آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » پسرک و سه قطره بوف (عبداله کیخسروی)

پسرک و سه قطره بوف (عبداله کیخسروی)

عبداله کیخسروی: نویسنده در میان انبوهی از روزنامه‌ها وکاغذهای مچاله شده روی تختش چهار زانو نشسته است. درست مانند راهبی بودایی که در حال مراقبه باشد. سایه‌اش بر روی دیوار مقابل، اصلاً به او شبیه نیست. سایه گویی وجودی مستقل از صاحبش دارد. نویسنده در حال مراقبه نیست. او تمام هوش و حواسش متوجه خبری […]

پسرک و سه قطره بوف (عبداله کیخسروی)

عبداله کیخسروی:

نویسنده در میان انبوهی از روزنامه‌ها وکاغذهای مچاله شده روی تختش چهار زانو نشسته است. درست مانند راهبی بودایی که در حال مراقبه باشد. سایه‌اش بر روی دیوار مقابل، اصلاً به او شبیه نیست. سایه گویی وجودی مستقل از صاحبش دارد. نویسنده در حال مراقبه نیست. او تمام هوش و حواسش متوجه خبری است که قرار است در روزنامه‌ی شهرشان درج شود. خبر یک قتل فجیع. شاید هم یک انتحار عجیب که قرار است اتفاق بیافتد و به صورتی پیگیر در تنها روزنامه‌ی شهرشان منعکس شود.
[یک کودک شش ساله‌ی سقزی با خوردن دو عدد شمع سوسک کشی دست به خودکشی زد. جنازه کودک توسط والدینش در زیرزمین منزل مسکونی آن‌ها کشف و به پزشکی قانونی منتقل شد. در پای پله‌ها‌ی زیرزمین منزل مذکور، جسد در حالی کشف شد که سه قطره خون از دماغ طفل بر روی آخرین پله چکیده بود و اثر یک خون مردگی به شکل گربه‌ای پف کرده بر روی شقیقه‌ی سمت راست او به چشم می‌خورد. پزشکی قانونی با توجه به آثار ضرب و جرحی که روی شقیقه کودک مشهود بود احتمال قتل او را دور از ذهن ندانست.
روزنامه اخبارشهرستان شماره ۴۶ مورخ ۸۱/۱/۲۰ ]
سایه با نگرانی مراقب نویسنده است. گویی با دقت و علاقه نوشته‌های نویسنده و خبر روزنامه را زیر نظردارد. نویسنده می‌نویسد:
اتاقی است کوچک بدون در و پنجره، پسرک و سایه‌اش روبروی هم ایستاده‌اند و حرف‌هایی میان آن‌ها رد و بدل می‌شود. نه، اون نه. اون مال تو نیس. مال تو اون یکیه. همون کوچیکه. همون که با شعله‌ی قرمز می‌سوزه. حالا می‌خوای چیکارش کنی؟ می‌ذاری همین طور آب بشه یا….
ـ نمی‌شه همین طور بسوزه؟
ـ صاحب اختیار خودتی. چرا که نه. در واقع اغلب آدم‌ها همین کار رو می‌کنن. اما که چی‌؟
نویسنده دست از نوشتن بر می‌دارد و دومین شماره‌ی روزنامه را پیش می‌کشد.
[مربی مدرسه‌ی آمادگی “بنفشه ها” به اتهام مباشرت در قتل کودک سقزی دستگیر و روانه بازداشتگاه موقت شد.
روزنامه اخبارشهرستان شماره ۵۶ مورخ ۸۱/۱/۲۵ ]
اینجا وآنجا در اتاق، شمع‌دانهایی قرار داده‌اند، شمعدان هایی با شمع‌های کوچک و بزرگ، پسرک با حالتی قوزکرده آهسته به شمع خودش نزدیک می‌شود. در این حال، سن اش کمتر و قدش کوتاه‌تر به نظر می‌رسد، ولی در مجموع به کسی شبیه است که در حافظه‌ی نویسنده همین طور مدام وول می‌خورد، نویسنده می‌نویسد “وی در این حال عجیب به پیرمرد خنزر پنزری شبیه بود”
همه شمع‌ها روشنند با این وجود، فضای اتاق اندکی تاریک است. البته نه آن قدر که چیزی دیده نشود.گویی نور شمع‌ها واقعی نیستند و خود شمع‌ها هم در پرتو نوری دیگر قابل روئیت‌اند.
نویسنده ادامه می‌دهد “‌ناگهان صدای بال زدن آرام پرنده‌ای به گوش می‌رسد و لحظه‌ای بعد‌، جغدی زشت و پیر روی شانه‌ی پسرک می‌نشیند‌. جغد رویش به طرف تاریکی است. انگار به تاریکی زل زده است.
جغد لحظه‌ای سرش را بر می‌گرداند. نیش فلزی یک قلم تا ته توی مردمک چشم چپش فرو رفته است و پلک‌های چشم راستش هم به طور ناهنجاری به هم دوخته شده است. دسته‌ی چوبی قلم با هر حرکت چشم جغد به طرز چندش آوری به راست و به چپ می‌چرخد. روی دیوار روبرو درست آن طرف شمع‌ها‌، سایه‌ای پر رنگ به چشم می‌خورد. سایه روی چیزی شبیه به بافور خم شده است و با علاقه و دقت با آن ور می‌رود. از چشم چپ جغد‌، همان جایی که نیش قلم درآن فرو نشسته است، پشت سر هم سه قطره خون بر زمین می‌ریزد. قطره‌ها به سرعت با هم مخلوط می‌شوند و از ترکیب آن‌ها یک گربه گل باقالی رنگ بوجود می‌آید. سایه دست دراز می‌کند و پشت گربه را نوازش می‌کند. گربه خودش را لوس می‌کند و با صدای مشکوک شروع می‌کند به میو میو کردنی موذیانه و خرناسه کشیدن‌هایی متملقانه.
جغد که انگار صدای گربه اذیتش کرده باشد، خودش را جمع می‌کند و بعد پر می‌کشد و می‌رود دورتر و توی تاریکی در گوشه‌ای کز می‌کند. جغد درحالی که با غیظ حرکات لوس گربه را زیر نظر دارد سعی می‌کند با چنگالش قلم را از توی چشمش بیرون بکشد. اما موفق نمی‌شود.
نویسنده دنباله‌ی خبر را در شماره بعد پی می‌گیرد:
[تنها پزشک روان شناس شهر می‌گوید مربی متهم احتمالاً به بیماری “هبرفرنیل اسکیزوفرنیا” Heberphrenil Schizophrenia مبتلا می‌باشد و این آسیب شخصیتی مخصوص نسوان است و در مردان کمتر دیده شده است. متهم مذکور گاهی خودش را باکودک مقتول اشتباه می‌گیرد و معتقد است که این خود او بوده که خودکشی کرده است نه کودک مورد بحث و زمانی هم خودش را با نویسنده کتاب بوف کور عوضی می‌گیرد.
روزنامه اخبارشهرستان شماره ۶۰ مورخ ۸۱/۱/۲۹]
مربی چهار زانو در مقابل یک شمعدان نشسته است، شمعدان تنها دارای دو شمع روشن است. یکی بزرگ و یکی کوچک‌تر، مربی درحالی که لباسی مردانه و مد قدیم پوشیده است مانند راهبی درحال مراقبه چهار زانو نشسته است. شمع‌ها دو سایه بر دیوار منعکس ساخته‌اند. یکی از سایه‌ها از خودش واقعی‌تر به نظر می‌رسد وآن یکی گویی وجودی مستقل از صاحبش دارد. سایه گویی به کسی تعلق دارد که باید باشد ولی نیست.
در اتاق مربی تنها یک آینه ویک قاب عکس به دیوار مقابل نصب شده است. عکس‌، متعلق است به مردی که به پسرکی پنجاه ساله می‌ماند و آینه درست اندازه‌ی قاب همان عکس است و درست پهلو به پهلوی قاب عکس قرار دارد. مربی، بلند می‌شود، می‌رود به طرف آینه، جلو آینه می‌ایستد، نگاهی به خودش می‌اندازد و دستی به موهای کوتاه و صافش می‌کشد، بعد نگاهش را به طرف عکس می‌چرخاند. صاحب عکس چه صورت معصوم شکننده‌ای دارد. در این معصومیت، نوعی ریاکاری هم به چشم می‌خورد. مربی مابین تصویر خودش و عکس شباهتی می‌بیند و زیر لب زمزمه می‌کند: “چشم‌هایی مورب و ترکمنی، گونه‌هایی برجسته و رنگ گندم گون و دماغی شهوی و لب‌هایی گوشت آلود و نیمه باز” مربی دستی به لب‌های خودش می‌کشد و می‌گوید: ” لابد طعم کونه‌ی خیار می‌ده!” یادآوری طعم کونه‌ی خیار مذاقش را تلخ می کند و بی اختیار با برس دسته صدفیش می‌کوبد روی تصویر خودش درآینه. آینه به شدت تکان می‌خورد و قاب عکس پهلوئیش را می‌اندازد پایین، شیشه‌ی قاب عکس می‌شکند. مربی خم می‌شود بلکه قاب عکس را بر دارد، تصویر توی قاب شکسته به صورتی شباهت پیدا کرده است که توی آینه‌ی دق منعکس شده باشد.
“صورت به شکلی باور نکردنی‌، مضحک می‌نماید. انگاری که وزن سنگینی صورت پسرک پنجاه ساله را پایین کشیده باشد”
نویسنده به نوشتن ادامه می‌دهد…..
هنوز جغد و گربه و سایه همان جا هستند. پسرک با تعجب اول به سایه زل می‌زند. بعد به ترتیب به گربه وآخر سر به جغد. جغد به حرف می‌آید: چته؟ تعجب کردی؟ مگر نمی‌شناسیش؟ (به سایه اشاره می‌کند) اون راوی ما سه نفره (به خودش وگربه و پسرک اشاره می‌کند).داره خودشو می‌سازه، بلکه سرحال بیاد و روایت ما رو شروع بکنه
(جغد می‌خندد. خنده‌ای که مو به تن آدم راست می‌کند.پسرک چندشش می‌شود).
“گربه با دو چشم درشت مثل چشم‌های سرمه کشیده به او نگاه می‌کند” پسرک عجیب به سایه شبیه است با آن اندام لاغر و کوچک، قد خمیده و دماغ نک تیز و موهای سیاه و صاف و عینک ته استکانی. به نظر می‌رسد پشت لب‌های نازک و دخترانه پسرک سبیلی هیتلری قرار داشته باشد. سایه به کسی دیگر هم شبیه است، اگر از نیم رخ نگاهش بکنی، به مربی مهدکودک بنفشه‌ها هم شبیه است. این را تنها پسرک فهمیده است.
سایه که گویی غافلگیر شده باشد و یا یک چیزی چرتش را پاره کرده باشد، با دستپاچگی بافور را کنار می‌گذارد با تته پته می‌گوید: بله بله دوستان. چی می‌خواستم بگم؟ امان از این …ها …. می‌خواستم بگم، در زندگی زخم‌هایی هست که ….نه بابا این نبود! این را انگار قبلاً گفته‌ام .آهان اینه:”یکی بود یکی نبود، یه پسرک نازنینی بود که یه جغد و یه گربه گل باقالی رنگ داشت. اسم گربه‌هه چی بود؟ بذار یادم بیاد، آها! یادم اومد. اسمش نازی بود‌، پسرک، پنج سال و سه ماه و پانزده روز – نه، پنجاه و سه سال و سه ماه سن داشت. نه اصلاً می‌دونین چیه؟ اون وقتی پنج سال و سه ماه و پانزده روز داشت یکی از اهالی شهرکی حاشیه‌ای بود و زمانی که حدود پنجاه سالش بود به یکی از محلات قدیمی تهران تعلق داشت. بله جونم براتون بگه پسرک همیشه به پسر شبیه نبود. گاهی وقت‌ها هم به یه دختر بیست و چند ساله شبیه بود. به یه دختر که لباس مردانه پوشیده باشد”.
سایه ناگهان ساکت می‌شود و با بی حوصله‌گی می‌افزاید، دیگه بسه! حوصله‌ام سر رفت. اصلاً به من چه؟ بعد به پسرک اشاره می‌کند و می‌گوید: مگه خودت اینجا نیستی خودت ادامه بده. مردم چه توقعاتی دارن و بعد می‌رود توی چرت…
نویسنده نگاهی به سایه می‌اندازد و گویی از سایه ناامید شده باشد روزنامه‌ی بعدی را می‌کشد جلو و می‌خواند:
[سرانجام پرونده‌ی مرگ مشکوک کودک شش ساله سقزی تکمیل و به همراه متهم اصلی پرونده راهی دادسرای همان شهرستان شد. بنا به اظهارات پلیس محلی جرم و همچنین جنون خانم (هدی صادقی) مظنون اصلی پرونده، محرز می‌باشد چرا که مقامات پلیس ضمن بازرسی از منزل متهم با مواردی مواجه شده‌اند که جرم او را بیش از پیش مسلم می‌سازد.
مواردی ازقبیل مدارک ذیل:
اولاً نامبرده تنها می‌زیسته است و هرگز هیچ فردی را به دوستی خود بر نگزیده بوده است.
ثانیاً در بازدید از منزل وی، مقادیری کتب ضاله از قبیل آثار کافکا وکامو و سارتر و هدایت به دست آمده است.
پیدا است که متهم مذکوره در منز ل، اغلب با لباس مردانه رفت وآمد می‌کرده و وجود چند دست کت و شلوار مد قدیم در منزل وی نظر فوق را تأیید می‌کند. علاوه بر موارد مکشوفه‌ی فوق، متهم در بازجویی‌های اولیه کراراً اظهار داشته است که وی تا قبل از سن ۶ سالگی مذکر بوده و در همین سن و در اثر یک خودکشی کاملاً موفق، تغییرجنسیت داده است و کتابی از او هم که به نام “بوف کور” مشهور است در همین سن نوشته است.
روزنامه اخبارشهرستان شماره ۷۶ مورخ ۸۱/۲/۵]
مربی با احتیاط قاب شکسته را می‌گذارد سر جای اولش و با این کار احساس راحتی بیشتری می‌کند و دوباره توی آینه به خودش نگاه می‌کند.
این بار از صورت خودش خوشش می‌آید و با خودش می‌گوید: “درد تو آن قدر عمیق است که ته چشمت گیرکرده……و اگرگریه کنی، با اشک چشمت در می‌آید و یا اصلاً اشکت در نمی‌آید”
صورت مربی و تصویر توی قاب با هم مخلوط می‌شوند و تصویر جدید فریاد می‌زند “تو احمقی، چرا زودتر شرخودت را نمی‌کنی؟ منتظر چی هستی؟….
نکنه هنوز امیدهایی داری؟ مگه شمع سوسک‌کشی در اختیارت نیست؟ یکی دو تا بخور و دِبرو که رفتی …نویسنده ادامه می‌دهد”.
وزوز دو مگس زنبور طلایی که از روزنه‌ی هواخور اتاق داخل شده‌اند چرت پسرک را پاره می‌کند، پسرک با حواس پرت راه می‌افتد و زیر لب زمزمه می‌کند: پدر، پدر! توکجایی؟ چرا نیستی؟ اگر نیستی چرا صدایت همه جا هست؟
بعد پسرک یک دور به دورخود می‌چرخد و می‌رود توی تاریکی. در این حال تقریباً با صدای بلند می‌گوید: من اینجا چه کار می‌کنم؟ این تاریکی چیست که مانع دیدن من نمی‌شود؟چرا احساس می‌کنم توی این تاریکی بهتر راه می‌روم؟ دوستان من کجا هستند؟ می‌دانم جای دوری نیستند باید همین دور و برها باشند. شاید پشت این دیوار شاید توی فضای اطرافم. بعد پسرک تا نیمه بدنش فرو می‌رود توی دیوار، اما قبل از ناپدید شدن کمی یواش تر می‌گوید: احساس دفع دارم. اما می‌دانم قادر به دفع نیستم. در این حال گویی ترس برش داشته باشد، سعی می‌کند خودش را از دست دیوار خلاص بکند به تقلا و دست و پا زدن می‌افتد و در عین حال ملتمسانه و با تضرع اضافه می‌کند مادر! مادر! از دست این فضولات خلاصم نمی‌کنی؟ مگر نمی‌بینی دیوار دارد خفه‌ام می‌کند، شما کجایید؟ اگر نیستید چرا حالم را بر هم می‌زنید؟ برای یک لحظه پسرک ناپدید می‌شود.گویا از دیوار عبورکرده باشد خودش دیده نمی‌شود اما صدایش شنیده می‌شود، انگار اینجا از هوا خالی است اما چرا به راحتی می‌شود نفس کشید؟ کم‌کم پسرک در مدخل دالانی تاریک دوباره ظاهر می‌شود. دالان آرام‌آرام با نوری سرد روشن می‌شود. همه جا نمناک به نظر می‌رسد، اما به نظر نمی‌رسد پسرک خیس شده باشد. ظاهراً پسرک پاورچین پاورچین توی فضای نیمه تاریک به دنبال پله‌هایی می‌گردد. در این حال زیر لب زمزمه می‌کند: چرا من احساس می‌کنم باید پله‌هایی وجود داشته باشد؟ بعد خودش جواب می‌دهد حتماً وجود دارد. ناگهان پسرک بر جا میخکوب می‌شود. ظاهراً پله‌ها را پیدا کرده است. پله‌هایی لزج و گوشتی و سرخ. پله‌هایی که اگر پا روی‌شان بگذاری خودشان را جمع می‌کنند.
این معبر تنگ و تاریک کجاست که به سوراخ مقعد می‌ماند؟ دالانی سرد و تاریک و پر از پیچ و خم با دیوارهایی به رنگ سرخ ‌”به رنگ گوشت لخم دم قصابی‌ها” با رگه‌هایی آبی و متورم با انشعاباتی ضخیم که در انتها به رشته‌های نازک‌تر تقسیم می‌شوند نه نمی‌بایست این همه بالا می‌آمدم. پسرک زیر لب ادامه می‌دهد. یعنی قرار نبود این همه بالا بیایم می‌بایست روی همان پله‌های اولیه متوقف می‌شدم احساس می‌کنم الکی بالا آمده‌ام و حالا که می‌خواهم واقعی باشم به ناچار همه‌ی این پله‌ها را باید پایین بیایم پسرک حالا بادی به گلو می‌اندازد و با حالتی مصنوعی تقریباً فریاد می‌زند: من تنها روی پله‌های اولیه از دست فضولاتم خلاص می‌شوم. آه چقدر از این جهاز دافعه‌ام بدم می‌آید. بعد می‌ایستد و مانند بازیگران تئاتر دست‌هایش را به دو طرف باز می‌کند و دور خودش می‌چرخد: “این قلعه چه قدر سوت و کور است ولی نه انگار مملو از نوعی حضور است. حضوری حس کردنی و حتی دیدنی. مگه نمی‌بینی اینجا پر سوسکه. سوسک‌هایی که از سقف و دیوارهای این دخمه بالا و پایین می‌روند و توی حلقت فرو می‌روند و در روده‌هایت وول می‌خورند” بعد به خودش می‌خندد.
“اگه چند تا شمع سوسک داشتم چه خوب بود بله حتماً وضعم از این بهتر بود. حداقل جلو پامو که می‌دیدم. آه، چی دارم می‌گم شمع سوسک‌کشی چه ربطی به روشنایی داره، راستی داره؟پس چی که داره”. بعد با حالتی مسخره ادامه می‌دهد “بخوری روشن می‌شی” عین سوسک. تف! همه‌ی این بدبختی‌ها یک طرف این احساس دفع یک طرف. انگار همه‌ی عمر با من بوده.
“همه هستن. پدرم، مادرم، برادرم، حتی خواهرم. راست و حسینی وقتی اینارو می‌بینم بیشتر تنگم می‌گیره آخه این لامصبا اصرار دارن فضولاتم را نگه دارم”
“دو تا مگس زنبور طلایی که به شکلی عصبانی کننده روی سر پسرک وزوز عجیبی به راه انداخته‌اند مانع ادامه افکارش می‌شوند، سایه که گویا در این فاصله رفته است سر وقت بافورش و حسابی کیفور شده است. دوباره سعی می‌کند سلسله روایت را به دست بگیرد. به همین منظور بافور را یواشکی می‌گذارد کنار وگلویش را صاف می‌کند و اضافه می‌کند. بله دوستان من، گفته بودیم “راوی از دریچه‌ی هواخور رف چشمش به بیرون می‌افتد و در صحرای پشت اتاقش پیرمردی را می‌بیند که زیر درختی نشسته است، نه، قوز کرده است و یک دختر جوانی، نه، یک فرشته‌ی آسمانی جلو او ایستاده است. نه، خم شده است و با دست راست یک شاخه گل نیلوفر کبود را به او تعارف می‌کند”
نه، این نبود، پس کجا بودیم؟
آها فکر می‌کنم اینجا بودیم “سیاوش بدون این که جواب بدهد دست مرا گرفت و برد پای کاج و چیزی را نشانم داد. من از نزدیک نگاه کردم. سه چکه خون تازه روی زمین چکیده بود” ای بابا اینم که نبود. من همه‌ی اینارو قبلاً گفتم خیلی وقت پیش. همون وقتایی که اون خدا بیامرز هنوز زنده بود وخودشو نفله نکرده بود. اصلاً ولش کن به من چه مگه خود پسره اینجا نیست. دنده‌اش نرم می‌خواست کم نیاره و خودشو نکشه، خودشو کشت که کشت به درک! نویسنده که حسابی کفرش درآمده است. فریاد می‌زند خیلی خوب بسه مرتیکه مفنگی… چه خبرته خودم ادامه می‌دم. بالاخره پسرک با هر زور و زحمتی که بود خودش را می‌رساند به آستانه سوراخ ورودی پله‌ها و ازآن رد می‌شود؟ انگار درآنجا بهتر می‌تواند نفس بکشد. نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: اینجا چقدر برای من آشناست؟ حالارسیده است روی پله‌ها و در حالی که دو دستش را گرفته است به دیواره‌ی زنده و لزج و سرخ رنگ دخمه با احتیاط شروع می‌کند به پایین آمدن. هر چه پایین‌تر می‌آید قدش کوتاه‌تر و سنش کمتر می‌شود. زیر لب زمزمه می‌کند: به این ترتیب حتماً در پایین پله‌ها چیزی از من باقی نخواهد ماند. طوری که انگار از این فکر خودش خوشش آمده باشد، به آرامی می‌خندد. روی پاگرد پله‌ها اینجا وآنجا سر پیچ پله‌ها بساط خنزر پنزری بر پاست. پیرمردهایی ریشو و لب شکری و شالمه به سر با زن‌های نیمه لخت مشغول کارهایی هستند. زن‌ها و مردها با حرکات دست و سر پسرک را به خود می‌خوانند همه جا پر از سوسک و شمع و جغد وگربه است.
سایه‌هایی شتابان از راه پله‌ها بالا و پایین می‌روند همه جا بوی گوشت خام می‌دهد. بوی خون مانده، بوی بساط قصابی‌ها، بوی….
دو مگس زنبور طلایی مدام وز وزکنان روی سر وگوش پسر می‌نشینند و بلند می‌شوند.
پسرک اعتنا نمی‌کند و به پایین آمدن ادامه می‌دهد پله‌ها انگاری پایانی ندارد. پنجاه و سه پله – پنجاه – چهل و دو تا…سی و هفت پله ….
روی هر پله جنسیتش عوض می‌شود. زن،‌ مرد….
همین طور که پایین می‌آید کوچک و کوچک‌تر می‌شود و به ترتیب موهای جوگندمیش سیاه می‌شود و موهای سیاه ریشش می‌ریزد و موهای سرش کوتاه و بلند می‌شود و دست آخر روی پله‌های ششم یا پنجم کاملاً تبدیل به یک کودک پنج شش ساله می‌شود. حالا که به یاد شمع‌ها افتاده است انتظار دارد جهاز دافعه‌اش به کار بیافتد اما همان حالت ناخوش آیند را حفظ کرده است. هنوز هم ازدستگاه دافعه‌اش متنفر است. کم‌کم دارد احساس باخت می‌کند، چیزی مانند تردید و دلواپسی به سراغش آمده است “نکنه این همه پله را بیخودی پایین آمده باشم؟ نکند شمع‌ها هم کارساز نباشد؟” کم مانده است که شک و تردید پسرک را از پا در بیاورد، نزدیک است پسرک راه رفته را دوباره برگردد که ….
دو مگس زنبور طلایی سمج دوباره وارد صحنه می‌شوند و با نشستن و برخواستن از روی چشم و دماغ و دهانش و با فرو رفتن در سوراخ‌های گوش و دماغش کاسه صبر او را لبریز می‌کنند و بی اختیار دو عدد شمع سوسک‌کشی را می‌چپاند توی حلقش به مجرد بلع، جهاز دافعه‌اش به کار می‌افتد و فضولاتش می‌ریزد بیرون. درجا می‌نشیند و مدفوعش را در یک کوزه راغه که معلوم نیست ازکجا آمده است می‌ریزد و از روزنه هوا‌خور قلعه به بیرون پرتاب می‌کند. دو مگس زنبور طلایی به دنبال کوزه از روزنه‌ی هواخور قلعه پر می‌کشند و می‌روند بیرون و ….
ناگهان سایه می‌پرد توی روایت نویسنده و می‌گوید بابا این طور نبود که. پسرک وقتی رسید روی پله‌ی ششم تازه متوجه می‌شه که خیلی وقته مرده و جنازه پنجاه و سه ساله‌اش روی همان پله‌های اولیه دراز به دراز افتاده و سایه‌ای عظیم از برج ایفل هم مثل بختک افتاده روی سینه‌اش و چنان بهش فشار می‌آورد که نزدیک است له و لورده‌اش کند. سایه برج عجیب به یک درخت کاج عظیم شبیه است.
به نظر می‌رسد از تمام پله‌ها خودش را بالا کشیده باشد و یک آن درست روی پله پنجاه و سوم متوقف مانده باشد و یا تنش را روی پنج یا ششمین پله ولو کرده و همان جا مانده باشد.
روی همون پله‌های اولیه هم سه قطره خون سیاه بر زمین چکیده و خشکیده است.
جنازه هر لحظه بیشتر باد می‌کند و سیاه‌تر می‌شود و در منتها الیه نک برج یک جغد کور نشسته، نه پف کرده و هرازگاهی کله‌اش را به تناوب به راست و به چپ می‌چرخاند و یک گربه گل باقالی رنگ روی سینه جنازه نشسته و نک دماغ جنازه را می‌جود، دو مگس زنبور طلایی دور و بر جنازه وز وزکنان پر می‌زنند و….
سایه می‌گوید این طوری بهتره، نه؟
مربی از پهلوی آینه و قاب شکسته می‌رود کنار، می‌رسد به کنار پنجره، از توی کوچه درست زیر پنجره‌ی اتاق صدای ترمز کردن ناگهانی یک اتومبیل به گوشش می‌رسد مثل کسی که انتظار ورود کسی را بکشد.
پرده را کنار می زند و می بیند که چند زن قوی هیکل و چادری از اتومبیل خارج می‌شوند و پشت سرآن‌ها پدر و مادر پسرک پنج ساله سرآسیمه از اتومبیل خارج می‌شوند.
جماعت به طرف در حیاط هجوم می‌آورند.
نویسنده به مربی نهیب می‌زند یاالله فس فس نکن پاشو در رو ببند. مربی از جایش بر می‌خیزد. اما دیگر دیر شده است و جمعیت رسیده‌اند به راهرو و درها را پشت سر هم باز و بسته می‌کنند و می‌آیند جلو. مربی توی دلش می‌گوید، حالا‌ست که برسند به پشت در اتاق من، می‌خواهد از پنجره بپرد بیرون که در با ضربه‌ای شدید باز می‌شود و جمعیت می‌ریزند تو. مادر پسر، اولین کسی است که می‌پرد توی اتاق و فریاد می‌زند بگیرینش. خودشه. لکاته. آکله
همین لکاته پسرمنوکشته. مربی با شنیدن لکاته چراغی توی ذهنش روشن می‌شود…
میان نویسنده و سایه‌اش نگاهی حاکی از رضایت رد و بدل می‌شود و انگار که به کشف مهمی نائل آمده باشند پای قصه‌شان می‌نویسند:
تقدیم به همه لکاته‌ها و رجاله‌ها و آکله‌های عالم.
۸۱/۱۲/۲۵


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۸
ارسال دیدگاه