آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » پل جیحون (فرهاد حیدری گوران)

از مجموعه‌ی قصه‌های دیوار به دیوار

پل جیحون (فرهاد حیدری گوران)

فرهاد حیدری گوران : مغازه‌دار گفت: یه مَردَه‌س. این دو تا بچه‌ی زبون بسته رو از کله‌ی صبح می‌آره. یکی رو می‌ذاره این طرف پل، یکی رو اون ور پل. اجیرشون کرده. تا بوق سگ می‌لرزن. پسره همین طور گریه می‌کنه. باز دختره توداره. اشکش رو نگه می‌داره. گفتم: شما اون مرد رو با چشم […]

پل جیحون (فرهاد حیدری گوران)

فرهاد حیدری گوران :

مغازه‌دار گفت: یه مَردَه‌س. این دو تا بچه‌ی زبون بسته رو از کله‌ی صبح می‌آره. یکی رو می‌ذاره این طرف پل، یکی رو اون ور پل. اجیرشون کرده. تا بوق سگ می‌لرزن. پسره همین طور گریه می‌کنه. باز دختره توداره. اشکش رو نگه می‌داره.

گفتم: شما اون مرد رو با چشم خودتون دیدی تا حالا؟

  • نه. چشم عزراییل هم تا حالا بهش نیفتاده. می‌گن با یه ماکسیما بچه‌ها رو می‌آره و می‌بره. چارشونه‌س اما تا حالا هیچکی قیافه‌ش رو ندیده.  

کارتم را دادم که یک شانه تخم‌مرغ و دو کیلو برنج پاکستانی را حساب کند.

  • رمز؟

خودم روی دستگاه کارتخوان عدد رمز چهار رقمی را زدم.

دخترک هنوز زیر پل بود. دم پله برقی. پشت به مغازه‌ی کفش ملی. یک دستش را گذاشته بود توی جیب کاپشن چرمی نونوارش. با دست دیگرش بسته‌ی فال حافظ را گرفته بود. روز قبل هم با همین حالت دیده بودمش. از دیدن دانه‌های برف در نور مهتابی پل ذوق کرده بود. اولین برف زمستانی آخر سال بود.

دخترک زیر لبی پاهای آدم‌ها را می‌شمرد؛ دست‌ها و کله‌هاشان را.

شب یکی از شاگردهام می‌آمد پیشم. این جلسه قرار بود مقام هی‌گیان هی‌گیان* را تمرین کنیم. باید بهش توضیح می‌دادم که این مقام فقط تکرار چند نت نیست، نوعی دمیدن روح است در کالبد انسان. تذکر بازگشت جاودانه‌ به زمین است. مثل دمیدن روح به گیاه ریواس.

همین که نشست روی مبل چاق سلامتی کردیم از روی صفحه‌ی تلگرام گوشی‌اش خواند:

در دو فرمان سال ۹۴۱ ه.ق شاه طهماسب و ۱۱۰۶ ه.ق شاه سلطان حسین، برخی اعمال و تفریحات اجتماعی نکوهش و ممنوع شده‌اند که عبارت‌اند از: قماربازی، کبوترپرانی، شطرنج، نقاره‌کوبی (در اماکن مقدس)، تنبور زدن(!) و سرگرمی اجتماعی معروفی به نام گرگ‌دوانی.

گفتم: حالا می‌گی تمرین کنیم یا نه؟

گفت: این فرامین مال چهار قرن پیش بوده. روی سنگ نقر شده. اگه مردم گوش می‌دادن که از این کاسه‌ی دُرانه چیزی نمی‌ماند. اون وقت منم شاگرد یه یار هم‌دیاری بور چشم آبی نمی‌شدم!  

***

صدای دخترک را شنیدم: عکس نگیر.

دخترک طوری با تشر گفت: «عکس نگیر…» که انگار دستور از بالا گرفته بود.

مجبور بودم تا خانه‌ی شاگردهایم با مترو بروم و بیایم. اگر چه می‌ترسیدم چهل متر پایین‌تر از زمین، لای جمعیت خفه شوم، با این حال حوصله گیرافتادن و ماندن در ترافیک سنگین خیابان آزادی را نداشتم؛ خیابانی که هزاران خروجی داشت اما تمام روز پر می‌شد از خودروهای شخصی و عمومی. راننده‌ها پشت چراغ قرمز انگشت می‌گذاشتند روی بوق. بوقباقی راه می‌انداختند که گوش هر تنابنده‌ای‌ را می‌خراشید.

شاگردهایم هر کدام توی یک منطقه از پایتخت زندگی می‌کردند.

هفته‌ای یک روز توی خانه‌ی خودم کلاس می‌گذاشتم به قصد تمرین گروهی. به تجربه دریافته بودم که شاگردانم اگر دست و پنجه یکدیگر را ببینند زودتر راه می‌افتند. غیر از کاکی، بقیه مبتدی بودند. اغلب فقط مقدمات را می‌گفتم و نت‌های چند مقام حقانی و بزمی را هم نشان‌شان می‌دادم. بعدش دیگر کوره‌راه جنگلی پیشِ روی خودشان بود تا به مقامات پِردیوَری برسند یا نرسند. 

همه‌شان دخترک موبور را با چشم‌های اشک آلود دیده بودند. کاکی که هم‌دیارم بود و به واسطه‌ی زن سابقش، شده بود کارمند قراردادی یکی از شرکت‌های پیمانکار شهرداری، حتی به صرافت افتاده بود شب کمین کند و مرد ماکسیمایی را از نزدیک ببیند و بزندش.

  • –          اگه دو تا سیلی نخوابانم بیخ گوشش از تخم جدم نیستم.

جدش در دوره‌ی جنگ جهانی دوم سرباز بوده. دو تا انگلیسی را در تنگه‌ی پاتاق از اسب‌هاشان آورده پایین. تفنگ‌هاشان را غنیمت گرفته و تا آخر عمرش توی کوه‌‎های دالاهو، یاغی بوده.

کاکی رفت دنبال شکایت رسمی از مرد ماکسیمایی. به جایی نرسید.

یک روز از صبح تا شب گوشه‌ی بانک ملی و نبش پل انتظار کشیده بود تا سروکله‌ی مرد ماکسیمایی پیدا شود.

  • –          یه درویش با کشکول و کلاه‌ گرد نمدی خوابیده بود جلوی درهای شیشه‌ای بانک. صدای پِرخ پاخش بلند بود. طرف آمد سه تا بوق پشت سر هم زد. بچه‌ها، کیسه‎‌هاشان رو برداشتن و دوان‌دوان رفتن نشستن توی ماشین. راننده پنجاه ساله به نظر می‌رسید. چهارشانه بود اما کله‌ش دیده نمی‌شد. گازش رو گرفت و انداخت توی بزرگراه یادگار. شماره‌ی پلاک ماکسیماش رو برداشتم.

زمزمه کرد: کله‌ش چرا دیده نمی‌شد…

پلک‌هاش تند تند می‌پرید.

می‌خواست اول به شورای شهر نامه بنویسد. بعد همان نامه را ارجاع دهد به دادگاه کودکان بی‌سرپرست. با چند نهاد مدنی و موسسه‌ی خیریه ارتباط برقرار کرد. نتیجه نگرفت. آن دخترک و پسرک تمام روز  این سو و آن سوی پل، فال‌حافظ می‌فروختند و ترحم مردم را می‌خریدند.

خیلی زود از پیگیری نامه ناامید شد. تصمیم گرفته بود یک روز جمعه برود روی پل و به نیت جمع کردن کمک مالی برای آن دو کودک مقام هی‌گیان هی‌گیان را بزند و با صدایی بلند بخواند.

رفته بود. اما وسط اجرا یک نفر ترقه انداخته بود روی کاسه‌ی تنبورش و از پله‌های برقی دویده بود پایین.

جلوی چشم مردم نت‎‌های مقام هی‌گیان هی‌گیان مثل مشتی گندم شعله‌ور ریخته بود روی آسفالت خیابان.

***

  • عکس نگیر خانم!

دخترک توی لباس‌های نونوارش می‌لرزید و حین لرزیدن دست‌ها و پاهای عابران را می‌شمرد. به پاهای من که رسید مکث کرد.

 گفت: اگه یه بار دیگه هر کی بخواد عکس بگیره دفتر مشقم رو می‌کوبم تو سرش.

توی دفترش با مداد رنگی یک بچه کشیده بود. بدون دست و پا. ورق زد. یک نقاشی دیگر: قلبی که تیر خدنگ ازش گذشته بود.

با خودم گفتم حتی تخیل‌ش را هم کشته‌اند.

تبلیغات روی بیلبورد را عوض کرده بودند. عکس چند ماشین مدل بالای خارجی را دور هم چیده بودند، وسطش هم لوگو بانکی جدیدالتاسیس.

یک زن کولی آمد. جا اسپندی به دست. دود اسپند توی هوا پخش شد. از اون کولی‌هایی بود که با لباس‌های رنگی چرک و چروک توی خیابان‌های تهران راه می‌افتادند با لب و لوچه‌ی آویزان و بچه‌‎ای شیرخواره در بغل. یک لحظه خودم را جای او گذاشتم. آیا بچه‌ام شیر مادرش را می‌خورد؟

از پله های برقی رفتم بالا. همین طور که از دخترک دور می‌شدم غزلی از حافظ توی کله‌ام متورم می‌شد و کلمات‌ش از گوش‌هایم می‌ریخت روی سفره هفت‌سین.  سال جدید بی‌هیچ نشانه‌ای از بهار همراه با سرفه‌های خشک ما در پایتخت حلول می‌کرد. نه احساس تنفس زمین و نه حتی شکوفه‌ای بر درختی.

از  روی پل به سمت غرب که نگاه می‌کردی بزرگراه یادگار بود، همان پلی که یک روز حین راهپیمایی برگشتم و دیدم سه میلیون نفر پشت سرم هستند.

از همان‌جا برج مه‌آلوده‌ی آزادی به چشم می‌خورد با آن قوس شکسته‎‌اش. به سمت شرق که بر می‌گشتی ایستگاه بی‌آر‌ تی را می‌دیدی و تا چشم کار می‌کرد ماشین‌های داخلی و خارجی، سپر به سپر هم چسبانده بودند.

پسرک آن طرف پل بود. لباس‌های او هم نونوار بود. هیچ شباهتی به بچه‌های خیابانی نداشت. کتاب‌های درسی‌اش را جا داده بود توی یک کیسه‌ی برنج. گاهی می‌شنیدم صدای واق‌واق از خودش در می‌آورد. این صدا را قبلا از هیچ بچه‌ای نشنیده بودم. از هشت صبح تا بوق سگ کنار پله‌برقی فال می‌فروخت. لابد تا آن وقت همه‌ی غزل‌های حافظ را فروخته بود. از نوع کاغذ و تفسیر غزل‌ها می‌شد تشخیص داد که همه‌شان کار یک گروه حرفه‌ای است. دو کلمه به خط سیاق نوشته شده بود روی همه‌ی پاکت‌های فال. هیچ‌وقت معنی آن دو کلمه را نفهمیدم. کلمه‌ی دوم شبیه زن بود. به خودم گرفتم.

***

برنامه‌ام این بود که شب عید بعد از شش ماه دوری ‌بروم پیش مادرم. کاکی اما تا سیزده‌به‌در محلِ کارش کشیک بود و باید می‌ماند تهران. آن بچه‌ها چی؟ لابد از مسافران نوروزی که گذارشان به پل خیابان آزادی می‌افتاد اسکناس هزار تومانی عیدی می‌گرفتند. لباس‌هاشان نونوارتر می‌شد اما همچنان از هشت صبح تا بوق سگ  همان‎جا بودند. مغازه‌دار سر نبش هم نگاه می‌کرد و حرص می‌خورد. گاهی براشان آب معدنی می‌برد و بیسکویت  مادر.

  • وقتی اون گماشته‌شان ترقه انداخت روی تنبورم پسره گفت خودم براش دارم.

کاکی این را گفت و پلک هاش دوباره افتاد به پریدن. 

کاکی هم یک دختر داشته. شش ماهه بوده. زنش فرار کرده رفته امارات متحده‌ی عربی. توی هواپیما بچه را انداخته. رفته و دیگر برنگشته تا حکم طلاق غیابی صادر شده.

  • همیشه اون صحنه جلوی چشممه. زنم دریچه هواپیما رو باز می‌کنه و بچه رو می‌ندازه توی آب‌های نیلگون خلیج فارس.

زنش کارمند بخش بازاریابی یک شرکت انگلیسی بوده. با یکی از مدیران دفتر فروش شرکت در ابوظبی روی هم می‌ریزد و فرار می‌کند.

***

سال نو حلول کرد. در دل طبیعتی بکر در دامنه‌ی دالاهو، خانه‌ی مادرم بودم. هزار فکر و خیال آمده بود سراغم. هر روز از پنجره می‌دیدم که گروه گروه مرد و زن تنبورنواز می‌روند طرف قبرستان.

 تعطیلات تمام شد و سیزده‌به‌در به سرعت ابر و باد رسید.

در آن روز نحس، با کاکی از میان درخت‌های کهن‌سال بلوط به سمت گورستانی قدیمی قدم زدیم و از همه چیز گفتیم. یک لحظه به ساعت تلفن همراهم نگاه کردم. زمان روی چهار تا صفر بزرگ متوقف شده بود. صورت استخوانی کاکی جلوی چشمم قرمز می‌شد و گُر می‌گرفت. حس و حالش را می‌شناختم. گاهی می‌گفت “وه‌تیا…”**. و بعد یادش می‌رفت چه‌کسی چه‌چیزی گفته است.

  • نمی دانم باید بهت بگم یا نه. اما خب، می‌گم. آدمیزاده دیگه. حرف تو دهانش کپک می‌زنه اگه به زبان نیاره. به خصوص حرفی که بین من و تو نمی‌تانه پنهان بمانه.

دو قدم به عقب برگشت و همین طور که یک تکه سنگ آذرین را از زمین بر می‌داشت ادامه داد:

چشم‌های اون مرتیکه از حدقه در اومد… شاید زنده بمونه. شاید هم نه. شب چهارشنبه سوری همان گوشه‌ی پل کمین کرده بودم که بیاد و یخه‌ش رو بگیرم. دختره اون ور پل بود. پسره این ور. شهر مثل همه چهارشنبه سوری‌های دیگه داشت منفجر می‌شد. خودت که دیدی چه وضعی می‌شه توی پایتخت. چند نفر از روی پشت بام یه ساختمان هفت طبقه ترقه می‌نداختن توی خیابان. یکهو دیدم همان ماکسیما آمد زیر پل ایستاد و سه‌بار بوق زد. پسره مثل همیشه رفت در را باز کرد. اما این بار ناگهان یه چیزی شبیه کوکتل مولوتف از توی کیسه‌ش در آورد و انداخت روی فرمان ماشین و پا به فرار گذاشت. صدای انفجار به آن بزرگی تا حالا نشنیده بودم. راننده‌ فریاد ‌می‌زد؛ آتیش گرفتم. آتیش…  همان مغازه‌داری که می‌شناسی زنگ زد به اداره‌ی آتش‌نشانی. تا امدادگرا رسیدند مرد ماکسیمایی روی آسفالت به خودش می‌پیچید. کاری از دست کسی برنمی‌آمد. امدادگرا گذاشتنش توی آمبولانس و بردنش. کله‌ش خم رنگرزی شده بود. 

گفتم: تو خودت چرا کمین کرده بودی؟

  • می‌خواستم توی اون اوضاع که شهر داشت می‌رفت توی هوا، با ترقه تهدیدش کنم، نه کوکتل مولوتف.

با هم وارد قبرستان کهنه شدیم. همین‌طور که در میان درختان کهن‌سال ون و بلوط قدم می‌زدیم کاکی گوشه‌هایی دیگر از چهارشنبه سوری در پایتخت را تعریف کرد. پلک‌هاش دوباره افتاد به پریدن.

از آرامگاه ابدی جدش اثری نمانده بود.

 رسیدیم کنار یک سنگ قبر تازه. روی‌ش با خطی کج و کوله نوشته شده بود: اول و آخر یار.

ساقه‌ی یک ریواس از زیر سنگ قبر داشت خودش را بالا می‌کشید.

*از مقام‌های تنبور.

** می‌گفت.


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۰
ارسال دیدگاه