر وته روی تختش آویزان شده بود (که یادگار اجدادش و شاید هم نوادههایش بود، البته در مورد جوفا حساب زمان و سال و روز و قرن صدق نمی‌کند) برداشت و کمی هم اطلاعات درباره شکار و حیواناتی که باید شکار کند، به‌ویژه خوشگوشت‌ها را گردآوری کرد و راهی صحرا شد. مردم همه چیز در این باره را به سبک خودشان و قابل فهم جوفا به او گفته بودند که لذیذترین گوشت شکار از آن کلهقرمزیهاست. دهاتی‌ها آن را به این اسم صدا می‌زدند که البته درست نبود چون کاردینال پرنده کوچک و لاغری است با یک مشت پوست و استخوان. شکارچیان واقعی هرگز به آن‌ها تیری نمی‌انداختند.

جوفا هنگامی که مادرش به نماز صبحگاهی رفته بود از فرصت استفاده کرد و راهی صحرا شد. صحرایی زیبا با درختان سرسبز و پر از گل وچشمههایی که واحههای نخلستان‌های کویر وصحرا را به یادش می‌آوردند. نسیمی خوش می‌وزید. جوفا پرندگان سفید بزرگی را می‌دید که روی آب لیز می‌خورند و پرنده‌هایی با پرهای رنگین و براق که روی ریگ‌های جاده راه می‌رفتند و دم بزرگشان را که پر از چشم بود به رخ می‌کشیدند. ولی جوفا کاری به آنها نداشت. او چشم به راه کلهقرمزی‌ها بود و در کمین آنها نشسته بود. هرچند نمی‌دانست که آنها پرنده یا چرندهاند. نمی‌دانست که خرند یا خرگوش یا آدمند! کلهقرمزی می‌تواند هر جنبندهای که سرش قرمز است باشد. او با تفنگ کهنه و قدیمی‌اش که از سنگینی دستش را به درد آورده بود چشم به راه کلهقرمزی‌ها بود.

سرانجام درپشت پرچین‌های سبزرنگ چیز قرمزرنگی تکان خورد. قرمز براق مثل ابریشم. گرد مثل گنبد مسجد، بیشک یک کله بود و چون می‌جنبید از تکان خوردنش پی برد که شکار بزرگی باید باشد. آن‌قدر بزرگ که می‌توان با آن یک فوج را سیر کرد. ولی جوفا آن‌قدر خنگ نبود که غذایش را با دیگران تقسیم کند. در فکرش نقشه‌ها داشت؛ اول سیراب و شیردانش را با گیاهان معطر و ادویه خوش بو مثل مادرش می‌پزد و بعد از کلهپاچهاش هم یک آبگوشت حسابی درست می‌کند و گوشت‌هایش را هم نمکسود کرده و می‌خواباند. پس دست به ماشه برد و گنبد قرمز را نشانه رفت و باروت را آتش زد. انفجاری قویتر از توپ‌های کاستللا مارهii بلند شد و لگد تفنگ آن‌چنان شدید بود که او را از پشت به درون جوی آب پرتاب کرد. ولی او برخاست وشتابان به سوی پرچین‌ها، جایی که شکار کلهقرمزی‌اش افتاده بود رفت و در آنجا جسدی را دید قرمزرنگ با هیبت آدمیزاد با دو دست چاق وسفید و دو تا پا با کفش‌های سیاه و سگک‌های نقرهای. اما در اثر توپی که به صورتش خورده بود تشخیصش غیر ممکن بود. ولی یک ماه غذا بود. پس شکارش را روی دوش گذاشت و راهی خانه شد و به خانه که رسید یک‌راست آن‌ را به آشپزخانه برد و روی میز آشپزخانه گذاشت.

مادر جوفا هنوز از نماز برنگشته بود. جوفا فکر می‌کرد عجب خبر خوب و غافل‌گیرانهای به اوخواهد داد و باعث خوشحالی مادرش خواهد شد و دیگر نخواهد گفت «که تنبل و بیکاره» است.

شوک ناشی از این مژده غافل‌گیرانه چنان بود که مادرش نزدیک بود سکته کند. در خانه می‌چرخید و موهایش را می‌کند و سرش را به دیوار می‌کوبید و ناله و ضجه می‌کرد و فریاد می‌زد: «تو کاردینال را کشتی، تو کاردینال را کشتی، تو کاردینال را کشتی

جوفا که نمی‌دانست کاردینال چیست با چشمان ریزش شگفتزده و با حیرت به مادرش می‌نگریست. او که در انتظار تشویق و تحسین مادرش بود نمی‌فهمید چرا و چه باید بکند. بالاخره خشم مادر بر او هم سرایت کرد و ناگهان پرید و جسد کاردینال را بر داشت و به درون چاه خانه انداخت. البته روشن نیست که او از روی خشم این کار را کرده است یا از روی حماقت و شاید هم از روی خباثت. و چون مادرش دست از گریه و زاری و آه و ناله بر نمی‌داشت گوسفندی را که مادرش در گوشه حیاط خانه‌شان به پروار بسته بود روی دوشش گذاشت و آن را هم به درون چاه انداخت و گوسفند بیچاره هم در چاه خفه شد. جوفا برای این که دیگر فریادهای مادرش را نشنود از خانه بیرون رفت.

خبر گم شدن کاردینال سر و صدای زیادی در شهر و در تمام سیسیل راه انداخت. ماموران همه جا در پی یافتن او بودند. با باتوم‌هایشان به همه جا سر می‌کشیدند. در میان انبارهای گندم و کاهدان‌ها و در بین قلوهسنگ‌های بیابان و کومههای تاپاله و پهن و حتی در رختخواب مردم فقیر ولی نه آن‌قدر تهی‌دست که رختخوابی نداشته باشند سر می‌کشیدند. جایزهای هم گذاشته بودند؛ صد سکه، یک مشت حسابی نقره. و به کسی داده می‌شد که زنده یا مرده کاردینال را پیدا کند. و ده برابر بیشتر از آن را به آن‌کس می‌دادند تا مسئول مفقود شدنش را معرفی کند. از این رو جاسوسان و پولدوستان خسیس بیدرنگ دستبهکار شدند و در سراسر شهر همچون تار و پود یک فرش به جستجو پرداختند. گوش‌هایشان که درپس هر خانهای به استراق سمع مشغول بودند مثل انتهای شیپور گشاد شده بودند تا هر گونه نجوا و پچپچی را هم بشنوند. سرانجام فرمانده و پلیس باخبر شدند که از خانه جوفا بوی تعفن بدی می‌آید. پس با تمام تجهیزات و نفرات راهی آنجا شدند ولی بههیچ‌وجه به جوفا مظنون نشده بودند.

نخست فرمانده و بعد همه ماموران یکبه‌یک سر چاه رفتند ولی از شدت بوی تعفن با حالت تهوع از چاه دور می‌شدند.

با همه احترام وعلاقهای که به کاردینال داشتند هیچ یک حاضر نشد به درون چاه برود و جسد را که در حال پوسیدن بود بیرون بیاورد. سرکی به چاه می‌کشیدند و چهره‌شان با آن کلاهخودهای براق در آب منعکس می‌شد ولی فوری به عقب بر می‌گشتند تا هوای تازه صبحگاهی را تنفس کنند. هنگامی که جوفا را دیدند که بیخیال کنار در چاه نشسته است و انگار بویی نمی‌شنود و به تماشای این همه مأمور با آن یونیفرم‌ها وسرپوش‌های براق در حیاط خانهشان در رفت و آمد هستند می‌نگرد، فرمانده به فکرش رسید تا او را به درون چاه بفرستد و به او وعده یک سکه جایزه داد. جوفا حاضر بود برای آن جایزه با کله خود را بدرون چاه بیاندازد.

آنهایی که داستان را تعریف می‌کنند نمی‌گویند که جوفا به یاد داشته که چه کار کرده است یا نه؟ چند روزی از به چاه انداختن کاردینال و گوسفند گذشته بود. می‌گویند خل‌ها حافظهشان ضعیف و مغشوش است و خاطرههایشان مهآلود مثل رؤیا و خواب دیدن. به هر حال وقتی طناب را زیر کتفش می‌انداختند و او را به داخل چاه می‌فرستادند او از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید. به ته چاه که رسید آب تا سینهاش رسیده بود و هنگامی که زانو زد آب تا لب‌هایش می‌رسید. با دست‌هایش که در زیر آب بود شروع به کاوش کرد و ناگهان فریاد زد یافتم.

فرمانده در حالی که دماغش را با دو انگشت گرفته بود تو دماغی پرسید: «عالیجناب را یافتی؟»

جوفا گفت: «کدام عالی‌جناب؟»

فرمانده شمرده گفت: «منظورم کاردینال است

جوفا گفت: «من هرگز کاردینالی را ندیدهام چه رسد به این که با دست زدن بفهمم که کاردینال است یا نه! من الان دارم به چیزی دست می‌زنم؛ ممکن است کاردینال باشد یا یک سگ

فرمانده فریاد زد: «ناقصالعقل به ضرب شلاق توی کلهات می‌کنم تا فرق بین یک سگ و یک کاردینال را بدانی

جوفا گفت: «اگر حرف شلاق را بزنی من از اینجا تکان نمی‌خورم تا خودتان بیایید پایین تا ببینید کاردینال است یا یک سگ؟»

فرمانده گفت: «شوخی کردم

جوفا گفت: «حالا شدو به جستجو در زیر آب ادامه داد. کمی تردید در دلش راه یافت و مثل کورها به بالا می‌نگریست.

فرمانده فریاد زد: «بجنب

جوفا گفت: «چشم. الان دارم یک چیز موداری را دست می‌زنم. یک موجود پشمالو، کاردینال پشم داشت؟»

فرمانده گفت: «نمی‌دانم

جوفا گفت: «نمی‌دانید؟! اقلاً می‌دانید کاردینال چند تا پا داشت؟»

فرمانده که انگار یکدسته زنبور به او حمله کرده باشند دستانش را در هوا تکان می‌داد و با خشم فریاد می‌زد: «عالیجناب چند تا پا داشت؟ تو جرأت داری بگویی کاردینال، سراسقف عزیز ما، چند تا پا دارد؟به ماموران فرمان داد او را از چاه بالا بکشند تا آن‌قدر شلاقش بزند که برای همه عمر چهار دست و پا راه برود.

مأموران اورا بالا نکشیدند چون می‌دانستند که می‌بایست یکی ازخودشان به جای او توی چاه برود. در واقع فرمانده هم از روی عصبانیت این فرمان را داده بود و چون بوی تعفن شدیدی که به مشامش می‌رسید حوصلهاش را به سر رسانده بود زیرا دیگر دماغش را با دو انگشت نگرفته بودقانع شد که تغییری در لحنش بدهد و گفت دیگر شوخی بس است.

جوفا گفت: «خب. من نمی‌دانم کاردینال چه شکلی است، این که الان در جستجویش هستیم دو تا پا دارد یا چهار تا؟»

فرمانده که از زور خشم قاطی کرده بود گفت: «چهار تا

گزمه‌ها یک صدا فریاد زدند: «دو تا

فرمانده فریاد زد و گفت: «مگر من گفتم چهار تا؟» و کاسه را سر آنها خالی کرد و گفت: «حالا نوبت شماست که کلهام را داغ کنید؟ گفتم دوتا. و آن بیهمهچیز است که به این شک دارد. خدمتش خواهم رسید. خدمتش خواهم رسید

جوفا درحالی که انگشتش را رو به فرمانده گرفته بود با خنده گفت: «ولی شما گفتید چهار تاو بعد با لحنی جدی ادامه داد: «بالاخره دوتا یا چهارتا؟»

فرمانده که از خشم به خود می‌پیچید گفت: «دو تا

جوفا گفت: «ولی این چهار تا پا دارد

فرمانده از روی بیچارگی گفت: «دو تا یا چهار تا هر چه هست آن را به این طناب ببند تا بکشیمش بالا

جوفا گفت: «چه کار بیهودهای! اگر کاردینال نیست چرا بیخود آنرا بالا بکشیم؟» فرمانده گفت: «هرچه من می‌گویم آن را انجام بده وگرنه از کردارت پشیمان خواهی شد

جوفا انگار که حرف‌های فرمانده را نشنیده است همچنان در زیر آب در جستجو بود. ناگهان با خوشحالی فریاد زد: «صبر کنید. کاردینال شاخ داشت؟»

فرمانده داد زد: «شاخ؟ عالیجناب؟ گفتی شاخ؟» و شروع کرد به دویدن دور چاه و در حالی که دندان‌هایش را از روی خشم به هم می‌فشرد و روی زرهش می‌کوبید می‌گفت: «کفر است. کفر است

جوفا با لحنی آرام پرسید: «مگر نمی‌شود؟»

فرمانده سرش را توی چاه کرد و فریاد زد: «مثل یک خوکچه کبابت می‌کنم

جوفا گفت: «دیگر سوال هم نمی‌شود کرد! پس شما به من بگویید که کاردینال چه شکلی است تا من دیگر چیزی نپرسم

فرمانده سرش داد زذ: «کاردینال چه شکلی است؟ مثل من، مثل تو احمق

جوفا پرسید: «هیچ فرقی با ما ندارد؟ هیچ چیز خاصی ندارد؟»

فرمانده گفت: «هیچ چیز

جوفا گفت: «پس چرا با این همه مأمور به دنبالش هستید؟»

فرمانده گفت: «برای این که آدم مهمی است

جوفا گفت: «ثروتمند است؟»

فرمانده گفت خیلی.

جوفا پرسید: «چه چیزی روی سر دارد؟»

فرمانده جواب داد: «یک کلاه مخصوص قرمز رنگ

جوفا گفت: «مطمئنید که شاخ ندارد؟»

فرمانده با قاطعیت گفت: «نه ندارد. مطمئنم

جوفا گفت: «کمی صبر کنیدانگار که در هوای خنک زیر آلاچیق نشسته با خیال راحت ادامه داد: «راستش این که اول شاخ نداشته درست است و من هم قبول دارم ولی شما او را زمانی که زنده بوده دیدهاید؛ از کجا می‌دانید که بعد از مردن شاخ در نیاورده باشد؟ می‌گویند وقتی کسی می‌میرد اگر کناهکار باشد شاخ در می‌آورد. این کاردینال گناهکار بوده؟»

در حالی که فرمانده از روی خشم دوباره منفجر شده بود و فحش می‌داد و بدوبیراه می‌گفت و تهدید می‌کرد، جوفا نوک انگشت کوچکش را بالا آورده آرام پرسید: «حتی یک گناه کوچک هم نکرده است؟»

فرمانده که کمی آرام گرفته بود گفت: «اصلا و ابدا

جوفا گفت: «پس هنرش چه بوده؟»

فرمانده گفت: «هنر؟ چه هنری؟ کاردینال بوده. بیشعور. فرمانده همه کشیشهای سیسیل

جوفا پرسید: «سرکرده دون وینچنسو هم بوده؟» دون وینچنسو کشیش کلیسای جوفا بود.

فرمانده صبورانه جواب داد: «بله رئیس دون وینچنسو هم بوده

جوفا گفت: «خب، به نظر من این کاردینال شما حتماً باید شاخدار باشد. حالا من می‌فرستمش بالا تا خودتان ببینیدش

جوفا جسد گوسفند را که در زیر آب بود به طناب بست و فریاد زد: «بکشید بالاگزمه‌ها گوسفند خیس و در پسش جوفا را بالا کشیدند.

فرمانده و گزمه‌ها حیرتزده این صحنه را می‌نگریستند.

جوفا با خوشحالی پرسید: «این همان کاردینال است؟»

فرمانده لگد محکمی به او زد؛ و این تنها مجازاتی بود که جوفا متحمل شد. اما دیگر به فکر کسی نرسید تا جستجو در چاه را ادامه دهد.

پانویس:

iلوتو شرطبندی روی اعداد است که در ایتالیا به‌ویژه در ناپل هنوزهم بسیار رایج است.

iiکاستللا ماره شهری تاریخی در کنار دریاست با توپ‌هایی بزرگ و معروف


برچسب ها : , ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۰
ارسال دیدگاه