آخرین مطالب

» بایگانی (بر اساس شماره) » فرار کن بوفالو (مجید پولادخانی)

فرار کن بوفالو (مجید پولادخانی)

مجید پولاد خانی: دستهایش را از پشت بسته و سرش را آرام روی سنگ سیاهی می‌خواباند. بانگ لبیک بلند می‌شود… لبیک اللهم لبیک … درست از پشت سرش خش خش کشیده شدن چاقو را روی سنگ می‌شنود. پدر به چشمهایش زل می‌زند و نوازشش می‌کند: «این یه وظیفه‌ی الهیه بابا … منو ببخش» صدا بلندتر […]

فرار کن بوفالو (مجید پولادخانی)

مجید پولاد خانی:

دستهایش را از پشت بسته و سرش را آرام روی سنگ سیاهی می‌خواباند. بانگ لبیک بلند می‌شود… لبیک اللهم لبیک …

درست از پشت سرش خش خش کشیده شدن چاقو را روی سنگ می‌شنود. پدر به چشمهایش زل می‌زند و نوازشش می‌کند: «این یه وظیفه‌ی الهیه بابا … منو ببخش» صدا بلندتر می‌شود … لبیک لا شریک لک لبیک…

تیزی چاقو را زیر گلویش حس می‌کند، فشار بیشتر و بیشتر می‌شود. ابرهای سیاه کنار می‌روند و نور سفیدی از آسمان می‌تابد. دستان پدر می‌لرزد و چاقو را کنار می‌گذارد، بوفالو جلوی پای پدر زانو می‌زند و سرش را به جای او روی سنگ می‌گذارد. فریاد می‌کشد: «فرار کن بوفالو … فرار کن» و سرش پر می‌شود از صدای لبیک … ان الحمد والنعمه لک و الملک لاالله الا الله…

-اسماعیل… بلند شو ننه…پاشو که نماز دیر شد … پاشو اسماعیل…پاشو

مادر یک بند شانه‌اش را تکان می‌دهد و صدایش می‌کند

-اسماعیل … نماز عیده اسماعیل…

چشمش را نیمه‌باز کرده و قصد دارد تسلیم شود که با شنیدن صدای پدر خیالش راحت می‌شود:

-چی کارش داری بچه رو، بذار بخوابه

دیگر نه به بانگ لبیک که از بلندگوی مسجد به گوش می‌رسد اهمیت می‌دهد و نه به اصرار مادر. سرش را توی بالش فشار می‌دهد و به نقشه فرار بوفالو فکر می‌کند.

نور خورشید از شیشه‌های مشجرِ پنجره‌ی چوبی گذشته و پشت پلک‌هایش را گرم می‌کند. غلت که می‌زند، پتو از روی صورتش کنار رفته و عطر خنک عود عربی که با دود اسپند مخلوط شده دماغش را نوازش می‌دهد. سر و صدای توی حیاط مجبورش می‌کند، تشک و پتو و بالش را روی هم تا کند، رویش بایستد، خودش را به زور بالا بکشد و از پنجره، حیاط را نگاه کند. درب برزگ حیاط باز است و شاگرد میوه‌فروش صندوق‌های چوبی پرتقال و سیب و گوجه را یکی یکی به داخل حیاط هل می‌دهد. پدر صندوق‌ها را کنار هم صف داده و چیزی کف دستش می‌گذارد. آن طرف‌تر توی باغچه بوفالو را می‌بیند که به درخت نارنج بسته شده و مدام شاخ‌هایش را به تنه درخت می‌مالد.

درست همان جایی که روز اول خان ممد، بنای پاکستانی که آمده بود تا درب چوبی خانه را با درب دو لنگه آهنی عوض کند بره سفید کوچک را آنجا بسته بود.

-ها خان ممد، این چیه؟ قرار بود تالی[۱] برامون بیاری…

خان ممد که با کلنگ دور چهارچوب درب را خالی می‌کرد، کلنگ را زمین گذاشت، گردن بره را گرفت و دستی به پشمهایش کشید:

-این بره از تالی بهتره حاجی ابراهیم. علف خوب بخوره شیش ماهه قوچ می‌شه.

لاغر بود و کثیف، اسماعیل حتی جرات نمی‌کرد نزدیکش شود ولی پدر اصرار می‌کرد:

-اسماعیل بیا بابا، نترس، به پشماش دست بزن!

و بعد دستش را گرفته و آرام به گردن بره کشیده بود و از آن روز به بعد مراقبت و رسیدگی به بره شده بود وظیفه‌اش.

آن‌قدر نان خشک و کاهو به خوردش داده بود که حتی پدر هم بوفالو صدایش می‌کرد و آنقدر با آب و صابون پشم‌هایش را برق انداخته بود که سر و صدای مادر دیگر برایش عادی شده بود:

-خونه رو به گه کشیدی اسماعیل …

خدا منو بکشه که راحت شم از دست تو و این بره‌ت…

ولی حالا عید قربان است و همه چیز فرق کرده. پیراهن نوِ آستین کوتاه قهوه‌ای و شلوار جین سورمه‌ای که مادر اتو زده و به دستگیره آویزان کرده را می‌پوشد و یک راست می‌دود توی حیاط:

-سلام، عیدت مبارک، عیدی بده بابا

پدر بغلش می‌کند و سرش را می‌بوسد:

-عید تو هم مبارک، ایشالله حاجی بشی پسرم …. صبر کن حالا همه بیان

عطر هل و دارچین از آشپزخانه‌ی توی حیاط بلند می‌شود، مادر که کندوره سبز گلدارش را برای اولین بار پوشیده و لیسی‌[۲] سفیدی به سر دارد زیر چشمی مراقبش است.

اسماعیل از توی گونیِ نان خشک‌ها، مقداری نان برداشته و جلوی قوچ می‌ریزد، دستی به شاخ‌هایش ‌می‌کشد:

-نگران نباش بوفالو ، بالاخره درستش می‌کنم …

هوار مادر بلند می‌شود:

–  این قدر خودتو نمال به اون حیوون … لباسای عیدتو به گند کشیدی اسماعیل…

بی‌اعتنا به داد و فریاد مادر، طناب قوچ را از درخت باز کرده و به سمت پدر می‌رود:

–  بوفالو رو ببرم دم در یه دوری بزنیم؟!

قبلا هم هر وقت طناب قوچ را عین قلاده در دست داشت، سرش را بالا می‌گرفت و توی محله پز می‌داد. خنده بچه‌های بزرگتر از خودش اصلا برایش مهم نبود. دیگر حتی از سگ‌های ولگرد توی کوچه که شب‌ها محله را روی سرشان می‌گذاشتند هم نمی‌ترسید. راحت از کنارشان رد می‌شد. سگ‌ها با دیدن بوفالو یا بی سر و صدا کوچه را خالی می‌کردند و یا سرشان را پایین انداخته و دمشان را لای پایشان قایم می‌کردند . . .  

پدر که کنار شیر آب نشسته و پرتقال‌ها را یکی یکی از توی صندوق سوا می‌کند و توی تشت برنجی پر از آب می‌اندازد، لبخند زده و می‌گوید:

–   زود برگرد، الانه که همه برسن

نقشه‌اش گرفته است، قلاده‌ی قوچ را می‌کشد و حیوان آرام و بی‌صدا پشت سرش حرکت می‌کند. به در حیاط که نزدیک می‌شود، دست‌هایش می‌لرزد و نفسش بالا نمی‌آید، صدای تپش قلبش را می‌شنود. فقط چند قدم دیگر مانده، که وانت تویوتای قرمز رنگ اردشیر با صدای بلند نوار ام کلثوم از در داخل می‌شود و درست مقابلش ترمز می‌کند. هر چهار پسرِ خاله منیر یکی یکی از پشت وانت می‌پرند پایین. خاله منیر که دختر کوچکش را در بغل دارد پیاده می‌شود و با لبخند می‌گوید:

-به به چه لباس قشنگی! نگفتی بالاخره، داماد ما می‌شی؟

یک لحظه چشمش به لب‌های شتری دختر می‌افتد که قطره‌ای آب از دهانش آویزان شده و آرام روی چادر نارنجی و گلدار خاله منیر می‌افتد. لبخند می‌زند، خاله منیر می‌گوید:

-ای شیطون، تو هم بدت نیومده‌ها !

اردشیر از ماشین پیاده می‌شود و از پشت وانت، گونی برنج هندی را با یک دست بلند می‌کند و با دست دیگر شاخ حیوان را می‌گیرد ودر حالی‌ که اسماعیل و قوچ بی‌اختیار پشت سرش حرکت می‌کنند، می‌گوید:

-کرگدنت هم خوب چاق و چله شده ها

اسماعیل اخم می‌کند:

-کرگدن نه، بوفالو

اردشیر مثل همیشه قهقهه می‌زند و دندان طلایش پیدا می‌شود.

عید مبارکی‌ها شروع می‌شود، اهل فامیل یکی یکی از راه می‌رسند، یکدیگر را در آغوش می‌کشند و رو بوسی می‌کنند. بازار بده بستان عیدی داغ است. بچه‌ها توی حیاط به این طرف و آن طرف می‌دوند. عیدی‌ها را می‌شمارند و با هم مقایسه می‌کنند. جیب‌ها پر شده از اسکناس‌های ده و بیست تومانی. چهار نفراز مردها که با دشداشه سفید و براق توی ایوان نشسته‌اند، دستار سفید و قرمز چارخانه‌ای را روی حصیر پهن کرده و پاسور بازی می‌کنند. در کنارشان فلاسک قهوه‌ی عربی با فنجان‌های کوچک لب طلایی گذاشته‌اند. قل‌قلِ قلیان از داخل سه‌دری که زن‌ها نشسته‌اند بلند شده و بوی تند تنباکوی لنگه‌ای در حیاط می‌پیچد. در آشپزخانه مادر با وسواس تمام طریقه برگرداندن کوپ‌های حلوا را در نعلبکی، توضیح می‌دهد و خاله منیر ‌که چشمانش قرمز شده، سیر و پیاز و سبزی را با هم خرد می‌کند و با تکان دادن سر حرف‌های مادر را تایید می‌کند. پدر نوار کاستی را در رادیو ضبط ناسیونال می‌گذارد، نوای عود و دهل با صدای علی محبوب که بلند می‌شود، همه را به وجد می‌آورد. اردشیر از پای بساط قهوه بلند می‌شود. در حالی که به سمت حیاط قدم بر می‌دارد، قصد لرزاندن شانه‌هایش را دارد ولی بیشتر شکمش می‌لرزد. بالای سر قوچ می‌ایستد و طنابی را به یکی از شاخه‌های نارنج می‌بندد. اسماعیل که دور از هیاهوی عید گوشه‌ای ایستاده، به طرفش رفته و می‌گوید:

-می‌تونم ببرم تو کوچه؟

-زود کرگدنت رو بیارش که کم کم داره دیر می‌شه

از درخت بازش می‌کند و طوری که جلب توجه نکند از در حیاط بیرون می‌روند. طناب را از دور گردنش باز کرده، به جلو هلش می‌دهد و در گوشش می‌گوید:

-فرار کن بوفالو … فرار کن…

 قوچ تکان نمی‌خورد. این بار بلندتر می‌گوید:

-رررر …فرار کن لعنتی… رررر

لگدی به قوچ می‌زند، قوچ یک قدم بر می‌دارد سرش را می‌چرخاند و جایش را کثیف می‌کند. اردشیر و بقیه مهمان‌ها با شتاب از در حیاط خارج می‌شوند، صحنه را می‌بینند و بلند بلند می‌خندند.

قوچ آرام و بی حرکت ایستاده، به اسماعیل زل زده و نشخوار می‌کند. اسماعیل دستش را محکم دور کمر پدر حلقه کرده و چشم‌هایش را با لباس حاجی ابراهیم خشک می‌کند. زبری دستان پدر را روی سر تراشیده‌اش حس می‌کند. اردشیر با پوزخند در حالی که سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد شاخ قوچ را می‌گیرد و می‌گوید:

-بیا کرگدن، بیا …


برچسب ها : ,
دسته بندی : بایگانی (بر اساس شماره) , داستان , شماره ۱۱
ارسال دیدگاه