آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » منو ببخش«نوریحان» (مجید ذاکری)

منو ببخش«نوریحان» (مجید ذاکری)

مجید ذاکری: هنور چهلم “معاد” نشده بود که برای بار دوم از بنیاد شهید آمدند. سه نفر بودند و این بار با خودشان وصیت‌نامه آورده بودند. این بار خاله به خانه راهشان داد.کنار قایق شکسته‌ی وسط حیاط، درست روبروی درخت پرتقال ایستادند. با سرهای افتاده و پرونده‌های توی دست با خاله حرف زدند. چند دقیقه […]

منو ببخش«نوریحان» (مجید ذاکری)

مجید ذاکری:

هنور چهلم “معاد” نشده بود که برای بار دوم از بنیاد شهید آمدند. سه نفر بودند و این بار با خودشان وصیت‌نامه آورده بودند. این بار خاله به خانه راهشان داد.
کنار قایق شکسته‌ی وسط حیاط، درست روبروی درخت پرتقال ایستادند. با سرهای افتاده و پرونده‌های توی دست با خاله حرف زدند. چند دقیقه بعد مرد کوتاه قدی از آنها جدا شد. تا ایوان جلو آمد. روبرویم ایستاد و پرسید: “شما همسر شهید هستید؟”
صلات ظهر بود که خبر شهادت معاد را برایمان آوردند.
خاله توی قایق نشسته بود و قلیان می‌کشید. محکم پُک می‌زد و به در نیمه باز حیاط که برای معاد باز گذاشته بود نگاه می‌کرد. از دو شب پیش چند بار سراغش را از من گرفته بود و من هر بار جواب داده بودم: “رفته واسه صید خاله! حتماً دریا طوفان بوده مث همیشه توی جزیره موندگار شده.”
دلواپس بود و من آرام به این فکر می‌کردم که تا الان معاد به سلامت آن طرف آب رسیده است.
وقتی مادر و خواهرهایم شیون‌کنان داخل حیاط شدند، خاله درست مثل کسی که از قبل با خبر باشد از جایش تکان نخورد. مادر میان حیاط خاکی ولو شد و به صورتش ناخن کشید. خواهرها دورم را گرفتند و با صدای بلند ضجه زدند. من فقط به دریا نگاه کردم.
برایم لباس عزا آورده بودند ولی خاله قبول نکرد: “نوریحان سیاه نمی‌پوشه هنوز نقش حنای دستش پاک نشده.”
مادر اصرار کرد و خاله همه را از خانه بیرون کرد و در را پشت سرشان بست.
صبح روز بعد خاله مرا با خودش کنار دریا برد و گفت: “یه گودال بکن!”
وقتی نگاه منگ مرا دید خودش دست به کار شد و چند وجب زمین را کند آن وقت از زیر چادر یک دست پیراهن و شلوار معاد رابیرون آورد و داخل گودال گذاشت و روی آن را خاک ریخت. بعد با صدای بلند رو به دریا گفت: “ننه دریا! این لباس مال همون امانتی که ازمون گرفتی… مال همون عزیزی که پسش ندادی… معاد مال تو… دیگه کسی رو ازمون نگیر.”
برای اولین بار بعد از شنیدن خبر زانو زدم و گفتم: خاله چی داری می‌گی؟ معاد بر می‌گرده. چرا می‌سپریش به ننه دریا…”
خاله موهای سفیدش را زیر چادر پنهان کرد و به چشم‌هایم خیره شد: “دریا حتی جنازه‌شو بهمون پس نمی‌ده” خودتو راحت کن… گریه کن!”
داد زدم: “معاد اصلاً نرفته بودجنگ… معاد قرار بود …”
خاله به راه افتاد و باد تو چادرش را گرفت: “گفتم گریه نکن نوریحان! فقط همین!”
تمام راه ساحل تا خانه را گریه کردم. وقتی خاله هیچ کس را به خانه راه ندادگریه کردم. وقتی نگذاشت کسی پارچه سیاه به دیوار خانه بزند گریه کردم. حتی وقتی برای بار اول کارمند بنیاد شهید را به خانه راه نداد و گفت “اشتباه آمدید” باز هم گریه کردم.
خاله توی قایق روبروی درخت پرتقال می‌نشست. سبزی تمیز می‌کرد. ماهی پوست می‌زد- قلیان می‌کشید و روی پارچه گلابتون می‌دوخت. من ولی تمام روز توی ایوان می‌نشستم و به دریا نگاه می‌کردم. به قایق های صیادی که بی معاد بر می‌گشتند.
به معاد فکر می‌کردم. به این که تازه خاطر شوهر بودنش از پسرخاله بودنش برایم عزیزتر شده بود.
به چشم‌های روشن و دست‌های جوان زمختش فکر می‌کردم. به لب‌هایش که همیشه نیمه‌باز بود. دست و دلم به کاری نمی‌رفت. حتی وقتی خاله برای چندم بار مادرم را دست به سر کرد، اعتراضی نکردم.
مادر هوار می‌کشید: “اومدم دست دخترمو بگیرم از این خراب شده ببرمش.”
خاله آرام جوابش داد: “هنوز عده‌ش تموم نشده – هنوز عروس این خونه‌ست.”
و در حیاط را بست.
عادت همیشه‌اش بود. در، پنجره و هر چه دم دستش بود را می‌بست. مادر می‌گفت: “ازبچگی همین طوره بوده. چار دست و پا که را افتاد فقط کارش همین بوده تا الان.”
خاله همیشه آرام بود و بی‌تفاوت. زیور می‌گفت: “ناخدا به خاطر همین سرد بودنش ولش کرد و رفت.” می‌گفت: “ناخدا چارشانه بود مثل معاد- توی سینه می‌ایستاد، از ساحل می‌شد قامتش را ببینی.”
من ناخدا را به خاطر نمی‌آوردم ولی معاد خاطره‌ی آن روزها را خوب به یادش بود. روزهایی که کلاس دوم مدرسه را ول کرده و رفته بود تا ماهیگیر شود. با آب و تاب تعریف می‌کرد که روز اول چطور از تکان قایق و سیلی موج اشکش در آمده بود.
می‌خندید و می‌گفت: “بابام بهم گفت این دستا یا به درد قلم می‌خوره یا تور ماهیگیری… توی مدرسه فقط با معلم طرفی ولی اینجا با من و دریا…”
بعد خنده اش گم می‌شد انگار یادش می‌آمد که چطور دریا کنارش ماند و ناخدا خیلی زود تنهایشان گذاشت و رفت.
مرد قد کوتاه وقتی سکوتم را دید دوباره پرسید: “شما نوریحان هستید خواهر؟” و این بار بی آنکه منتظر جواب باشد، کاغذی را به دستم داد. خط معاد بود. “به نام خدا” را سرهم نوشته بود. کاغذ برایم آشنا بود.
سر شب معاد دنبال کاغذ می‌گشت. پرسیدم: “واسه چی می‌خوای؟”
من و من کنان گفت: “واسه حساب و کتاب قایق.”
خودم برایش آوردم. خاله خانه نبود. دوماهی می‌شد سرشب به خانه زیور می‌رفت. رادیو خراب شده بود. می‌گفت: “می‌رم اخبار جنگ رو بشنوم. جنگ رسیده تا خلیج فارس… رسیده تا تنگه.”
معاد می‌خندید و می‌گفت: “دلش تنگه! می‌ره از بابام سراغ بگیره. شوهر زیور رفیق صمیمی بابامه… هنوز وقتی می‌ره اون ور آب مهمون خونه اون می‌شه.”
دو ماه خاله از جنگ می‌گفت. از نفتکش‌ها، از اینکه باید هرطور شده تنگه را بست. خاله از کسانی می‌گفت که شبانه به دریا می‌روند و دیگر نمی‌آیند. من هم نقشه می‌کشیدم که برویم و دیگر نیاییم.
معاد ولی ارام به حرفهای من گوش می‌داد و فقط می‌گفت: “من که برم همه چی درست می‌شه.”
دلم قرص بود که ناخدا هوایمان را دارد. با اینکه سر خاله هوو آورده و آن طرف ماندگار شده بود ولی معاد را دوست داشت. چون زن عربش دخترزا بود و معاد تنها پسرش.
دلم خوش بود که معاد از صیادی خلاص می‌شود و من از ترس جنگ. فکر می‌کردم اولش خاله ناراحت می‌شود بعد وقتی بفهمد معاد کار و باری پیدا کرده و خانه گرفته و آمده دنبالمان، خاله هم رضایت می‌دهد و همراهمان می‌آید.
من فکر می‌کردم و معاد سکوت.
مردها که رفتند خانه سکوت شد. خاله بی آن که برگردد از همانجا پرسید: گبچه‌م چی نوشته؟”
دست به پیشانی زدم و چیزی نگفتم. دوباره پرسید.
با صدایی از ته گلو گفتم: “نوشته می‌رم تنگه ببندم تا ننه‌م و نوریحان با آرامش زندگی کنن.”
خاله بی‌صدا به طرف در حیاط راه آفتاد و من بار دیگر به برگه نگاه کردم که بعد از “به نام خدا” فقط نوشته شده بود: “منو ببخش نوریحان”! 


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۹
ارسال دیدگاه