آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » گفت‌وگو با شهریار مندنی‌پور

گفت‌وگو با شهریار مندنی‌پور

مسعود بُربُر شهریار مندنی‌پور، داستان‌نویس سرشناس و صاحب سبک ایرانی است. مندنی‌پور روز بیست و ششم بهمن ۱۳۳۵ در شیراز به دنیا آمد. نخستین مجموعه داستان او به نام سایه‌های غار در سال ۱۳۶۸ منتشر شد و با مجموعه داستان هشتمین روز زمین (۱۳۷۱) به جمع داستان‌نویسان شناخته‌شده‌ی کشور پیوست. مومیا و عسل (۱۳۷۵)، ماه […]

گفت‌وگو با شهریار مندنی‌پور

مسعود بُربُر

مسعود بربر

شهریار مندنی‌پور، داستان‌نویس سرشناس و صاحب سبک ایرانی است. مندنی‌پور روز بیست و ششم بهمن ۱۳۳۵ در شیراز به دنیا آمد. نخستین مجموعه داستان او به نام سایه‌های غار در سال ۱۳۶۸ منتشر شد و با مجموعه داستان هشتمین روز زمین (۱۳۷۱) به جمع داستان‌نویسان شناخته‌شده‌ی کشور پیوست. مومیا و عسل (۱۳۷۵)، ماه نیمروز (۱۳۷۶)، شرق بنفشه (۱۳۷۷) و آبی ماوراء بحار (۱۳۸۲) مجموعه داستان‌های منتشر شده از او هستند. رمان دل دلدادگی (۱۳۷۸) و داستان راز (۱۳۷۶) و هزار و یکسال (۱۳۸۲) از دیگر آثار اوست و در کتاب ارواح شهرزاد (۱۳۸۴) به آموزش شگردهای داستان‌نویسی نوین و دستگاهی نظری از دید یک داستان‌نویس پرداخته است.

مندنی‌پور اکنون در آمریکا زندگی می‌کند و به داستان‌نویسی و تدریس مشغول است. او را به دلیل نثر و فرم ویژه داستان‌ها و خلاقیت در ایده‌پردازی از نویسندگان صاحب‌سبک معاصر می‌دانند.

چندلایه بودن داستان، دلالتهای اسطورهشناختی، بینامتنیت عمیق با ادبیات کهن، چیرهدستی در نثر، انتخاب زاویهدید شگفتآور، و پیرنگ استوار را میتوان برخی از ویژگیهای آثار شما دانست. کتاب شما درباره داستاننویسی سطر به سطر با هزار و یک شب شهرزاد گره خورده و در یک مقاله دانشگاهی نیز داستانهای شما را به سبک گروتسک نزدیک دانستهاند. چه اندازه این ویژگیها را قبول دارید و چه اندازه برای حفظ آن به عنوان مولفههای سبک شخصی نویسنده تلاش خواهید کرد؟

– از این که بر کارم، هرچه که باشد، برچسب زده بشود، خوشم نمی‌آید و می‌ترسم. ترس از این که مبادا افتاده‌ام به دام یکی از مکتب‌هایی که کهنه یا نو، همیشه هم بیست سی سال دیرتر به ایران می‌رسند. برخی  فکر می‌کردند که اگر خودشان را بچسبانند به پست مدرنیسم و ادعایش کنند، یعنی خیلی بالا پریده‌اند از مدرنیسم؛ آن هم وقتی که ما و ایرانمان هنوز داریم در گردنه‌های اول مدرن شدن هن هن می‌زنیم. فکر می‌کردند که اگر فرمول‌های داستان‌های پست مدرنیستی را سرمشق خودشان کنند، همزمان با جهان می‌شوند. تقلید کردند. حواسشان نبود و بهشان نگفته بودند که  این کارها را سی چهل سال پیش، غرب کهنه کرده؛ آن هم با مبدا و تخته پرشی که «دن کیشوت» بوده، به چهارصد قبل. یعنی تقریبن همزمان با زمانی که زبان ما و فرهنگمان یک کله داشت می‌رفت به سمت انحطاط.

اما قبول هم دارم که در هنر پتانسیل جهش از شرایط «عقب‌افتادگی» وجود دارد. به شرطی که هنرمند نه تقلید که قرون پسماندگی را در تنهایی خودش طی کند.

باورم این است که هنر همیشه پیشاپیش مکتب‌ها و نظریه‌ها حرکت می‌کند. برخلاف نقیضه (پارادوکس) تخم‌مرغ و مرغ، در این مورد دیگر شک نداریم که اول داستان و شعر پدید آمد و سپس نظریه و بعدتر مکتب ادبی. مثال جنگی‌اش این است که داستان‌نویس و شاعر در خط اول جبهه‌اند. منتقد و نظریه‌پرداز در ستاد نشسته‌اند، دور از تیررس تفنگ و خمپاره. آن‌ها تصورشان از تپه‌ها و شیارها و قله‌های دیده‌بانی، از روی نقشه است. سرباز و افسر پیاده است که با هر تخته سنگ تپه‌اش، با هر گوداله‌ای حتا از خمپاره‌ها یا شیارهایی که تیرتراش بر آن‌ها ندارد، زندگی می‌کند. می‌نورددشان، ازشان جان‌پناه می‌گیرد یا پایشان می‌افتد و می‌میرد. بعد از عملیات، او و آن‌ها می‌روند روی کاغذ و نقشه و آمار ستادیان، یعنی تئوریسین‌ها…

در داستان سنبل ابلیس سواری از زمانه هخامنشی پیام حمله مقدونی را زمانی به تخت جمشید میآورد که ایرانیان آماده برگزاری جشنهای ۲۵۰۰ ساله هستند و در داستان ماه نیمروز سه مرد مرموز از نیمه راه به مسافران هواپیما افزوده میشوند! جادوهایی از این دست که با منطق جهان روزمره نمیخوانند در برخی داستانهای شما نقش محوری دارند و خلاقیتی شگفت را پیش روی مخاطب میگذارند اما داستانهای دیگری هم هستند که در خیابانهای تهران و در خلال وقایع آشنای روز میگذرند. داستانهای بعدی شما احتمالا به کدام یک از این دو جنس داستان نزدیکتر خواهد بود؟ علاقه شخصی خود شما به کدام یک از این دو جنس داستان است؟

-اگر بخواهم داستانی جواب بدهم، می‌گویم : اصلن جادویی جداگانه در آن داستان‌ها نیست. جادو  یعنی تلاش برای به واقیت درآوردن یک خیال. و هر داستانی، یعنی جادویی را حادث کردن. و انگار همیشه داستان‌نویس از جادوگر موفق‌تر بوده در کارش.

معقول (!) بخواهم جواب بدهم، به هر دو علاقه‌مندم. اما ظاهرن نگاهم بیشتر سمت داستان‌هایی است که سمت و بیان سوررئال دارند. ولی این هم فقط یک تقسیم‌بندی است. در «کتاب ارواح شهرزاد» دو نوع واقعیت را از هم جدا کرده‌ام . واقعیت بیرون از ذهن و واقعیت داستانی. در واقعیت داستانی، هر چه که رخ می‌دهد حاصل خیال نویسنده و رویا و کابوس کلمه است:  مارکز اتفاق می‌افتد با انگ رئالیسم جادویی که روزنامه‌پسند است، بورخس که خوشبختانه هنوز نتوانسته‌اند قاطع به جایی وصلش کنند، همچنین کنراد حاصل شده، کافکا، فاکنر، کلود سیمون، ویرجینیا وولف، خوان رولفو، مارگریت دورا … ظاهر شده‌اند که این‌ها را به راحتی نمی‌توان توی کشوی مکتبی یا گرایشی جاداد… و چرا راه دور برویم، ساعدی و گلشیری هم. این‌ها در تقسیم‌بندی  ساده‌ی سوررئالیسم و رئالیسم نمی‌گنجند. به نظر من، این گونه نویسنده‌ها واقعیت داستانی نوشته‌اند. حتا تولستوی هم که به عنوان یک نویسنده کلاسیک واقعگرا به ثبت رسانده شده،  داستانی‌هایی دارد که در قالب تصور اولیه از رئالیسم جا نمی‌گیرند. مثلن، رهگذری در جنگل مرد برهنه بی‌پناهی می‌یابد. کمک، می‌بردش خانه‌اش. آخر داستان معلوم می‌شود که طرف فرشته‌ای از آسمان افتاده بوده. همان داستانی که مارکز هم مشابه‌اش را نوشته و ندیده‌ام جایی لو داده باشد که از روی دست چه کسی کپی کرده.

به نظرم حتا داستان‌های واقعگرا- ناب‌هایشان- سوررئال هستند چون که در دنیای واقعیت داستانی اتفاق می‌افتند: در خیال؛ و به خیال خواننده می‌رسند که او هم به سهم خودش بر آن‌ها خیال‌پردازی می‌کند و خوابی را به خوابی دیگر تبدیل می‌کند: دَوَرانِ مدام:  مثل «ویرانه‌های مدور»

می‌خواهم بگویم که من دنیایم را داستان می‌بینم. در شیرازِ من، هنوز درویشان زلال از دوران حافظ در آبنماهای حافظیه  می‌خوابند: «تن تنهایی»… در تهران، اسب بالدار از کنار برجی ظاهر می‌شود و پشت برجی ناپدید می‌شود، یا تکه پاره‌ای از قالیچه پرنده توی پیاده‌رو برفی افتاده، لگد‌کوب پیادگان: « سانسور یک داستان عاشقانه ایرانی»… روح کاتبی که هزار سال پیش، طاعون امانش نداده که کتاب «آزالش» را به آخر برساند، هنوزِ امروز همراه و محافظ آن کتاب خطی ناتمام است و بر شانه هرکسی که بخواهد به آزالش آسیبی برساند، بوسه‌ای می‌زند و طاعون خیاری هدیه‌اش می‌دهد: «باران اندوهان»؛ … یا در یکی از آخرین داستان‌هایم، مهاجری، کنار یکی دریاچه از دریاچه‌های مصنوعی یا واقعی برلین، یقه پیرمردی را می‌گیرد -تا حد کتک‌کاری و خطر اخراج از آلمان- که تو نباید این جا ماهی بگیری، و به او نمی‌گوید چرا … او اسمی را برای این دریاچه درددل کرده در شب‌هایی تنهایی. آب هوش دارد. و ماهی گوش دارد، وقتی از آب بیرون کشیده شود، دهانش که به مرگ باز  و بسته می‌شود، صداهایی دارد که شاید لو بدهند راز او را. 

درباره «سبک زندگی» و عادتهای نوشتنتان بگویید. مثل برخی نویسندههای ایرانی معتقدید که نویسندگی به انتظار الهام نشستن و در کافه و توی تختخواب روز سوزانیدن است، یا مثل همینگوی که صبح تا ظهر ایستاده پای ماشین تایپ کار میکرد و موراکامی که ۵ صبح بیدار میشود و روزی ۸ ساعت کار میکند، به سختکوشی نویسنده معتقدید و عادت دارید؟ کلید موفقیت یک داستاننویس را در استعداد مادرزاد میدانید یا در پشتکار؟

-به انتظار الهه الهام نشستن یا درکافه ادای نویسنده در‌آوردن، مثل منتظر نشستن در یک رختخواب مجردی بی‌امید است.

نوشتن هرچه که هست یک شغل جدی هم هست. می‌دانم که در ایران، امرار معاش از نوشتنِ هنرمندانه تقریبن محال است، این اطراف هم، خیلی از نویسندگانی که ادبیات ناب می‌نویسند، مجبورند کار دیگری را هم به دوش بکشند. چاره‌ای نیست، باید نویسندگی را به عنوان شغل اول خودمان بشناسیم: با اعتماد به نفس به آینده‌ای که اراده کرده‌ایم برای خودمان بنویسیم تا ساخته شود؛  بی‌خیالِ ناباوری و شاید تمسخر دیگران…

سر ساعت باید پشت میز باشی حتا اگر موضوعی برای نوشتن نداشته باشی. یک لانه‌ی نوشتن باید برای خودمان بسازیم. مهم نیست چطور باشد. فخیم باشد یا فقیرانه. مهم این است که بهش عادت کرده باشیم: لانه‌ی نوشتن. آن جا که بنشینیم داستان می‌آید.

ولی من هیچ وقت کمبود موضوع داستان نداشته‌ام. همیشه حسرت و افسوسم بوده و هست که آن قدر عمر ندارم این همه موضوع داستان را که توی سرم و توی دفتر یادداشتم دارم، 
 بنویسم . دنیا پر از داستان است اگر داستانی نگاهش کنی و داستانی زندگی‌اش کنی.

برخی داستان را ابزاری برای بیان پیام و دردی انسانی میدانند و برخی معتقدند این رویکرد، داستان را به مسلخ مقالهنویسی برده و قربانی خواهد کرد. موضع شما درباره جایگاه پیام و اندیشه در داستان چیست؟

-خیلی در این باره نوشته و حرف زده‌ام.

یک کلام: در دنیایی که اگر بخواهیم همپای پیشرفت علم باشیم، کتاب‌های درسی باید روزانه عوض شوند، بیان پیام‌ها و اندیشه‌ها کهنه می‌شود. نقیض خود می‌شود و بالاخره به فسیل تبدیل می‌شود. داستانی که فقط متکی باشد به رساندن پیامی، از همان جمله اولش که خواننده می‌خواند، رو به مرگ می‌رود. خواننده‌ها از لحاظ ذهنی به سرعت پیشرفت می‌کنند. بسیاری از آن‌ها از من و شمای نویسنده، متخصص‌ترند و دانشمندتر؛ بلکه خودشان اهل پیامند و اهل درد. نویسنده فقط تخصص داستان‌گویی دارد. همین. همین این یک کار را درست و زیبا انجام بدهد، هنر کرده.

ولی داستان هنرمندانه که بر اساس شاخصه‌های زیبا شناختی و گوهران آن نوشته شده باشد، درباره هر چه که باشد، در لایه‌های بعدی‌اش پیام و اندیشه هم می‌سازد و در گذر زمان دلالت‌های معنایی تازه‌ای هم از آن زاده‌ می‌شوند. «موبی‌دیک» را به یاد بیاورید. درلایه اولش یک داستان قوی دارد. در لایه‌های بعدی‌اش، درونمایه انتقام کور خودنمایی می‌کند با پیام مصیبت‌های این احساس. همین «نهنگ سفید» در رمان «پیرمرد و دریا» بدل به یک ماهی بزرگ می‌شود و می‌رسد به دریای پیرمردی در یکی از سواحل «کوبا» که هشتاد روز نتوانسته صیدی کند. پیرمرد برای خلاص شدن از بدشانسی‌اش، می‌رود به دورهای دریا، و درونمایه یا پیام عوض می‌شود به: دردسرهای ‌زیادی به عمق رفتن، و یا جدال انسان با دلِ طبیعت. و بعد همان موبی‌دیک  در فیلم «آرواره‌ها»ی  «اسپیلبرگ» کوسه‌ای عظیم شده، با به اصطلاح پیامی دیگر، اما داستان از همان نمونه اولیه برآمده.

داستان رمان «طاعون» رک و راست درباره شیوع طاعون در شهری است. سوای پیام‌های ضمنی اگزیستانسیالیستی اما از آن پیام کثافت‌ و مرگامرگ یک انفجار اتمی هم برداشت شده است. چرا راه دور برویم. در یکی از معصوم داستان‌های «گلشیری» مردم ده مترسکی می‌سازند برای محافظت از کشتزارشان و بعد خودشان ازش به وحشت می‌افتند. داستان یک داستان ناب است. اما پیامی که در لایه زیرین آن آمده، طلسم تاریخ ایران را نشانه گرفته که کهنه هم نمی‌شود…

چه برنامهای برای حضور ادبیات داستانی ایران، در گستره ادبیات جهان دارید؟ آیا خود را مقید به تلاش برای نوشتن داستان به زبان دیگران میدانید یا معتقدید داستان باید بومی باشد و راهش را هم خود به بازار جهانی پیدا کند؟ اصولا چه اندازه بازار و مخاطب جهانی برای شما اهمیت دارد و چه سهمی از تلاش شما را به خود اختصاص میدهد؟

-گمانم سهم خودم را در حد توانم ادا کرده باشم. ترجمه شدن یک رمان فارسی به حداقل یازده زبان در سیزده کشور بالاخره یک کاری بوده است؛ نه؟ مقاله‌هایی درباره ادبیات معاصر ایران نوشته‌ام که ترجمه‌هایشان چاپ شده و کارهایی دیگر … بی‌خیالِ گفتنشان.

در این سن و سال اصلن تلاش نمی‌کنم که داستان به انگلیسی بنویسم. کاری اشتباه است و دور از دسترس. هر پا به سن گذاشته‌ای هم که چنین ادعایی کند، عظمت زبان و ادبیت آن را نشناخته. این کار از نسل دوم مهاجران برمی‌آید: آن‌ عده‌شان که ایران و ادبیاتش را خوب می‌شناسند و انگلیسی را از کودکی آموخته‌اند.

از این گذشته، تنها سرمایه‌ای که من در جهان دارم همین زبان پارسی‌مان است و نثری که به آن رسیده‌ام. در زبانی دیگر، به دست آوردن این نثر و داستان‌هایی که در دل آن است، عمری دیگر می‌خواهد که ازسرِ من سرتراست ، و من ندارم.

نمی‌فهمم داستان بومی یعنی چه. یعنی اگر داستانی در روستایی بگذرد، یا متکی باشد به یک فرهنگ خاص، اسمش را می‌گذاریم داستان بومی. نوترین داستان‌ها می‌توانند در عقب‌مانده‌ترین ده یا فرهنگ حادث شوند، و شده‌اند.

دنیا، اکنون دنیای جلوه و توجه به خرده‌فرهنگ‌هاست و ما به دوران سرزمین واحد و
بی‌مرز ادبیات وارد شده‌ایم. سرزمینی که هرکس می‌تواند به زبان مادری خود در آن بنویسد، اما زمانی موفق و ترجمه می‌شود که به زبان جهانی روایت رسیده باشد. 

روایت ریزبین و کاربرد مجاز جزء به کل در آثار شما مکرر و درخشان بوده و به شاعرانگی این زبان نیز بهره بسیار رسانده و بسیاری را ستاینده قلم شما کرده است. یک جمله شما در داستان شام سرو و آتش در کارگاههای داستان نمونه نثر ریزبین و شاعرانه بوده است: صدایت تماس مردد سرشاخههای بید بود بر روانی آب زلال جوی جای خالی این روایت ریزبین و این نثر شاعرانه در داستانهای اخیرتان (دست کم آن تعداد محدودی که روی سایت شما در دسترس خوانندگان هست) به چشم میآید. آیا شما از شاعرانگی و روایت ریزبین فاصله گرفتهاید؟

-گمان نمی‌کنم دور شده باشم از روایت ریزبین! داستان و راوی آن است که به نویسنده زمزمه یا تحکم می‌کنند که چطور آن‌ها رابنویسد.

روایت ریزبین، درضمن زیر ذره‌بین بردن واژه هم هست، تا برسیم به اشیا و آدم‌های داستان؛ و از این تکنیک سود می‌بریم که مثلن آن اشیا بخشی از کار شخصیت‌پردازی را از دوش روایت مستقیم بردارند؛ استعاره شوند، و خواننده را در بازآفرینی داستان همراه کنند.

آیا در سلطان گورستان دقت کرده‌اید بر قدم اندازه‌کردن‌های پیرمرد یا تصویر دست به دست دادن لیوان؟ 

به نثر شاعرانه در داستان ( هرجا که نیاز داستان باشد) اعتقاد دارم اما نه شاعرانگی. شاعری نحو و نگاه خاص خودش را دارد به جهان و کلمه، و نثر شاعرانه هم نحو خاص خودش را. هر دو گاهی شاید به ظاهر شبیه به هم باشند اما مقصدشان فرق دارد. تفاوتشان را به طور کلی می‌گویم: نثر بیشتر با محور همنشینی سر و کار دارد. شعر بیشتر با محور جانشینی. نثر، اگر هم نشان ندهد و به ایجاز رسیده باشد، باز هم رو به گستردگی دارد. مکان و شخص و زمان و پلات را باز می‌کند و در آن‌ها راه‌های فرعی هم می‌زند. شعر سمت و سوی جمع‌شدن در خود دارد.

تسلط و علاقه شما به ادبیات کهن ایران، در داستانهایتان به چشم میآید و در مقالههایتان در کارنامه و همچنین در کتاب ارواح شهرزاد به این موضوع اشاره کردهاید. اما در داستانهای اخیرتان غلبه زبان امروزی، تکگویی و حتی زبان محلی نسبت به قبل و به ویژه نسبت به ادبیات کهن بیشتر شده است. در این زمینه تعمدی داشتهاید یا علاقه شما به ادبیات کهن کمتر شده است؟ توان و داشتههای ادبیات کهن ایران برای داستاننویس امروزی چیست؟

نثر کهن خوانده‌ام و می‌خوانم تا ریشه‌ها و پایه‌های زبانی را که با آن می‌نویسم، بشناسم و در ناخودآگاه زبانی‌ام حکش کنم. در داستانی مثل باران اندوهان که موضوع داستان بر کتابی از قرون گذشته است و قرار بوده پاره‌هایی از آن نقل شود، نثر کهن را ساخته‌ام. اما در نثر سایر داستان‌هایم اصلن موضوع حضور نثر کهن نیست. تلاشِ ادبیت است. ادبیت! وقتی خود نویسنده یا شخصی مثل او راوی است، ادبیت آن طور عمل می‌کند که به اشتباه در آن مثلن حضور نثر کهن دیده شده. باز هم می‌گویم: تلاشم ساختن ادبیت در نثر ادبی و تنوع دادن به آن بوده و هست که شاید در ضمن اگر موفق شده باشم، یک کُمَککی هم شده باشد به زبان پارسی. فشرده بودن جمله‌های یک داستان، نشانه تبعیت از نثر کهن نیست.

خسته نشده‌اید از خواندن به اصطلاح نویسنده‌هایی که نثرشان تفاوتی ندارد با نثر یک گزارش روزنامه‌ای و همه داستان‌هایشان را هم با همین نثر راحت‌الحلقوم نوشته‌اند.

ادبیت در ادبیات است که امکانات واژگانی و نحوی یک زبان را گسترش می‌دهد و آن را زنده نگه می‌دارد. وگرنه زبان مالاریا می‌گیرد و در مرداب خود می‌میرد. تب‌نوبه‌های امروزه روزهای زبان پارسی را نمی‌بینید؟

امکانات روایی نثر کهن و تعدد واژگانش به نسبت پارسی امروز خیلی محدود است. شما و مرا چه به نوشتن با آن. امایکی مزیتش این است که گاهی در نثر کهن واژه‌های منسوخ شده‌ای را می‌یابیم که در پارسی امروز نداریمشان و مجبوریم در بیان، مفهوم آن‌ها را توضیح دهیم. زنده کردن واژگان منسوخی که کاربرد دارند، یکی از خدمت‌های نویسنده می‌تواند باشد به زبان و فرهنگش.

بسیاری از داستانهای پیشین شما که در ایران منتشر شده با شگفتیهای هستیشناختی، تاریخی، اسطورهای و حتی فیزیکی همراه بودهاند. این موضوع در داستانهایی که پس از ترک ایران نوشتهاید کمتر به چشم میخورد و سمت و سوی اعتراضی در داستانها پررنگتر شده است. از استعاره مارگونهای که بر راوی داستان شام سرو و آتش جاری است و شگفتی تاریخی در داستان سنبل ابلیس و نگاه خلاق شگفتانگیزی که در شرح افقی جدول به چشم میخورد تا مویههای پریشان بر سر گوری بینشان در داستان سلطان گورستان تفاوت چشمگیری است. چه اندازه این فاصلهگیری از مسائل هستیشناختی و نزدیکی به مسائل اجتماعیِ روز آگاهانه و خودخواسته بوده و چه اندازه دوری از ایران را در این موضوع سهیم میدانید؟

به هر حال، دوری از وطن، و تجربه زندگی در سرزمینی دیگر حتمن تاثیری در نگاه هرکسی خواهد داشت. می‌گویم تجربه زیستن،  نه از نوع توریستی آن و نه از آن نوعی که برخی مهاجران گرفتارش می‌مانند و اسیر نوستالژی، فقط سطح محیط تازه را لمس می‌کنند؛ نه هوایش را دم می‌کشند، نه سطوحش را لمس می‌کنند، نه در هزارتوی زندگانی جدید، خود را گم و پیدا می‌کنند و نه در رنج و شادی مردمان آنجا شرکتی دارند.

راستش را بخواهی، دوست ندارم که در جواب این سوال  خودم را زیادی رو کنم و حرف بزنم چون درباره زمان حالم است. در نوشتن و زندگی‌ام چند قانون دارم، دوتایش این‌هاست:

۱-درباره و از داستانی که دارم می‌نویسم با هیچ کس حرفی نمی‌زنم؛ چون اولین ضررش این است که شوق نوشتن آن را از دست می‌دهم و بعد لذت ساختن آن را. هر نویسنده‌ای وقتی داستانی تازه فراز می‌کند، دارد اول آن را برای شگفت‌زدگی‌ و لذت خود روایت می‌کند…

۲-احساساتی را که برایم ارزش اساسی دارند بروز نمی‌دهم و نگه‌شان می‌دارم برای یک شخصیت داستانی که هنوزِ هنوز نمی‌شناسمش. برای همین دوستانم خیلی کم از من درددل شنیده‌اند. سخت است ولی به نظرم قانون نویسندگی است. آدم‌های اطرافت هیچ وقت نمی‌فهمند که چقدر مهر یا زجرت داده‌اند، یا چقدر قدردانِ مهرشان هستی یا چقدر دوستشان داری… فکر می‌کنند آدم بی‌احساسی هستی یا نمی‌فهمی…

شما در کتاب ارواح شهرزاد نوشتهاید که برای هر داستانی لحن و نثر و زبان خاص همان داستان را باید آفرید. بیگمان شما را میتوان از زبانآورترین داستاننویسان معاصر ایران دانست اما برخی خوانندگان آثار شما معتقدند زبان داستانیشما دست کم در داستانهای اخیر نو نشده و همان زبان آشنای پیشین شماست و هرچند که زبانی دوستداشتنی و گزیده باشد، اما دیگر آن تازگی پیشین را ندارد. شما این نگاه را درست میدانید؟

-مگر چند نوع نثر و لحن در یک زبان می‌توان نوشت؟

نه، این نظر یا قضاوت بر پایه‌ای بی‌مدرک، را درست نمی‌دانم. آخر مگر تازگی‌ها چند داستان تازه نوشته شده چاپ کرده‌ام؟ یکی دوتا از داستان‌هایی که در ایران نوشته بودم به چاپ خارج داده‌ام. و چند تا تازه. پارسی رمان «سانسور یک داستان عاشقانه ایرانی» بجز چند صفحه‌اش که هنوز چاپ نشده و رمان اخیرم هم، «عقرب‌کِشی» که هیچش بروز داده نشده.  چندین سال گذشته سخت مشغول آن بوده. نویسنده را بر طیف کارهایش باید قضاوت کرد؛ نه یکی دو داستانش، کاری که در ایران رایج است.

مخاطبان داخل ایران چه اندازه میتوانند امیدوار به خواندن مجموعه داستان دیگری همچون شرق بنفشه، مومیا و عسل و آبی ماورای بحار یا رمانی همچون دل دلدادگی باشند، صرفنظر از این که از سد وزارت ارشاد بگذرد یا نه؟ آیا شما قصدی برای نوشتن داستان قابل انتشار در ایران دارید؟ به طور کلی چشمانداز سالهای پیش روی داستاننویسی شما چیست؟

در مصاحبه قبلی‌ام پرسیده‌ام و باز می‌پرسم که چرا «مومیا و عسل»، «هشتمین روز زمین»، «سایه‌های غار» و «دل دلدادگی»ام  تجدید چاپ نمی‌شوند؟ ناشرینشان به دوستی که پیگیرشان بود، گفته‌اند که مجوز نمی‌گیرند… نمی‌دانم. این‌هایی که مجوز داشته‌اند تجدید چاپ بشوند تا برسیم به جدید‌ها.

داستان نمی‌نویسم که قابل چاپ باشد. در ایران هم که بودم داستان‌هایی نوشته‌ام که می‌دانستم اجازه چاپ نمی‌گیرند. حرفش را زدم: تعدادی‌شان در این سال‌های دور از سرزمین، چاپ‌شده‌اند.

واگر چنین اشتباهی کنم که داستان‌قابل چاپ بنویسم، حق دارد که بهم خرده بگیرد هرکس، که این که می‌تواند آزاد بنویسد چرا خودسانسوری کرده است. این جا که هستم، از روز اولش سعی کرده‌ام صدای سانسور شده دوستان نویسنده‌ام در ایران هم باشم. توانسته‌ام یا نه؟ من که نباید بگویم.

و داستان‌نویسی‌ام در سال‌های پیش رو؟ انگار اولین بار است که این سوال ازم پرسیده می‌شود.

«… سعدیا! سفر دیگرم در پیش است. اگر آن کرده شود بقیت عمر خویش به گوشه‌ای بنشینم.» گفتم: « آن کدام سفر است؟»  گفت: «گوگرد پارسی خواهم‌بردن به چین که شنیده‌ام قیمتی عظیم دارد و آن جا کاسه چینی به روم آرم و دیبای روم به هند و فولاد هند به حلب و آبگینه حلب به یمن و برد یمانی به پارس و از آن پس ترک تجارت کنم…»

آیا باید مثل آن بازرگان پریشان جزیره کیشِ سعدی باشم با آن همه بلندپروازی و خیال خام؟ نه! گمان نکنم آن قدرها وقت داشته باشم یا وقت به خودم بدهم. دارم زمینه‌های  یک رمان تازه را آماده می‌کنم. همین را به آخر برسانم برد یمانی رسانده‌ام به پارس…

برای نوشتن، خواندن را چه اندازه ضروری میبینید؟ قطعا برای خوانندگان شما جذاب است از نویسندگان مورد علاقهتان سخن بگویید. اگر این پرسش از دید شما شخصی نیست این روزها چقدر میخوانید، چه میخوانید؟ چقدر مینویسید و اگر صحبت درباره داستان در حال نگارش را نادرست نمیدانید، از داستانی که لابد این روزها ذهن و قلم شما را درگیر کرده است برایمان بگویید چه مینویسید؟

-بدون خواندن برنامه‌ریزی شده و خواندن برحسب نیازهای نویسندگی‌ و ضعف‌هایمان، که می‌شویم از آن علامه‌هایی که این سال‌ها در ایران از هر کوچه‌بازاری سبز می‌شوند: نادان به نادانی خود. یا آن یکی از «بوئندیا»های «صدسال تنهایی» که در قرن بیستم، سال‌ها خود را در آزمایشگاهش زندانی کرد و بعد یافتم یافتم آمد بیرون که: زمین گرد است. یا دست آخر، داستانی بی‌یال و کوپال می‌نویسیم که صد سال پیش یکی کاملش را نوشته.

گفتم قبلن. از آن چه می‌نویسیم نباید حرف بزنیم. واژه‌هایش دست دوم می‌شوند.

از دو سال پیش، بیشتر داستان کوتاه می‌خوانم به جستجو تا به دانشجوهایم در کلاس‌های«داستان‌نویسی» و «نوشتن خلاق» دانشگاه «تافتس» پیشنهاد بدهم. بیشتر دانشجوها بیگانه‌اند با ادبیات خارج از آمریکا. (شاید برایتان جالب باشد که ترجمه داستانی از «هوشنگ گلشیری» و «اصغر عبداللهی» هم دربرنامه درسی‌ام هست.)

در ضمن داستان‌هایی را از خوانده‌هایم در ایران به یاد می‌آورم و متن انگلیسی‌شان را می‌یابم برای همان کلاس‌ها. بازخوانی این‌ها به زبانی دیگر و حیرت دانشجوها از قدرت آن داستان‌ها، برایم جالب است. همین جا دلم می‌خواهد سپاس بگویم و درود بفرستم به مترجمان خوب ایران که چه گزیده‌های درخشانی از ادبیات جهان به ما معرفی کرده‌اند.

این روزها دارم رمان «No Country for Old Men» را می‌‌خوانم. فیلمش را دیده‌ام و به نظرم یکی از کارهای درخشان دهه اخیر است. رمان به قدرت فیلم نیست.

و اشاره کردم که دارم نفس می‌گیرم تا که یک رمان تازه را شروع کنم.

ممنون و دیگر خاموشی…


برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , پرونده , شماره ۱۰
ارسال دیدگاه