آخرین مطالب

» پرونده » رمان بازگشت نوشته‌ی «گلی ترقی»

رمان بازگشت نوشته‌ی «گلی ترقی»

امین فقیری انتشارات نیلوفر – ۱۶۰صفحه – ۱۷۵۰تومان «دوستانش، اسم او را گذاشته بودند “زن پراکنده” چون هر تکه از وجودش به سوی کسی یا جایی می‌دوید: به سوی پسرهایش در آمریکا، شوهرش در تهران، خواهرش در کانادا، برادرش در آلمان، و دوستان نزدیکش پخش و پلا در اطراف و اکناف جهان، خودش را با […]

رمان بازگشت نوشته‌ی «گلی ترقی»

امین فقیری

انتشارات نیلوفر – ۱۶۰صفحه – ۱۷۵۰تومان

«دوستانش، اسم او را گذاشته بودند “زن پراکنده” چون هر تکه از وجودش به سوی کسی یا جایی می‌دوید: به سوی پسرهایش در آمریکا، شوهرش در تهران، خواهرش در کانادا، برادرش در آلمان، و دوستان نزدیکش پخش و پلا در اطراف و اکناف جهان، خودش را با نگاه این آدم‌ها می‌شناخت، حس می‌کرد بدون این دیگران کم و کسر دارد. مثل نشانی خانه‌ای که اسم کوچه یا کد پستی‌اش گم شده باشد، تیزهوشی و حافظه آن وقت‌هایش را نداشت. اسم آدم‌ها، فیلم‌ها، و عنوان کتاب‌ها از یادش می‌رفت. مطمئن بود این فراموشی زودرس، این حواس‌پرتی و سرگشتگی، به خاطر زندگی درجایی است که جای واقعی او نیست. باید برمی‌گشت اما هزار باید و نباید و شاید به این “اما”، به این سه حرف کوچک، آویزان بود. اگر برمی‌گشت و می‌دید در شهر خودش هم‌ غریبه است، اگر زبان دوستان قدیمی‌اش را نمی‌فهمید و می‌دید قبولش ندارند، اگر حرف‌هایی که پشت سر امیررضا می‌زدند حقیقت داشت؟ اگر اگر اگر… ماه‌سیما جواب درستی به این پرسش‌ها نداشت، ایستاده بود سر دوراهی، دو نیمه، دودل.» (ص ۱۲و ۱۱)

این چکیده شخصیتی است که نویسنده (راوی داستان) برای ماه‌سیما تدارک دیده است. ماه‌سیما شخص اول داستان زنی است که از آستانه‌ی پنجاه سالگی عبور کرده اما هنوز در خود شور زندگی را سراغ می‌کند، او فردی است مهربان، ساده، با صداقت و راستگو، به‌گونه‌ای زندگی می‌کند که هیچ‌گاه احتیاج به دروغ و پشت‌هم‌اندازی نداشته باشد. مدت‌هاست که در پاریس زندگی می‌کند. به اوضاع و احوال ایرانی‌های مقیم آنجا آشناست. «ماه‌سیما معنی “آن‌ها که رفته‌اند” و “آنها که مانده‌اند” را نمی‌فهمید، این تقسیم و دوگانگی آزارش می‌داد. دوستانش در تهران پیغام داده بودند که رفته‌ها از ما نیستند. دردهای ما را نمی‌شناسند، راهشان نمی‌دهیم و قبولشان نداریم. دوستانش در پاریس با آن‌هایی که خیال بازگشت داشتند، مخالف بودند. معتقد بودند بازگشت نوعی خیانت است. ماه‌سیما نمی‌دانست به کدام گروه تعلق دارد.» (ص۱۵)

ماه‌سیما در چنین وضعیت برزخ‌مانندی زندگی می‌کرد. او سعی می‌کرد خودش را از این قیل و قالها کنار بکشد به بچه‌هایش فکر کند که یکی به آمریکا رفته بود و دیگری در تدارک رفتن بود. هرچند که مادرش زیاده از حد به او محبت می‌کرد و همین دلبستگی زیاد او را از مادر می‌رهاند. شوهر که برگشته بود و هیچ اثر و خبری از خود به جا نگذاشته بود. نه نامه‌ای، نه تلفنی، ماه‌سیما در مورد شوهرش فقط از عشق خود نسبت به او می‌گوید. در طول رمان هیچ‌گاه از دلبستگی شوهر حرفی به میان نمی‌آید.

این زندگی و علائق ماه‌سیماست. در حالی‌که اکنون به مدت بیست و دو سال است که در پاریس (غربت) زندگی می‌کند، دلخوشی‌اش دو پسرش بودند که هر دو او ترک کرده بودند. در پاریس دوستی دارد به نام «امیرا» خوشباش واقعی، غم‌ عالم را پشم می‌داند. در رستورانی کار می‌کند، می‌خورد و می‌خوابد و هراسی از چاقی و درد و مرض ندارد. جهان‌وطن است. هرچه که پیش آید خوش آید.

و دیگر مردی است به نام «صالحی» این شخص جنون حرف‌ زدن دارد. به قولی گوش مفت می‌خواهد تا وراجی کند و معلوم نیست این حرفها را از کجایش بیرون می‌آورد.

غیر از این‌ها او دوستان صمیمی دیگری نداشت. از ایرانی‌های سلطنت‌طلب که در خواب و خیال بودند، از مجاهدین که در خیابان‌ها به نفع خودشان امضاء جمع می‌کردند، از روشنفکران چپ که حرف‌هایشان کهنه و تکراری بود، دوری می‌کرد. به ‌هیچ کدامشان اعتقاد نداشت.(ص ۱۶)

ماه‌سیما به قول معروف دل‌برکنده شده بود. فکر و ذکرش آمدن به ایران بود. مخصوصا زمانی که «سام» با نامزد چشم‌بادامی‌اش از آمریکا به دیدنش آمد، دیگر حس کرد تمام پلهای پشت سرش خراب شده است. امیدی جز دیدن کشورش، شهرش و اقوامش را نداشت.

از وقتی که شوهرش امیر رضا رفته بود، غربت روحی و روانی او آغاز شد. دائم در این وسواس به سر می‌برد که آیا هنوز ذره‌ای از محبت در قلب امیررضا نسبت به او وجود دارد یا نه. بدین‌خاطر آدم‌های دیگر، دوستانش، همه در نظرش اشباحی بیشتر جلوه نمی‌کردند.

و اما فکری که در سر امیررضا جولان داشت این بود: «باید تا دیر نشده کاری می‌کرد. باید برمی‌گشت. پول در ایران بود. می‌توانست چند تکه از زمین‌های شمال یا بخشی از زمین ورامینش را بفروشد. صبر کرده بود وقتی قیمت ملک بالا رفت زمین‌هایش را بفروشد.(ص ۲۰)

بهانه امیررضا این بود اما هیچ‌گاه آن را با ماه‌سیما در میان نگذاشته بود و به همین دلیل بود که ماه‌سیما در کار خودش و عشقی که به شوهرش داشت درمانده بود، و این بر بلاتکیفی او می‌افزود، اما خیال بازگشت به وطنش یک‌آن رهایش نمی‌کرد.

هنگام بازگشت کسی را خبر نکرده بود. می‌‌خواست به قول خودش سورپرایز باشد. حوری دخترخاله‌اش با آه وتعجب و خوشحالی تواماً از او استقبال کرد. خرید را حوری می‌کرد و ترتیب سور و سات و آشپزی بر عهده‌ی پرویز شوهرش بود اما هردو عزم رفتن داشتند.

«حالا که من برگشتم، حرف رفتنو می‌زنین؟ نمی‌فهمم شما که می‌گفتین خوب و خوشین به من اصرار می‌کردین من برگردم. چی شد؟»

پرویز گفت: «ببین عزیزم، ما هر روز حرفی می‌زنیم و خودمون هم نمی‌فهمیم چی می‌گیم یا چی می‌خوایم. یه روز امیدواریم یه روز ناامید، یه روز به فکر مهاجرتیم، یه روز به فکر موندن، می‌شنویم گاوا مریضن، گیاه‌خوار می‌شیم؛ می‌گن زردچوبه علاج سرطانه، قاشق قاشق زردچوبه می‌خوریم. از بس شیرخشت و خاکشیر و سیاه‌دونه خوردیم مدام شکم‌روش داریم. چی برات بگم؟ نمی‌دونم چرا این قدر به فکر سلامتی و طول عمر هستیم. چرا این قدر از مرگ وحشت داریم. هر کی جای ما بود، تا حالا ده‌بار خودکشی کرده بود.»(ص ۸۲)

ماه‌سیما با این طرز فکرها روبرو بود و در دل حق را به دخترخاله و شوهرش می‌داد اما این مسائل یک نوع خستگیِ هیچ‌-جا‌-نبوده‌ای را برخستگی‌های او می‌افزود. دلیل آمدن او به تهران یکی هم بازپس‌گیری منزلی بود که بیست و چند سال پیش آنرا به دست کسانی سپرده بود که خانه‌زاد بودند اما حالا همان‌ها برایشان شاخ شده بودند. خانه را بالا کشیده بودند. پیدا کردن آدرس پس از بیست و دو سال مکافات بود چون اکثر خانه‌ها تبدیل به برج شده بودند. اسامی کوچه‌ها عوض شده بود، اما بالاخره هرکسی خانه خود را می‌شناسد.

«ماه سیما با خودش گفت: “خدا را شکر توی خونه‌ی خودم هستم بالاخره“ و مدتی طول کشید تا حقیقت این جمله، مثل لقمه‌ای لذیذ، به مغرش برسد، باورش نمی‌شد. حال آدمی را داشت که از لبه‌ی پرتگاهی عمیق به سمت دیگر آن پریده و سالم فرود آمده است.»

کبرا پایین پله‌ها سر و صدا می‌کرد اما بالا نمی‌آمد، انگار حق عبور از این مرز را نداشت.

کسی به در اتاق زد: دو ضربه محتاط و آهسته، هرکه بود تردید داشت، مکث کرد مکثی طولانی.

ماه‌سیما پرسید: «کیه؟»

حسین‌آقا از پشت در سلام کرد و همراه با سلام، ضربه‌ای دیگر به در زد، این بار محکم و مصمم. دستگیره را چرخاند و دید در از داخل قفل است…

ماه‌سیما سلام و علیک گرمی با او کرد و جوابی سرد و زیر سبیلی از او شنید. منتظر برخوردی گرم‌تر بود یادش رفته بود که نه او دیگر آن دختر خردسال است و نه حسین‌آقا آن آشپز مهربان. دیواری سیمانی میان او و این غریبه اخمو بود. احساس کرد حسین‌آقا خیال جنگ دارد. بر خودش مسلط شد. از گذشته و خاطراتش فاصله گرفت، و میان صدای محکمش گشت….

گفت: «حسین‌آقا من خیال ندارم با تو دعوا و مرافعه راه بندازم ولی خب، این‌جا خونه منه، برگشتم تا توی خانه‌ی خودم زندگی کنم.» (ص ۱۰۰و ۹۹)

این بحث ادامه پیدا می‌کند حتی زن حسین‌آقا از بنیاد شهید حرف می‌زند. گویا پسر عمویش در جنگ تحمیلی شهید شده است و این را بهانه‌ای برای غصب خانه می‌داند. حوری دخترخاله ماه‌سیما اعتقاد به شکایت دارد اما ماه‌سیما دست برنمی‌دارد. کار کش پیدا می‌کند. پیشنهاد مبلغی پول و طبقه بالا را می‌دهد. آنها قبول می‌کنند. ماه‌سیما بنا و نقاش می‌آورد سر و وضعی به طبقه بالا می‌دهد و مشغول زندگی‌اش می‌شود. شبی که به عروسی صالحی دعوت است دزد به خانه‌ی او می‌زند. قالی بزرگ دست‌باف و قالیچه‌اش را می‌دزدند. کسی زیربار نمی‌رود. ماه‌سیما هم نمی‌تواند کسی را متهم کند.

پس از چندی به سراغ آدرسی که حوری از امیررضا به او داده است می‌رود. زنی خارجی در را به روی او باز می‌کند از امیررضا خبری نیست. زن چشم‌آبی اظهار می‌دارد که زن امیررضاست. ماه‌سیما سرخورده و غمگین خانه را ترک می‌کند. احساس می‌کند تک و تنهاست اما خودش را نمی‌بازد. خانه و باغی در دماوند می‌خرد. حسین‌آقا و زنش کبرا و گوهر و مادرش را همراه می‌برد و زندگی ارامی را شروع می‌کند.

* * *

گلی ترقی نویسنده‌ای است که راحت و زیبا می‌نویسد. اعتقاد زیادی به قصه‌گویی دارد. از مدرن‌بازی و پسامدرن‌بازی در کارهایش استفاده نمی‌کند. بدین‌خاطر خوانندگان زیادی را جلب کرده است. کارش سطح بالاست. هیچ کتاب او سطحی و عامه‌پسند به معنای زشت آن نیستند. او واقعیت‌های ملموس زندگی را در قالب داستان به علاقمندانش تحویل می‌دهد.

دیگر کتابهای او عبارتند از: خواب زمستانی، من هم چه‌گوارا هستم، جایی دیگر، فرصت دوباره، دو دنیا، خاطرات پراکنده و…


برچسب ها : , ,
دسته بندی : پرونده , شماره ۲۹
ارسال دیدگاه