آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » کاغذهای رنگی (کامبیز آریان زاد)

کاغذهای رنگی (کامبیز آریان زاد)

کامبیز آریان زاد : بعد از ظهر جمعه است. یک جمعه پاییزی. روی جایگاه پشت تریبون ایستاده‌ام. از صبح تمام پادگان را آب و جارو کرده‌ایم. همه جا خیس است. روی تمام پشت بام‌ها، پنجره‌ها و حتی میله‌های افقی تیردروازه هم پتو انداخته‌ایم تا هوا بخورد. نزدیک تریبون می‌شوم. فوت می‌کنم تا از خاموش بودن […]

کاغذهای رنگی (کامبیز آریان زاد)

کامبیز آریان زاد :

بعد از ظهر جمعه است. یک جمعه پاییزی. روی جایگاه پشت تریبون ایستاده‌ام. از صبح تمام پادگان را آب و جارو کرده‌ایم. همه جا خیس است. روی تمام پشت بام‌ها، پنجره‌ها و حتی میله‌های افقی تیردروازه هم پتو انداخته‌ایم تا هوا بخورد. نزدیک تریبون می‌شوم. فوت می‌کنم تا از خاموش بودن میکروفن مطمئن شوم. سر را جلو می‌آورم و زیر چشمی به اطراف و بعد به بالا نگاه می‌کنم. تکه ابر بزرگی که جلوی نور کم‌جان خورشید را گرفته است آرام آرام کنار می‌رود. می‌خندم و می‌گویم: «خیلی. . . خوب»

لباس‌های نم‌دار تنم، سرما را دو چندان کرده است. خواب‌آلودم. آستین و پاچه‌هایم را پایین می‌کشم و به سمت آسایشگاه حرکت می‌کنم. در بین راه صدای نعره‌ها و بد بیراه‌ها را که از آسایشگاه می‌شنوم فکر خواب را از سرم بیرون می‌کنم. باز هم فوتبال، باز هم تیم ملی، و باز اما و اگر و حال‌گیری‌های بعدش. گروهی از بچه‌ها دور تلویزیون با مشت‌های گره کرده و چهره‌هایی برافروخته و بی‌حرکت جمع شده‌اند. چند نفر به سمت تلویزیون نیم‌خیزند و تعدادی در حال انجام کارهایشان متوقف شده‌اند. مثلا سیگار به لب و دست در جیب برای بیرون آوردن فندک. یا صورت کفی و تیغ اصلاح به دست.

بالش روی تختم را بلند می‌کنم و از زیرش دفترم را برمی‌دارم و از آسایشگاه بیرون می‌زنم.

در گوشه‌ای دنج، پاتقی برای نوشتن دارم. روی یک سکو کنار باغچه. خودکار را مثل پزشکی که دماسنج را از دهان بیمار می‌گیرد از لای کتاب بیرون می‌کشم و به جوهرش نگاه می‌کنم. صفحات را ورق می‌زنم تا به صفحه‌ای خالی می‌رسم. مدتی فکر می‌کنم و بعد نوک خودکار را می‌گذارم بالای صفحه. درشت می‌نویسم «زیبا» و کمی پر رنگش می‌کنم.

دستم را پایین‌تر می‌آورم و می‌نویسم:

«زیبای من، سلام.

آن روز را یادت هست؟

ببخشید. مقدمه‌چینی بلد نیستم. زود می‌روم سر اصل حرف. خاطرات آن روز در ذهنم آنقدر واضح‌اند که انگار امروز اتفاق افتاده. سه‌شنبه در میدان تیر بود. بعد از کلی پیاده‌روی و بالا رفتن از تپه‌ها بالاخره رسیدیم. خسته، تشنه و گرسنه. سیبل‌ها نظاره‌گر به صف شدنمان بودند و به چپ چپ، به راست راست و بشین پاشوهامان. دونفر دونفر جدایمان کردند. باید یک نفر شلیک می‌کرد و آن یکی کلاهش را نزدیک گلن‌گدن می‌گرفت و با داخل کلاهش کار دستکش بیس‌بال را می‌کرد و البته به جای توپ پوکه‌ها را می‌گرفت.

فرمانده گروهان بین سربازان راه میرفت و در حالی که با مشت به کف دست دیگرش ضربه می‌زد با فریاد گفت:

«بعد از شلیک سه تیر قلق، برید با سه شماره به سیبل‌ها نگاه کنید و بر گردید. هدف سیبل مقابل. نوک مگسک زیر خال سیاه. آتش!»

بعد از چند ساعت سر و صدا، مشق رزم تمام شد. گوش‌هایمان ولی از صدای شلیک‌ها هنوز بوق می‌زد.

باز به خط شدیم. به چپ چپ به راست راست و بشین پاشو.

فرمانده عصبانی بود. فریاد زد که تعدادی دزد و شارلاتان فشنگ دزدیده‌اند. از شمارش پوکه‌ها فهمیده بود. از این که مسئولیتش سخت است و سر و کله زدن با چند تا بیشعور و الاغ مثل ما برایش باعث تاسف است برایمان گفت. از اینکه خدا را خوش نمی‌آید و پول بیت‌المال است. از سکوت بین کلماتش می‌شد فهمید که با انعکاس صدایش خیلی حال می‌کند. انگشت اشاره‌اش را بالا گرفت و به خدای احد و واحد قسم خورد که پایش بیافتد تمام سربازها را لخت می‌کند و می‌گردد. بعد کمی مکث کرد و به چهره‌ی سربازان نگاه کرد. ناگهان دست روی شانه من گذاشت و گفت:

«از این شروع می‌کنم.»

سر تا پایم را نگاه کرد و پرسید:

– چند تا فشنگ برداشتی؟

– هیچی

– حالا معلوم می‌شه. برو اون بالا وایسا تا بگم

همان جا بود. همان جایی که اشاره کرد. روی آن تخته سنگ بزرگ صاف. حسی مرا می‌کشید. آنقدر رفتم که آخرین سرباز هم می‌توانست من را ببیند. کف سنگ را بوسیدم و ایستادم. با دستور فرمانده دست به کار شدم. نشستم و بند پوتین را بازکردم. وجودت را حس می‌کردم. آنجا بودی. پوتین را درآوردم و بعد شروع به باز کردن دکمه‌های فرنچ کردم. من مست از دیدارت بودم. سربازان می‌خندیدند. فرمانده راه می‌رفت و دست‌های ورزیده‌اش را تکان می‌داد و سخنرانی می‌کرد. من با آغوش باز آمدنت را تماشا می‌کردم. چشم‌های روشنت را خوب یادم هست. آرام و نرم آمدی و پیش پایم دو زانو نشستی. سر را بالا گرفتی وگفتی رقصیدن بلدی؟

خندیدم. دست‌هایم را باز کردم و چشم‌هایم را بستم. فریاد زدم: بزن.

چه خوب دف می‌زدی. آرام شروع کردی.

تو می‌زدی و من می‌چرخیدم. چه حال خوشی. خواندم وچرخیدم. چرخیدم. چرخیدم.

دوست داشتم ساعتها در آن حال بمانم. (خودکار را به کاغذ فشار می‌دهم و می‌نویسم) کاش کسی به سراغم نیامده بود. کاش آب به صورتم نپاشیده و با سیلی حالم را جا نمی‌آوردند.»

خودکار را از دفتر دور می‌کنم و سرم را بالا می‌آورم و به دیوار آجری پشت سرم تکیه می‌دهم. لعنتی. باز هم حرکت موجود کرمی شکلی را زیر پوستم احساس می‌کنم. دفتر را می‌بندم و روی زمین می‌گذارم. آستین‌هایم را بالا می‌زنم. هر دو دستم را روبروی صورت می‌گیرم و نگاه می‌کنم. در زیر پوست دو دستم ده دوازده تایی در حال حرکتند. جابجاشدن برآمدگی‌ها را با چشم دنبال می‌کنم بعد کف دست‌هایم را بر روی تمام بدن حرکت می‌دهم. لعنتی‌ها همه جا هستند. پاهایم را جفت می‌کنم و از زانو به هم می‌چسبانم. دست‌هایم را مشت می‌کنم و نزدیک سینه می‌گیرم. مچاله می‌شوم. سعی می‌کنم صبوری‌ام را با بستن چشم‌ها و فشار دندان‌ها روی هم بیشتر کنم. می‌دانم که به زودی می‌روند پی کارشان. مثل همیشه. مثل همیشه دقایقی می‌لرزم و سر درد را طاقت می‌آورم. بعد از لحظاتی آرام می‌شوم.

باد تندی می‌وزد. صدای ورق خوردن سریع برگه‌های دفتر را می‌شنوم. ابرهای تیره بالای سرم در حرکتند. چند قطره‌ی باران روی گونه‌هایم می‌چکد. باد همچنان دفتر را ورق می‌زند، اسم‌های درشت و پررنگ بالای صفحات کاملا به چشم می‌آید:

زیبا، بیتا، شقایق، شیرین، مینا و . . .

از جا بلند می‌شوم. بارش باران شدت می‌گیرد. باید پتوها راجمع کنیم. دفتر را سریع برمی‌دارم و می‌روم.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۰
ارسال دیدگاه