آخرین مطالب

» داستان » آبادان (فرحناز مردانی)

آبادان (فرحناز مردانی)

صدای چک‌چک بسته شدن کمربندها تمام شده بود که هواپیما روی باند شروع به حرکت کرد. بعد از سال‌ها از طرف اداره برای مسابقات ورزشی به آبادان اعزام شده‌ام. کنار پنجره نشسته‌ام، آب‌نبات در دهانم می‌چرخد و همان‌طورکه هر لحظه بیشتر و بیشتر آب می‌شود یاد پاکت زرد با آرم بیمارستان نفت آبادان می‌افتم‌ که […]

آبادان (فرحناز مردانی)

صدای چک‌چک بسته شدن کمربندها تمام شده بود که هواپیما روی باند شروع به حرکت کرد. بعد از سال‌ها از طرف اداره برای مسابقات ورزشی به آبادان اعزام شده‌ام. کنار پنجره نشسته‌ام، آب‌نبات در دهانم می‌چرخد و همان‌طورکه هر لحظه بیشتر و بیشتر آب می‌شود یاد پاکت زرد با آرم بیمارستان نفت آبادان می‌افتم‌ که در طی این سال‌ها به هرکجا اسباب‌کشی کرده‌ام همیشه جایی میان اسباب و اثاثیه‌ی خانه باخودم این‌ور وآن‌ور برده‌ام. پوست قرمز شکلات را صاف می‌کنم. سر روی شیشه خم می‌کنم و پایین را تماشا می‌کنم. همین‌وقت، تمام آن اولین سفر هوایی به آبادان برایم تداعی می‌شود. بسته شدن کمربندها شروع شده بود که مادر به مردی‌ که‌ کنارش نشسته بود نگاه کرد. مردی که لباس قرمز به تن داشت کمربند را از دو طرف کشید وسگک آن‌ را بالا زد و زبانه را در آن فروبرد. مادر هول‌هولکی‌گفت: «وای.. داره دیرمی‌شهو دستپاچه دنبال دو سر کمربند گشت. لحظاتی بعد او هم درست همان کار را کرد. کمربند را از دو طرف به هم رساند و روی چادر سیاهش جا داد. همیشه همه چیز را زود یاد می‌گرفت؛ مثل بافتنی‌هاش، گلدوزی‌هاش، و مرباهاشسپس هراسان رو به من کرد و کمربند مرا هم جا انداخت. هرچه از زمین دور می‌شدیم درخت‌های بی‌عار کنار بلوار فرودگاه، سقف پلیتی خانه‌ها، آدم‌هایی‌که آن پایین راه می‌رفتند با سایه‌هاشان، کوچک وکوچک‌تر و از نظر محو می‌شدند.

پوست شکلات را روی پایم گذاشتم و با دست چندبار روی آن کشیدم تا خوب صاف شد. صافِ صاف. و بعد با پوست شکلات مادر هم همان کار را کردم. پوست شکلات مادر زرد بود. همه چیز را با عینک زرد از آن بالا نگاه کردم. حتی جلو چشم گرفتم. سر خم کردم و به مردِ لباس قرمز هم نگاه کردم. بعد هر دو را روی هم گذاشتم. و با عینک دوتایی از پنجره پایین‌ را دیدم. بعد یک چشمم را زرد و یک چشمم را قرمز کردم و تمام دنیای پایین را می‌دیدم.

پوست‌های صاف شده را روی هم گذاشتم و رو به مادر گفتم: «ماما این‌ها را برای لای‌ کتابم نگه‌دار

مرد لباس قرمز لبخندی زد.

از تمام آن اولین سفر هوایی فقط همین را به یاد می‌آورم.

سال ۵۴ یک نامه به خانه‌مان آمد که توی‌ آن نوشته بود: «مادر به اتفاق یک نفر از اعضای خانواده می‌تواند برای ملاقات پدر به آبادان برودچه‌قدر دلم می‌خواست آن یک نفر من باشم. آخر هم قرعه از میان خانواده به نام من افتاد. ذوقزده شدم. یاد ندارم قبل از آن و حتی بعدها این‌قدر ذوقزده شده باشم.

هواپیماآخ‌جون! همیشه از روی زمین‌ آن‌ را میان آسمان دیده بودم‌ که هرچه بالاتر می‌رفت کوچک و کوچک‌تر می‌شد. دیدن پدر بعد از مدت‌هاحالا چه شکلی شده بود؟ کوچک‌تر یا بزرگ‌ترماماماما هواپیما بالا که می‌ره کوچیک می‌شه؟ ما هم باهاش‌کوچیک و کوچیک می‌شیم تا گم بشیم؟ مادر: «هیس! نهنه، کوچیک نمی‌شیم.» این را وقتی هواپیما از زمین بلند شد پرسیدم.

همین‌که هواپیما پرید خانمی در بلندگو چیزهایی‌گفت‌ که آن موقع مفهومشان را نمی‌فهمیدم. زمان زیادی نگذشت‌ که هواپیما در فرودگاه آبادان به زمین نشست. خانم مهماندار برای بازکردن کمربند به‌کمکمان آمد. از سالن فرودگاه پیاده راه افتادیم تا رسیدیم به خیابانی بزرگ، درست روبروی فرودگاه.

از خیابان‌های آبادان فقط یک‌چیز یادم مانده است. این‌که‌ کنار بلواری با درختان بلند نخل زیر برق‌ آفتاب ایستاده بودیم منتظر تاکسی.

خیابان خلوت بود و بادی داغ برگ‌های پهن درختان خرما را مثل بادبزن آرام‌آرام تکان می‌داد. ماشین قرمز و روبازی که بدنه‌اش مثل آینه برق می‌زد از جلومان رد می‌شد وعکسمان را باخودش می‌کشید و می‌برد. ماشین رفت سر چهار راه ایستاد.

دستم به انگشتان مادر چسبیده بود و نگاهم پیش زنی بود که پشت فرمان نشسته بود. زن اصلا به من و مادر نگاه نکرد. هر دو به او چشم دوخته بودیم. به موهای بلوند کوتاهش‌ که روی شانه‌ی برهنه‌اش پیچ خورده بود. و آن پوست سفید و شانه‌های‌ گرد که مثل دانه‌های برف زیر برق آفتاب می‌درخشید. عینک مشکی بزرگی هم بر چشم داشت. عینک تمام صورتش را پوشانده بود. لب‌هایش خیلی سرخ بود مثل عروسکم. نتوانستم چشم‌های خانم را ببینم. اما چشم‌های عروسکم آبی بود که همیشه با خودکار قرمز و آبی پررنگشان می‌کردم. گاهی خودکار فرو می‌رفت در چشمان پلاستیکی‌اش. عروسکی لاغر و زرد، با پاهایی باریک، که همیشه‌ی خدا هم لخت بود و مادر با خرده‌پارچه‌های خیاطی برایش لباس می‌دوخت. گاهی هم تکهپارچه‌ای را دور تنش تاب می‌داد. سوزن ته‌گرد را به تنش فرو می‌کرد و لباس را به تنش می‌چسباند.

هرچه گرمای آفتاب شدت می‌گرفت، من هم گرسنه و تشنه‌تر می‌شدم. گلویم خشک شده بود و شکمم داشت به کمرم می‌چسبید. کمربند پیراهن آبی شل شده بود و لباس توی تنم می‌رقصید. پیراهن آبی را پدر برایم خریده بود. مادر گفت: «همین را بپوشزیر تیغ آفتاب یک دست در دست مادر و دست دیگر را بالای چشم سایه کردم. دلم می‌خواست مثل عینک مشکی زن تمام صورتم را بپوشانم بلکه چشم‌هایم این‌قدر جمع وکوچک نمی‌شد که چهل‌سال نشده آب مروارید سراغت بیاید و اطراف چشم‌هایت طوری چین و چروک بیفتد که ده سال بیشتر از سنت نشان بدهی.

هم‌چنان قدم‌هایم تندتند به آسفالت داغ پیاده‌رو کوبیده می‌شد و دنبال مادر می‌رفتم.

مادر آ‌ن‌قدر برای رسیدن به بیمارستان عجله داشت و با خودش حرف‌هایی می‌زد که نتوانستم بگویم تشنه‌ام. این‌ را هر بار که سر بالا می‌گرفتم و به‌صورتش نگاه می‌کردم فهمیدم ‌که هی سرش را تکان‌تکان می‌داد. اما یک‌دفعه نمی‌دانم انگارگفته بودم آآآآب.

سرجایم خشکم زد. مادر چند قدم نرفته ایستاد و رو برگرداند. باد داغ صورتم را می‌سوزاند. تار مویی میان خشکی لب‌هایم چسبیده بود. کرکره‌ی مغازه‌ها پایین بود و کسانی در سایه‌ی باریک‌ آن‌ها خوابیده بودند. مادرگفت: «رسیدیمایناها. همین‌جاست.» و اشاره کرد به آن سوی خیابان. قدم‌هایم را تند کردم و جلوتر از مادر راه افتادم.

کنار در ورودی بیمارستان چند دستفروش نشسته بودند. یکی گلهای رنگارنگ را در سطلهای فلزی بزرگ جا داده بود و با قیچی هم قدشان می‌کرد. کمی آن‌طرف‌تر، مردی‌ کلاه حصیری به سر داشت و دور گردنش دستمالی سفید با خط‌های مشکی بود. همان‌طور که با دستمال تندتند عرق صورتش را می‌گرفت، آب را با لیوانی مثل آبشار روی قوطی‌های کمپوت که در تشتی پر از یخ رها بودند، خالی می‌کرد. شیشه‌های نوشابه؛ زرد، سیاه، سبز، زیر نور خورشید می‌درخشیدند. دهانم تکانی خورد و به‌ هم چسبید. مردی روی صندوق میوه‌ای نشسته بود و داد می‌زد: «از همه رنگه آلاسکا، بدوووآلاسکا تموم شدجلو رفتم. روبه‌روی مرد آلاسکافروش ایستادم. فلاسک یخی که دیواره‌اش پوستپوست بود میان زانوانش جا داشت. مرد روی فلاسک دست زد وگفت: «چه رنگی می‌خوای عموجون؟»

سکوتم را که دید دست کرد و یکی را بیرون آورد و به من داد. آلاسکای نارنجی با دسته‌ی چوبی بلند، که بخار‌ی سرد از روی آن بلند بود. وقتی آن‌ را به زبان کشیدم خنکی تمام وجودم را گرفت. شیرین بود و آبدار. آن‌ را روی زبانم گذاشتم و شروع‌ کردم به مک زدن. مادر تندتند کمپوت‌ها را در تشت می‌گذاشت و بر می‌داشت و می‌گفت: «آقا می‌خوام خنک باشهبا هر بار مک زدن، آلاسکا را جلوی چشمم می‌گرفتم. اصلا دلم نمی‌خواست زود رنگش تمام شود. مادر چند تا کیک برداشت وگذاشت سرجایش. همین‌طور بیسکویت‌های پتی‌بور را در دست گرفت و گفت: «آقا اینا که خردشدهآلاسکای من حالا دیگر داشت رنگ می‌باخت و کم‌کم شیرینی‌اش را از دست می‌داد و تنها یخی سفید از آن باقی مانده بود. اما هنوز گرسنگی قلقلکم می‌داد و چیزی درون دلم غش می‌رفت. مادر داشت روی قیمت دوتا کمپوت چانه می‌زد. من را که دید لب گاز گرفت و کمپوت‌ها را برداشت و به آلاسکافروش پول داد وگفت: «بریم دیگهو دستم را کشید و برد داخل بیمارستان.

بیمارستان از بخش‌هایی تشکیل شده بود که هرکدام یک خانه بود. خانه‌ای‌که از یک طرف به باغچه‌ای پر از درختان مورد وشمشاد و از طرف دیگر به حیاطی سیمانی باز می‌شد. هرخانه چند اتاق داشت. راه می‌رفتم. نگاه می‌کردم و دهانم را با تهمانده‌ی یخ سفید خنک نگه می‌داشتم. لب و انگشتانم نارنجی‌ و چسبناک شده بود. باد تارهایی از موهای دماسبی‌ام را میانشان جاگذاشته بود. مادر به کاغذ در دستش نگاه می‌کرد و شماره‌ی روی درها را می‌خواند تا این‌که پرستاری با پاهایی زیبا که گیره‌هایی طلایی کلاه سفید را به موهایش چسبانده بود، جلومان ظاهرشد. پرستارکاغذ راکه دید به پشت سرش اشاره کرد وکاغذ را نشان داد. مادر قدم‌هایش را تندترکرد. آن‌قدرکه قوطی‌های کمپوت در پلاستیک به هم ساییده می‌شد وگفت: «آخه‌ نمی‌دونم ساعت چنده؟»

خانه‌ی شماره ۶۴ دیوارهایش آجری بود. آجری سرخ با پنجره‌هایی کوچک و دو لتی که اتاق‌ها را از حیاط جدا می‌کرد. سقفی پلیتی و شیب‌دار که دو ستون آهنی بزرگ سقف را نگه می‌داشت. باغچه‌ی کوچکی کنار دیوار حیاط بود پر از گل‌های رنگارنگ. چیزی شبیه خانه خودمان. مردی لاغراندام با موهای تراشیده و صورتی پر از چین وچروک، با لباس‌هایی یک‌دست آبی، وسط حیاط زیر برق آفتاب راه میرفت. زنی سفید‌پوش دست او را گرفته بود. مرد مدام لثه‌هایش را به‌ هم می‌کشید. زن همین‌ که ما را دید لبخندی زد و گفت: «خوب شد که اومدین. مریضتون رو ببرین روی تخت تا غذاشو بیارن

مرد بسیار شبیه پدر بود. گونه‌ها، لب‌ها، حتی نگاهش. ولی خوب می‌دانستم که این مرد پدر نیست. زن سفیدپوش، دست استخوانی مرد را رها کرد. مرد آهسته‌آهسته به سمت باغچه رفت. زن خودش را به من نزدیک کرد در حالی‌ که نگاهش به مرد بود. اما من تمام حواسم به مرد بود که خم شد گلی نارنجی درست شبیه گل‌های باغچه خودمان از باغچه جدا کرد. زن دستی روی سرم کشید: «چه دختر نازی، چه موهایی

دستش را تا انتهای موهای دماسبی‌ام کشید. همان موقع با خودم گفتم: «شاید این آقا هم مثل پدر عاشق این است که دختر موهایش بلند باشد. شاید هم مثل پدر می‌گفت تمام زیبایی زن به موهایش است. و به همین خاطرهیچ وقت نمی‌گذاشت قیچی به موهایم بخورد. گاهی نوک آن‌ها را میان دستانش می‌گرفت، تکان‌تکان می‌داد و می‌گفت چی چیکاپچی چیکاپ…»

از زمانی‌که به یاد دارم پدر همیشه مریض بود. سال‌ها قبل از این دچار گازگرفتگی شده بود و ریه‌هاش آب آورده بود. قبل از آن‌ هم به خاطر فوت نابهنگام عموی بزرگم به قول بزرگترها هول برش داشته بود. بعضی وقت‌ها پاهاش می‌لرزید. یک وقت‌هایی هم مغزش می‌گرفت و این‌طور که می‌شد همه‌ی خانه دلشان می‌گرفت. حتی درخت‌ها و کفشدوزک‌ها هم یک‌جورهایی دلشان می‌گرفت.

وقتی عمویم فوت شد کارش این بود که روزها روی تخت توی حیاط بنشیند و دستانش را میان سینه گره کند. بعد مثل گهواره تنش می‌رفت و می‌آمد.

مرد گل را داد دست مادر و اشاره کرد به منمیان برگ‌هایش دنبال کفشدوزک گشتم. درست مثل موقعهایی که میان گل‌های باغچه‌ی خانه‌مان دنبال کفشدوزک‌ها می‌گشتم. مخصوصاً وقتی پدر بستری بود. این موقع‌ها کفشدوزک‌های باغچه خانه‌مان بیشتر طرفم می‌آمدند و با من دوست می‌شدند. روی دستم می‌نشستند و بعد از این‌که کلی باهم حرف می‌زدیم بال‌هایشان را از هم باز می‌کردند که یعنی وقت رفتن است. دست بالا می‌گرفتم و می‌گفتم: «برو! برو بابامِ بیار»

این را مادر یادم داده بود. کفشدوزک‌ها همیشه به حرفم گوش می‌دادند وکمی بعد از رفتنشان پدر به خانه برمی‌گشت ومادر می‌گفت: «دیدی دروغت نگفتماین عادت هردومان شده بود. اما مدتی بود که دیگر کفشدوزک‌ها نمی‌آمدند. خبری هم از پدر نمی‌آمد.

مرد که حالا حس می‌کردم بسیار شبیه پدر است، به گل در دستم نگاه کرد. خنده‌ای روی صورتش پهن شد. لثه‌هاش قهوه‌ای بود. گوشه‌ی چادر مادر را جلوی صورتم گرفتم و خودم را پشت مادر قایم کردم. زن لباسسفید گفت: «بیاد تو گرمه

وسط هال تلویزیونی بود چهارگوش و مستطیلی‌که درش مثل‌ کمد بسته می‌شد. دست مادر راکشیدم: «ماما نگاه‌ کن تلویزیونمونتلویزیون شاوبلورنس که مدت‌ها خاموش بود و هیچ صدایی ازش بیرون نمی‌آمد. مادر به تایید سر تکان داد. مرد خنده‌ای بی‌رمق کرد و لب‌هایش سنگین، تکانی خورد و گفت: «من.. بلدنیستم روشنش‌کنم. بگمپرستار بیاد؟»

پرستار از اتاق بغلی داد زد: «برو رو تخت تا غذاتو بیارن

عموکه فوت شد، دیگر تلویزیون روشن نمی‌کردیم. اما مردی‌ که بسیار شبیه پدر بود آن‌جا برای خودش تلویزیون می‌دید. این‌ را وقتی فهمیدم که شروع ‌کرد به بشکن‌ زدن و خواندن ترانه‌ای‌ که برایم تازگی داشت. من تقریبا تمام ترانه‌ها را از بر بودم و گاهی با صدای بلند برای پدر می‌خواندم. پدر از خواندنم کیف می‌کرد. می‌خندید و رو به مادر می‌گفت: «جان خودم ئی آخرش خواننده می‌شهالبته مرد به خوبی پدر نمی‌خواند. پدر صدای خیلی خوبی داشت. وقتی کیفش کوک بود می‌خواند. وقتی مست بود. و یا وقتی حقوق وپاداش خوبی می‌گرفت. و یا موقعی‌که می‌رفتیم مسافرت. نزدیک خانه‌ی عموها که می‌رسیدیم، بوی علفزار دیوانه‌اش می‌کرد. بوی شیر و دلینگ‌دلینگ زنگوله‌ی بزغاله‌ها. همین موقع دست کنار دهان می‌گذاشت و با صدای بلند می‌خواند. هر بار که می‌خواند می‌گفت: «حالا از بابا طاهر بخونم…» و یا «حالا از خیام…» و خواند: «اگه بخوای می‌تونیم باز هم باهم بمونیم.» بشکن می‌زد و سر می‌جنباند و چشم به من دوخته بود. اما این‌بار نگفت از کی بخونم؟ نوچ نوچ نوچ مادر بلند شد. دست مردی را که بسیار شبیه پدر بود گرفت و گفت: «لااله اله الله! مرد بیا بریم تو اتاق

کولر روشن بود و هوا خنک و دلپذیر. زنی با لباس سبز، دستکش به دست و ماسکی برصورت، سینی غذا را روی میز گذاشت و عجله برای رفتن داشت. همین‌موقع مادر از او خواست‌ که یک قاشق اضافه بیاورد. اما زن زیاد خوشش نیامد. از وقتی غذا را آوردند من دیگر هیچ چیز را نمی‌دیدم. تپه‌ای سفید که از پشت آن نور کمرنگ خورشید شیارهای زرد طلایی به آن تابانده بود و در دامنه آن گله‌گله انگورهای خشک شده نمایان بود. از روی آن بخاری مطبوع و دیوانه‌کننده برمی‌خاست درحالی که نوک تپه ودرست از جایی که بخار بلند می‌شد چیزهایی مخلوط با رنگ‌های قرمز وزرد ونارنجی قرار داشتیک ظرف کوچک هم کنارش بود‌ که قدم نمی‌رسید آن‌ را ببینم اما می‌دانم بخاری نداشت. یا ماست بود، و یا سالاد. تو دلم گفته بودم: «کاشکی سالاد باشد یا چیزی‌ که تا حالا نخورده باشم.» مرد روی تخت به پهلوی راستش دراز کشید و زانوهایش را توی شکم جمع کرده بود. من از سینی غذا چشم برنداشته بودم که گفت: «گرسنه‌ته؟ می‌خوای بخوری؟» پشت مادر قایم شدم. سر کشیدم و آرام از لای پلک‌های نیمهباز براندازش کردم. مادر یکریز صحبت می‌کرد. معلوم نبود مرد گوش می‌دهد یا نه. دست مادر را تکان دادم و کشیدم.

مردگفت: «بیا بخوربیاگرسنه‌ته. بیا جلوو از روی تختش نیم‌خیز شد. مادر هلم داد جلو وگفت: «برو. برو بخورو دنبال حرفش را گرفت. و در همان حال به ساعت گرد و سفید اتاق نگاه کرد. خیسی دهانم روی سیاهی چادر مادر جا انداخت. سیاهی براق‌تر شد. پدر تمام حواسش به من بود. قدمقدم جلو رفتم و دستانم را به میز چسباندم. گل نارنجی در دستم داشت پژمرده می‌شد. میز درست در راستای خط افق چشمانم بود. هنوز دستم به سینی نخورده بود که با پشت دست نهیب داد: «بروبرو دست نزناز جایش بلند شد و روی سینی غذا خم شد. درست مثل بچه‌ای‌ که نمی‌خواست کسی به غذایش دست بزند. بغضی سخت گلویم را فشرد و پره‌های بینی‌ام شروع کرد به لرزیدن. گل نارنجی‌ که هیچ کفشدوزکی نداشت از دستم رها شد و افتاد روی زمین. خودم را عقب کشیدم. بروبر نگاهم می‌کرد. خودم را از او کندم و پشت چادر مادر کز کردم. مادر اما بی‌اعتنا همین‌طور یکریز داشت حرف می‌زد. از عمو می‌گفت و سربازی برادرم‌ که‌ کجا افتاده. از زمین‌ها که امسال هم اجاره داده بود و می‌گفت: «زمینی‌که صاحاب بالا سرش نباشه صد تا مدعی پیدا می‌کنهو ادامه داد: «مثل همون زمین پدری‌ که آخر نفس برادرت رو هم گرفت.»

مرد انگشتانش را در گوش‌هایش فروکرد. مادر سکوت کرد و گوشه‌ی لب‌هایش را جمع کرد. پرستار از در اتاق رد شد و گفت: «چرا غذاتو نمی‌خوری

مادر گفت: «خب یه لقمه غذا بخور تا ئی زبونبسته هم باهات بخورهو باز مرا هل داد جلو: «بروبرو بخور می‌خوایم بریمادیر می‌شهو به ساعت اشاره کرد.

نمی‌دانستم چرا مادر نمی‌فهمد که مرد دوست ندارد من به غذایش دست بزنم.

باز مرد گفت: «بیابیاگرسنه‌ته؟» وتوی چشمانم نگاه کرد و لبخندی زد. سرم را به علامت نه بالا دادم. گفت: «چرا می‌دونمبیابیا بخورتا خواستم جلو بروم دوباره‌ گفت: «برو عقبدست نزنی‌هاو رو به مادر داد زد: «بهش بگو دست نزنه‌ها…»

تا به حال تمام آن صحنه بی‌هیچ کم وکاستی از خاطرم محو نشده است. دیگر واقعاً دلم می‌خواست هرچه زودتر برگردیم.

مادر گفت: «الان‌ که رفتیم بیرون یه چیزی برات می‌گیرم بخوری

دیگر به خوردن فکر نمی‌کردم. اما چیزی باعث اندوهم شده بود. چیزی که نمی‌توانستم به کسی بگویم. به هیچ‌کس. اما هنوز ته دلم می‌خواستم حتی اگر شده شده یک قاشق از آن غذا را مزه کنم.

مادر یواش طوری که پدر نشنود چادر جلو دهان گرفت وگفت: «اگه بازم گفت بیا بخور زود نری‌ها، بذار چند بار بگه بعد بروپرستار سری تو اتاق کشید وگفت: «امروز غذاتو نخوردی چرا؟ تو که هر روز خوب غذا می‌خوردی! امروز که خانم بچه‌هات اومدن باید بیشتر بخوری‌ که!؟»

مادر این‌پا و آن‌پا کرد و باز به ساعت نگاه کرد وگفت: «دیگه کم‌کم باید بریم

مرد با هول و هراس وچشم‌های بیرون زده داد زد: «نه نه زوده حالا، نرینتوروخدا حالا نرییییننهنه…» و دستان مادر را محکم در دستانش گرفت. ترسیده بودم و همین را در نگاه مادر هم می‌دیدم. همین‌وقت پرستار با سینی دارو وارد اتاق شد. خسته بودم. چند بار خمیازه کشیدم. مرد هم خمیازه کشید. هیچ چیزی که سرگرمم‌ کند در این اتاق وجود نداشت. اتاقی چهارگوش‌که تنها تخت مرد در آن قرار داشت و ساعتی روی دیوار که عقربه‌ای بزرگ وسط آن بی‌وقفه می‌چرخید و مادر که همچنان حرف می‌زد. دست در موهایم بردم و درحال سر خاراندن با دست دیگر انگشتان مادر را فشار دادم که یعنی: «بریم دیگه

مادر باز به ساعت نگاه کرد وگفت: «وایالانه که هواپیما بپره

مرد با چشمانی خواب‌آلود نگاهم کرد و با زبانی سنگین گفت: «می‌خوای غذا بخوری؟»

مادرگفت: «برو، حالا دیگه کاریت ندارهآرام‌آرام جلو رفتم. مرد چشمانش را به هم زد وگفت: «بیابیاگرسنه‌ته؛ می‌دونم

نزدیک‌تر که رفتم، مرد از زیر بالش پاکتی بیرون آورد و به طرفم گرفت: «بیا این مال توئه

پاکتی‌ که آرم بیمارستان نفت آبادان روی‌ آن بود. فکر کردم باز هم مثل غذا، لابد می‌خواهد دستم بیاندازد. اما این‌دفعه این‌طور نبود پاکت راگرفتم و در دستم جمع کردم. حس کردم که دیگر با هم دوست شده‌ایم. دیگر مرد شبیه‌تر از هر وقتی به پدر بود. حالا دیگر درست مثل خودش شده بود. مثل آن روزها که دور هم غذا می‌خوردیم و خودش برایمان غذا می‌کشید و می‌گفت: «اول غذای بچه‌ها، بعد من

قاشق دست گرفتم. نوک آن‌ را به سمت بشقاب بردم. سرد شده بود و دیگر بخاری از آن بلند نمی‌شد. دست من هم فقط به لبه‌ی بشقاب می‌رسید. هنوز قاشق دانه‌های طلایی برنج را لمس نکرده بود که مرد از جایش بلند شد و با هر دو دست مرا پس زد: «چخ! چخ! چخه

دردی جانکاه دور نافم پیچید. حالا دیگر تمام برنجها، گوشت‌ها و کشمش‌هایی را که نخورده بودم و زبانم حس نکرده بود داشتم بالا می‌آوردم. تمام صورتم به لرزه افتاده بود. از کنار تلویزیون خاموش رد شدم و توی حیاط زیر برق آفتاب منتظر مادر ایستادم.

همین‌که از بیمارستان بیرون آمدیم، مادر دستم را کشید که به پرواز برسیم.

کمربندها را بسته بودیم. صندلی بغل دست مادر کسی نبود. نخل‌ها ازآن بالا تک‌تک و دور از هم نمایان بودند. احساسی بین سبکی وسنگینی داشتم. انگار چیزی از وجودم کنده شده و آن‌جا مانده بود. خانمی سینی شکلات را جلوم گرفت. دیگر رنگش برایم فرقی نداشت. دست کردم زرد میان انگشتانم آمد. پاکت تا شده هنوز در دستانم بود. مادر به خوابی عمیق فرو رفته بود. نفهمیدم کی شکلات را به دهانم برده بودم. پاکت را باز کردم. همان‌طور که شکلات را می‌جویدم، پوسته‌ی زردش زیر دندان‌هایم له شد و زبانم را زخم کرد. درون آن دیواره‌ی کاغذی دست بردم. کلی پوست شکلات رنگارنگ صاف شده در پاکت بود که روی بعضی از آن‌ها هنوز جای دندان مانده است.

آبان جزیره خارگ۹۷


برچسب ها : ,
دسته بندی : داستان , شماره ۳۰
ارسال دیدگاه