آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » مجلس ترحیم ماریا (پیمان فرخ پی)

مجلس ترحیم ماریا (پیمان فرخ پی)

پیمان فرخ پی : ماریا از فامیل‌های دورمان بود که خودکشی کرد، می‌شد خواهر زن عموی من. می‌گفتند وقتی شوهرش محسن از توی تراس برگشته و بینی‌اش را با دستمال گرفته سایه‌ی ماریا را دیده که از اتاق بغلی روی موزاییک‌های پذیرایی پهن شده بود و روی هوا معلق بوده. با دو جنین در شکمش. […]

مجلس ترحیم ماریا (پیمان فرخ پی)

پیمان فرخ پی :

ماریا از فامیل‌های دورمان بود که خودکشی کرد، می‌شد خواهر زن عموی من. می‌گفتند وقتی شوهرش محسن از توی تراس برگشته و بینی‌اش را با دستمال گرفته سایه‌ی ماریا را دیده که از اتاق بغلی روی موزاییک‌های پذیرایی پهن شده بود و روی هوا معلق بوده. با دو جنین در شکمش. در مجلس ترحیمش هیچکس گریه نکرد جز مادرم. گاهی وقتها آدم‌هایی به شکلی می‌میرند که تنها می‌شود در خلوت برایشان گریست. گاهی آدم‌ها طوری می‌‌میرند که در مجلسشان، رسم و رسوم بر احساسات چیرگی دارد. همین بود که شوهرش دست‌ها را در هم گره کرده بود و پدرش تنها تشکر می‌کرد از تک و توک مردانی که رد می‌شدند و تسلیت می‌گفتند. مادرم می‌گریست چون ماریا بود که نجاتش داده بود؛ وقتی مادرم تیغ را روی رگ دو دستش سرانده بود. در خانه‌مان باز بوده و ماریا در زده و چون کسی جواب نداده داخل شده تا برای زنی که پا به ماه بود و نمی‌توانست خرید کند، صابون و غذا و خرت و پرت بیاورد. در را که باز می‌کند صدای دوش را می‌شنود و مادرم را صدا می‌زند و کسی جواب نمی‌دهد. در حمام را باز می‌کند و می‌بیندش غرق در خون. ماریا تنها کسی بود که به من گفت که هنگام خودکشی، مادرم من را حامله بوده است. اما من به این فکر می‌کنم که آیا آن بچه‌ی رها شده از چنگ و دندان مرگ یا شاید، تیغ اصلاح، من بودم؟ شاید آن بچه مرده. وقتی به مادرم گفتم که می‌دانم موقع خودکشی‌اش من را حامله بوده، همانطور که رخت‌ها را چنگ می‌زد گفت: حالم اون موقع خوش نبود. و من دست‌هایش را می‌دیدم که انگار لای رخت‌ها حل می‌شود. لای شرت‌های پدر و سوتین خودش. بعد از آن، رابطه‌اش با ماریا بد شد. می‌دیدش سلام نمی‌کرد و رویش را برمی‌گرداند. اما حالا آن‌طرف زنانه نشسته بود، چادر مشکی‌اش حجاب صورت، شانه‌هایش می‌لرزید. و تنها نفری بود که شانه‌هایش می‌لرزید و من، تنها نفری بودم که می‌دیدم شانه‌هایش می‌لرزد. شوهر ماریا، محسن، بیست سالی از ماریا بزرگتر بود. تریاک می‌کشید و گونه‌هایش تو رفته بود. بچه‌تر که بودم از محسن می‌ترسیدم. وقتی می‌نشست جلویم و با پدر حرف می‌زد و گونه‌های سیاه و فرورفته‌اش را با ته‌ریش داشته-نداشته‌ی سپید توی سیاهچاله‌ی گونه‌اش می‌دیدم با خودم فکر می‌کردم محسن مرگ است. فکر می‌کردم جهان قرار است این گونه تمام شود و سرانجامش این است که همه چیز کم کم و آهسته توی سیاهچاله‌ی گونه‌های محسن حل می‌شود و تمام می‌شود. اول ریش‌هایش که ته ریش شدند و بعد ماریا و بعد سوتین‌های مادر و بعد من و بعد همه چیز و آخر سر خودش. ولی بعد که ماریا خودش را حلق‌آویز کرد فهمیدم که همه چیز از جای دیگری شکل گرفته و آجر اولی اگر بنا بوده باشد، کج چیده شده. که محسن تنها می‌تواند بایستد کنار در، سر پایین و دست‌ها گره جلوی شکم، و بوی تریاک بدهد و تسلیت عابران را با چشم‌هایی رو به پایین جواب دهد و هر از گاهی باسنش را بخاراند. فهمیدم که دنیا نه با محسن آغاز شده است و نه در گونه‌هایش حل می‌شود. او هیچ جای دنیا نبود. مشکل از گونه‌هایش نبود. مشکل همان آجر اول بود که کج چیده بودندش و کسی نمی‌دانست کجای عمارت است.

به دو جنین توی شکم ماریا که فکر می‌کردم جور خاصی می‌شدم. اینکه دو تا تکه گوشت توی فضای تاریک بین خونی که بوی تریاک گرفته بود لابد، وول می‌خوردند و توی هم می‌غلتیدند. . . خوشحال بودم که مردند. موقعی که ماریا را به بیمارستان رسانده بودند، تنها یک جنین در آمده بود. آن یکی باد کرده بود و خب. . . پوست مرده هم زبر و ضخیم می‌شود. در نیامده بود. در همان رحم، لای خونی که حالا حتما دلمه بسته بود و سیاه می‌زد، گیر کرده بود. جایی زیر همان آجر اول لابد.

من می‌دانستم که مادر مرا دوست دارد. وقتی یک سال پیش تولد هجده سالگی‌ام تمام شده بود، مادر پیشانی‌ام را بوسیده بود و یک قرآن با یک سیب سرخ درشت رویش، هدیه‌ام داده بود، و پدر یک شاهنامه؛ یک شاهنامه‌ی کهنه از پدربزرگ که ریخته نریخته بود. فصل دستور سام به مرگ زال و نبرد رستم و سهراب ریخته بود. ورق‌ها کهنه بودند و پوسیده. اما فصلی که از کل کتاب تنها آن را هر چند روز یک بار می‌خواندم و دوست داشتم فصل خبر آوردن پیک تور و سلم برای عذرخواهی از کشتن برادرشان، ایرج، به فریدون بود. و بیتی که همیشه توی ذهنم ماند، و بعد از دیدن یکی از جنین‌های ماریا که مثل توپ باد کرده بود و توی پارچه‌ای روی شکم مادرش قرار گرفت، ناخودآگاه یادم افتاد.

درختی که از کین ایرج بِرُست

به خون برگ و بارش بخواهیم شست

می‌دانستم که مادر دوستم دارد. وگرنه سیب و قرآن را باهم نمی‌داد. این اخلاق مادر بود. وقتی می‌خواست علاقه‌اش را به یک نفرنشان دهد دو هدیه باهم می‌داد. یکی هدیه‌ی اصلی و دیگری چیزی صرفا ساده. که نوعی فرق باشد بین دیگر هدیه‌ها. مثلا توی عروسی ماریا هم، همراه سکه یک سیب گذاشت و داد. ماریا هم همان سیب یادش ماند که خرید می‌کرد برای مادرم که پا به ماه بود. و شاید همان سیب بود که نجات داد مادرم را و پدرم را. مادرم را از مرگ. و پدرم را از فنا. و حالا که فکر می‌کنم پدر بیشتر از این خوشحال بود که من زنده مانده‌ام تا نجات مادرم و سرم توی رگش و امیدواری دکتر که: زنده می‌مونن. نگران نباشین.

و حالا مادر بود که یک گوشه زار می‌زد و بند نمی‌آمد گریه‌اش و پدر که جلوی در مسجد سیگار دود می‌کرد. من هم منتظر که مادر بیاید و برویم خانه تا فکر نکنم به ماریا که بچه‌اش را می‌خواسته یا نمی‌خواسته. به جنین که به جای بوی نوزاد و شیر خشک، بوی تعفن گرفته لابد و زیر خروار خاک نمی‌تواند نق بزند و شیر بخواهد. مادر که آمد پدر رفته بود. ته سیگارش را پرت کرد توی جوی و صدای فس جان دادن سیگار را خوب گوش داد، فقط گفت: من پیاده می‌‌آم.

– باشه بابا

رفت. دستش را کرد توی جیب‌های کتش. اول راستای خیابان اصلی، بعد یک فرعی. مادر که آمد گفتم بریم. هیچ نگفت. صورتش را با لبه‌ی چادر که خیس شده بود پاک کرد و بینی‌اش را با همان لبه گرفت. در ماشین را باز کردم و نشستم. راه افتادیم و آخرین چیزی که دیده شد، محسن بود که مثل یک خزنده قوز کرده بود روی زمین و دستش، بلاتکلیف روی هوا مانده بود و سعی می‌کرد کفش‌هایش را پیدا کند و گروه گروه آدمی که مثل کلاغ‌های سیاه پوش پراکنده می‌شدند و هر یک توی راستای خیابان اصلی یا یک فرعی گم می‌شدند. مادر سرش را تکیه داده بود به شیشه. درها را قفل کردم و کمربند را بستم. مادر گفت: اون بچه‌شو می‌خواست. . . کلی باهام درد و دل کرده بود. . . می‌گفت محسن که ازش بخاری بلند نمی‌شه. واسه اون دوتا طفل معصوم برنامه‌ریزی کرده بود.

جوابی نداشتم برایش. گربه‌ای روی گرمای آفتاب سر ظهر برای خودش راه می‌رفت. یک پیرمرد هم آن طرف چراغ قرمز ایستاده بود و به سر در بانک نگاه می‌کرد. انگار سعی داشت اسم بانک را درست هجی کند.

– جوون بود. . . کلی بام در و دل می‌کرد. می‌گفت بچه‌هاشو دوس داره. . . می‌گف نمی‌ذاره مثل محسن شن.

از گوشه چشم می‌دیدم که همان لبه و باز همان لبه می‌رود و پاک می‌کند و سر جایش با تکان‌های ماشین چپ و راست می‌‌شود. گفت که خدا بیامرزدش

گفتم: خدا نمیامرزدش

نگاهم کرد. لبه بی‌حرکت ماند.

– یعنی چی؟

تابلوی توقف ممنوع گوشه خیابان رد شد و رفت توی گونه‌های محسن.

– نمی‌دونم، آخه خودشو کشت. فکر بچه‌هاش نبود.

لبه، حجاب صورت شد.

– حتما دلیلی داشته. . . نمی‌دونم والا.

نگاهش کردم.

– چه دلیلی؟

– چه می‌دونم. . . زندگی با آدم معتاد راحت نیست.

خیابان از زیر ماشین می‌خزید و می‌رفت توی گونه‌های محسن. به پدر فکر کردم. پیاده زیاد راه بود. کی می‌رسید خانه؟

ازش پرسیدم که بچه‌ای که حامله بوده وقتی ماریا توی حموم پیدایش می‌کند من بودم یا نه.

صدای موتور ماشین می‌پیچید لای بادی که به زور خودش را از پنجره‌ی نیمه‌باز توی اتاقک ماشین جا می‌کرد. خیابان خلوت بود و هرم آفتاب ظهر از سقف تو می‌چکید.

– آره خب مادر. . . تو بودی. . . یعنی چی؟

آن طرف چراغ قرمز مردی دستش را توی جیب‌های کتش کرده بود و راه می‌رفت. بعد جلوی مغازه‌ای ایستاد. سعی می‌کرد اسم مغازه را هجی کند. بعد چراغ سبز شد و مرد رفت توی گونه‌های محسن.

– هیچی. . . همین طوری

لبه نبود. مقنعه بود و مانتو. مادر شیشه را پایین‌تر کشید.

– حالم خوش نبود اون موقع.

با خودم فکر کردم که قضیه گونه‌های محسن نیست. همان آجر اول است که عمارت را کج برده بالا. مثل برج‌های شهر یا طور کجی که کسی می‌‌ایستد که می‌خواهد اسمی را هجی کند. ما. .. مان

با. . . با. . .

ما. . . ری. . . یا

و پرسیده بودم مامان چرا ماریا بلندتر کش می‌‌آید. مامان رخت‌ها را چنگ می‌زد و کتاب فارسی روی زانویش بود: نمی‌دونم مامان از معلمت بپرس.

چهارراه را به چپ پیچیدم و فکر کردم چرا ماریا بیشتر کش می‌‌آمد.

مادر نگاهم می‌کرد.

– فردا تولدته.

نگاهش کردم.

– آره مامان

– بریم با بابا بیرون. بریم شاندیز شیشلیک بخوریم. یا. . .

کلاغی می‌رفت که برود توی گونه‌های محسن. چرا ماریا کش می‌‌آمد؟

– بگو ما. . .

– ما. . .

– ری. . .

– ری. . .

– یا. . .

– یا چی؟

زد روی کتاب. حواست به درس باشه. خنده‌ام را خورده بودم.

– یا چی؟

– یام می‌تونیم بریم برات کادوتو خودت انتخاب کنی.

– بریم

لبه باز تکان تکان خورد متوازن با حرکت ماشین.

– فقط مامان

لبه را جا بجا کرد.

– این دفعه سیب نده بهم. سیب نمی‌خوام.

سرش را تکیه داد و خیابان را نگاه کرد که می‌‌دوید عقب.

با خودم زمزمه کردم: درختی که از کین ایرج بِرُست. . .

کل شهر می‌رفت توی گونه‌های محسن.

بهمن ۱۳۹۵


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۱
ارسال دیدگاه