آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » همه چقدر سالم بودند (غلامرضا منجزی)

همه چقدر سالم بودند (غلامرضا منجزی)

غلامرضا منجزی: دارم می‌میرم. همه‌ی دکترا همین رو می‌گن. همین دیروز رفته بودم مطب دکتر اسماعیلی. وقتی من رو دید خیلی ناراحت شد. گفت باران چرا اینطوری شدی؟ دکتر اسماعیلی هم فهمیده که مرضم علاج نداره، فهمیده که من همین روزها باید بمیرم. دستت رو بده! بابا نترس! بذار خودم انگشتت رو بذارم روش. آ…آ…آها… […]

همه چقدر سالم بودند (غلامرضا منجزی)

غلامرضا منجزی:

دارم می‌میرم. همه‌ی دکترا همین رو می‌گن. همین دیروز رفته بودم مطب دکتر اسماعیلی. وقتی من رو دید خیلی ناراحت شد. گفت باران چرا اینطوری شدی؟ دکتر اسماعیلی هم فهمیده که مرضم علاج نداره، فهمیده که من همین روزها باید بمیرم. دستت رو بده! بابا نترس! بذار خودم انگشتت رو بذارم روش. آ…آ…آها… همین جا. ببین! معلومه که. من خودم می‌گم یه چیزی درست به اندازه‌ی یه گربه‌ی چاق و چله توی شکممه. به دکتر اسماعیلی گفتم که یه گربه توی شکممه. گفت لابد تا حالا کبدت رو هم خورده. راست می‌گه، کبدم رو گربه خورده. یه گربه‌ی زرد و پشمالو. بیست و هشت سال پیش دکتر کمالی معاینه‌ام کرد، ولی درست تشخیص نداد. روی یه کاغذ نوشته بود که بیارم مسجدسلیمان، “همکار ارجمند جناب آقای دکتر پرویزی! از اندوسکوپی‌ها و رادیو گرافی‌هایی که از معده و اثنی‌عشر آقای باران خانی‌زاده به عمل آمده جز تورم مختصر در مخاط معده چیز دیگری مشاهده نشده است. تشخیص دوگودونوم خفیف. دکتر عباس کمالی.” خدا‌رحمت‌کنه دکتر پرویزی را. اون هم لابد مرض من رو گرفت که زود مرد. وقتی نامه‌ی دکتر کمالی رو دید، گفت پیرهنت رو در بیار و دراز بکش رو تخت! دراز کشیدم. اومد همینجام رو فشار داد.
ایران هنوز زنم نشده بود. هنوز نمرده بود. هنوز بهادر نامرد نبود.
سرش رو تکون داد و گفت یه چیزی نزدیک معده‌ات زیر دستم تکون می‌خوره. اون خدابیامرز هم فهمیده بود. بابام هم نشسته بود، صداش‌کرد. من رفتم بیرون. بعدِ بابام لطفی خدا بیامرز پشت سرم اومد بیرون. تو فکر بود و دم به دم سیگار می‌کشید. یه چوب سیگاری داشت یه وجب. گفتم بابا راسته که من می‌خوام بمیرم؟ دکتر کمالی هم بلد نبود تشخیص بده، وگرنه مرض من که دوگودونوم نبود. دکتر اسماعیلی چند تا قرص بهم داد که بخورم. یعنی داد که اون گربه‌هه بخوره بلکه سقط شد. قرص‌ها رو خوردم اما این ننه معصومه‌ی بی وجدان اومد صابون گریسی داد به خوردم. گربه‌هه هم صابون رو خورد و هرچی قرص خورده بود اُورد بالا تو معده‌م. اون روز صبح داشتم رد می‌شدم که برم یه دوا درمونی بکنم، هنوز صبحونه نخورده بودم -این فرنگیس و دختراش که تا لنگ ظهر خوابن، همشون سالمَن، مثل من که گرفتار این مرض نیستن- ننه معصومه صدام‌زد. گفت باران بیا مربا بخور. من هم گشنه‌ام بود. بعد این پیرزن بی‌همه چیز، به جای مربا صابون صنعتی ریخت توی ظرف مربا و به خوردم داد. برو برو! بهادر داره میاد. برو خدا ندار! اگه ببینه بدبختم می‌کنه. می‌ترسم ازش. می‌بنده دستام رو. می‌بنده.
شورانگیز که عروس شده بود خیلی خوشگل بود. لباس عروس پوشیده بود. ایران لباس تور سفید نداره. فرنگیس دست نمی‌زنه، کِل هم نمی‌کشه. فقط شورانگیز بالا پایین می‌پره. عروسیه…عروسیه. ایران با چادر سفید نشسته. مُلا اُوردن که خطبه بخونه، ایران دو زانو نشسته و هر دوتا کف دستاش رو روی زانوهاش گذاشته. انگار داره نماز می‌خونه. کف دست‌های ایران دوگل حناست. بدریه دستم رو می‌گیره می‌بره می‌شونه کنار ایران. ایران زیر چادره. سرش پایینه. سیدمالک هم با عینک سیاه و عصای سفیدش هست. نشسته کنار بابام. داره تسبیح می‌چرخونه. همه‌ش میگه مبارکه انشالله. مبارکه انشالله. بهادر هزارتومن می‌شماره می‌ذاره تو دست سید مالک. بهادر میگه اجازه می‌دی مُلا بخونه؟ سید مالک میگه بخونه! خطبه‌شون رو بخون سید‌هادی! دلم می‌خواد زیر چادر ایران بودم تا روم بشه دستش رو بو کنم. ملاهادی عربی می‌خونه و اون یکی، اون مرد ِلاغر و سیاه هم باهاش می‌خونه. بچه‌ها می‌دُوَن توی اتاق، شورانگیز یه دامن سفید و کوتاه پوشیده و هی می‌پره بالا و پایین. مجتبی پسر دومی بدریه هم هست. اون هم هی می‌ره بیرون و به سرعت میاد تو‌ی اتاق. همه میگن مبارکه مبارکه. بدریه میاد صورت من رو می‌بوسه. می‌گه ایشالله کاکام خوب می‌شه. ایران رو می‌بوسه. ایران دست بدری رو می‌بوسه. فرنگیس جلو نمی‌آد. تکیه داده به چارچوب در ِاتاق. بهادر خوشحاله. همه‌ش می‌خنده. وقتی به فرنگیس می‌رسه دیگه نمی‌خنده. بدریه، رو به بهادر می‌کنه و میگه خوب نبود رمضون توشمال رو می‌آوردی یه نیم ساعت ساز می‌زد؟ بهادر می‌گه، رفتم نبودش. بدری اول اخم می‌کنه، بعدش می‌ره سراغ گرام و یه صفحه می‌ذاره. آغاسی می‌خونه؛ سرپل ِدزفول هوای رودخونه…یارم می‌آیه یار یار میخونه.
وقتی داشتن شورانگیز رو می‌بردن، من از اون دریچه‌ی زیرزمین نگاش می‌کردم. دوست داشتم برم از نزدیک ببینمش ولی پاهام بسته بود. بهادر بسته بود. خیلی سرحاله. چاقِ چاق. کارگر شرکته. نه. منو نمی‌زنه. همیشه بهم غذا می‌ده و ازم نگهداری می‌کنه. چهارتا دختر داره. ها بیچاره دختر داره. فقط شورانگیز شوهر کرده. مرتضی شوهر شورانگیز هم می‌دونه که مریضی ِمن چیه. اون هم گفت که گربه‌هه ماده است و همون جا توی شکمم توله کرده. خودم صبح‌های خیلی زود صدای جیغ جیغ توله‌هاش رو می‌شنوم. جیغ می‌کشن. جیغ می‌کشن.
ایران صورتم رو بو می‌کنه. پشت سر هم بو می‌کنه. چشماش رو می‌بنده و پشت سرهم صورت و چشمام رو بو‌ می‌کشه، بعد یهو جیغ‌ می‌کشه. می‌گه بوی تو نبود. بوی تو نبود. تو نبودی. دوباره جیغ می‌کشه و چنگ می‌زنه موهاش رو می‌کَنه. بهادر از پایین داد می‌زنه. فحش میده. به ایران می‌گه دختر کولی چی شده نصف شبی؟ ایران از ترس ساکت می‌شه. بعدش دراز می‌کشه. می‌خوام سرم رو بذارم رو بازوش. ایران خودش رو از من دور می‌کنه. می‌گه برو. دوست ندارم کنارم بخوابی. می‌گه بهادر داداشت نامرده. نامرده. ایران به من می‌گه تو مرد نیستی. اگه مرد بودی منو به تو نمی‌دادن. می‌گم ایران دعوام نکن ببین چقدر هوا خنکه، ببین چقدر ستاره تو آسمونه، بذار سرم رو بذارم رو بازوت. گریه می‌کنم. ایران دست می‌کنه توی موهام و اون هم گریه می‌کنه و می‌گه تو بی‌گناهی.
شعله و شهلا هم خیلی بدن. می‌گن تو آبروی ما رو بردی. آخه مگه من چی‌کار کردم؟ من اگه این مرض رو نداشتم که این طرف و اون طرف نمی‌رفتم. شراره دختر چهارمیه. چند ساله که دیپلم گرفته. خیاطی بلده. همین کتم که الان تنمه، پاره‌ی پاره شده بود. خیلی مهربونه. گفت عمو باران بیار برات بدوزم. بعد گذاشتش زیر چرخ. اون هم می‌دونه من دارم هلاک می‌شم. میگه عمو باران تو مرض ژپتو داری. راست میگه ژپتو دارم. این بچه هم، مرضم رو خوب تشخیص داده. نمک ریخت تو چشام که خوب بشم. هروقت نمک می‌ریزه تو چشمام خوب می‌شم. چون چشام می‌سوزه و آب می‌ریزه. شراره میگه مریضیت با اشکات بیرون می‌ریزه.
ایران می‌گه باران بلدی بشمُری؟ می‌گم آره. من تصدیق شیشم رو دارم. خطم هم خوبه. با انگشت ستاره‌ها رو نشونم می‌ده و می‌گه پس همه‌ی ستاره‌ها رو بشمار. ستاره‌ها رو می‌شمرم. می‌شمرم، می‌شمرم تا می‌رسم به هزار و سیصد و پنجاه، بعد یهو چشمام می‌سوزه و شروع می‌کنم به اشک ریختن. ایران می‌خنده. موهاش بازه. من اون وقت‌ها سالم بودم. ایران سالم نبود هی عُق می‌زد. هی عُق می‌زد. موهاش باز بود و چشماش درشت بود. ایران گریه‌ کرد. گفت بهادر مرد بدیه. بهادر مرد خوبی نیست. بهادر می‌خواست زن بگیره. می‌گفت فرنگیس دخترزاست. اون وقت‌ها سه تا داشت؛ شورانگیز و شعله و شهلا. هنوز شراره به دنیا نیومده بود. می‌خواست رو فرنگیس هوو بیاره. بابام لطفی زنده بود. نذاشت. گفت فرنگیس دختر برادرمه. حق نداری روش هوو بیاری. حالا باید فرنگیس رو ببینی! سالمِ سالمه. فرنگیس به من گفت باید زن بگیری. گفت باید ایران رو بگیری. ایران دختر خوبی بود. زنم بود. خیلی خوشگل بود. دلم می‌خواست کنارش باشم. دلم می‌خواست سرم رو بذارم رو پاهاش و اون موهام رو نوازش کنه. ایران رفت. ایران رفت. ایران گفت من دیوونه‌ام. گفت من مرد نیستم. من سبیل داشتم. گفتم ببین ایران من سبیل دارم. ایران گفت دیوونه‌ها نمی‌تونن زن داشته باشن. دیوونه‌ها مردی ندارن.
دیشب بدری از آغاجاری اومده بود. فقیر اون هم پیر شده. از وقتی شوهرش مرد اون هم پیر شد. سالم نیست. وقتی از در رفتم تو، نشسته بود پیش فرنگیس، روی تخت. داشتن سبزی پاک می‌کردن. بدری نگام کرد، بعد گریه‌کرد. گفت باران کو دندونات؟ تو که دهنت پرِ دندون بود، پس چیکارشون کردی؟ بدری هم سالم نیست. اون هم مریضه. انگشت گذاشتم گوشه‌ی لبم و دهنم رو براش باز کردم. دید جز همین چند تای جلویی دندون دیگه‌ای برام نمونده. با دست زد تو صورتش و گفت پس با چی غذات رو می‌جوی؟ گفتم ای خواهر کدوم غذا؟ من خورد و خوراک ندارم. کاکات داره می‌میره اون وقت تو از غذا می‌گی؟ بعد گفتم یه گربه‌ی زرد و خپل تو شکمم توله کرده. بدری اول خندید بعد گریه کرد.
بهادر روی تخت به بالش لم داده بود و چایی می‌خورد. بهادر سالمه. حتا یه دندون هم ننداخته.
بدری پیر و لاغر شده. کاش بدری همین‌جا می‌موند و نمی‌رفت آغاجاری. بدری خیلی خوبه. همه اش برام گریه می‌کنه.
صدای گریه‌ی بدری میاد. از یه جایی که نمی‌دونم کجاست. از یه جای نامعلوم. این چه کاریه فرنگ؟ این چه کاریه؟ از خدا بترسین! از خدا بترسین! توبه! توبه! همین جوری یه ریز صدای ِتوبه‌ش میاد. توی پستو‌ام. بهادرگفت اگه صدات دربیاد سرت رو گوش تا گوش می‌بُرم. صدای جیغ میاد. باید جیغ ایران باشه. خدایا توبه، خدایا توبه. بدری می‌گه فرنگ دِین و گناه ِاین دختر بی‌مادر می‌گیردتون. نامرد. نامرد.
من فقط تا چند روز دیگه زنده‌ام. حتا گل به روت، گل به روت، دست به آب هم دیگه نمی تونم برم. همون بهتر که توالت نمی‌رم، چون هروقت می‌رم جیگرم رو می‌بینم که تیکه تیکه، می‌افته زیر پام.
بعدازظهر بوی گوشت سوخته می‌داد. تابستون تو کوچه‌ها‌ی سنگی دراز کشیده بود. بوی سوختگی تو کوچه ها می‌دوید. مردم همه می‌دویدن. همه می‌گفتن خونه‌ی بهادر. خونه‌ی بهادر. ایران سیاهِ سیاه بود. مردم زیاد بودن. آمبولانس سیاه اومد. آمبولانس سیاه هم جیغ می‌زد. فرنگ پشت دستش می‌کوبید. ایران بوی کباب می‌داد. بوی نفت می‌اومد. گالن خالی دست صفر بنا بود. به همه نشونش می‌داد. بهادر مردم رو از حیاط بیرون می‌کرد. می‌گفت اینجا چی می‌خواین؟ برین پی کارتون. نامرد. نامرد. نامرد.
همیشه که اینطوری نبودم. برای خودم یلی بودم. کسی دستم رو نمی‌خوابوند. بابام لطفی که زنده بود، سالم بودم. هیچ مرضی نداشتم. بیست ماه تمام خدمت کردم. ژاندارمری خسروآباد بودم، آبادان. سروان فردوس بکان سرش می‌خورد به طاق. همیشه می‌گفت باران کاشکی معاف نمی‌شدی. خیلی دوستم داشت. دو ماه دیگه داشتم که همین مریضی اومد سراغم. شب تا صبح نمی‌خوابیدم. هرچی بود از همون خورشت آلویی بود که اسکندری به خوردم داد. هم قطاری‌هام می‌گفتن که اسکندری شاشیده تو خورشت آلو‌ی من. حتمن پدرسگ نامرد همین کار رو کرده بود و گرنه چه مرضی داشت با دست خودش برای من غذا و سبزی و نون آورد سر پست نگهبانی. سه روز گذشت، یه اسهال ناجوری گرفتم که نگو. بردنم بهداری آبادان، قرص بهم دادن ولی دیگه دیر شده بود چون تمام جیگرم ریخته بود بیرون. شب رفتم که دخل اسکندری رو بیارم. تصمیم داشتم هر طور شده بکشمش. تفنگ کشیدم براش. می‌خواستم هشت تیر توی شونه‌ی “اِم‌یک” رو تو شکمش خالی‌کنم که نمی‌دونم از کجا افسر نگهبان فهمید. اومد جلوم رو گرفت. بازداشتم کردن. سه روز بازداشت بودم تا خدا خواست و جناب سروان فردوس بکان از مرخصی برگشت. خیلی ناراحت شد. از بازداشتگاه آوردم بیرون. بعدش هم زنگ زدن بهادر اومد. با جناب سروان فردوس بکان صحبت کرد. بردنم بهداری ارتش و اون‌جا برام پرونده تشکیل دادن و برگه‌ی معافیتم رو صادر کردن. شب خوابیدیم آبادان و فردا صبحش اومدیم گاراژ و سوار یه مینی‌بوس شدیم و اومدیم اهواز. یه راست رفتیم مطب دکتر کمالی. می‌گفتن بهترین دکتر اهوازه. دو پارچ دوغاب گچ بهم دادن خوردم. و از شکمم هشت تا عکس گرفتن. همون گچا بیچاره‌م کرد. همین دکتر کمالی من رو به این روز نشوند. از شکمم عکس گرفتن. بعدش هم تشخیص داد که دوگودونوم خفیف دارم. وقتی اومدیم مسجدسلیمون بابام من رو برد پیش دکتر پرویزی که از فامیل‌های خودمون بود. از فامیل‌های مادریم بود. اون هم مریض شد و مرد. معاینه‌ام کرد. یه چند وقت بعدش بهادر و بابام بردنم همدان. هشت ماه همدان بودم. همون جا سیگاری شدم. همون جا که بودم، یکی بود به اسم گودرز، اهل طالش. از صبح تا شب گریه می‌کرد و می‌زد تو سر خودش. می‌گفت که هفت تا پسر داشته که همه شون تو یه شب بارونی توی جنگلای شمال گم‌شدن. می‌گفت اولی رفت و نیومد دومی رفت دنبالش، خیلی گذشت دومی هم خبری ازش نشد و همینطور تا هفتمی. بیچاره اسم‌هاشون رو یکی یکی به زبون می‌آورد و گریه‌ می‌کرد. می‌گفت مادرشون هم از غصه دق‌کرد و مرد. خودش می‌گفت پسرام گم نشدن. می‌گفت پسرام سربه‌نیست شدن. همه‌اش سیگار می‌کشید. به من هم سیگار می‌داد. می‌گفت اگه بکشی آروم می‌شی. حالا تو می‌گی من مردنی‌ام؟ ای جوونی کجایی!؟ سیگار داری؟ سیگارم تموم شد. بهادر پول نمی‌ده. میگه به خرجم نمی‌رسم. بیچاره عیالواره. دختر هم خرجش زیاده. شعله داره شوهر می‌کنه. دارن براش جهیزیه می‌خرن. بهادر برادرم خیلی زحمت می‌کشه. دوسال دیگه باز نشسته می‌شه. لوله‌کش شرکت نفته. سوت آخر رو که می‌کشه یه راست می‌ره در دکونش رو باز می‌کنه. آخه چی‌کارکنه دختر داره. شعله هم که باید امروز و فردا بره. اما هرچی باشه اون دختر سالمیه. ماشاالله چشمش نزنم خوب سر حاله. همه که مثل من نمی‌شن که دارم ازدست‌می‌رم. ماشا‌الله هم سالمه و هم قشنگ.
پیراهن نازک سبز پوشیده بود. سبز با گل‌هایی به شکل پر و به رنگ سبز تیره. آخرای بهار روی پشت بوم دراز کشیده بودیم. ایران خیلی اون شب مهربون بود. آخرین باری بود که بوی نفساش رو می‌شنیدم. بعدش آتیش گرفت. سوخت و جزغاله شد. بهم عطر زد. چه بویی! بوی شبای عید می‌داد. بوی مهتاب می‌داد. بوی گوشت سوخته توی کوچه‌های سنگی. آمبولانس سیاه ایران رو باخودش برد. بهادر نامرد بود. من رو توی زیر زمین زنجیر کرده بود. زیر ستاره‌ها بودیم. ایران گفت باران بغلم کن. بغلش کردم. موهام رو دست می‌کشید. بعد نور ماه می‌زد تو صورتش و اشکاش برق می‌زد. بعد ازم دورشد. گفت تو هیچی بلد نیستی. هیچی سرت نمیشه. به من گفت تو دیوونه‌ای.
اون پنجشنبه اومده بودن خواستگاریش. پسره توی ارتش کار می‌کنه. خونه‌اش هفتکله. شعله می‌گه اسمش فرامرزه. باید پدر فرامرز رو می‌دیدی. اون هم سالمه. هیچ مرضی توی بدنش نیست. من توی اتاق بغل آشپزخونه بودم. بهادر گفته بود، حق نداری بیای بیرون. بعد که رفتن داخل اتاق من اومدم توی حیاط نشستم رو تخت سیمی. نیم ساعتی رو تخت نشسته بودم که یه زن چاق و چله از اتاق اومد بیرون. به گمونم مادر فرامرز بود. هی نگاش می‌کردم. اون هم نگاه می‌کرد به من. چقدر زن سالمیه! باورکن هنوز پاش به دکتر نرسیده. وقتی از دستشویی برگشت، سلام و احوالپرسی‌کرد. چقدر زن خوبیه! بهش گفتم که یه گربه تو شکممه. حتا جریان ننه معصومه‌ی دربه‌در‌ شده رو هم براش تعریف کردم. خیلی ناراحت شد. آدرس یه دکتری رو بهم داد. حتا آدرس خونه‌ی خودشون رو هم بهم داد. گفت بیا اهواز خودم می‌برمت پیشش. داشت حرف‌می‌زد که همین فرنگ اومد و نذاشت بقیه‌ی حرفاش رو بزنه. دستش رو کشید و برد توی اتاق. بعدش هم فرنگیس برگشت و بهم تشر زد؛ گفت مگه بهادر نگفت از اتاق آخریه بیرون نیا. اینا نمی‌فهمن که من چقدر زجر می‌کشم با این مرض لعنتی. تو فکر کن یه چیزی، اون هم یه گربه شب و روز تو شکمت وول بخوره. اگه بابام لطفی زنده بود اینا این همه ظلم در حق من نمی‌کردن. تا اون خدا بیامرز زنده بود بهادر دست روم بلند نمی‌کرد. نه که فکر کنی الان منو کتک‌ می‌زنه. نه. اون مرد خوبیه. نامرد نیست. پنجشنبه رفته بودم سر خاکستون بابام. خیلی باهاش صحبت کردم. حتا اون هم باهام صحبت کرد.
رو قبرش نوشته بود آرامگاه مرحومه ایران یاری فرزند سید مالک. تولد۱۳۳۵وفات۱۳۵۶٫ حتا یه شعری هم روی سنگش نوشتن. هیچکس رو قبرش نمی‌ره. چون هیچکس رو نداره. پدرش کور بود. توی همون خونه‌ای بود که یه درخت انجیر بزرگ داشت. دو هفته بعد از این که ایران توی آتیش سوخت، پدرش هم مرد. هیچکس نفهمیده بود. همیشه ایران می‌رفت براش غذا می‌برد و اتاقش رو آب و جارو می‌کرد. وقتی ایران سوخت دیگه کسی نرفت، تا همه جا بوی مرده می‌اومد. شب پر شد از بوی مرده. تا مردم رفتن و جسد سیدمالک رو پیدا کردن. ایران نبود که گیساش رو براش بکنه. ایران اگه بود می‌زد تو صورت خودش. ایران گفت باران چرا گریه می‌کنی؟ من گفتم برای تو گریه می‌کنم که بی‌مادر بودی و بی‌کس و کار. برای تو گریه می‌کنم که بچه بودی و این‌ها گولت زدن. خودم با ایران حرف می‌زدم. ایران هم با من حرف می‌زد. وقتی با ایران حرف می‌زنم انگار چیزی توی شکمم نیست.
برای بابام فاتحه خوندم. ای روزگار…! بعد از این که هشت ماه همدان بودم یه زمستونی که همه جا برف بود، بابام اومد. با دکتر گلستانی رییس تیمارستان صحبت کرد. گفته بود باران سالمه، چیزیش نیست، بردار ببرش خونه. پدرم هم من رو با خودش اُورد.
فرنگ می‌گه اگه زن بگیری خوب می‌شی. دوای دردت زن گرفتنه. بهادر هم می‌گه باید زن بگیری. داداشم هیچیش نیست. فرنگ می‌گه دختر مالک رو بهش بدیم. من لبه‌ی بهار خواب نشستم و همه‌ی حرفاشون رو می‌شنوم. بهادر می‌گه فرنگ با یه بهونه‌ای بیار ببینمش. فرنگ یه نگاهی به من می‌اندازه، بعد تلخ می‌شه و چیزی به بهادر می‌گه که نمی‌شنوم. نامرد. نامرد. نامرد.
حتا غذا هم دیگه نمی‌تونم بخورم. آها این شکمم، ببین! فقط پوست و استخون ازم مونده.
مچ دست‌هاش ورم کرده. هردو دستش از مچ ورم کردن. نشسته توی صندوق خونه و گریه می‌کنه. من توی درگاه می‌ایستم. تا می‌ایستم توی درگاه، اتاق تاریک‌تر می‌شه. ایران دو زانوش رو بغل کرده و گریه می‌کنه. وقتی گریه می‌کنه من هم گریه ام می‌گیره. روسریش سبزه و یه پیرهن سفید با گل‌های آبی ریز تنشه. یه روز قبل از عروسیمون، با فرنگیس از “بازار نمره یک” خریده. آستین‌هاش رو بالا می‌زنه و مچ‌هاش رو نشونم می‌ده. هردو مچش قرمزن و ورم کردن. می‌گه ببین چی‌کارم کردی؟ ببین چی‌کارم کردی؟ می‌گم کی، من؟ می‌گه آره تو و اون زن داداشت. هم دستام رو بستین و هم چشمام رو. یادم نمی‌آد. یادم نمی‌آد. یعنی من دستاش رو بستم!؟ چرا باید چشماش رو بسته باشم.
دیروز رفته بودم کارومسرا. فتاح غربت با دوتا پسرش توی آهنگریش بودن. ای ماشالله! فتاح هم برا خودش یلیه. یک بازوهایی داره این هوا! پسراش هم برا خودشون غولی‌ان. خیلی سالمن. با پتک این‌قدر می‌زنن رو گرده‌ی آهن تا مثل ورق پهن بشه. هوا گرم بود داشتم از گرما می‌مردم. گفتم برم تو کارگاه فتاح، بلکه یک چیکه آب بریزم تو حلقم که از تشنگی به هم نمی‌اومد. فتاح اول من رو نشناخت. وقتی گفتم بارانم، باور نکرد. گفت باران یادته باهم توی یک کلاس درس می‌خوندیم. گفتمش پس یادم نیست؟ اون وقت‌ها چقدر سالم بودم. پسراش هم ناراحت شدن برام. گفتم فتاح یادته بین راه مدرسه چطور روی لوله‌های نفت که مثل فنر بالا پایین می‌رفتن، و اون‌قدر بلند بودن که آدم سرش گیج می‌رفت، می‌دویدی؟ گفت چطور یادم می‌ره؟ پسرش یه قوری چای آورد گذاشت جلوم. ماشالله فتاح چه گردنی داره. گفت باران مگه مریضی یا چیزی داری؟ گفتم کاش مریضی داشتم، من دارم می‌میرم. گربه توی شکمم بچه کرده. تا صبح از گرسنگی ناله می‌کنن. چون نمی‌تونم خوراک بخورم. فتاح هم دلش برام سوخت. گفت یادته سر صف آواز می‌خوندی و همه‌ی بچه‌ها با هم دست‌می‌زدن؟ گفتم ها که یادمه. گفتم اون وقت‌ها سالم بودم و صدام درمی‌اومد، حالا دیگه نمی‌تونم بخونم.
در فکر”درفکر” درفکر تو بودم که یکی حلقه به در زد” یکی حلقه به در زد… رادیو توی حیاط با صدای بلند می‌خونه. شب جمعه است. آسمون مهتاب نداره. چراغ‌های مهتابی روشنه، بهادر توی حیاط روی تخت نشسته و به متکا تکیه داده. یه نیم بطر و یه استکان گذاشته جلوش و یه بشقاب کالباس ورق کرده. استکان رو تا نصفه پر می‌کنه و بالامی‌بره و سریع یه برگ کالباس بلند می‌کنه و می‌ذاره تو دهنش. به سایه‌اش نگاه می‌کنم که روی دیوار روبرو بزرگ و پت و پهن افتاده. من و ایران رو پشت بوم هستیم. فرنگیس رو زمین نشسته و تکیه داده به دیوار. با بهادر قهر کرده. دوسه روزی هست که میونشون شکراب شده. ایران می‌گه نامرد عرق‌خور. منظورش با بهادره. میگه بهادر نامرده، و اون زنش از خودش بدتره. می‌گه بیا جلو دوباره بوت کنم. میرم جلو. گردنمو بو می‌کنه. میگه این بو نبود. یه بوی دیگه بود. من نمی‌فهمم منظورش چیه. بهادر اون پایین با آواز همراهی می‌کنه؛ گفتم صنما قبله نما، بلکه تو باشی… توباشی… تو باشی… ایران باریک باریک بود. لاغرِ لاغر. سیاهِ سیاه. زیر یه ملافه‌ی سفید ِسفید. گذاشتنش تو آمبولانس سیاه. انگار هیچی زیر ملافه نبود. فقط بوی سوختگی بود. بوی جیغ توی خونه‌ی بهادر می‌پیچید. ستاره‌ها و شب‌های تابستون بوی ایران رو می‌دن. مهتاب پر از بوی‌ ایرانه. آمبولانس سیاه از کوچه می‌پیچه. بچه‌ها دنبال آمبولانس می‌دون. همه جا بوی ایران میاد که داره می‌سوزه. بوی‌جیغ. بوی نفت. بوی سیاهی اندام نازک ایران زیر ملافه.
گربه‌هه داره تو شکمم هی وول می‌خوره و جیغ می‌کشه، پاشم برم از شعله بپرسم ببینم چطوری می‌شه آرومش‌کرد. آخ که دارم می‌میرم. 


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۹
ارسال دیدگاه