آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » قطار سوت کشیده است(۱۹۲۲) (لونیجی پیراندللو)

قطار سوت کشیده است(۱۹۲۲) (لونیجی پیراندللو)

لوئیجی پیراندللو –برگردان: بهمن فرزانه: پیراندللو در ۲۸ ژوئن ۱۸۶۷ در دهکده اگریچینو از توابع سیسیل ایتالیا به دنیا آمد. پیراندللو در بیست سالگی وارد دانشگاه رم شد و در رشته ادبیات و زبان به تحصیل پرداخت. در سال های نخست دانشجویی یعنی سال ۱۸۸۹ نخستین مجموعه شعر خود با عنوان ” درد مطبوع ” […]

قطار سوت کشیده است(۱۹۲۲) (لونیجی پیراندللو)

لوئیجی پیراندللو –
برگردان: بهمن فرزانه
:

پیراندللو در ۲۸ ژوئن ۱۸۶۷ در دهکده اگریچینو از توابع سیسیل ایتالیا به دنیا آمد. پیراندللو در بیست سالگی وارد دانشگاه رم شد و در رشته ادبیات و زبان به تحصیل پرداخت. در سال های نخست دانشجویی یعنی سال ۱۸۸۹ نخستین مجموعه شعر خود با عنوان ” درد مطبوع ” را منتشر کرد. این مجموعه به بخشی از احوال و شرایط روحی و مالی وی اشاره داشت و بازتابی از فقر ناگهانی خانواده بود. وی پس از اینکه دانش آموخته شد به آلمان رفت و در دانشگاه بن در رشته زبان شناسی زبان های منشعب از لاتین به تحصیل پرداخت و در ۱۸۹۱ این دانشگاه را ترک کرد.
دو سال بعد به ایتالیا بازگشت و برای امرار معاش به تدریس زبان پرداخت. از همان موقع با ورود به عرصه روزنامه نگاری وارد جرگه نویسندگان شد. سپس به نوشتن شعر و داستان روی آورد و در سال ۱۸۹۴ نخستین قصه خود با عنوان “پیر گودرو” را منتشر کرد. به اصرار خانواده ازدواج کرد، اما همسرش از نظر روانی تعادل نداشت و همین مساله زندگی او را بدل به جهنم کرد. چنانکه در سال ۱۹۱۹ پس از چندین سال مشکل و درگیری، همسرش در یک بیمارستان روانی بستری شد.
در ۱۸۹۵ نخستین نمایشنامه اش با عنوان “گاز” را نوشت که بیشتر به سیاه مشق و پنجره ورود به عرصه آثار نمایشی محسوب می شود. اما وی همچنان به نگارش داستان و شعر ادامه می داد. مهمترین ویژگی آثار او طی این سال ها اختصار در بیان و فشردگی در ارایه جزییات داستان، حقیقت عریان و خشونت تکان دهنده ای است که هیچ خواننده ای نمی تواند به آسانی از کنار آن عبور کند. نمایشنامه کمدی “منطق دیگران” دومین اثر نمایشی پیراندللو است که به مضمونی اجتماعی توجه دارد و ویژگی آثار داستانی او در این نمایشنامه نیز مشخص است. و تاکنون از وی چندین کتاب به زبان فارسی ترجمه شده اند از جمله:

. همه چیز در کمال
.پوشاندن برهنگان
.شش شخصیت در جستجوی یک نویسنده، ترجمه بهمن فرزانه، انتشارات پنجره
.مرحوم ماتیا پاسکال، ترجمه بهمن محصص، انتشارات امیرکبیر (کتابهای جیبی)
.یکی، هیچ، صدهزار، ترجمه بهمن فرزانه، انتشارات علمی و فرهنگی
.زن مطرود، ترجمه آزاده آل محمد، انتشارات روشنگران
.هانری چهارم
.مسخره مرگ و زندگی
.عشق بدون دلبستگی
.انتقام سگ

داشت پرت‌وپلا می‌گفت. پزشکان معتقد بودند که آغاز یک عفونت مغزی است . تمام همکارانش هم همان را تکرار می‌کردند . دو تا دو تا و یا سه تا سه تا از دیدن او از بیمارستان برمی‌گشتند .
انگار خیلی خوششان می‌آمد که به مرض او اصطلاحاتی علمی ببخشند ، یا از دهان پزشکان شنیده بودند و یا از یکی از همکاران که دیرتر از آن‌ها داشت از بیمارستان برمی‌گشت ، در خیابان به او برخورد می‌کردند .
-پرت‌وپلا ! یک‌مشت پرت‌وپلا !
-آب نخاع
-ورم مغز
-عفونت مغز
می‌خواستند وانمود کنند که خیلی غصه‌دار هستند. اما درواقع فقط برای انجام‌وظیفه و خوشحال از اینکه خودشان درنهایت تندرستی بودند بدانجا رفته بودند. عاقبت از آن بیمارستان غم‌انگیز خارج‌شده بودند. یک صبح آبی‌رنگ زمستانی بود .
-دارد می‌میرد ؟ آیا دچار جنون شده است ؟
-معلوم نیست …!
-ظاهرا که در حال مرگ نیست .
-ولی چه می‌گوید ؟ چه پرت‌وپلایی می‌گوید ؟
-همان پرت‌وپلاهای همیشگی .
-بیچاره بلوکا
به فکر هیچ‌کس نمی‌رسید که آن مرد بدبخت چگونه سال‌های سال بود که در موقعیتی بسیار خاص زندگی می‌کرد و درنتیجه مرض او امری بود بسیار طبیعی . آنچه که به نظر بقیه پرت‌وپلا و هذیان‌گویی می‌رسید به‌سادگی مربوط به آن موقعیت زندگی او می‌شد و بس .
جریان اینکه شب قبل چگونه بلوکا بسیار مغرورانه از اوامر رئیس خود سرپیچی کرده بود و بعد هم در مقابل عکس‌العمل او کم مانده بود به او حمله‌ور شود . درنتیجه همین باعث شده بود که همگی فرض کنند که او واقعا عقل از سرش پریده. بله ، دیوانه شده بود .
(( خرحمال )) یکی از همکارانش بود که این لقب را به او داده بود. هر کاری را که به او رجوع می‌کردند انجام می‌داد و جیک هم نمی‌زد. درست مثل یک الاغ که بار سنگین روی کول خود را پیش می‌کشاند و اعتراضی هم نمی‌کرد . قدم‌به‌قدم ، ارابه را به همان جاده همیشگی پیش می‌راند . چشم‌بسته .
گاه به این خر پیر شلاقی هم می‌زدند ، سنگدلانه با او رفتار می‌کردند . همین‌طوری صرفا از روی مزاح ، تا ببینند آیا آن سیخ زدن به درد این می‌خورد که او اندکی هم شده گوش‌های فروافتاده خود را بالا بکشاند . آیا می‌توانستند کاری کنند تا یک پای خود را بلند کرده و لگدی بیندازد ؟ اما بی‌فایده بود . او آن‌همه شلاق‌خورده بود ، آن‌همه سیخ زدن را تحمل کرده بود . مدام هم در سکوت . انگار اصلا چیزی را حس نمی‌کرد . سال‌های سال بود که به شلاق‌های سرنوشت عادت داشت .
درنتیجه آن عصیان ناگهانی او فقط می‌توانست به خاطر یک جنون باشد و بس . صبح روز قبل ، رئیس از دست او عصبانی شده بود . آن دعوا مرافعه حقش بود چون او به نحوی غیرعادی و تازه نیم ساعت تاخیر کرده بود . بادی هم به غبغب انداخته بود . حس می‌کرد که مثل یک کوه عظیم‌الجثه شده است .
به نظر می‌رسید که چهره او ناگهانی بزرگ‌تر شده است . آن چشم‌بندهای روی چشم الاغ، ناگهان از روی چشمان او کنار رفته بودند. انگار از درون وجودش، نمایش زندگی یک‌مرتبه آشکارشده بود . گوش‌هایش هم بالا رفته و تیز شده بودند. صداهایی را می‌شنوید که تا آن موقع هرگز به گوش نشنیده بود. با آن خوشی گیج و مبهم پای به اداره گذاشته و در تمام‌روز هیچ کاری را هم انجام نداده بود.
طرف‌های عصر ، رئیس به اتاق او پا گذاشته بود . به پرونده‌ها و اوراق نظری انداخته بود.
-چطور شده ؟ چرا امروز هیچ کاری را انجام نداده‌ای ؟
بلوکا با تبسمی بر روی لب و با لحنی اندکی وقیحانه دستان خود را از هم گشوده و گفته بود: آن‌وقت رئیس به او نزدیک شد. شانه او را چسبیده و تکانی داده بود .
-آهای بلوکا دارم با تو حرف می‌زنم. منظورت را بیان کن .
بلوکا همچنان با آن تبسم وقیحانه و ابلهانه بر روی لب جواب داد :
-جناب آقای رئیس . خبری نشده بود. فقط قطار سوت کشیده بود .
-قطار ؟ کدام قطار ؟
-سوت کشیده بود .

  • این چه مزخرفاتی است که داری می‌گویی؟
  • بله. عالیجناب، دیشب سوت زد. خودم صدای سوت آن را شنیدم .
    -قطار سوت زد ؟
    -بله قربان. حدس بزنید به کجا رسیده بودم! به سیبری …. شاید هم به جنگل‌های کنگو. بله ، عالیجناب. در یک‌چشم به هم زدن به آنجا می‌رسی .
    سایر کارمندان که با دادوفریاد رئیس به آنجا هجوم آورده بودند ، از شنیدن جملات بلوکا همگی داشتند از خنده روده‌بر می‌شدند .
    آن‌وقت آقای رئیس که آن شب به‌هرحال بدخلق بود با شنیدن قهقهه کارمندان بدتر عصبانی شد و بدرفتاری با آن مرد بیچاره را آغاز کرد. بدون شوخی‌های ظالمانه همیشگی. ولی این مرتبه مردک قربانی در برابر حیرت و وحشت حاضرین عصیان کرده بود. فریاد می‌زد و تکرار می‌کرد که قطار سوت کشیده است . حالا هم که صدای سوت قطار را به گوش شنیده بود، دیگر نمی‌خواست، دیگر نمی‌توانست اجازه بدهد تا با او آن‌طور رفتار کنند .
    او را گرفته و کت‌بسته ، به‌زور و جبر به آن بیمارستان روانی کشاندند. در آنجا هم‌پیوسته درباره آن قطار حرف می‌زد. ادای سوت آن را درمی‌آورد . بله ، صدایی دوردست و غم‌انگیز در شب . بلافاصله هم اضافه می‌نمود :
    -قطار به راه افتاده است. سوت کشیده است. مردم سوار شوید. اما دارد به کجا می‌رود ؟ مقصد کدام است ؟
    با چشمانی که تغییر حالت داده بودند، همگی را می‌نگریست. آن چشمانی که نگاهش همیشه تیره‌وتار بود. برقی در خود نداشت . قهرآلود و اخمالو بود. اکنون داشتند می‌درخشیدند، خندان شده بودند، مثل نگاه یک پسربچه کوچولو و یا مردی سعادتمند .کلماتی نامربوط از دهانش خارج می‌شد. کلماتی عجیب‌وغریب، تخیلی و شاعرانه. مسئله‌ای که بیش‌ازپیش باعث حیرت سایرین شده بود و قادر نبودند برای خود توجیه کنند که چگونه آن کلمات شاعرانه از آن دهان بیرون می‌زد. دهانی که تا آن موقع فقط درباره شماره‌ها، پرونده‌ها، کاتالوگ‌ها حرف زده بود و بس. کسی که همیشه نسبت به زندگی، کور و ناشنوا باقی‌مانده بود. فقط ماشین‌تحریر و سایر ماشین‌آلات اداری. اکنون داشت از ” آسمان آبی و قله‌های برفی کوه‌ها” صحبت می‌کرد . داشت درباره جانورانی لزج و نورانی یعنی عروس دریایی صحبت می‌کرد . از ماهی‌هایی در ته دریا حرف می‌زد که دم خود را مثل یک ویرگول پیچ می‌دادند . به‌حق چیزهای نشنیده !
    کسی که نزد من آمده بود تا این چیزها را علاوه بر جنون ناگهانی او برایم تعریف کند . خیلی مایوس بر جای ماند چون متوجه شد که من نه‌تنها حیرت نکرده‌ام بلکه حتی اندکی هم متعجب نشده‌ام .
    درواقع من آن اخبار را در سکوت مطلق گوش دادم .
    سکوتی که آکنده از غم و اندوه بود . سرم را اندکی تکان دادم . گوشه‌های دهانم به تلخی آویزان شد . گفتم :
    -نخیر ، آقایان ، بلوکا دیوانه نشده است . ار این بابت خیالتان آسوده باشد . البته بلایی بر مغز او وارد آمده است. ولی امری است بسیار طبیعی. کسی هم قادر نیست آن را توجیه کند چون هیچ‌کس درواقع نمی‌داند که آن مرد تاکنون چگونه زیسته است . من که آن را می‌دانم و بدان واقف هستم به محضی که او را دیدم و با او حرف زدم ، آن‌وقت همه‌چیز را به نحوی بسیار ساده و طبیعی توضیح خواهم داد .
    همان‌طور که داشتم به‌طرف آن آسایشگاه امراض روانی پیش می‌رفتم که آن مرد بیچاره را در آنجا بستری کرده بودند ، به فکر فرورفته بودم .
    برای مردی مثل بلوکا که تابه‌حال این‌طور زندگی کرده بود، یعنی یک زندگی “غیرممکن”. یک حادثه جزیی مثل یک پای پیچ خوردن . چه می‌دانم مثلا سنگی در جلوی پا در خیابان می‌تواند تاثیرات عمیقی روی او باقی بگذارد که کسی قادر به توضیح آن نیست. چون نمی‌داند که زندگی آن مرد تا چه حد غیرممکن است. باید همه‌چیز را به رشته‌های آن زندگی غیرممکن پیوند داد ، آن‌وقت همه‌چیز آشکار و ساده می‌شود . اگر کسی فقط دم یک هیولا را به چشم ببیند، با تصور بقیه جسم آن هیولا، آن را چیزی سخت و وحشت‌انگیز در نظر مجسم خواهد کرد . ولی باید آن دم را به هیولا چسباند . آن‌وقت واقعیت فرق می‌کند . باید دید که آیا آن دم ، با هیولا وفق می‌دهد؟ جور درمی‌آید؟ بعدا می‌بینی که یک‌دُم بسیار مناسب است . یک‌دُم بسیار طبیعی .
    من در عمرم هرگز کسی را ندیده بودم که مثل بلوکا زندگی کند .
    من در همسایگی او می‌زیستم و نه‌تنها خود من بلکه تمام مستاجران آن ساختمان درست مثل خود من از خود سوال می‌کردند که آن مرد چطور قادر است آن موقعیت زندگی را تحمل کند .
    او همراه سه تا زن نابینا زندگی می‌کرد. همسرش، مادر زنش، خواهر زنش. این دو زن آخری بسیار پیر از آب‌مروارید کور شده بودند. همسرش بدون آب‌مروارید، کور بود پلک چشم‌هایش هم فروافتاده بودند .
    هر سه آن‌ها می‌خواستند تا کسی به آن‌ها خدمت کند و از صبح تا شب جیغ‌وداد می‌کردند چون هیچ‌کس به آن‌ها خدمتی نمی‌کرد. دو تا دختر بیوه‌زن که پس از فوت شوهرانشان به خانه آن‌ها برگشته بودند. یکی چهارتا فرزند داشت و دیگری هم سه تا. نه وقت داشتند و نه حوصله که به کارهای آن زن‌های کور رسیدگی کنند. فوقش این بود که اندکی فقط به مادر خود کمک می‌کردند.
    بلوکا با آن حقوق ناچیز یک کارمند دون‌پایه چگونه می‌توانست آن‌همه شکم را سیر کند؟ شب‌ها هم برای خودکاری به دست آورده بود که در خانه انجام می‌داد. یعنی کاغذهایی را رونویسی می‌کرد. در میان جیغ‌وداد آن پنج زن و هفت عدد بچه کار می‌کرد تا اینکه عاقبت همگی روانه سه بستر می‌شدند. هر دوازده‌تای آن‌ها سه تا تخت بزرگ و دونفره. اما فقط سه عدد.
    دعوا مرافعه سر گرفت. همدیگر را دنبال می‌کردند. مبل‌ها سرنگون می‌شدند. بشقاب‌ها می‌شکستند. شیون به راه می‌انداختند، فریاد می‌کشیدند . به زمین سقوط می‌کردند. آن‌هم چون یکی از پسربچه‌ها در تاریکی یواشکی راه می‌رفت تا در وسط آن سه تا زن کور بخوابد که هر سه در یک رختخواب می‌خوابیدند. آن سه زن هم هر شب باهم دعوا و مرافعه می‌کردند چون هیچ‌یک از آن‌ها دوست نداشت در وسط آن دوتای دیگر بخوابد و موقعی که نوبت خودش می‌شد، دادوبیداد به پا می‌کرد .
    عاقبت همه‌جا در سکوت فرومی‌رفت و بلوکا تا شب دیروقت رونویسی می‌کرد تا عاقبت قلم از دستش به زمین می‌افتاد و چشمانش خودبه‌خود بسته می‌شدند .
    آن‌وقت می‌رفت و اغلب همان‌طور با لباس‌های بر تن، خود را روی نیمکتی کهنه و زواردررفته می‌انداخت و بلافاصله به خواب‌سنگینی فرومی‌رفت. هرروز صبح هم خنگ‌تر از همیشه بیدار می‌شد .
    بله، آقایان من، در چنان موقعیتی برای بلوکا، امری بسیار طبیعی رخ‌داده بود. وقتی برای دیدنش به آسایشگاه روانی رفتم خود او شخصا آن را برایم تعریف کرد. آن‌هم با ذکر تمام جزئیات . البته به خاطر آن امر بسیار طبیعی که برایش پیش‌آمده بود هنوز اندکی گیج برجای‌مانده بود. داشت تمام پزشکان، پرستاران و همکارانش را یکجا مسخره می‌کرد که تصور می‌کردند دیوانه شده است.
    می‌گفت: ای‌کاش که دیوانه شده بودم ! ای‌کاش!
    آقایان من، بلوکا، سال‌های سال می‌شد که خود را فراموش کرده بود. به‌کلی فراموش کرده بود. برای او جهانی وجود نداشت.
    غرق در آن زیست فجیعانه، غرق در آن‌همه حسابداری اداره بدون آنکه لحظه‌ای بتواند نفس تازه کند. مثل حیوانی که چشم‌هایش را بسته باشند به دور سنگ آسیاب می‌چرخید. بله آقایان او سال‌های سال بود که به‌کلی از یاد برده بود که جهانی هم دارد.
    دو شب قبل از آن حادثه خود را بر روی آن نیمکت شکسته انداخته بود تا مثلا بخوابد. ولی احتمالا چون زیاد از حد خسته بود، خوابش نمی‌برد . ناگهان در آن سکوت مطلق شبانه از دوردست صدای سکوت یک قطار به گوشش رسیده بود .
    حس کرد که پس از سالیان سال معلوم نیست به چه دلیل ناگهان سوراخ‌های گوشهاش‌ بازشده بود. سوت آن قطار یک‌مرتبه تمام آن بدبختی زندگی او را از طریق گوش‌هایش مک زده و بیرون کشانده بود. انگار سنگ‌قبری را از روی او برداشته بودند. خود را در محیطی بازیافته بود که پر از هوا بود. محیطی که به نحوی بسیار عظیم در پیرامون او گسترده شده بود.
    بی‌اراده پتوهایی را که هر شب به روی خود می‌انداخت چسبیده در خیال خود به دنبال آن قطاری که شبانه داشت دور می‌شد، دوان‌دوان به راه افتاده بود .
    آه، وجود داشت. بیرون از آن خانه هراسناک، بیرون از تمام آن بدبختی و عذاب او، جهان وجود داشت. آن‌هم جهان دوردست که قطار داشت به‌سوی آن پیش می‌رفت. شهر فلورانس، بولونیا، تورینو، ونیز، چه شهرهای دیگر هم که او در جوانی به آنجا سفرکرده بود و در آن شب تاریک، کره زمین را نورانی کرده بودند. آری او می‌دانست که زندگی در آن شهرها چگونه بود ! خود او نیز همان‌طور در آنجاها زندگی کرده بود . در تخیلات خود به همان زندگی ادامه می‌داد اما بعد، وقتی چشمان او را بسته و او را به دور سنگ آسیاب می‌چرخاندند، دیگر به جهان فکر نمی‌کرد . در دنیا به روی او بسته‌شده بود. فلاکت خانه برایش باقی ماند . عذاب آن منشی‌گری اداره برجای‌مانده بود . ولی اکنون یک‌مرتبه مثل رودخانه‌ای که آب از آن بیرون زده و سر رفته باشد، همه‌چیز داشت در او به‌شدت جریان می‌گرفت. لحظه‌ای بود که اینجا در این زندان مثل ارتعاش یک سیم برق، جهان را تکان داده بود و او در تخیلات خود مثل کسی که او را برق‌گرفته باشد، تکان خورده و از خواب بیدار شده بود. حال می‌توانست آن ارتعاش را دنبال کند. به شهرهای آشنا و ناآشنا پای بگذارد. به سرزمین‌ها، کوهستان‌ها، جنگل‌ها و دریاها این ارتعاش، این ضربان کردن زمان، طپش زمان همیشه وجود داشت و او داشت با آن زندگی “غیرممکن” به زیست خود ادامه می‌داد. میلیون‌ها بشر در سراسر جهان زندگی متفاوتی داشتند. حال، درست در همین لحظه‌ای که او داشت در اینجا رنج می‌برد، کوهستان‌هایی وجود داشتند که سر به آسمان کشید، و قله‌های برفی آن‌ها در مهتاب آبی‌رنگ شده بودند . بله، بله، او آن‌ها را می‌دید. به چشم می‌دید آن‌همه اقیانوس آن‌همه جنگل.
    ازآنجایی‌که اکنون جهان به وجود او فرورفته بود عاقبت به نحوی می‌توانست تسلی خاطری به دست آورد. آری گاه‌به‌گاه می‌توانست خود را برای لحظه‌ای از آن‌همه عذاب خلاصی بخشیده و در تخیلات خود برود و در جهان نفسی تازه کند.
    همان برایش کافی بود!
    طبعا روز اول اغراق کرده بود. سخت سرمست شده بود. دنیا ، با تمام عظمت خود در جسم او جای نمی‌گرفت. ولی مهم نبود . او رفته‌رفته برایش جای باز کرد. هنوز هم از آن‌همه هوا سرمست برجای‌مانده بود. آن را حس می‌کرد .
    هنگامی‌که جهان را کاملا در جسم خود جای می‌داد و ترکیب مناسبی به خود می‌گرفت، آن‌وقت قبل از هر چیز می‌رفت تا از رئیس خود عذرخواهی کند و بعد هم شغل”میرزا بنویس”خود را از سر می‌گرفت. البته جناب رئیس دیگر نباید آن‌طور مثل سابق سوءاستفاده می‌کرد. باید به او مهلتی را اعطا می‌کرد. به او یک مرخصی می‌داد تا او بتواند در سفرهای تخیلی خود سری به سیبری بزند یا مثلا پای به جنگل‌های کنگو بگذارد.
    -بله عالیجناب، سفرهایی که فقط یک‌لحظه طول می‌کشند. در یک‌چشم به هم زدن.
    بله، اکنون دیگر قطار سوت کشیده است و به راه افتاده است.

برچسب ها : , ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۴ و ۵
ارسال دیدگاه